سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

حضر

۰۴
آذر

آرام و از لاین کندرو می‌روم. شلوغ نیست. خلوت هم نیست. جوری است که با سرعت میانه می‌شود رفت. عجله ندارم. زودتر از مسافران می‌رسم. می‌دانم. باید مسافری را به جرگه‌ی مسافران برسانم. مسافران دارند از جاده‌های شمالی می‌آیند تا رهسپار جاده‌های مرکزی و بعد جنوبی شوند. می‌شده آن‌ها را در قزوین یا آبیک ببینم و مسافرم را به آن‌ها پیوند بدهم. حوصله‌ی عبور تکراری از اتوبان کرج را نداشتم. گفتم می‌آیم ساوه. گفتند از اتوبان آبیک برای‌مان عبور راحت‌تر است. جایی در میانه‌ی اتوبان قم را به‌شان آدرس داده‌ام تا مسافرم را به آن‌ها بپیوندانم. 
ساکت و آرام و بی‌شتاب می‌رانم. بعد از عوارضی تهران سرعت ماشین‌ها کم‌کم زیاد می‌شود. لاینم را به کندرو تغییر می‌دهم تا آرام رفتنم مزاحم کسی نباشد. یاد سال‌های گذشته می‌افتم. مسافرت‌هایی که صبح خیلی زود شروع می‌شدند و من پراید داشتم. یکهو دلم برای پشت کیلومتر آبی یخی پراید آن روزهایم تنگ می‌شود. از همان‌جا که اتوبان آزادگان را می‌پیچیدم و می‌افتادم توی اتوبان پایم روی پدال گاز فشرده می‌شد و با دقت تمام ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت می‌راندم تا زودتر از این شهر جدا شوم. خیلی تیز می‌رفتم و انگار دل و جرئت بیشتری داشتم. تمام این اتوبان را در لاین سرعت بودم مگر آن سینه‌کش‌ها. بعدها که با کیومیزو می‌رفتم در سینه‌کش‌ها هم در لاین سرعت بودم. آن سال‌ها خلوت‌تر بود یا من خیلی زود رهسپار می‌شدم؟ یادم است آن‌ سال‌ها مسافران توی ماشینم تا طلوع آفتاب می‌خوابیدند. من در سکوت با سرعت هر چه تمام‌تر از تهران دور می‌شدم. نور آبی یخی پشت صفحه‌ کیلومترشمار ماشین را با دقت می‌پاییدم و همیشه آفتاب جایی آن سوتر از کاشان نرسیده به نطنز طلوع می‌کرد. زمانی که من کیلومترها دور شده بودم از تهران و طلوع خورشید در بیابان حسی عجیب از تازگی را در من برمی‌انگیخت. خیلی وقت‌ها، همان لحظه‌هایی که آفتاب در کار طلوع بود یکهو می‌زدم کنار و جایی پشت سنگ‌ها یا در ارتفاعی پایین‌تر از اتوبان قضای حاجت می‌کردم. سرمای اول صبح دشت و بوی خاصی که از گیاهان بیابانی برمی‌خیزد و حس رهایی و لذت پس از قضای حاجت لذت عجیبی دارد.
