برانگیختگی
برانگیختگی. اسمش را میگذارم برانگیختگی. چیز خیلی مهمی است. دیدن بعضی آدمها در آدم یک حس برانگیختگی ایجاد میکند. توی ویکی پدیا که بروی نوشته برانگیختگی به طور کلی یعنی زیاد شدن انرژی یک سیستم نسبت به حالتی که کمترین انرژی را داراست. دیدن بعضی آدمها سرعت حرکت سلولها در درون بدن را زیاد میکند. حس میکنی که دیدن بعضی آدمها و حرف زدن با آنها سرعتت را زیاد میکند. نه. چیزی فراتر. یک جور حس رهایی از کرختی بهت میدهد. حس میکنی که دلت میخاهد دنبال چیزی یا چیزهایی بروی. حس میکنی که یک سری طنابها که به دست و پایت بسته شده بود بریده شدهاند و تو میتوانی نفس عمیق بکشی. میتوانی داد بزنی. میتوانی از زمین جدا شوی و یک پرش بلند داشته باشی. حس میکنی خوشحالی. انرژی بهت میدهد. نه. نمیخاهم از تجربهی دیدن یکی از این آدمها توی زندگیام بگویم. میخاهم اتفاقن بگویم خیلی وقت است آدمی که بتواند برانگیختهام کند به پستم نخورده.
چیزی که نگرانم میکند همین است. در یک روز ممکن است آدمهای زیادی را ببینم. وارد دانشکده که میشوم آدمهایی زیادی هستند که میشناسمشان یا من را میشناسند. اما اتفاقی که دیروز برایم افتاد این بود که من از در دانشکده وارد شدم اما یکهو حس کردم هیچ کسی نیست. این حس را زیاد داشتهام این چند وقته. آره. آنجا آدمهایی بودند که میتوانستم باهاشان سلام و چاق سلامتی کنم. اما فقط همین. نه چیزی بیشتر. یک لحظه حس کردم تمام آدمهایی که الان جلوی من نشستهاند یا ایستادهاند یا دارند از این سمت به آن سمت حرکت میکنند یا میخندند یا مشغول کاری هستند یا هر چیزی، همهی این آدمها مقواییاند. یک زمانی روغن موتور کاسترول جی تی ایکس برای تبلیغات، مجسمههای مقوایی دیوید بکام را ساخته بود و جلوی هر تعویض روغنیای که میرفتی یکی از این مجسمههای مقوایی بود. مجسمههایی که از روبه رو مثل این بودند که انگار دیوید بکام جلویت ایستاده. اما همین که میرفتی سمتشان میدیدی ضخامت این دیوید بکام فقط چند میلی متر است. میدیدی که اه، این مقوای چند میلی متری به چه درد میخورد؟ بادی میوزید و دیوید بکام جلویت دراز به دراز میافتاد. بیهیچ احساسی بلندش میکردی شاید یا اینکه میرفتی پی کارت. در هر دو صورت نه برای تو و نه برای آن دیوید بکام مقوایی هیچ توفیری نداشت. یک حالت اینکه این آدم نیست که. چه کارش کنم خب؟!
یک لحظه احساس کردم تمام آدمهایی که دارم میبینم مقواییاند. مسطحاند. مسطح بودن برای یک آدم به نظرم بدترین صفت است. برجستگی داشتن مهم است. در جهانی که درش زندگی میکنم، بدنِ زنانه حکم زیبایی و کمال و آیت الاهی بودن را دارد. و بدن زنانه یعنی بدنی که برجستگی دارد. زیر و زبر دارد. از همین جاها میآید این حس که هر چیزی که زیر و زبر و برجستگی نداشته باشد تمام نیست. ناقص است. جلوهی آیت الاهی بودن نیست. حس خوبی به آدم نمیدهد. همه مسطح بودند. نمیدانم. شاید من آدم خوب و شاد و خوشی نیستم که دیگران با دیدن من برانگیخته شوند و بخاهند تحویلم بگیرند. شاید مشکل از من است. ولی همه مسطح بودند. حس میکردم هیچ کدامشان برایم بعد سومی ندارند. دو بعدیاند. شاگرد اول ورودی ما آنجا بود. هیچ حسی ازش نداشتم. حس میکردم یک مقوا آنجا نشسته. یا پسری که چند وقت دیگر از ایران میرود و شاید دیگر برنگردد. میتوانم پیش دیگران قمپز در کنم که آره این رفیقم الان رفته آمریکا. ولی او هم مقوایی بود. مسطح بود. کسی نبود که برانگیخته شوم با دیدنش....
میدانی؟ میتوانی تصور کنی؟ آن حالت بیحالی را میتوانی تصور کنی وقتی کسی را نمیبینی که دیدنش خوشحالت کند؟ درست وسط لابی ایستاده بودم و گیج و گنگ، نمیدانستم که چرا حس میکنم تمام آدمهای دور و برم مقواییاند...
نمیدانم چه جوریها میشود که آدمها برایم ۳بعدی میشوند. الان که فکر میکنم خاطرات مشترک خیلی مهماند. خاطرات هستند که به آدمها برجستگی میبخشند. به شخصیتشان زیر و زبر میدهند. چیزی به ذهنم نمیرسد که چه طور با آدمها خاطره آفرینی کنم. سفر مهم است. آدمها توی سفر با هم خاطرههایی پیدا میکنند که بعد از مدتی یادآوری همان خاطرهها برمی انگیزاندشان. توی چند ماه اخیر تقریبن تمام سفرها و اردوهایی که میشد با همین آدمهایی مقوایی بروم رفتهام. آنها نیامدهاند. اهل سفر نیستند بیشترشان. نیامدهاند بیشترشان. وقتی آدمهایی اهل سفر نباشند... نمیدانم. نمیدانم... رفتم اتاق کپی که برگهای را کپی کنم. یکی از پسرهای مقوایی آمد سمتم. پیدا بود که خوشحال نیستم. ازم پرسید ممد کجاست؟ همیشه با هماید آخه. گفتم: نمیاد امروز. و رفتم پی کار خودم. همین.
پاری وقتها دلم میخاهد آدمها را بغل کنم. کسی یا کسانی باشند که در آغوششان بگیرم. یا من را بغل کنند. تهمتن میگفت بغل کردن برای اروپاییها خیلی چیز مقدسی است. میگفت توی فیلمهای پ o رنشان هم اگر دقت کنی هیچ وقت زنها و مردها همدیگر را در آغوش نمیگیرند. فقط عمل جنسیشان را انجام میدهند. بغل کردن حرمت دارد. گاهی وقتها بدجوری دلم آغوش میخاهد. ولی بدترین چیز این میتواند باشد که تو بخاهی یک آدم مقوایی را در آغوش بگیری. میتوانی تصورش کنی؟ اینکه دستهایت یک حجم را لمس نکنند بلکه فقط یک سطح باشد... اصلن یکی از دلایلی که از حس مقوایی بودن آدمها بدم میآید همین است... چه میگویم من؟ خودم هم نمیدانم. برانگیختگی چیز مهمی است...