تابش نور نارنجی عصر تابستان
رفتم باغچهی توی حیاط را آب دادم. دیدم هیچ کدام از همسایهها نیستند. نه ماشینهایشان هست و نه پنجرههایشان باز است. رفتهاند همه. توی ساختمان من تنها ام. یک لحظه دلم گرفت. بعد سرگرم آب دادن شدم. 4-5تا گلدان شمعدانی داریم. یک جور گل هم داریم که اسمش را بلد نیستم. بوتهای است و گلهای ریز قرمز خوشگلی دارد. شمعدانیهای ما برگهایشان سفید شده است. آفت است؟ دو سه روزی است که غروبها میروم آبیاری باغچه. خیلی دارد خوشم میآید. 3 تا گلدان کاکتوس هم داریم. گلدان یکیشان کتری است. ابتکار مامان به تقلید از زندایی. کتری درب و داغان را برداشت سوراخ سوراخ کرد تویش کاکتوس کاشت. کاکتوسه مثل چی بزرگ شده. آن قدر بزرگ که تاب سیخ ایستادن را ندارد و کج شده. بوتههای فلفل سبز هم هستند. هنوز مانده تا گل بدهند. فلفل سبزها را دوست دارم. تند نیستند. خوشمزهاند. امیدوارم زودتر گل بدهند و به بار بنشینند. درخت انجیر را سه بار آب میدهم. مامان گفته زیاد آبش بده. ریشهاش توی زمین است و به اندازهی دو تا موزاییک فقط از کف حیاط آمده بیرون. فضای تنفسش به نظرم کم است. هی چال دورش را پر میکنم و میروم سراغ بقیه و برمیگردم دوباره چال را پر آب میکنم. ولی خوب محصول داده. تمام شاخههایش پر است از انجیر. میروم آنطرف حیاط. درخت خرمالو را آب میدهم. محصول نمیدهد. نمیدانم چرا. الان دو زمستان است که در این آپارتمانیم. ولی محصول نداده. آن طرف درخت انگور است. برگهایش رو به زوال و پژمردگیاند. انگار کن یک پاییز زودرس. محصولش را داده. میوههایش را چیدهایم و انگار ناراحت شده است... انگورش خوشمزه است. شیرین نیست. کمشیرین است. بابا چید و بین همسایهها تقسیم کردیم. 10کیلویی انگور داد برای ما... آبش میدهم. دوست ندارم برگهایش این جوری زرد و پژمرده باشند... بعد از ردیف گلهای شمعدانی و یک سری گلدان گل هم داریم که اسمش را نمیدانم. فقط برگاند. برگهای دراز سبز انبوه. به نظرم سگجان ترین گلهای این باغچهاند. چون از خانه قبلی آوردهایم. دوستشان ندارم. نظم ندارند. همینجور برگ سبز تو هم تو هم. برگهای دراز... آن گوشه درخت انار است. محصول داده. هنوز انارهایش کوچک است. زیاد آبش میدهم. دوست دارم انارهایش بزرگتر شود... ولی چه فایده؟ انارهایش ترش است. نمیشود خورد. مامان بلد است ازشان بهرهبرداری کند... رب انار درست میکند فکر کنم باهاشان به وقتش... ولی تعداد انارها آن قدر نیست که رب انار شود. انار ترشهای حیاط خانهی بابابزرگم توی شمال انبوهاند. وقتش که شد 10-12کیلویی محصول میدهد. توی تهران زیاد پرمحصول نیست... برمیگردم دوباره انجیر را آب میدهم. بعد شیر آب را میبندم و نگاه میکنم به تصویر تاریکشوندهی ساختمان در نور غروب.
به انجیرها نگاه میکنم. تو دلم بهت میگویم انجیرهای خانهی ما خوشمزهاند. پرشیرین نیستند. نگاه کن. این یکی زیادی رسیده. ترکیده. چهارپر شده. سبزی پوستش، سفیدی گوشتش و قرمزی گوشت درونش... ولی این یکی... عالی است. بگذار بچینم. و میچینم و همان لحظه پوست میکنم میخورم. من حوصلهی انجیر پوست کردن را دارم. اینهایی که سعی میکنند انجیر را با دندانهایشان از پوستش جدا کنند خیلی تنبلاند. انجیر خوردن برای خودش آیینی دارد... خوشمزه است. کمشیرین است. شکل شکم انجیر واقعا عجیب غریب و دوست داشتنی است... فقط بدی اش این است که اگر چند تا بخورم عزلتنشین دستشویی باید بشوم....
و بعد یکهو دلم میگیرد. درخت انجیر، خیلی انجیر دارد. هنوز همهشان نرسیدهاند. ولی این دو سه روزه میبینم که دانه دانه میرسند... من تنهایی نمیتوانم این همه انجیر بخورم. توی خانه هم هیچ کس نیست... دلم میخواهد انجیرها را پخش کنم... اگر نچینمشان مثل آن یکی که روی شاخه زیادی رسیده بود میشوند. انجیری که زیاد میرسد، از کونه میترکد. بعد به چهار قسمت مساوی هم میترکد. قرمزی توی انجیر را که میبینی دلت کباب میشود که نعمت خدا حرام شده... حتی گنجشکها هم سراغش نمیآیند... میگویم اگر...
و بعد ترسم میگیرد: نشوم مثل این درخت انجیر؟ نشوم مثل انجیرهایی که کسی نیست تا بچیندشان و آن طوری میترکند و قرمزیشان حرام میشود؟
دارم تعلل میکنم. میدانم که دارم لفتش میدهم. توی همه چیز دارم وقت تلف میکنم. و در نارنجی نورهایی که از شیشههای ساختمانهای بغلی و روبهرویی به من منعکس میشد ازین دانستن رنج کشیدم..