زندگی در ارتفاع صفر متر بالای سطح گه
آره، گور پدر روانشناسی. من حالم از روانشناسی به هم میخوره. اصلن دیگه هرجا پای روانشناسی بیاد وسط من فرار میکنم. آدمایی که میخوان منو روانشناسی کنن منو به جنون میندازن. هر وقت کسی خواست روانتو بشناسه باید ازش فرار کنی. مگه نه؟
لنی، از اینت خوشم اومد که تو هم حالت از روانشناسی به هم میخورد. از روانشناسی مزخرفتر هم خیلی چیزها هست.
مثلن همین زندگی در ارتفاع صفر متر بالای سطح گه.
یه چیزی بگم گریه کنی. من کل زندگیمو تو همین ارتفاع صفر متر بالای سطح گه گذروندم. همین ارتفاعی که خیلیها هستن. ارتفاعی که میلیونها نفر توش هستن و تو هم برای این که بتونی باشی باید همرنگ اونا بشی. ارتفاعی که توش این تو نیستی که قانونا رو وضع میکنی. دیگرانند که برات قانون وضع میکنن و بهت میگن چه کار بکن، چه کار نکن، به چی فکر بکن، به چی فکر نکن، کدوم آدم بشو، کدوم ادم نشو. ارتفاع صفر متر بالای سطح گه ارتفاعیه که آدم نمیتونه خودش باشه. میدونی؟ یکی از آرزوهای زندگیم این بوده که خودم باشم. خیلی وقتا پیش اومده که از خودم کفری شدم که چرا خودم نیستم. از تو هم خیلی خوشم اومد فقط برای اینکه خودت بودی، خود خودت. این که برای همه دوستداشتنی بودی هم به نظرم فقط از خوش تیپیت نبود. بیشتر از این بود که تو خودت بودی...هیچ علاقهای نداشتی که کسی باشی؛ خودت بودی و خودت...
تازه کشف کردم که آدم تو ارتفاع صفر متر بالای سطح گه نمیتونه خودش باشه! چون تو این ارتفاع ان قدر آدما هستن که تو تحت تاثیرشون قرار میگیری و نه برعکس که نومیدکننده ست. چون تو این ارتفاع چیزایی که رو آدم تاثیر میذارن بیش از اندازهاند و خیلی متفاوت. آره...ارتفاع خیلی چیز مهمیه. هرچی بالاتر بهتر. کوهها فوقالعادهاند. برف هم خیلی چیز مهمیه...برفی که آن قدر پاک و درخشان باشه که آدم بار بیگانگی رو از یاد ببره و به کسی یا چیزی احساس نزدیکی کنه...
یادته؟ یه جایی به جس گفتی: آدم خوب بود چیز دوری جلوی خودش داشته باشه. مثل وقتی توی کوهه. وقتی به دور نگاه میکنی یه چیز دیگهای میبینی.
این جملهت اشک منو در آورد. دقیقن زدی تو خال. حالم از خودم به هم خورد. حالم از زندگی در ارتفاع صفر متر بالای سطح گه به هم خورد. یادم اومد خیلی وقته یه همچین چیز دوری جلوی خودم نداشتهام. آره، خیلی خوبه که ادم یه چیز دوری جلوی خودش داشته باشه. من از پنجرهی اتاقم که به بیرون نگاه میکنم چیز دوری وجود نداره. اون دورا همه چیز محوه و در هالهای از رنگ قهوه ای. یعنی تقریبن هیچی نیست. کنج اتاقم هم که تکیه میدم و میرم تو فکر، تو فکرهام هم چیز دوری نمیبینم... و همین اشک منو درآورد.
لنی، کلن از آدمایی که با خودشون یه عکس همراه دارن خوشم میاد. اونایی که عکس زن و شوهر و بچهشون همراهشونه زیاد نه. ولی از اونایی که عکس یه شخصیت رو همراهشون دارن خیلی خوشم میاد. مثلن قدیر که هنوز که هنوزه یه عکس از امام خمینی تو کیف پولش داره. تو هم یه عکس از گاری کوپر همراه خودت داشتی. کاری هم نداشتی که بقیه چه چرت و پرتایی برای مسخره کردن این کار تو میگن...راستش منم بدم نمیاد یه عکس همراه خودم داشته باشم. ولی نمیدونم عکس کی...تازه کیف پولم هم جایی برای عکس گذاشتن نداره....اینم دو تا از نکات گریهآور زندگی من تو ارتفاع صفر متر بالای سطح گه...
لنی، این سرنوشت هم لعنتی بد چیزیه. مگه نه؟ من فکر میکنم هر آدمی تو جوونیش سعی میکنه از عقرب و دخترای باکره و ماداگاسکارش فرار کنه...منم دارم فرار میکنم...ولی فکر کنم آخرش مثل تو یه روزی تسلیم بشم!
خداحافظ گاری کوپر/نوشتهی رومن گاری/ ترجمهی سروش حبیبی/ انتشارات نیلوفر
وبتون زیبا بود مطالبش هم جالب.حال کردم.
به منم سری بزنی خوشحال میشم.
دوستدار شما شهاب