فرانتس کافکا(2) یا چرا من مسخ را می پرستم؟(1)
وقتی به سینا گفتم : مسخ خداست!
گفت: خوندمش بابا. چیزی نداشت که. مسخره بود اصلن.
این جملههایش باعث شد به این فکر کنم که چرا من از مسخ خیلی خوشم میآید.
بله. مسخ به خودی خود کتاب آن چنان جذابی نیست. یک داستان هفتاد صفحهای است که ماجرایش آن قدرها هم در این جهان پر از تخیل و پرا از اکشن جذاب و گیرا نیست. قصهی مردی که یک روز صبح از خواب بیدار میشود و میبیند که سوسک شده است. همین. لحن داستان هم اصلن شیرین و پراستعاره نیست. یک داستان سیاه و سفید و عریان که تکاندهندهبودنش هم همهگیر نیست...
اما ویژگیای که باعث میشود مسخ را تا حد یک کتابچهی الهی ستایشبرانگیز بدانم "یادگرفتنی بودن" آن است. مسخ قصهای نیست که در خودش تمام شود. خواندنش را که تمام کردی تازه در ذهنت میشود یک مثال. یک مثال برای خیلی حرفها و گزارههای دیگر. مسخ قصهی خیلی مهمی دارد. قصهای که از آن خیلی چیزها میتوان یاد گرفت. یا حداقل بهتر است این طور بگویم که برای من این گونه بوده است.
نمیخواهم مثل ناباکف(1) در مورد مسخ بنویسم. اصلن طرز نقد کردن ناباکف در مورد مسخ را نمیپسندم. با آن نگاه جزئینگر صرف که نشسته کلی تحقیق محقیق کرده مثلن ببیند سوسکی که گرگور زامزا به آن تبدیل شده چه نوع سوسکی بوده. به نظرم ناباکف اصلن مسخ کافکا را نفهمیده. خب، بعضیها هیچ وقت هیچی نمیفهمند دیگر!
مسخ قصهای نیست که بخواهی با دقت در خط به خطش از آن حرف بکشی بیرون. از لحاظ ادبی هم کتابی نیست که در سطربهسطرش شاهد معجزه باشیم. نه. در مسخ از این خبرها نیست. اتفاقن به نظرم مسخ بیشتر در کلیتش است که معنا مییابد...
%%%
مسخ در لغت یعنی برگرداندن صورتی به صورتی زشت تر؛ دیگرگون ساختن؛ دگرگونسازی؛ کسی که به صورت زشتتر در آمده...(2)
اگر خوب نگاه کنیم، دو کلمه در معانی لغوی مسخ بروز بیشتری دارند: زشتی و دگرگونی.
دقیقن همین دو کلمهاند که کلمات کلیدی حرفهای من را تشکیل میدهند...
%%%
اعتراف میکنم که آدم آن چنان دینمداری نیستم. ولی دینمدار بودن را دوست دارم. به قول حضرتش ما دینمدار نیستیم، ولی دینمدارها را دوست داریم! آن چنان که مسالهی دین یکی از دغدغههایم باشد. در این باب همین بس که دیروز روزنامهی اعتمادملی را نه به خاطر عکس حجاریانش، نه به خاطر دومین جلسهی دادگاه متهمان، نه به خاطر مصاحبهاش با نوام چامسکی بلکه به این خاطر خریدم که گوشهی سمت راست بالا تیتر زده بود: احساس مذهبی در عصر حاضر، ترجمهای از سارا شریعتی.
بگذریم...
