دایرهها
¬کل حرفهایم را توی یک ربع قبل از شروع نمایش میزنم. بعد از آن که از دستشویی برمیگردم میبینم تلفنش تمام شده، برگهی یادداشتم را درمیآورم و بهش میدهم و او با دقت شروع به خواندن میکند. به مانتوی بلندش نگاه میکنم و شال آلبالوییرنگش. میگویم سر کار نوشتم. یک طرفش یادداشتهای قلمانداز سفر آخرم است. یک صفحه، نتوار. نمیدانم کی مفصلش را مینویسم. سفر اردیبهشتم هم همین جور شد. پر بود از جملههای کوتاه و بریدهی نیمخطی که هر کدام ماجرایی 10 خطی بودند و باید بسط داده میشدند تا سفرنامه شوند. ولی نرسیدم. این بار هم همین طور میشود. یک صفحه جملههای ناتمام یک خطیام، برایش گنگ است. باشوق برایش میگویم که این منظورم این است. این اتفاق افتاد. این چیز را دیدم. این فکر به ذهنم رسید. و پشت صفحه هم پر است از دایرههای نگرانی. دایرهی وسطی اسم خودم است و دایرههای بعدی نگرانیهایم که دورتادورم را گرفتهاند. ولی قابل شمارشاند و فقط یک گوشه از کاغذ را اشغال کردهاند. تک تک شان را میخواند و بعد بهم میگوید: اوووه. اگر من نگرانیهام را این جوری بکشم، کل صفحه پر میشود. میگویم: هر کدام از این دایرهها دوباره خودش یک بسط کامل میشود. هزارتا دایره ازش زاییده میشود... روشن و شفاف این روزهایم را توی 2 طرف 1 ورق آ4 برایش توضیح میدهم. خیلی سریع. بی آن که لاپوشانی کنم. و میبینم همه چیزم را گفتهام و هیچ چیز دیگری نمانده. از ساده بودنم، از پیچیده نبودن فکر و مغز و دغدغههام لجم میگیرد. زنگ شروع نمایش را میزنند. میرویم جاگیر میشویم...
کالیگولای آلبر کامو را من نخوانده بودم و اجرای تالار وحدت بهم آن قدر نچسبید. او خوانده بود و متن را دریافته بود. سر همین بهش چسبید. من فقط از آهنگهای نمایش بسی لذت بردم.
از همینها حرف میزنیم. از پروژهاش حرف میزنیم. از تمام نشدنش. از معلوم نبودم تکلیف پروژهی من. ازین که موقع ران شدن کدهایش کتاب میخواند. من ازین روزهایم میگویم. روزهایی که روز به روز فشردهتر و انباشته تر میشوند و من خسته و خستهتر میشوم و نمیدانم دارم چه میکنم. از روابط انسانی حرف میزنیم. تازه به تهران برگشته است. از زنها و دخترهای اغراقشدهی تهرانی، این لچکبهسرهای بزک دوزک شده مینالیم و من ته ذهنم یادم میافتد که به آن دایرههای نگرانی باید هی اضافه و اضافهتر کنم... یادم میآید که آنقدرها هم شفاف نیستم با خودم. یادم میآید که خیلی حرفها را نزدهایم. خودش هم میداند که خیلی حرفها باید بزنیم و نباید به همین راحتی از هم جدا شویم. اما حرف زدنش نمیآید و من هم یادم رفته است. و میدانم که خیلی چیزها تقصیر من است. تقصیر من است که دیگر نه وقت وبلاگ نوشتن را دارم و نه جرئتش را... و زمان به سرعت میگذرد و او باید برود... میرود سوار اتوبوس امیرآباد میشود و من هم کیف به یک دست و دست دیگر در جیب شلوار از پیادهروی تاریک برمیگردم و به خیلی چیزهای دیگر فکر میکنم و میبینم به آن سادگی و شفافیت هم نیستم و 1000-1000 دخمهی تاریک توی ذهنم است. و این همه تردید و تعلل نفرتانگیز من کار همین دخمههاست... دخمههای تاریک و ناشناخته...