غروبها میروم پشتبام مینشینم و نگاه میکنم به خورشید در حال غروب. یک صندلی چوبی (ازین صندلیهای رستوران بین راهیها) برمیدارم و مینشینم و زل میزنم به بیرمق شدن خورشید در آن دوردستها. هوای این روزهای تهران گرد و غبار ندارد و خورشید و کوههای شمال تهران معلوماند. خورشید از رنگ زرد کم کم نارنجی میشود. وقتی که گردیاش پشت کوهها پنهان میشود تمام آسمان و ابرها صورتی و گلبهی رنگ میشوند و یک جوری میشود که فقط باید نگاه کرد.
این نشستن و نگاه کردن 1 ساعت و نیم طول میکشد و در این 1 ساعت و نیم من فقط به خورشید زل میزنم؟ تقریبا. با خودم کتاب برمیدارم میبرم. ولی نمیخوانم. تمرکزش را ندارم. راه میروم و به خورشید نگاه میکنم و به هیچی فکر میکنم. دقیقا به هیچی.
قشنگی رنگهای خورشید دم غروب تنها چیزی است که کمکم میکند که به هیچی فکر کنم. به روزهای گذشته فکر نکنم. راستش توی این چند هفته وقت زیادی داشتهام که به روندها فکر کنم. روندهای خوب را هم دنبال کردهام. این که چه شده و چه شده و چه شده. در یک حالت تعطیل بدی به سر میبرم. حرکتی از من سر نمیزند و تنها کار مفیدم خواندن چند صفحه کتاب و خوابیدن و زل زدن به غروب خورشید است. توی همین چند هفته به امان خود رها شدن را تجربه کردهام و به امان خود رها شدن چیزی است که روندش را بازسازی کردن سخت است. ..
نمیدانم دقیقا چه اتفاقی است. وقتی که ابرهای بالای سرم به رنگ زغال گداخته درمیآیند به یک هیجان عجیبی میرسم و درست در همین نقطه از خودم میپرسم چه اتفاقی افتاد؟
آنقدر میمانم تا تمام ساختمانها و خیابانهای شهر یکی یکی نور لامپهایشان روشن شود و نسیم شبانگاهی بوزد و آن وقت صندلیام را برمیدارم و میروم...