یکی یکی خروجی‌ها را رد می‌کنم. متروی دو واگنه‌ی فرودگاه را که در جهت عکس ماشین‌ها در حال پیش رفتن به سوی تهران است نگاه می‌کنم. بوی گاوداری‌های نزدیک فرودگاه امام خمینی را استشمام می‌کنم. نزدیک فرودگاه لاین وسط یکهو شلوغ می‌شود. ماشین‌ها سعی می‌کنند از چپ و راست سبقت بگیرند. سرعتم از لاین وسطی‌ها بیشتر می‌شود. چند تا ماشین جلویم می‌پیچند تا از راست سبقت بگیرند. ماشین‌ها توده شده‌اند. مثل غده‌های سرطانی می‌ماند این جور توده شدن ماشین‌ها. ۷-۸ تا ماشین جلو می‌روم تا علت غده شدن ماشین‌ها را می‌فهمم. یک تویوتا پریویوس دارد با سرعت ۷۵ تا ۸۰ کیلومتر بر ساعت توی لاین وسط برای خودش می‌راند. یک آقای میان‌سال پشت فرمان است و خانواده همراهش و مشغول صحبت کردن‌اند. سرخوش و فارغ از غم جهان و انگار خبر ندارد که ۱۰-۱۲ تا ماشین پشت سرش ریسه شده‌اند و اختلاف سرعت لاین وسط با لاین سرعت این قدر زیاد شده که نمی‌توانند به راحتی ازش سبقت بگیرند. نمی‌دانم چرا با این سرعت توی لاین کندرو نمی‌رود. من هم ۸۰ تا ۹۰ تا می‌رانم، اما تو لاین کندرو. اما حداقل سرعت لاین وسط توی اتوبان مگر ۱۰۰ کیلومتر بر ساعت نیست؟
به خروجی فرودگاه امام می‌رسم. آخرین بدرقه‌ای که رفتم به عنوان بدرقه‌کننده فقط دو نفر بودیم. بدرقه‌هایی که در این سال‌ها رفته‌ام در ساعت‌های مختلفی از شبانه‌روز بوده و هر بار تیم بدرقه‌کنندگان لاغرتر و لاغرتر شده است. آخرین بار غروب بود. بار اولی که رفتم فرودگاه امام را یادم نمی‌آید برای که بود. فقط یادم است که نیمه‌شب بود. هر وقت هم رفته‌ام به این فکر کرده‌ام که آیا در جهان فرودگاهی زشت‌تر و بی‌روح‌تر از فرودگاه امام هم ساخته شده است؟
بعد از فرودگاه، گردنه‌های حسن‌آباد کم‌کم شروع می‌شوند. زیاد نباید جلو بروم. یک جایی میانه‌ی جاده را وعده کرده‌ام. توی سربالایی‌ها دو سه بار مجبور می‌شوم به لاین وسط بروم. چون نیسان‌آبی‌ها توی سربالایی‌ها از من هم خیلی آهسته‌تر حرکت می‌کنند. گاز می‌دهم و سرعتم را بالاتر می‌برم که سریع‌تر سبقت بگیرم و دوباره بیایم به لاین کندرو. جایی که وعده کرده‌ام زیر یکی از تابلوهای تبلیغاتی است. می‌روم توی خاکی کنار جاده. خیلی زودتر رسیده‌ام. فکر می‌کردم کمی ترافیک را در آزادگان تجربه کنم. اما آن‌جا هم ترافیک نبود. شانه‌ی خاکی جاده پایین‌تر از آسفالت است. کجکی پایین می‌روم و یک لحظه حس می‌کنم اگر کمی آهسته‌تر بروم شاید ماشین چپ کند. با سرعت پایین می‌روم. بعد توی حاشیه‌ی خاکی جاده دور می‌زنم. زیر تابلوی بزرگ تبلیغاتی کنار جاده، برعکس جهت ماشین‌ها می‌ایستم. از جاده زده‌ام بیرون. پیاده می‌شوم. زنگ می‌زنم به مسافران. هنوز در راهند. مسافرم تا رسیدن‌ آن‌ها روی صندلی عقب می‌خوابد.
یک آن احساس آسودگی بهم دست می‌دهد. این را هم چند باری تجربه کرده‌ام. جاده استرس دارد. سربالایی‌ها باید گاز بدهی. ماشین‌ها می‌خواهند از سروکولت بالا بروند. بعضی‌های‌شان زیادی آهسته می‌روند. برای جلو زدن از آن‌ها رقابت شکل می‌گیرد. همه مثل اسپرمی که معلوم نیست تخمک مورد نظرشان دقیقا کجاست توی جاده و اتوبان وول می‌خورند و با سرعت حرکت می‌کنند. یکهو می‌زنی کنار و از بیرون به تمام این تلاش‌ها نگاه می‌کنی و حس می‌کنی که چه خوب است که این‌جا برعکس جهت ماشین‌ها در کمرکش یک سربالایی ایستاده‌ای و در رقابت تو گاز بده من گاز بده نیستی... به ماشین‌هایی که رد می‌شوند نگاه می‌کنم. گردنه و سینه‌کش است. همه‌ی ماشین‌ها زورشان نمی‌رسد که با سرعت بالایی بروند. بعضی‌ها اما خیلی سرعت می‌روند. ازین که ماشین دیگری جلوی شان درمی‌آید تا سبقت بگیرد شاکی می‌شوند. نوربالا می‌دهند. بوق می‌زنند. ماشین‌های آفرودی را نگاه می‌کنم. بعضی‌های‌شان روی باربندشان کنده‌ی درخت گذاشته‌اند و دارند می‌روند. کجا می‌روند؟ در بیابان شبی را صبح کنند؟ ۴-۵ موتورسوار را می‌بینم. خارجکی‌اند احتمالا. هر کدام‌شان عقب موتورشان پرچم چند تا کشور را روی آنتن‌های چندگانه‌شان چسبانده‌اند. سردشان نمی‌شود با این سرعت توی باد حرکت می‌کنند؟
خیلی زودتر رسیده‌ام. به آسمان آبی نگاه می‌کنم. آن دورها، آن‌جاها که جاده از تهران دور و دورتر می‌شود آسمان آبی‌تر و خواستنی‌تر است. هوس می‌کنم بار دیگر وارد جاده شوم و همان‌جور بی‌خیال و با سرعت پایین و بی‌رقابت و بی‌عجله برانم و بروم. اما نمی‌شود. نمی‌رسم. اگر بروم... می‌دانم که دارم حساسیت به خرج می‌دهم که به این سفر نمی‌روم. می‌دانم که مثل تمام حضرهای قبلی این هم حسرتش به دلم خواهد ماند... اما... 
