ب
حس واقعن خوبی بود. نمی دانم اسمش را چه بگذارم. حس جوانی؟ حس طرح جلد سه گانه ی نیویورک پل استر؟ بیشتر یاد آن افتادم و یاد یک روز برفی. کوتاه بود، خیلی کوتاه. به اندازه ی فاصله ی خانه ی ما تا نبش کوچه ی حسن زاده. مسافتی حدود 8-9 متر. و در آن کوتاهی یک لحظه یک غم شیرین هم داشت. غروب بود. آسمان و همه جا مسی رنگ بود و من کاپشن بابام را پوشیده بودم، کاپشن سیاه بابام را. دستم را گذاشتم توی جیب کاپشن و نمی دانم چه جوری یک لحظه احساس قدرت کردم. بر زمین خدا، بر زمین نارنجی و مسی رنگ خدا ، با کاپشنی سیاه وسینه هایی به جلو پوش داده و ستبر کرده داشتم راه می رفتم و احساس قدرت می کردم. نه ، این کلمات برای توصیف حسم بیخودند.
آسمان نارنجی بود. آسفالت سیاه بود. نرمه بادی می وزید و برگ های زرد را به گردبادهای کوچک تبدیل می کرد... می خواستم بروم عکس بندازم. کاپشن سیاه بابام را پوشیده بودم. سینه ام را ستبر کرده بودم و محکم گام برمی داشتم و احساس قدرت می کردم. گردبادهای کوچک به زیرپام می رسیدند و لای پاهام گم می شدند. من از بالا به برگ های پیچان خزان زیر پاهام نگاه می کردم...