به یک منشی پاره وقت با ضامن معتبر نیازمندیم
1- من تنها در تاریکی روی نیمکت نشسته بودم و سه پسر روبهروی من ایستاده بودند و با هم حرف میزدند. یکیشان خیلی بیقرار بود. مدام عرض پیادهرو را میرفت و میآمد و به موبایلش نگاه میکرد. دقایقی که آنها در انتظار بودند من یک پایم را از کفشم درآورده و روی پای دیگرم انداخته بودم و نگاهشان میکردم.... بالاخره دو دختر آمدند و آن پسر بیقرار به سمت یکیشان شتافت و سلام و احوالپرسی و این حرفها. بعد کنار آن دختر شروع کرد به راه رفتن و از جلوی من رد شدن. بعد یکی از دو پسر باقیمانده را صدا زد و او را به آن یکی دختر معرفی کرد و رفتند...فقط پسر سوم ماند. پسر سوم را نگاه کردم. نگاهم کرد. در همان تاریکی. من به جز پیراهن نارنجیاش جزئیاتی از او نمیدیدم. او هم جز پرهیبی از من احتمالن جزئیاتی نمیدید. فقط وقتی دید نگاهش میکنم گفت: میبینی داداش؟ بدبختتر از من هم کسی هست؟ همه یه چیزی نصیبشون شد سر من موند بیکلاه. یه دانشجوی مفلس تنهای بدبخت!
و من خندیدم و او رفت...
2- هیچ جملهای به اندازهی جملهی "هنر نزد ایرانیان است و بس"حالم را به هم نمیزند. مزخرفترین، احمقانهترین و ابلهانهترین جملهای است که توی عمرم شنیدهام. این جمله لایق پوزخند نیست. لایق تف نیست. لایق بیلاخ هم نیست...
3- هر جا دری را باز کردی حتمن آن را پشت سرت ببند.
4- کوری ژوزه ساراماگو را به این دلیل خیلی دوست دارم که در آن آدمها با کوری سفیدشان امکان قضاوت کردن در مورد هم را از دست میدهند...
5- یک دیالوگ:
- داری میری کجا؟
- پیادهروی.
- خوش بگذره.
- تنها جایی که به من خوش میگذره جهنمه.
6- هر کسی برای خودش سرمایهای دارد. سرمایهای که دقایق و لحظههای عمرش را صرف آن سرمایه کرده و سکه سکه آن را اندوخته. در بسیاری موارد سرمایهی فرد برای دیگران هم باارزش محسوب میشود. آن قدر که در صورت سهلانگاریاش آن سرمایه توسط دیگران چپاول میشود. اما سرمایهی من این طور نیست. سرمایهی من برای دیگران هیچ ارزشی ندارد. این را از روی تجربه دریافتهام که سرمایهی من به اندازهی حتا یک سر سوزن هم برای دیگران مهم نیست! خب اخر سرمایهی من دفترچه یادداشتهایم هستند. دفترچه یادداشتهای کوچک و مربعی شکلم و خیلی جاها همراهم هستند و حتا خیلی جاها تنها همدم م هستند. خیلی وقتها که کسی پیدا نمیشود با اوبه پیادهرویهای بیهوده بروم دفترچهی سیمی سبز رنگم را برمیدارم و میروم و در طول پیادهروی هر جا نکتهای به ذهنم میرسد یا حرفی یا فکری میایستم و آن را در دفترچهام مینویسم. از صندوقهای صدقهی کمیته امداد به این خاطر خوشم میآید که میز تحریر خیلی مناسبی در خیابانها برایم فراهم میکنند! اما به بیاهمیت بودن این سرمایه زمانی پی بردم که یکی از دفترچههام را توی یکی از کلاسهای دانشگاه جا گذاشتم. وقتی رسیدم خانه متوجه گیج بازیام شدم و کلی ناراحت شدم و افسوس خوردم و نگران شدم که مبادا یکی از بچهها آن را برداشته باشد. اما فردایش که رفتم دانشگاه دفترچه همان جایی بود که جا گذاشته بودم. دو سه بار دیگر هم این جا گذاشتن برایم اتفاق افتاد. اما دوباره دفترچههایم را پیدا کردم...
نمیدانم این که سرمایههای کوچک من برای دیگران کوچکترین ارزشی ندارد باید مایهی خوشحالیم باشد یا مایهی ناراحتیام!!
سفر خوش
امیدوارم خوشگذشته باشه
آقا هر وقت خواستی بری پیاده روی و تنها بودی ما رو خبر کن از نتهایی درت بیاریم
در ضمن سرمایتم با خودت بیار