به تهران نگاه می‌کنم. بالای سر تهران کوه دماوند بر فراز لایه‌ای از غبار خودنمایی می‌کند. هنوز پر از برف نشده. معلوم است که دامنه‌هایش هنوز پربرف نشده. این منظره را فقط از ۶۰-۷۰ کیلومتری جنوب تهران می‌توان دید. دماوند کعبه‌ی خیلی از ایران‌دوستان است. قبله‌ی دینی است که اگر در همه‌چیزش اختلاف داشته باشند (حدوحدود مرزهایش، زبانی که به آن صحبت می‌شود، قومیت‌هایی که باید آن‌ها را ایرانی نامید و...) در جهتش وفاق نظر دارند: دماوند بالای سر این بوم و بر ایستاده است. پس باید به خاطر آن ایران را پرستید. کوهی که عمرش از تمام حکومت‌های ایران بیشتر بوده. به کوه دماوند نگاه می‌کنم. جلوی چشمم ناپدید می‌شود. دقیقا عرض ده دقیقه از جلوی چشم‌هایم ناپدید می‌شود. غبار قهوه‌ای و گه‌ناک بالای سر تهران بالا و بالاتر می‌رود و کوه دماوند ناپیدا می‌شود. به معنای واقعی کلمه ناپدید می‌شود. برایم وجهی استعاری پیدا می‌کند. حسرت می‌خورم که ای‌کاش می‌شد فیلم این ده دقیقه‌ای را که این‌چنین دماوند پشت ابری قهوه‌ای ناپدید شد ضبط کنم و نشان بدهم که بله،‌ این کوه هم می‌تواند ناپدید و بی‌معنا و خالی از اسطوره شود. به چه دل می‌بندید وقتی ویرانی می‌تواند این چنین سریع و شدید باشد؟
مسافران می‌رسند. دو تا ماشین‌اند. من را از دو کیلومتری می‌بینند. من هم می‌بینم‌شان. برای‌شان از دور دست تکان می‌دهم. بهم می‌رسند. وارد شانه‌ی خاکی جاده نمی‌شوند. مسافرم را به‌شان می‌رسانم. چاق‌سلامتی می‌کنم باهاشان. بهم می‌گویند تو هم بیا. لحظه‌ای تأمل می‌کنم. واقعا دلم می‌خواهد همراه‌شان بروم. ماشین هست. ساک و بار و بنه‌ی سفر نبسته‌ام. اشکال ندارد. می‌شود در راه آن را جور کرد. اما رد می‌کنم. می‌گویم کار دارم. در دلم می‌گویم می‌خواهم سفر بزرگ‌تری بروم. باید برای آن آماده شوم. دوباره در دلم شک می‌کنم که اصلا مگر می‌شود که سفر بزرگ‌تری بروم؟ شاید همین سفر دم دست را باید بچسبم. شاید زندگی فرصت‌های بزرگ‌تری در اختیارم قرار ندهد. چی را دارم دریغ می‌کنم از خودم؟ مسافران عجله دارند. نمی‌توانند کشمکش درونی من را صبر کنند. من هم نمی‌خواهم آنان را معطل کنم. ماشین‌های‌شان پر است. مسافرم سوار ماشین‌شان می‌شود. خداحافظی می‌کنیم. به همه‌شان می‌گویم خداحافظ، مواظب خودتان باشید. می‌روم سمت ماشین خودم. چند لحظه پشت فرمان می‌نشینم و به رد شدن ماشین‌ها نگاه می‌کنم. به آسمانی قهوه‌ای‌ای که دوباره باید به سمتش برگردم نگاه می‌کنم. چاره‌ای نیست. باید برگردم.
