خلسه
خلسه. واژهی خوبی است. هم قیافهاش هم باطنش، دقیقن همانی است که میخاهم. بخش اولش من را یاد خلیدن میاندازد. خلیدن من را یاد غلتیدن میاندازد. غلتیدن من را یاد چرخ خوردن و چرخ خوردن و در خود فرو رفتن و بعد رها شدن میاندازد... بخش دوم خلسه، صدای این کلمه است. صدای تکرارشوندهی سحرکنندهی سه سه سه سه سه سه.... فرهنگ لغت دربارهی باطنش چند تا چیز مختلف میگوید. میگوید که یعنی ربودگی، یعنی فرصت مناسب، یعنی حالتی ست صوفی را بین خاب و بیداری که در وی حقایقی مکشوف میشود. اصلن باطن این کلمه از ظاهرش هم آکتر است...
توی رانندگی دو جا است که آدم دچار خلسه میشود. یکی وقتی است که خاب میخاهد چشمها و دستها و پاهایت را برباید. همان زمانی که همه چیز برایت کش میآید. تصویرهای جاده با خیالهای پس کلهات توی ذهنت هم میخورند و هر بار به تناوب چیزی بالا میآید، تصویری، گفتهای، حادثهای. و توی مغزت طنین انداز میشود. به خودت میگویی من نمیخابم. من میتونم. فرمان را میچسبی. احساس آسودگی عجیبی میکنی. میدانی که داری رانندگی میکنی. میدانی که باید حواست جمع باشد. اما حواست جمع نیست. ولی حس میکنی که لزومی هم به جمع بودن حواس نیست. تصویرها توی مغزت جاندارتر میشوند. حسی از مه آلودگی میکنی. ولی محل نمیدهی. اگر بزنی کنار بایستی و دیگر رانندگی نکنی از خلسه خارج میشوی. آن حس بیوزنی عجیب را از دست میدهی. آن حس فوق العاده که انگار ماشین دارد روی ابرها راه میرود نه روی جادهای پردست انداز... در حالت خاب آلودگی رانندگی کردن خلسهی عجیبی دارد. آن تصاویری که توی ذهنت بالا و پایین میشوند، آن نوع بالا و پایین شدن تصویرها و صداها... رانندههای کامیون یک چیز برای حسرت خوردن اگر داشته باشند همین حالت خلسهی با خاب آلودگی راندن است. آن زمان که پاره آجری بر پدال گاز میگذارند و کامیون برای خودش توی جادهی یکنواخت بیابانی میرود و آنها روی غربیلک فرمان چرت میزنند همان زمانی است که صوفی به حقایق مکشوف میرسد...
خلسهی دیگر رانندگی، راندن در جادهای است که برایت عادت شده است. تمام پیچ واپیچها و بالا و پایین شدن هاش را از حفظی. میدانی که کجا میشود سرعت رفت و کجا باید آهسته کرد و کجا پدال را تا ته فشرد و کجا سرگاز رفت. اصلن به این جور چیزهای رانندگی فکر نمیکنی دیگر. برای این چیزها انرژی نمیسوزانی. عادت است برایت. خسته کننده... شاید نه. چون انرژی اضافی نمیسوزانی خسته هم حتا نمیشوی. فقط حواست به جاهای دیگری سرک میکشد. حواست سرک میکشد و تو به خلسه فرو میروی. و این خلسه نهایت لذت است... از همان لذتهای حالتی ست صوفی را بین خاب و بیداری...
به تعداد انگشتهای دست و پاهای خودم و خودت آنجاده را راندهام. فقط راندن. رفتن و آمدنش خیلی بیش از این حرف هاست. به تمام سالها و ماههای عمرم شاید. راندنش هم کم نبوده. آن قدر راندهام که دیگر تعداد دقایق هر بار حرکت از مبدا تا مقصد تکراری شده است. یک نگاه کوتاه به تعداد ماشینهای توی جاده میاندازم و برایت میگویم که چه ساعتی به مقصد میرسانمت. زور اضافی نمیزنم. شتاب بیهوده نمیگیرم. سرعتم بین ۹۰تا ۱۱۰ متغیر است. یک تکههایی را هم انگار کن که ماشینم مدل بالا باشد و کروزر داشته باشد۱۲۰تا نه بالاتر و نه پایینتر میروم. میدانم کجاها را چطور باید بروم. همه جوره هم توی عمرم رفتهام. با پراید هاچ بک کاربوراتوری برای پرادوی ۱۲۰میلیونی نوربالای شاشبند و بوق یشرکش زدهام و سرعت زیاد کرده سرعت زیاد کردهام و آن قدر وحشی بازی درآوردهام که سر یکی از آن پیچها از حاشیهی راست جاده ازش جلو زدهام و تحقیرش کردهام و البته خطر چپ کردن ماشین را هم حس کردهام و از این طرف شده که از اول تا آخرش را ۹۰تا رفتهام، خیلی تمیز و شسته رفته. یعنی اینکه اینجاده برایم عادت است. زیر و بالایش را میدانم...
