فرار از نفرت
1)خودم هم نمی دانم این همه نفرت از کجا می آید. نفرتی که انگار با طبیعت من سرشته شده. من دیوانه ی قدم زدن م. قدم زدن های طولانی. اما هربار قدم زدن توی خیابان های تهران من را دچار چنان نفرتی می کند که نمی دانم برای رهایی ازش چه کار کنم. فحش بدهم؟ کسی را بزنم؟ فریاد بکشم؟
من دیوانه ی قدم زدن م. گاه از دانشگاه پیاده در امتداد خیابان انقلاب قدم می زنم. می روم تا چهارراه ولیعصر. می روم تا میدان فردوسی. یک بار تا میدان امام حسین هم رفتم. گاه تند، گاه آهسته و باطمانینه. ولی هوس قدم زدن غروب ها بیشتر در من می افتد. مخصوصن پس از یک روز کامل سر کلاس های مختلف نشستن. و دقیقن قدم زدمن در غروب های تهران نفرتی عظیم در من به وجود می آورد. نفرت از این شهر، از آدم هاش، از آسمان ش، ماشین هاش، خیابان هاش، پیاده رو هاش و... نمی دانم نفرتم از کجا می آید. از تاریکی های پیاده روهای تهران می آید؟ از زرق و برق مغازه ها می آید؟ از دخترهای رنگ به رنگ ش می آید؟از شکست های بزرگم می آید؟ نمی دانم...
فقط،
من
سرشار از
نفرت م.
2)دماسنج نفرتم به حد بالایش رسیده بود. کارم از فحش و فریاد گذشته بود. این دو کم بودند برای خالی کردن من از نفرت. نمی دانستم چه کار کنم. حس پوچی نفرتم را درب و داغان تر کرده بود. و من نیاز به سفر داشتم... سفر به یک جای دور و گونه ای جدید از سفر را هم می خواستم.دلم می خواست بی هیچ وسیله ای، بی هیچ بندوباری، بی هیچ تعلقی بروم به یک جای دور.
3)نادر ابراهیمی می گوید: دوست مثل عتیقه می ماند. هرچه قدر قدیمی تر باشد ارزشش بیشتر است. و مقداد از این دوست هاست. به او گفتم جریان سفر را. قبول کرد. تنهایم نگذاشت. خیلی اذیت شد، بیخوابی کشید. ولی همراهم بود.
4)جای دیگری به ذهنم نرسید. یعنی جای دیگری نبود که برای تسکین نفرتم بدان فکر کنم. توی ایران فقط همان یک نقطه است که می توانم برای فرار از دردهام بهش فکر کنم. عجیب است. خود شهر مشهد اصلن برایم دوست داشتنی نیست، نه خودش و نه مردمانش. ولی... آن چند صحن، آن رواق ها و مسجد گوهرشاد و بارگاه... مثل خانه می مانند برایم. مثل خانه ی دوران کودکی برای مردی میان سال. این نهمین باری بود که می رفتم...
5)توی اتوبوس مقداد نمی توانست بخوابد. به فنا رفت. صندلی خشک اتوبوس و به حالت نود درجه یا نهایت صدوبیست درجه نشستن مانع خوابش می شد. اما من خوابیدم. سه سال است که هر شب روی زمین سرد می کپم می خوابم. دقیقن سه سال پیش بود. برای این که روحیه ی راحت طلبی را در خودم بکشم تصمیم گرفتم شب ها بی هیچ زیراندازی روی موکت بخوابم. و این کار را کردم و حالا برام عادت شده. دیوانه ای که هر شب روی زمین سرد می خوابدروی صندلی اتوبوس هم می خوابد دیگر.
6)فکر می کردم سبک بار رفته ایم. بی هیچ چیزی، جز چندهزارتومانی پول و یک شام. اما آن سرباز سیگاری از ما هم سبک بارتر بود. جلوی رستوران بین راهی همان طور که ما ساندویچ مان را سق می زدیم، او هم سیگار می کشید. سه نخ سیگار کشید. با پک های غلیظ و دودهایی خیلی سفیدتر از هاکردن من در آن هوای سرد. و بعد سوار اتوبوس شدیم. شامش همان سه نخ سیگار بود.
