گرفتند! فنی را گرفتند...
همیشهی خدا میرغضبهایی جلوی درهای گوناگون دانشگاه تهران ایستادهاند که تا تکه استخان آبی یا سبز (کارت دانشجویی دانشگاه تهران) را جلویشان پرت نکنی راهت نمیدهند. آن روز تعدادشان زیادتر هم شده بود. حراست دانشگاه تهران همهی نیروهایش را فرستاده بود جلوی درهای گوناگون دانشگاه که کارتهای تک تک دانشجوها را وارسی کنند. نمیگذاشتند هیچ کسی به دانشگاه بیاید. هیچ عذر و بهانهای که کارتم فراموشم شده، کارتم گم شده و اینها پذیرفته نبود. اما...
از خیابان قدس و خیابان طالقانی که به دانشگاه نزدیک میشدی میدیدی خیابان پر است از اتوبوسهای ۰۳۰۲. ترافیک اتوبوسهای درب و داغان و قدیمی ۳۰۲بود. اتوبوسهای از رده خارجی که فقط در سپاه و وزارت دفاع و نهادهای نظامی به عنوان سرویس استفاده میشوند. اتوبوسها پر از آدم بودند. مردها و جوانهایی که آهسته آهسته از اتوبوسها پیاده میشدند، از خیابان قدس میرفتند بالا، میرسیدند به در دندانپزشکی دانشگاه تهران. آنجا ۲-۳مرد هیکل دار بیسیم به دست منتظرشان بودند و هدایتشان میکردند به داخل دانشگاه. در دندانپزشکی تنها در دانشگاه تهران است که گیت ندارد و بیشتر اوقات هم بسته است. ولی آن روز باز بود. مردهای بیسیم به دست پسرهای ریشو و مردها را از پشت دانشکدهی علوم و جلوی دانشکده آمار میبردند طرف در قدس. مردها و پسرها به هر چیزی میخوردند به غیر از دانشجو. حتا یک کیف یا کتاب و دفتر هم همراهشان نبود. با شلوارهای پارچهای و پیراهن و گرمکن. خودشان به صف میشدند. آمادهی رژه میشدند. چند مرد هیکل دار بیسیم به دست دیگر مرتب و منظمشان میکردند. چند نفر از توی یک جعبه بینشان پرچم ایران و کاغذهای شعار پخش میکردند. وقتی تعدادشان زیاد میشد و مثلن یک دستهی ۲۰۰نفره را تشکیل میدادند هدایت میشدند به سمت مرکز دانشگاه. به سمت مسجد دانشگاه یا کتابخانهی مرکزی دانشگاه. مقصد و آوردگاهشان دانشکدهی فنی بود...
@@@
۱۶ آذر... انگار این روزی است که هر حکومتی باید زخم خودش را بزند و جور و ظلم خودش را در تاریخ ثبت نام کند. دیشب که اخبارهای تلویزیون را نگاه میکردم همهی گزارشها پیرامون ۱۶ آذر ۱۳۳۲ میچرخید. ۱۶ آذرهای بعد را ولی نمیگفتند. سرم امروز شلوغ است. دوست داشتم روایتم از ۱۶آذری را که من دیدم بنویسم. ولی وقت نمیکنم. همان روزها یکی از بچههای بسیج دانشکده فنی روایتی از دیدههایش را توی وبلاگش نوشته بود. (وبلاگ جسد زنده که حالا مرحوم شده!)
بعد از ۳سال که میخانمش هنوز تکان میخورم و یادها در ذهنم نقش می بندند. کسی که خودش در جبههی موافقان بوده اینها را نوشته... فکر میکنم فاجعه و ظلم و جور را بیشتر میشود حس کرد این طوری:
@@@
خبرگزاری دروغپراکن فارس، که تعداد ما دانشجویان را هفت هزار نفر تخمین زده است (جهاننیوز منصفانه این عدد را چهارهزارنفر برآوردکرده)، درگزارشی به شرح ماوقع امروز پرداخته است. البته بماند که چقدر از حقایق را نگفته و چقدر را گفته است. من از حدود ساعت ۱۴: ۵۰ دقیقهاش را میخواهم خودم روایت کنم (یا صاحب الزمان! ارشدونا الی الطریق الرشد …) که فارس نوشته است:
حدود ۲۰ دقیقه شعارهای دو طرف علیه یکدیگر جریان داشت تا اینکه دانشجویان ولایی که این بار تعدادشان به حدود ۱۰ هزار نفر میرسید مجددا به سمت حامیان موسوی که تعدادشان حدود هزار نفر بود حرکت کرده و در مدت زمانی کمتر از یک دقیقه با فریادهای الله اکبر توانستند بار دیگر این مکان را از آن خود کنند. اما حامیان موسوی که تعدادی از آنها در درون دانشکده حضور داشتند پس از حضور دانشجویان ولایی در مقابل دانشکده شیشههای این دانشکده را شکستند تا خردهشیشهها بر روی سر دانشجویان حاضر در این محل بریزد که همین امر موجب شد ۵ نفر از دانشجویان حاضر در محل به طور سطحی مجروح شوند.