خب. آن روز باد شدیدی توی جاده میوزید. جوری کهگاه فرمان ماشین را از دستم میدزدید. اما مسلط بودم. اتوبوس جلوییم را میدیدم که باد به تنهاش فوت میکرد و هیکلش تاب برمی داشت. سرعت زیادی نمیرفتم. ۹۰تا از لاین کندرو. کافی بود. هر از گاهی به جنگلهای کوههای دو طرف جاده نگاه میانداختم. توی ماشین سروصدایی نبود. سکوت. از همان حالتهای عادت به جاده که میروی توی خلسه... یادم نمیآید خلسهام در مورد چه بود. ولی همان طور که پشت فرمان بودم و یک چشمم به جاده و یک چشمم به دور موتورم بود یادم است که برای خودم فکر میکردم... سر همین فکرها بود که آن اتفاق افتاد. نرم میراندم. نرم از ماشین رکاب میگرفتم و در خلسهی عجیبی به سر میبردم. جوری که اصلن یادم رفت که ۱کیلومتر دیگر اتوبان تمام میشود و میرسم به رودبار و از روی آن پل باید رد شوم و وارد شهر شوم. باورت میشود که اصلن یادم رفت که اینجادهی دوبانده تمام میشود؟ یکهو بود. جلویم یک اتوبوس دیگر هم بود. شاید اتوبوسه بیدارم کرد. یکهو چشم باز کردم دیدم سرعتم خیلی بیشتر از آنی است که اینجاده دارد میپیچد و تمام میشود... کنارم هم اتوبوسه بود و نمیدانم چرا حس کردم اتوبوس با آن ارتفاعش دارد روی ماشین و روی من چپ میکند... خیلی ناگهانی بود. جاده داشت میپیچید. نه. جاده نمیپیچید. جاده تمام میشد. آن تکه از جاده، گارد ریل کناری نداشت. روبه رویم یک تپه از خاک کنار جاده ریخته بودند. انگار یک سکوی پرش برای آدمهایی که خلسهی جاده آنها را میرباید آماده کرده بودند. سکوی پرشی به سوی سپیدرود...
پایم را با تمام قدرت روی پدال ترمز فشردم. یک ترمز ناگهانی از همانها که خط ترمز به جا میاندازند و جیغ بنفششان اصطلاح شده است. آدمِ ترمز ناگهانی نیستم. خودم هم در آن تعجب کردم که این پیمان بود که این جوری ترمز گرفت؟ ماشین زیر پایم ترمزای بیاس دار نبود که متوقف شدن ماشین را حس کنم. کشیده شدم. و بعد... کار عجیب تری کردم. یک ترمز ناگهانی زدم و بعد پایم را از روی ترمز برداشتم. به پایین سکوی پرش رسیده بودم. فرمان گرداندم. پایم را از روی ترمز برداشتم و فرمان گرداندم. چرخ چپ ماشین با سرعت از روی دامنهی سکوی پرش رد شد و دوباره وارد جاده شدم...
۳هفتهی پیش که جاده را میرفتم، دوباره آن تکه را نگاه کردم. سکوی پرش خاکی را برداشته بودند. اما هنوز آن تکه گارد ریل نداشت. دوباره صحنهاش را تصور کردم. شاید آن روز مسافرهای اتوبوس یک صحنهی کبرا یازدهی تمام عیار میدیدند. پرش ماشین از روی تپهی خاک. افتادنش به لاین مخالف. بعد یک ضریهی دیگر و پشتک و واروی ماشین و پرتاب شدنش از روی پل به داخل رود پر آب سپیدرود و بعد غرق شدن ماشین و بعد غل غل کردن نفسهای آخر ۴نفر سرنشین ماشین و... اما... نه... چیزی که هنوز ذهنم را مشغول کرده این نیست. آن حالت خلسه است که ذهنم را مشغول کرده. آن حالت آرامشی که جاده و ماشین رام دستهای تو بودند و آن قدر رام بودند که تو فکرهای دیگر را توی سرت میغلتاندی... همه چیز آرام بود. همه چیز تحت کنترل و نرم و بیصدا بود. اغتشاشی نبود. اصلن داشتم لذت میبردم... اما یکهو... یکهو داشتم خارج میشدم. آن هم در بهترین و آرامترین نوعش. یکهو داشتم خارج میشدم.
میدانی؟ چیزی که خیلی بهش فکر میکنم این است که زندگی روزمره شباهت عجیبی به راندن در یک جادهی تکراری دارد. و این یکهو خارج شدن از جاده... خلسهی پیش از خارج شدن عجیبتر است البته...