چشمه دیمه
جوراب هام را درآورده بودم و پاچهی شلوار را بالا زده بودم و توی آب چشمه رفته بودم. عمق زیادی نداشت. در عمیقترین حالت تا بالای ساق پام. ولی آبش عجیب تگری و سرد بود. بعد از چند ثانیه از شدت سرما پاهام درد گرفته بودند و آمده بودم بیرون و لب چشمه ایستاده بودم. تابش خورشید به پاهام گرمای لذت بخشی را توی تنم ریخته بود. دوربین دستم گرفته بودم و داشتم از جوشش آب از زیر سنگها عکس میگرفتم که سروکلهی یک دسته گاو پیدا شد. از تخته سنگهای بالای چشمه آمدند. با آن سنگینی و کرختیشان با هزار زور و زحمت از تخته سنگها گذشتند. گاوهای بزرگی بودند. بزرگ و شیرده. به پستانهای بزرگشان، پستان بندهای پارچهای بسته بودند و بند پستان بندها را دور شکم حیوان گره زده بودند. ۱۰-۱۲تا گاو بزرگ و شیرده بودند با یک چوپان خیلی کوچک. پسرک قدش به اندازهی هیچ کدام از گاوها نمیرسید. اما چوپان آنها بود. یک دسته گل خوش رنگ صحرایی هم دستش گرفته بود و گاوها را هی میکرد. خاهرش هم همراهش بود. نمیدانم. شاید هم خاهرش نبود و... وقتی دید دارم از گلهی گاوهایش عکس میگیرم داد زد از من هم عکس بگیر. ژست هم گرفت. دخترک گفت: نمیخاد عکس بگیری. اما پسرک با دسته گلش یک ژست جانانه گرفته بود که نمیشد ازش عکس نگیری. خوشحال بود. خیلی خوشحال بود... توی عکس خاهرش را هم داخل کادر انداختم. خاهرش هم توی عکس میخندید...