ترش و شور و شیرین
اول دبیرستان را تمام کرده بود. ریاضی را یازده شده بود و فیزیک را هم یازده و هفتادوپنج صدم. ازمان راهنمایی میخاست که بروم انسانی یا بروم فنی حرفهای؟!
میخاستم عسل بخرم. عسل کوهرنگ برای سوغات و اینکه دست خالی برنگشته باشم و این حرفها. فی قیمت عسل هم دستم نبود که بدانم ارزان میفروشند یا گران. آمدنی از یکیشان که آدرس پرسیده بودیم قیمت هم گرفته بودیم. کیلویی ۱۰هزار تومان. برگشتنی کنار کپرش که کنار جاده بود ایستادیم. او هم همین قیمت میگفت. اول میخاستم فقط قیمت بپرسم. گیر داد که ماشینت را خاموش کن. به حرفش گوش دادم. هر نوع عسلی که توی کپرش داشت برایم آورد. عسل آبکی. عسل موم دار. توی شیشه. توی دبه. در همهشان را هم باز میکرد و میگفت بچش. بچش. گفتم چشم. از این موم دارها میخاهم. بعد ازش پرسیدیم که زمستان و پاییز اینجاده بسته میشود؟ گفت:ها. برف مییاد پرش میکنه. ما اینجا نمیمونیم. کوچ میکنیم میریم مسجدسلیمان. آخر شهریور میریم مسجدسلیمان.
با لهجه حرف میزد. اما تمام کلماتش فارسی بودند و تمام حرفهایش را میفهمیدیم. سوال معهود همشهریهایش را از ما پرسید: از کجا مییاید؟ گفتیم: تهران. گفت: اهل جردنید؟
بلند خندیدیم. گفتیم: جردن که پولدارنشینه. ما اگه پولدار بودیم که این نبود ماشین مون.
صادقانه گفت: مو از تهران فقط جردنشو بلدُم. جای پولداری زیاد داره این تهران؟ ۲-۳تاشو میگی یاد بگیرُم؟!
گفتیم: نیاوران. تجریش.
گفت: به نظر شما مو برم فنی حرفهای برق بخونم بهتره یاای که برم انسانی.
گفتیم: صد در صد برق بهتره. کار پیدا میکنی. پول درمیاری.
گفت: برق سخته؟
گفتیم: نه. ولی باید درس بخونی دیگه.
گفت: همه دوستام دارن میرن انسانی. اینجا همه میرن انسانی میخونن. من برم برق قدرت بخونم یا که برم الکترونیک بخونم؟ کدوم آسون تره؟
مقداد رشتهاش برق بود. برایش توضیح داد که چی به چی است. برایش گفت که دانشگاه هم میتوانی بروی. من خودم رشتهام ریاضی بود. دانشگاه رفتم رشتهی برق.
برگشت گفت: خب. اشتباه کردی دیگه. ریاضی نباید میخوندی. ریاضی سخته. از همون اول باید میرفتی برق!
خندهمان گرفته بود. گفتیم: بله. صحیح میفرمایید. عسل ما رو وزن میکنی؟
بدو بدو رفت طرف سیاه چادری که پایینتر از جاده بود و تویش ترازو داشت. وزن کرد و آمد گفت کشک نمیخای؟ کشک هم دارمها. یک بسته کشک از کپرش بیرون آورد. تکه کرد و یک تکه به من داد که بخور و ببر. خوردم. شور بود. خیلی شور بود. گفتم کشک نمیخام. بیخیال. گفت بیا قره قوروت ببر. یک سر سوزن از قره قوروتش برداشتم و چشیدم و تافیهاخالدونم سوخت. به طرز عجیبی ترش بود. ذوب شدن و حل شدن مری و معدهام در اسید ترش قره قوروت را حس کردم.... از آن طرف شیرینی مزهی عسل و شوری مزهی کشک هم ته دهانم بود. یک لحظه احساس دلپیچه کردم. گفتم: بیخیال. بیا همین عسلو حساب کن. پولش را بهش دادم. گفت: پس من همی الان زنگ میزنم داداشم تو مسجدسلیمان بره فنی حرفهای اسم منو بنویسه.
گفتیم: آفرین. کار درستی میکنی.
و ازش خداحافظی کردیم... سادگی و شیرینیاش عجیب خوشایند بود.
خوشم میاد به اهمیت نقش مشاوره و راهنمایی هم قائل بوده. خودش کلیه. طرف مدیر سازمانه هنوز نمیفهمه مشاوره یعنی چی!
نه، این اگه انسانی هم بره موفق میشه!!