 

  • پیمان ..

تا پیشوا

۱۸
آبان

هیجان دارم. به میدان راه‌آهن که نزدیک می‌شویم ویرم می‌گیرد شعر «من بچه‌ی جوادیه‌ام» عمران صلاحی را زیر گوش شهروز زمزمه کنم. شعر را حفظ نیستم. هیچ وقت نمی‌توانم شعر حفظ کنم. از گوگل کمک می‌گیرم و شعر را از روی موبایلم می‌خوانم. بلند نمی‌خوام. خجالت می‌کشم راننده بشنود و بگوید این خل و چل چه دل خجسته‌ای دارد که با رسیدن به میدان راه‌آهن شعر می‌خواند…
من بچه‌ی جوادیه‌ام/ من بچه‌ی منیریه/ مختاری/ گمرک/
فرقی نمی‌کند/ این رودهای خسته به میدان راه‌آهن می‌ریزند /
میدان راه‌اهن دریاچه‌ای بزرگ/ دریاچه‌ی لجن/ با آن جزیره‌اش/ و ساکن همیشگی آن جزیره‌اش!/ گفتم همیشگی؟/
آب از چهار رود می‌ریزد/ رود جوادیه/ رود امیریه/ سی‌متری/ شوش/ و بادبان گشوده بر این رودها/ می‌رانم/ با قایقی نشسته به گل/ من بچه‌ی جوادیه‌ام/
از روی پل که می‌گذری/ غم‌های سرزمین من آغاز می‌شود/ ای خط راه‌آهن/ ای مرز/ با پرده‌های دود/ چشم مرا بگیر/ مگذار آرزو در سینه‌ام دواند ریشه/ مگذار ای دود…
خیلی وقت است سفر نرفته‌ام. این هم البته سفر نیست. این روزها بدون سفر طی می‌شوند. وقت ندارم. الکی سرم شلوغ است.
هیجان دارم. به ساختمان ایستگاه راه‌آهن نگاه می‌کنم و خاطرات زیادی در من زنده می‌شود. برای بچه‌ها از عکس‌های افتتاح ایستگاه راه‌آهن تهران و رضا‌شاه می‌گویم. قطار به مقصد پیشوا را باید سوار شویم. نیاز نیست به سکوهای اصلی برویم. همین اول سالن پله‌هایی به زیرزمین می‌روند و از زیرزمین می‌شود سوار قطار حومه‌ای شد. قطار حومه‌ای اتوبوسی است. کوپه ندارد. سرتاسر صندلی است. قطار ۱۱:۴۵ به مقصد فیروزکوه. ویرم می‌گیرد که تا ته خط باهاش بروم. صندلی‌ها پراند. صندلی‌هایی که جفت خالی باشد گیر نمی‌آید. نمی‌شود که هر چهارنفرمان کنار هم بنشینیم. آدم‌ها تنهایی‌شان را بغل کرده‌اند و جدا جدا نشسته‌اند. ما هم تنهایی‌مان را بغل می‌کنیم و روی صندلی‌هایی دور از هم می‌نشینیم.
حالم خوب نیست. روزهای آلوده‌ی تهران را که می‌بینم حالم از خودم به هم می‌خورد. از خودم می‌پرسم چرا باید این روزها را دوباره ببینم؟ پارسال هم این روزهای نفرت‌انگیز را دیده‌ام. روزهایی که آسمان قهوه‌ای می‌شود و سرم از نفس کشیدن درد می‌گیرد و هر چه عمیق‌تر هوا به درون سینه‌هایم می‌کشم سرم بیشتر درد می‌گیرد.
