چهارمحال و بختیاری-1
باد گرمی از پنجرههای ماشین میوزید. سر ظهر بود و جادهی کاشان اصفهان سینه کشهایی داشت که لاک پشت نمیتوانست با حداکثر سرعت ممکن ازشان بالا برود. مقداد آهنگهای هچل هفتی و تخته حوضی و شاد و شنگولی گذاشته بود. از تهران دور شده بودم. کیلومترها دور شده بودم. جاده یکنواخت بود. هیچ منظرهای نداشت. بیابان بود و بیابان...
هفتهی خوبی را نگذرانده بودم. هر روزش یک جواب نه یا یک شکست داشت. امتحانهای دانشگاهم تمام شده بود و فقط تمام شده بود. باز هم فقط تمام شده بود. خاسته بودم ترم تابستانی بردارم. اصلن نمیدانستم که باید تا ۲۵خرداد اقدام میکردم. توی هیچ بوردی از این دانشکده ا ی که درش درس میخانم همچین قانونی را اعلام نکرده بودند و بعد یکهو وقتی که رفتم برای ترم تابستانی... بعدش هم انجمن اسلامی دانشگاه بود که فهمیدم آدمهایی که داعیهی معترض بودن به خیلی چیزها و خیلی پستیها و تقلبها را دارند، آدمهایی که خودشان را در صف اول اعتراض به نتایج انتخابات ۱۳۸۸ جا میزنند، خودشان پست فطرتتر و تمامیت خاهتر از هر آن کسی هستند که علیه ش فحش میدهند. فهمیدم که در جبههی مخالفان، در جبههای که شاید فردای جامعه در دستان آنها باشد هم خبری نیست. شدیدن نومیدکننده بود. آن قدر نومیدکننده بود که حتا نتوانستم بنشینم دیدهها و شنیدههای انجمن اسلامی را بنویسم و مکتوب کنم. باید به جاده میزدم. باید دور میشدم...
قرار بود با میثم و مقداد برویم. قرار بودصبح جمعه حرکت کنیم. میثم گفت عروسی پسرخالهام است. یک هفته عقب بیندازیم. نمیتوانستم یک هفتهی دیگر هم صبر کنم. داغانتر از این حرفها بودم. با مقداد ۲نفری راه افتادیم. شب جمعه تصمیم گرفتیم که ۲نفری برویم. بیهیچ برنامهای. فقط یک چیز کلی میدانستیم که برویم شهر کرد و چهارمحال بختیاری... ۷صبح جمعه بود که راه افتادیم. سوار بر لاک پشتی که ۳۰۰۰۰۰کیلومتر شیرین کار کرده بود و باز هم قرار بود مرکب سفر من باشد. آن هم بدون کولر. توصیههای ایمنی همیشگی بابام را روی یک کاغذ نوشتم و چسباندم به داشبورد ماشین که همیشه جلوی چشمم باشد:
عجله نکن. سرعت نرو. لج بازی نکن. بیشتر از ۱۰۰تا سرعت نرو.
وسط راه، توی یکی از استراحتگاههای اتوبان تهران قم روغن ماشین را عوض کردم.
دم عوارضی قم چند تا آلاچیق گذاشتهاند و سایه بانی است. صبحانه را آنجا خوردیم. شب پیش نشسته بودم بازی آلمان و ایتالیا را نگاه کرده بودم و آلمان باخته بود تا هفتهی پر از شکست و درب و داغان من تکمیل شود. کمی خابم میآمد. کتاب «راه یاب ایران» را همراه خودم آورده بودم. تویش دنبال شهر کرد گشتم ببینم در موردش گشت و گذار در چهارمحال و بختیاری چه نوشته. فقط یک صفحه نوشته بود که دیدن عشایر بختیاری جالب است. شهر کرد را جز هیچ کدام از مقصدهایش معرفی نکرده بود. حس عجیبی داشتم. فقط داشتیم میرفتیم....
