نگاه کردن
برای دیگران شاید خندهدار باشد. ولی برای خودم غمانگیز است. نگاه کردن را میگویم. هنوز که هنوز است فکر میکنم نگاه کردن را یاد نگرفتهام. و هنوز که هنوز است نگاه کردن یکی از مسائل زندگیام است.
میل به نگاه کردن از همان نوجوانی به جانم افتاد. دوست داشتم همه چیز و همه کس را ببینم. دوست داشتم هیچ چیز و هیچ کسی را جا نیندازم. به خاطر همین به از بالا نگاه کردن خیلی علاقهمند شدم. مثلن اگر میرفتم مدرسه دوست داشتم زنگ تفریحها را در پشتبام مدرسه بگذرانم. چون از آن جا میتوانستم همه را نگاه کنم. یک جور دانایکلبودن. آن وقتها با خدا رفیقتر هم بودم و به او حسودیم میشد که او آن بالا است و میتواند همهچیز را ببیند و من این پایین... مساله از همینجا شروع شد. من خیلی وقتها در خیلی جاها نمیتوانستم بروم پشتبام یا اینکه بچسبم به سقف و نگاه کنم. بعدش سوال بزرگی که وجود داشت این بود که من میخواستم چه چیز را ببینم؟! خدا که آن بالا بود و داشت نگاه میکرد به تاتیتاتی کردن عروسکهای دستساختهاش نگاه میکرد. اما من میخواستم چه چیز را ببینم!میخواستم ببینم که محمد و علی در زنگ تفریح با هم چه میکنند و چه کسانی را در حیاط ملاقات میکنند و چه میخورند و... همین؟! اگر میخواستم فقط اعمال و رفتارها را ببینم که خسته میشدم. باید در نگاه کردنهایم دنبال چیزی میبودم...اما دنبال چه چیز؟!
این که میخواستم از بالا به همه چیز نگاه کنم به خاطر حس تسلطی بود که بهم میداد. همان که گفتم. یک جور دانای کل بودن. اما این که در نگاه کردن هایم دنبال چه چیز باشم ورق را برگرداند...هنوز هم این مسالهی من است!
بعضی ترکیبها و کلمهها هستند که من علاقهی خاصی به آنها دارم. میتوانم بگویم در هر حوزهای که وارد میشوم یک سری واژهها و ترکیبها پیدا میشوند که برایم دوستداشتنی میشوند. در مورد نگاه کردن هم دو ترکیب"دنیادیده" و "نگاه پرورده" را خیلی دوست دارم. "دنیادیده" ترکیب دوستداشتنیای است که من را پیوسته به بیشتر و بیشتر نگاه کردن تشویق میکند. بله، میدانم. دنیادیده اصطلاحی است که کنایه دارد از باتجربه بودن. اما من با معنای کناییاش کاری ندارم!
دوست دارم یک دنیادیدهی تمام عیار باشم. دوست دارم پیوسته تصاویر جدید ببینم. چیزهای جدید و عجیب و تازه. دوست دارم دنیاهای زیادی ببینم. مکانهای جدید. آسمانهای رنگارنگ. آدمهای جوربهجور. همین علاقهی من به دنیادیدهشدن دلیل علاقهام به سفر است. من سفر را دوست دارم. به خاطر مکانهای تازهای که برای نگاه کردن فراهم میکند... دوست دارم نگاه کنم و نگاه کنم. آن قدر که تبدیل بشوم به یک فرهنگ تصویر. یک آدمی که واقعن "دنیادیده" است!
ولی برای دنیادیدهشدن فقط سفر کافی نیست؛ یک نگاه جزئینگر هم لازم است. یک نگاه جزئینگر که بتواند در یک نگاه گذرا از یک مکان فوقالعاده جزئیات بیشماری را کشف کند...اما من صاحب این نگاه جزئینگرنبوده و نیستم. خیلی وقتها جزئیات را نمیبینم. بهعلاوه آنقدرها هم امکان سفرکردن نداشته و ندارم. در بسیاری از روزهای سال مکانها و مناظر و آسمانی که میبینم تکراریاند. تصاویری که در قاب نگاهم میآیند از یک جنساند...
بسیاری روزها در کنار پنجرهی اتوبوس نشستهام و با خودم کلنجار رفتهام که به چه چیز نگاه کنم!
خندهدار است، نه؟! خب، به همان چیزی نگاه کن که دیگران نگاه میکنند! اما من دقت کردهام. خیلی از کسانی که در کنار پنجرهی اتوبوس مینشینند اصلن نگاه نمیکنند. فقط زل میزنند. یکسری تصاویر از یک چشمشان وارد مغزشان میشود و بدون هیچ فعالیتی از چشم دیگرشان خارج میشود! همین.
اما بعضیها هم هستند که از نعمت خدادادی دیدن استفاده میکنند.
این بندگان شاکر خداوند، این عبادتکنندگان زیبایی، این انسانهای هدفمند و منفعتدوست برایم قابل تحسیناند. به حق که دختران و زنان تهران حوریانی آسمانیاند که نگاه نکردن به آنها گناهیست کبیره!
