من خوبم!
این اندیشه که کسی نمیخواندش شاید کمی دلسردم کند. ولی با همهی این احوال حس خوبی داشتم. مقالهی دیروزم توی روزنامهی شهروند را میگویم. حس میکردم یک کار بهدردبخور انجام دادهام. از آنها که وقتی اسم رمانهای خارجی را به انگلیسی سرچ میکنم بهشان برمیخورم و مینشینم به خواندن و خوشخوشانم میشود که آن رمان لعنتی 200صفحهای چه قدر معنا داشته، چه قدر عمیق بوده که بر اساس شخصیتهایش ویژگیهای جامعهشناختی یک نسل را درآوردهاند. حس میکردم که بعضی رمانها و داستانهای فارسی که میخوانم در آن حد و حدود هستند، ولی کسی تحویل نمیگیرد. دیروز حس کردم مثل آنها چیزی به فارسی نوشتهام. همیشه پیش خودم میگفتم لعنتیها نقد نوشتنشان هم جذاب است. همیشه از صفحات ادبیات روزنامهها متنفر بودم که نقدهای زپرتی مینوشتند. از صفحات جامعهی روزنامهها هم متنفر بودم که چرا این همه زور میزنند از واقعیت بگویند.
برای خودم را نمیدانم جذاب درآمد یا نه. ولی همینکه گذاشتند چاپ شود برایم قلقلک دهنده بود. از روزنامه شهروند خوشم آمد که جسارتش را داشت که یک مقالهی کمی نامتعارف را چاپ کند. گیر نداد که این معرفی کتاب است، گیر نداد که بر اساس یک رمان نظریات جامعهشناسانه در کردن کار چیپ و بیپایه و اساسی است. مسخرهام نکردند.
از «افغانی کشی» یکبار برداشت شخصیام را توی همین وبلاگ نوشته بودم. این بار چیزکی دیگر از دیدگاهی دیگر نوشتم. دیدگاهی که نمیدانم توی دانشگاهها بر اساسش مقاله مینویسند یا نه. ولی به نظر خودم خیلی هم اسطقس دار بود.