ساعتی بعد به کاشان رسیدیم و بعد توی اتوبان به سمت اصفهان بودیم... چند کیلومتری که از کاشان دور شدیم کنار جاده تابلوی ابیانه و آقا علی عباس را دیدم. خروجی اتوبان به سمت روستای ابیانه و شهر بادرود و مرقد آقاعلی عباس میرفت. هیچ کدام را نرفته بودم. گرمای جادهی کویری و یکنواختیاش باعث شد که تصمیم بگیریم که برویم به سمت یکی از این دوتا. ابیانه اسمش را زیاد شنیده بودم. آقاعلی عباس را هم زیاد شنیده بودم. همین جوری الله بختکی کله کردم سمت آقاعلی عباس. ۳۰کیلومتری رفتیم تا رسیدیم. گنبد بزرگ و زیبای امامزاده از چند کیلومتری رخ نمایی میکرد. حیاط بزرگ. اتاقکهایی که دورتادور چیده شده بودند و مردمی که گله به گله دورتادور حیاط نشسته بودند و در گرمای ظهر تابستان سست و رخوتناک دراز کشیده بودند یا قلیان میکشیدند... بقعهی امامزاده در مرز کویر قرار داشت و بعد از آن هیچ آبادیای نبود. بزرگترین گنبد خاورمیانه شکوه خاصی داشت. البته آنجا آرامگاه ۲نفر بود. ۲برادر. آقاعلی عباس و شاهزاده محمد. هر دو برادر امام رضا و من در عجب مانده بودم که امام موسا کاظم مگر چند تا بچه داشته که هر جای ایران میرویم امامزادهها و بقعهها یک جورهایی به او ختم میشوند...
ساعت دوازده و نیم بود که رسیدیم. وقت اذان ظهر را نمیدانستم. توی صحن آینه کاری و پر زرق وبرق امامزاده چشم گرداندم شاید اوقات شرعی روز را ببینم. نه.ای جا هم مثل خیلی مسجدها و امامزادههای دیگر ایران بود. عربهای عربستان عادت ندارند مساجد با شکوه و عظمت بسازند. ولی یک عادت خوبی که دارند این است که توی همهی مسجدهایشان اوقات شرعی روز را روی تابلوهایی نشان میدهند. یک جور نماد اهمیت نماز و عبادت برای آنها است. اما ایرانیها از این عادتها ندارند. پستوی پشتی امامزاده اتاق خاب بود. همه دراز کشیده بودند و چرت میزدند. ما هم دراز کشیدیم و چرت زدیم. زل زدم به سقف آینه کاری شده. آن گوشه نوشته شده بود که آینه کاری از سال ۱۳۷۶شروع شده و در سال ۱۳۸۰تمام شده. یعنی این شاهکار معماری ۴سال زمان برده... از خودم میپرسیدم چرا؟ چرا آدمهایی پیدا میشوند که ۴سال هنر خودشان را در این نقطهی دورافتادهی کویر خرج کنند... عجیب بود...
نماز را که خاندیم راه افتادیم به سمت اصفهان. و شکر خدا اصفهان کمربندی خوبی داشت و لازم نشد حتا وارد حومهی این شهر بشویم و پرمان به پر مردمان اصفهان بخورد! از اصفهان رفتیم سمت نجف آباد و بعد زرین شهر. ناهار را در زرین شهر خوردیم. توی همان پارک اول شهر و بعد دیگر از شر جادههای کویری راحت شدیم... جادهی کوهستانی زرین شهر- شهر کرد آخرین تکهی جاده بود برایمان... جادهی کوهستانی و خنکای هوا بعد از یک روز راندن در جادههای کویری عجیب خوشایند بود... لاک پشت سربالاییها را آرام آرام بالا میرفت و ما را به مرتفعترین مرکز استان ایران میرساند... چند کیلومتری شهر کرد بودیم که یکهو باران باریدن گرفت. قطرههای درشت باران سریع شیشهی پنجره را پوشاندند. درست همان زمان بود که فرهاد مهراد داشت توی ماشین، آهنگِ «با صدای بیصدا» را میخاند و صدایش با باران بیرون هارمونی دل انگیزی را ساخته بودند و من یکی که داشتم از باران روز نهم تیر با چاشنی آهنگ فرهاد به نهایت خوشی نزدیک میشدم...