مرتضا مطهری در کتاب "انسان کامل"ش فصلی دارد به نام "انسان مسخ شده". در این فصل او با نگاهی مذهبی به مسالهی مسخ میپردازد. مثلن میگوید:
"میان امم سالفه مردمی بودند که در اثر اینکه مرتکب گناهان زیاد شدند ، مورد نفرین پیغمبر زمان خود واقع ، و مسخ شدند ، یعنی به یک حیوان تبدیل شدند ، مثلا به میمون ، گرگ ، خرس و یا حیوانات دیگر . این را " مسخ " میگویند .یعنی واقعا حیوان شدند ؟ توضیحش را عرض میکنم : یک مطلب [ مسلم است ] و آن این است که انسان اگر فرضا از نظر جسمی مسخ نشود تبدیل به یک حیوان نشود به طور یقین از نظر روحی و معنوی ممکن است مسخ شود تبدیل به یک حیوان شود و بلکه تبدیل به نوعی حیوان شود که در عالم ، حیوانی به آن بدی و کثافت وجود نداشته باشد . قرآن از " « بل هم اضل » سخن میگوید ، یعنی از مردمی که از چهارپا هم پستتر هستند..."(3)
دلیلی که او در سرتاسر بحثش برای مسخ شدن انسانها ارائه میکند گناه کردن انسان هاست.
حال برگردیم به مسخ کافکا. گرگور زامزا یک روز صبح از خواب بیدار میشود و میبیند که سوسک شده است. و مابقی هفتاد صفحهی کتاب به شرح سوسک بودن او و مشکلاتی که با سوسک شدنش به وجود آمده میگذرد. در این هفتاد صفحه اصلن سخنی از این که چرا او سوسک شده به میان نمیآید.
اما واقعن چرا گرگور زامزا به سوسک تبدیل شد؟
گرگور زامزا اصلن آدم بدی نبوده. کار میکرده. با جان و دل و با مشقت فراوان هی از این شهر به آن شهر میرفته تا به قول معروف یک لقمه نان حلال به دست آورد. فقط به فکر خودش نبوده. نان خانوادهاش را هم تامین میکرده. به جای پدر پیرش کار میکرده، پول تو جیبی خواهرش را هم او میداده. فقط چند تا دوستدختر داشته و به دیوار اتاقش یک عکس از یک زن مکش مرگ ما آویزان کرده بوده...آیا اینها گناهانی برای مسخ شدنش هستند؟!!!
خب. آره. مشخص است که فرانتس کافکا اصلن برایش مهم نبوده که چرا گرگور سوسک شده. مسلم است که او گرگور را سوسک کرده تا ضعف و زبونی و بدبخت بودن انسان و شقاوت و بیرحمی دیگران(انسانهای دیگر در قبال یک انسان)را به تصویر بکشد.بله.اهل دل حتا میتوانند من را نکوهش کنند که: اصلن به تو چه که چرا گرگور سوسک شده؟ سوسک شده دیگر. به کسی هم ربطی ندارد.
اما خیلی هم ربط دارد. خیلی هم مهم است که بدانم چرا گرگور به سوسک تبدیل شده...
نگاه دینمداردوست من حرف دیگری میزند. او میگوید که گرگور به همان دلیلی مسخ شده که مسخ میشوند: گناه.
گناه گرگور زندگی در این دنیای وانفسا بوده. بله. بزرگترین گناه او همین بوده. بزرگترینی گناهی که هر انسانی با زندگی بر این خاک کثیف مرتکبش است. به نظر من انسان اساسن گناهکار است. انسان از آن زمان که از بهشت خدا رانده شده به صورت پیشفرض گناهکار شده و هست و خواهد بود.
گرگور زامزا هم گناهکار بوده. گناهکار بوده که در این گهکده نفس میکشیده و این طرف و آن طرف میرفته تا پولی در آورد و شکم خودش و خانوادهاش را سیر کند...گناهکار بوده که سوسک شده...گناهکار...
و فکر میکنم این که من بعضی روزها در پیادهرویهایم در پیادهرو احساس میکنم سوسک شدهام یا بعضی وقتها احساس میکنم خوک شدهام و دیگر نمیتوانم آسمان را ببینم به این برمیگردد که ذاتن گناهکارم...
این گونه است که مسخ برای من میشود کتابی دربارهی گناه...گناه زندگی بر این کرهی خاکی...
ادامه دارد...
(1): دربارهی مسخ- نوشتهی ولادیمیر ناباکف-ترجمهی فرزانه طاهری- انتشارات نیلوفر-چاپ اول:1368-چاپ پنجم:1385-139 صفحه
(2):فرهنگ معین
(3):انسان کامل-مرتضا مطهری-انتشارات صدرا-صفحهی 29 و 30