الف
دوشنبه, ۳۰ دی ۱۳۸۷، ۰۸:۰۶ ق.ظ
لیوانی چای ریختم. تا لب پرش کردم. روی سنگ آشپزخانه پرش کردم. تکانش ندادم، وگرنه لرزش دست هام باعث سرریز شدن چای می شد. روی سنگ آشپزخانه خم شدم و آرنج هام را گذاشتم دو طرف لیوان چای. به سطح آرام آن نگاه کردم. یک دماغ بزرگ با یک عینک دیدم. گردنم را خم کردم و سطح چای را بوسیدم. سطح چای را با صدای بلند بوسیدم.
لب هام سوختند.