البته من که دیوانهی نگاه کردن بودم ریا نباشد این جور نگاهکردن را هم آزمودهام. برای خودم توجیه آوردم که زیبایی ویژگیایست آسمانی که چشم فروبستن بر آن نابخشودنیست. با خودم خودمانی هم شدم که این همه رنج و بدبختی میکشی این جور نگاه کردن مرهمه...اما...من این کاره نبودم و نیستم. نشد. یاد نگرفتم که نگاهکردنهام سمت و سو و هدفی پیدا کنند. من به چیزی اگر نگاه میکردم به حالت زل زدن نگاه میکردم. دست خودم هم نیست. اگر بخواهم به چیزی نگاه کنم خیره نگاه میکنم. چهکار کنم؟ خب، بدبختیاش اینجا بود که ناف هیزی را با نگاه تند و سریع بریدهاند نه نگاه زل...از آن طرف هم احساس شرم و حیا و این حرف ها هم بود!..بیخیالش شدم. همان "غض بصر" خودم را در پیش گرفتم! یک دلیل بزرگ دیگر(دلیل اصلی) هم داشت که به جایش میگویم.
باز هم با خودم کلنجار رفتم که به چه چیز نگاه کنم و چه طور نگاه کنم!!!
تصمیم گرفتم نگاهکردنهایم را علمی کنم. به اشیا نگاه کنم و سعی کنم سازوکارشان را حدس بزنم. نیروهای وارد بر یک شی ساکن یا متحرک را تجسم کنم. قطعات سازندهاش را تجزیه کنم و... تصمیم گرفتم به آدمها اگر نگاه میکنم فیزیولوژی بدنشان را کندوکاو کنم...
این جور نگاهکردن خیلی سواد میخواست. یک مسالهی دیگر هم داشت. برایم سوالهای بیشماری شکل میگرفتند که نمیدانستم از کی باید بپرسم. هیچ علامهی دهری در دسترسم نبود. خودم هم خیلی وقتها خیلی چیزها را نمیتوانستم تشخیص بدهم. در یک کلام، جهانی که در آن میزیستم برایم مبهمتر شد!
قبلن هم گفتهام. دوست داشتنیترین آیات قرآن برایم چند آیهی اول سورهی بلدند. مخصوصن آن آیه که میگوید: همانا انسان را در رنج و سختی آفریدیم.
در یک بعد از ظهر تابستانی که نگاههای سرگردانم را نثار آدمهایی که در اتوبوس نشسته و ایستاده بودند میکردم این آیه بار دیگر در ذهنم متبلور شد. گونهای از رنج را در چهرههایشان، میخواندم، رنج زیستن، رنج بودن. نگاههای نگرانشان برایم رنجآلود بود... بعد به این فکر کردم که این جور نگاهکردن هم لذتبخش است. اینکه به دنیای اطرافت نگاه کنی برای پیدا کردن مصداق. مصداق برای اثبات شدن یا رد شدن تفکرات و عقاید و باورهایت. اما باز مشکلی وجود داشت. من آنقدرها فکر نمیکنم که بخواهم دائم برای فکرهایم مصداق پیدا کنم. من آنقدرها هم از کلهام استفاده نمیکنم! به خاطر همین یک فرآیند معکوس را طی کردم. پیدا کردن سوژه برای فکر کردن و خیال کردن و قصه ساختن. توی خیابان به آدمها نگاه میکردم، از خودم میپرسیدم قصهی زندگی آنها چیست؟ چه اتفاقاتی ممکن است برایشان پیش بیاید؟ دغدغهی فکری الانشان چیست؟ دنبال اتفاقهای کوچکی بودم که با وقوعشان از خودم بپرسم چرا و چه چیز؟
اعتراف میکنم که یکی از بهترین انواع نگاهکردن که تجربه کردهام همین نوع نگاهکردن بود.
اما آفتی که به این نوع نگاهکردنم افتاد آفتی است که به جان همهی انواع نگاهکردن میافتد: تکرار و ملالت.
بعد از مدتی همه اشیا و آدمها و قصههایی که برایشان میساختم و خیالهایی که در من به وجود میآوردند دچار نوعی تکرار شد. سر هیزبازی هم دچار همین نوع تکرار شدم. همهی دخترها شبیه هم بودند. نگاه علمی هم از این جهت برایم تکراری شد که همهی سوالهام بیجواب میماندند...تکرار...ملالت تکرار...
یک زمانی تعریف "نگاه پرورده" برایم این بود: نگاهی که میداند باید به چه چیز بنگرد و به دنبال چه چیز باشد. اما این روزها "نگاه پرورده" برایم تعریف دیگری دارد: نگاهی که دچار تکرار نشود!
فکر میکنم هنوز نگاه کردن را یاد نگرفتهام. خیلی وقتها هنوز نمیدانم به چه چیزهایی نگاه کنم...این روزها بیشتر سربهزیر در حالیکه چشمهایم را دوختهام به زمین راه میروم...بیخیال نگاهکردن به این دنیای وانفسا!