محل اقامت
به اینکه شب را کجا و چطوری سر کنیم اصلن فکر نکرده بودیم. قرارمان هم این نبود که فکر کنیم. در طول روز هم به اینکه شب را کجا سر کنیم و چطور فکر نکرده بودیم. شب شده بود و باید دنبال یک سقف میگشتیم... یک چیزی را یاد گرفته بودم. اینکه این جور چیزها ارزش نگران شدن ندارند. از ایرج افشار یاد گرفته بودم. توی کتاب گلگشت در وطنش توی یکی از مصاحبههایش از محل اقامت در سفر گفته بود. لحن تعریف کردنش چیزی بود که هرگز فراموش نمیکنم... ازش پرسیده بودند یکی از مشکلات ما در سفر موضوع محل اقامت است. شما که این همه سفر میروید در کجا اقامت میکنید؟
جواب داده بود که: سوال خوبی است. عرض کنم که چند نوع بوده است. یک نوع به صورت رسمی است که اگر پولی باشد و هتلی باشد، خوب میرویم و اقامت میکنیم. نوع دیگر اینکه آدم طبیعتن از راه همین کاغذ و قلم و نوشتن و صحبت کردن، کم و بیش دوستانی در شهرهای کوچک پیدا میکند. هرگاه در سفر گذرش به آنجاها افتاد، در منزل آنها اقامت میکند. اما نوع دیگری هم علاوه بر این دو نوع هست. فرض کنید آدم شب برسد به یک آبادی که فقط ده خانوار جمعیت دارد. هیچ دکانی هم وجود ندارد. چه کار میشود کرد؟ ناچار به خانهای وارد میشویم و میگوییم سلام علیکم. ما اینجا گرفتار شدهایم، میفرمایید چه کار کنیم؟ صاحبخانه با خوشرویی میگوید بفرمایید. در هر حال لحافی، پتویی، شمدی چیزی دارد. به صورت باید با آن زندگی ساخت. میرویم داخل و نانی، ماستی، پنیری، هر چه که دارد (ما حضر) میآورد. اما از صحبت با اوست که آدمی لذت میبرد و میتواند اطلاعات به دست آورد. برای من مثل آموزشگاه است. هرگز جزوهی ادارهی میراث فرهنگی آن قدر نمیتواند به من کمک کند تا از راهی که رد میشوم بتوانم فلان قلعه را پیدا کنم. نه، بلکه باید از این مردی که شب را در خانهاش به صحبت میگذرانم بپرسم...
ازش پرسیده بودند که در سفرهایتان پیش میآید که شب در جایی در بیابان بخابید؟
گفته بود بارها این کار را کردهام. همیشه پتویی، لحافی چیزی همراهمان بوده با همان و به ناچار کنار سنگی خابیدهایم. این مهم نیست... آنهایی که به این قصد سفر میکنند نباید اصلن دنبال این فکر باشند که جایی هست یا نیست. با این فکر نمیشود سفر بیابانی کرد...
عصر جمعه را در بوستان مادر شهر کرد پیاده روی کرده بودیم. یک هتل همان نزدیکیها بود. ولی پول هتل رفتن توی جیبهایمان نبود. توی شهر دوست و رفیقی هم نداشتم. قبل از اینکه وارد دانشگاه شوم یکی از تصویرهای خیالیام این بود که توی دانشگاه دوستان و رفقایی از شهرهای مختلف ایران پیدا میکنم. اما کور خانده بودم. بیشتر هم دانشگاهیها تهرانی درآمده بودند و آنهایی هم که شهرستانی بودند راستش تهرانیتر ازتهرانیها بودند... حسابگر و بیش از حد اهل درس و مشق وبی بخارتر از این حرفها که... هنوز هم حسرت همچین تصویری را میخورم... ایرج افشار گفته بود که از راه قلم و نوشتن دوستانی پیدا کرده. من که همچین دوستانی نیافتهام. شاید هم دوست شدن را بلد نیستم... باری، توی همان بوستان مادر که راه میرفتیم به یک جایش برخوردم که آدرس حمامهای عمومی و نمرهی شهر کرد را زده بود. خیابانهای مرکزی شهر بودند. پیش خودم گفتم حکمن این حمامها در جاهایی از شهر هستند که مسافرخانهای پیدا میشود. مسافرخانه برایمان به صرفه تمام میشد... غروب شده بود و با ماشین راه افتاده بودیم توی خیابان ملت شهر کرد که فکر میکردیم تویش با توجه به آدرس حمامها مسافرخانه یافت میشود. همین طور آرام آرام رفتیم تا رسیدیم به میدان انقلاب شهر کرد. پیاده شدم تا از فروشندهی مغازهای، کسی بپرسم که مسافرخانه کجا میتوانم پیدا کنم. تا پیاده شدم یک ماشین کنارم نگه داشت و مسافرش را پیاده کرد. از راننده پرسیدم کجا میتوانم مسافرخانه پیدا کنم؟ گفت از کجا مییای؟ گفتم از تهران.
این سوالی بود که همهی اهالی استان چهارمحال و بختیاری وقتی ازشان سوال میکردم از من میپرسیدند: از کجا مییای؟!
بهم گفت: برو میدون فردوسی. بعد برو بالا تا برسی به چهارراه بازار. بعد برو به میدون جهاد برس. ادارهی کل ورزش و جوانان شهر کرد. سراغ آقای امیری رو بگیر. بگو منو آقای انصاری فرستاده. بهت اتاق میده!
رفتم تا رسیدم به میدان جهاد شهر کرد. اسم میدان، امام حسین بود. ولی همه به آن میدان جهاد میگفتند. از چهار پنج تا نوجوان نوشکفته پرسیدیم که ادارهی ورزش و جوانان کجاست؟ پشت سرشان را نشان دادند. خاستم پیاده شوم و بروم تو که گفتند با ماشین برو تو!
از حراست خبری نبود. با ماشین رفتم تو. عجیب بود برایم. الان اگر اینجا تهران بود، همین حراستش کلی برای من ناز و نوز میکرد تا خودم را راه بدهد که با آقای امیری حرف بزنم.
رفتیم و فهمیدیم آقای امیری اسم درستش آقای امیرنژاد است. نبود. به شماره موبایلش زنگ زدم و گفتم ماوقع را. پرسید که خانواده هستید؟ گفتم نه. آمد. ساختمان خابگاه تربیت بدنی شهر کرد بود که مسئولیتش با او بود. اتاقی بهمان نشان داد و گفت راضی هستید؟ یک اتاق سه تخته بود با پتو و پشتی و رخت آویز. یک یخچال هم توی راهرو بود. گفتیم چرا راضی نباشیم؟ ساختمان خابگاه شرقی غربی بود. اتاقهای سمت شرق در قوروق بچههای کشتی گیر نوجوانی بود که در اردوی آمادگی به سر میبردند! ازمان پرسید دانشجو هستید؟ و وقتی گفتیم بله، ما را فرستاد به قسمت غربی ساختمان. به غیر از ما کس دیگری در سمت غربی نبود و همهی اتاقها خالی بودند. حمام هم به راه بود. برایم عجیب بود. یک اتاق سه تخته همراه با حمام و دستشویی شبی ۱۲هزار تومان... راضی بودیم. کلن از دو دسته آدم آدرس پرسیدن و راهنمایی خاستن عاقلانه است: زنها و راننده تاکسیها. زنها به خاطر اینکه دروغ نمیگویند معمولن و راننده تاکسیها برای اینکه ممکن است آقای انصاری دربیایند...!