دوست سفر کرده
در و بیدر حرف میزدیم. بعد از دو سال دوری از این شهر، چاکعیان شدن زنان این شهر(مانتوهای جلو باز) برایش شگفتانگیز بود. من گفتم قبلا خیالانگیز بودند زنان این دیار. این روزها زنان این شهر یک عمر دروغ شنیدن در مورد بدنهایشان را به رخم میکشند. همین ساپورتها را هم اگر بگذارند کنار دیگر جذابیتی باقی نمیماند. و خنده رفت.
گران بودن غذاها و خوردنیها هم برایش عجیب مینمودند. در ناف کاپیتالیسم و انسان گرگ انسان هم سیر کردن شکم این قدر سخت نیست. نسبتی از درآمد متوسط که صرف سیر کردن آن خندق بلا میشد، غیرقابل قیاس بود و من یادم آمد که از ابتدای سال 1395 خریدن هر گونه نشریه و مجلهای را کنار گذاشتهام.
غبطه خوردم به آهسته پیوسته رفتنش. این ویژگی شخصیتیاش برایم ستایش برانگیز بود. از همان سالهای اول دانشجویی برایم اسطورهی گوش دادن و آهسته پیوسته رفتن بود. خوب گوش میکرد. علاقههایش را سوال میکرد و میپرسید و آنقدر گوش میداد که انبان تجربههای طرف مقابل را از آن خود میکرد. و بعد تصمیم میگرفت که کورهراهی را در پیش بگیرد. کورهراهی که سخت طولانی و کمرهرو مینمود. ولی او رفت. آهسته و پیوسته. بی تغییر دادن مسیر. ادامه داد و ادامه داد. تا به بلندایی رسید که این روزها برایم دور به نظر میرسد... حال از اتوبانها و ماشینها و فرآیند مسافرتی دو هفتهای به دیارش هر چه سوال کنم، باز هم انگار دیر شدهام... منی که برای آرام دل داشتن هنوز زیگزاگ میروم و قیقاج رفتن جزئی از وجودم شده است انگار.
یک جایی برگشت گفت برای مدت 2 سال دانشگاهمان رشته فلسفه علم را راه انداخته بود.
گفتیم چه جالب.
بعد گفت: ولی بعد از 2 سال رشته و دپارتمان را برچید.
گفتیم: چرا؟
گفت: گفتند که چون ما نمیتوانیم شغلی را در آینده برای همهی فارغالتحصیلان این رشته تضمین کنیم، از ارائهی آن معذوریم.
گریبان دریدم و گفتم که چند بار دیگر جملهی آخرش را تکرار کند.