اما من اینگونه روایت میکنم:
عضله پای چپم گرفته بود. لنگان میآمدم سمت فنی، به همراه محمد ثقفی، میثم میرزاییفرد، سیدعلی حسینی، محمدحسین صدوقی و …. سر چهارراه فنی که رسیدیم یکی از لمپنهای بسیجینما (به این واژه بیشتر خواهم پرداخت) به سمت سردر میدوید و فریاد میزد: «گرفتند! فنی رو گرفتند!» به شوخی به محمد گفتم: «انگار قدس را گرفتهاند!» رسیدیم فنی. به میثم گفتم از چمن برویم. جماعتی حدودا هزارنفره از سبزها تجمع کرده بود. تمامی پلهها، داخل دانشکده و طبقه دوم در دستشان بود. عده قلیلی (حدود سیصد نفر) که به تدریج به عدهشان اضافه میشد، از لمپنهای بسیجینما به جماعت فشار میآوردند تا راه باز کنند به داخل فنی. میثم امر کرد رفتیم بین دو گروه و پیوستیم به علی خواجه و محمد نصیری و باقی دوستان بسیج دانشجویی. یک نفر قویهیکل چشمانش سرخ شده بود، گریه میکرد و نعره میکشید، هفت نفری آوردندش عقب. «چه شده برادر؟» بوسیدمش. «عکس آقا رو پاره کردند.» بصیرت! بغض را باید خورد اخوی! مرد باش! دو تا زدم توی صورتش که اشکش بند بیاید. پیوستیم به بچهها. دستها را حلقه زدیم و پشت کردیم به خط اول سبزها. آنها به ما میگفتند اینها را کنترل کنید و ما در جواب میگفتیم آنها را کنترل کنید. خلاصه مهد کودکی شده بود. یک عده از این طرف فحش میدادند به بسیج و بسیجی، عدهای از آن طرف جری میشدند و حمله میکردند که لت و پار کنند، بچههای بسیج دانشجویی هر دو طرف را آرام میکردند، کلوخ و سکه و سنگ بر سرشان میبارید و زیر فشار دو جمعیت حلقهشان را سفت چسبیدهبودند، چون نوزاد شیرخواره پر قنداقش را.
یکی از درون دانشکده با چوب زد به شیشه. بچهها ایستاده بودند این سمت در شیشهای. شیشه خرد شد رویشان. یکی دیگر رفته بود و روی شیشهی در بعدی با ماژیک شعار مینوشت: مرگ بر منافق. از پشت با لگد شیشه را میشکاندند، دختر و پسر. فحش رکیک میدادند. سکه پرت میکردند میخورد توی شیشه، که مثلا بشکند بیافتد روی سر ما. سکه پرت میکردند به سمت بچهها، سنگ، کلوخ … بعد از آن ته جمعیتشان دو تا گل رز پرتاب میکردند – خیلی ارام – که روی سر خودشان فرود میآمد و با موبایلهایشان از همان دو تا رز از هزار زاویه فیلم میگرفتند! به این میگویند عدالت رسانهای. نمونهاش همین بیبیسی حرامزاده را ببینید چه گزارش تصویریای تهیه کرده است! (در یکی از عکسها سید علی عزیز با بلوز سفید و دهانی باز در حال جداکردن یأجوج و مأجوج است!)