7)از خلوتی بارگاه بگویم؟از لودرها و نیسان هایی که برف را از صحن ها بیرون می بردند بگویم؟ از کف پوش های لاستیکی توی صحن ها برای جلوگیری از سرخوردن بگویم؟ از مرده هایی که آورده بودند توی صحن آزادی بگویم؟ از نماز میت ها از مرگ که اولین ورودمان به حرم مصادف با آن بود بگویم؟... از تفکرکده ها می گویم. برای من رولق ها و سالن هایی که دوروبر بارگاه هستند و پر از آدم هایی که نشسته اند نماز می خوانند دعا می کنند، تفکرکده هایی بزرگ هستن. تفکرکده هایی که این بار برای فرار از نفرت بدان جا پناه برده بودم. تفکرکده هایی که فقط همهمه ی بارگاه موسیقی متن آن است...
8)توی مسجد گوهرشاد نشسته بودم. تکیه داده بودم به یکی از آن ستون های کت و کلفت و می فکریدم. داشتم برای از این به بعدم نقشه می کشیدم. این که توی این دوماه آخر سال چی کار کنم چی کار نکنم. بعد یکهو به خودم آمدم. گفتم چه کار بیهوده ای. نقشه کشیدن برای آینده. فکر کردم چقدر آدم مزخرفی ام. مثل آدم های ابله همیشه وقتم را در حسرت گذشته و در تدارک آینده بیهوده می گذرانم. همین طور الکی وقتم را تلف می کنم... بعد یاد کتاب "چنین گذشت برمن" افتادم. آن جایی که ناتالیا گینزبورگ می گفت:"{بچه}صورت سرخ و چشمانی براق داشت. هر از گاهی می خوابید و بعد تکانی می خورد و بیدار می شد.فکر می کردم که چقدر مردان و زنان با آزار دادن یکدیگر وقت تلف می کنند و می اندیشیدم که این قضیه در برابر بچه ای که در تب می سوزد چقدر احمقانه است." یاد پسرهای هم کلاسی خودم توی دانشگاه افتادم. که هر شب با دخترهامان چت می کردند. بعد فرداش می آمدند می گفتند که توی چت چی گفته اند، فلانی چی گفته. این ها کم نیاورده اند. فلان دختر کم آورده. دهنش سرویس شده. .. بعد یاد "خداحافظ گاری کوپر" افتادم. آن جایی که رومن گاری می گوید:" همین که اسباب رنج دختری شدید با او روابط شخصی برقرار کرده اید. هیچ وقت نباید کسی را اذیت کرد. چون وقتی زنی را آزردید به او نزدیک می شوید و این برای آزادی از قید تعلق خوب نیست." یادم افتاد خداحافظ گاری کوپر تنها کتابی بود که برای من حس آزادی واقعن در آن موج می زد. و زل زدم به سقف گنبدی و سفید مسجد. بلند شدم. دم را باید درمی یافتم. نفسم گرفته بود. آرواره هام منقبض شده بود. رفتم سمت بارگاه. ضریح را گرفتم. حس می کردم چیزی باید وجود داشته باشد که من الان آن را با تمام وجود حس کنم. حس می کردم حقیقتی باید باشد که من الان که فارغ از گذشته و آینده ام آن را ببلعم. درست مثل سیبی که بخواهم با یک گاز تمامش را ببلعم... تشنه ام شد!
9)به تهران که برگشتم احساس غربت می کردم.
کفش داری یازده
می روی دست چپ ، می رسی به در طلایی!
رویت نمی شود بروی تو!
آن پشت گیر می کنی.
همه دنیا را باید داد برای همان لحظه ها که برای از دست ندادنش هی اذن دخول را کش می دهی، هی آرام می خوانی. کله ات را می چسبانی به مرمر سفید. حسابی آب می شوی. آرزو می کنی عرق شرم بیاید روی گرده ات.
آن لحظه ها خداست! خدا!