به فرد شاخصی که در جمع لمپنهای حزبالهینما بود گفتم اخوی! کجا میخوای بری؟ «من باید نیروهام رو ببرم تو فنی!» چرا؟ «من باید نیروهام رو ببرم فنی!» چرا؟ «آقا ب.! از من سؤال نپرس!» در همین اثنا، نمیدانم چه شد که شعارها تند شد، شعارها خیلی تند شد، به آقا شروع کردند فحش دادن. فحشهای رکیک میدادند و سنگ پرتاب میکردند. دست میزدند و هر از گاهی دختری از آن میان جیغ میکشید، بیدلیل. بسیجینماها داغ شدند، «حیدر حیدر» گفتنهایشان شروع شد. ناگهان صدای جیغ آمد. پشت به پلهها بودم، دستم لای دست علی خواجه و حسین صدوقی. برگشتم سمت راست، پشتم، یکی اشکآور زد … یا حسین … حمله کردند، دستم داشت میشکست. دیگر نمیتوانستم طاقت بیاوریم. حسین را ول کردم و با دست راستم فشار میدادم که زاویه آرنج دست چپم را باز کنم. دستم گیر کرده بود در چنگ مردانه علی خواجه و ول کن ماجرا نبود. با هر نعره و یاحسینی بود نیرو گرفتیم و کمی عقبشان راندیم، اما در یورش دوم دستمان باز شد … جماعت ریخت داخل فنی …
دستم به هر کسی که میرسید میگرفتمش. نزن برادر! «ولم کن عوضی!» منو نگاه کن! من عوضیام؟ «نذار دست رو تو بلند کنم!» میگم نزن! اینجا من دستور میدم! «خفه شو!» دستش را گذاشت روی گلویم. فشار داد، نمیتوانستم نفس بکشم. دستم را بردم سمت گلویش. نشد … والله نشد … نتوانستم … زدم روی شانهاش. آفرین! بسیجی رو بزن! آفرین!
دویدم توی فنی. صدای شیشه آمد. سبزها دویدند داخل کتابخانه، عدهای هم سمت راهروی جنوبی. لمپنهای بسیجینما دویدند طبقه دوم کسی را که لگد زده و شیشه ریخته روی سر ملت پیدا کنند. اشک آور دوباره و سه باره. یکی داد زد: آتیش روشن کنید خفه شدیم. یکی فیلمبرداری را گرفته بود و میزد. دختری – چادری ولی سبز – آمده بود به دفاع از فیلمبردار (بیچاره نمیدانست فیلمبردار حراست است!)، لمپن بسیجینما لگدی انداخت سمت دختر. سرم داغ شد، پاهایم سفت شد، سید علی نعره زد و با مشت آمد توی صورت مردک. نفهمیدم چه شد، مشت بود که به صورتش میزدم … فیلمبردار بیچاره را کشاندیم سمت باجه بانکی و به یکی از بچهها سپردم «هیچ کاری نداری! همین جا وای میستی این کتک نخوره! افتاد؟» چشم را که شنیدم دویدم سمت راهرو شمالی. پسرک لگد میزد و درها را باز میکرد، کشیدمش کنار: نزن! «به آقا توهین کردن». هلش دادم در چارچوب در یکی از کلاسها: آقا فرمودند صبر! بصیرت! نمیفهمی؟ «چشم! غلط کردم» رهایش کردم و رفتم سمت دو سه تا دختر سبزی که قصد خروج داشتند. از در فاصله بگیرید! دارند سنگ میزنند رفقاتون! با علامت دادن خارج شدند و باز سیل سنگها ادامه پیدا کرد. پسرک داشت در باقی کلاسها را با لگد باز میکرد. اینجا دستشویی خانمهاست آی کیو!
مثل آخر همه فیلمهای لعنتی، انتظامات عزیز، حراست فداکار، و مسئولان محترم دانشکده فنی آمدند و بسیج دانشجویی را که تمامی سعیاش را کرده بود از حریم دانشگاه و دانشجو و بسیج و بسیجی و ارزشها حمایت کند، جلوی ظلم را بگیرد، جلوی توهین را با منطق بگیرد، لمپنهای سبز را آرام کند، با لمپنهای بسیجی نما برخورد کند، از دانشکده بیرون کردند و ژست گرفتند که:
ما غائله را ختم کردیم!
گور پدرتان!
@@@
تکهی آخر را خالی میبندد. راه دادن و سازماندهی کردن و دانشجونما کردن آن زامبیها کار و نقشهی چه کسی بوده پس؟ نیرو کم داشتند که نیرو آوردند و... گور پدرشان...
هیچ وقت از نگاه اون وری ها به این اتفاقات نگاه نکرده بودم