قطار رأس ساعت راه می‌افتد. این که تأخیر ندارد حس خوبی بهم می‌دهد. این قطار من را از این شهر با هوای پلشتش رهایی می‌دهد. آرام آرام از میان خانه‌های جنوب تهران می‌گذرد. چند دقیقه بعد به ایستگاه شهر ری می‌رسد. توقفی کوتاه می‌کند و دوباره راه می‌افتد. بعد از ایستگاه شهر ری شتاب می‌گیرد. صدای غرش موتور دیزل (در واگن جلویی نشسته‌ام) حالم را بهتر می‌کند. صدای دور گرفتن همه‌ی موتورها برایم لذت‌بخش‌اند. در مورد موتور ماشین تازگی‌ها این صدا با احساسی از خطر برایم هم‌زمان می‌شود. اما قطار کوچک‌ترین حسی از خطر به من منتقل نمی‌کند. منظره‌هایی که از قاب بزرگ پنجره‌ها بدون دست‌انداز و بالا و پایین شدن به سرعت رد می‌شوند حالم را دگرگون می‌کنند. به کوه بی‌بی‌شهربانو نگاه می‌کنم. به یاد روزی می‌افتم که تور شهرری گردی گذاشته بودم و هم برج طغرل رفته بودیم و هم استودان زرتشتی‌ها. خانه‌های دو طرف ریل جای‌شان را به زمین‌های کشاورزی سبز می‌دهند. زمین‌های کشاورزی‌ای که تا خود ایستگاه پیشوا ادامه پیدا کرده‌اند و مطمئنم که غذای میلیون‌ها نفر در پایتخت را تأمین می‌کنند.
جایی منظره‌ی یک آتشکده‌ی متروکه بر فراز تپه‌ای کوچک چشمم را می‌گیرد. قطار به سرعت از کنارش می‌گذرد. به ایستگاه بهرام می‌رسیم. این بهرام که بوده که قرن‌ها و شاید هزاران سال بعد از مرگش هنوز این خطه به نامش است؟
در قرچک هم قطار توقف کوتاهی می‌کند تا چند نفر سوار و پیاده شوند. یاد میم می‌افتم که کودکی‌اش را در قرچک گذراند. خانواده‌اش از شهری دور در ایران اول به قرچک مهاجرت کردند. بعد به تهران نزدیک‌تر شدند. ساکن خاک‌سفید شدند و بعد هم به محله‌ای درونی‌تر در تهران. بعد از آن دیگر پدرش خانه عوض نکرد. بادبان‌ها را کشید و در همان محله‌ی درونی‌تر تهران لنگر انداخت. مهاجرت قصه‌ی زندگی خیلی از آدم‌هاست. مهاجرت از شهری دور به حاشیه و مهاجرت از حاشیه به متن… یک پروژه‌ی بزرگ و بلندمدت و حتی به نظرم شکوهمند.
و بعد ورامین… من تا به حال ورامین نرفته‌ام. خودم هم برایم عجیب است. معلمی آن‌طرف‌تر صندلی گیرش نیامده و ایستاده است. دارد با یک نفر دیگر صحبت می‌کند. می‌گوید نسبت ورامین و تهران مثل نسبت سیستان بلوچستان و ایران است. با این‌که بیخ تهران است از محروم‌ترین نقاط ایران است. من معلمم و بچه‌های ورامین توی مدرسه‌ها از فقر با خیلی از مشکلات روبه‌رواند. حرفش را باور می‌کنم. توی ایستگاه ورامین هم پیاده می‌شود. این روزها به نابرابری بیشتر فکر می‌کنم. نابرابری همه‌جا هست. حاشیه‌نشینی را همه جای می‌شود دید. همیشه انگار نسبت کمی هستند که نسبت بزرگی از سرمایه را دارند. همیشه انگار نسبت بزرگی هستند که هیچ نصیبی از سرمایه نمی‌برند. شمال تهرانی‌ها پولدارند. آن‌قدر پولدار که قیمت دو سه قطعه از یکی از ماشین‌های‌شان ممکن است به اندازه‌ی دیه‌ی آدم‌ها در همین خطه‌ها باشد. ‌آدم‌های فقیر ارزان‌ند. جان‌شان هم ارزان است. ولی این وسط انگار یک جور تعادل وجود دارد. این تعادله از کجا می‌آید؟ چرا فقرا و کسانی که سهم‌شان از رفاه کمتر است همگی با هم به جان آن پولدارها نمی‌افتند؟ چرا هیچ کس برای برابری نمی‌تواند تلاش کند؟ نکند بد و خوب را دارم اشتباه می‌فهمم؟ شاید اصلا ذات همین نابرابری خوب است و باید مثل هندی‌ها فکر کرد. شاید باید مثل هندی‌ها دعا کنم که در زندگی بعدی‌ام در جایگاه یک پولدار به دنیا بیایم؟ اگر در جایگاه یک پولدار به دنیا آمده بودم اختلاف طبقاتی اذیتم می‌کرد؟ بعید می‌دانم…
ورامین زادگاه نویسنده‌ای است که روزگاری خیلی پرکار بود و این سال‌ها هیچ نوشته‌ای از او منتشر نشده است. همیشه فکر می‌کردم کتاب‌هایش داستان زندگی خودش است. داستان مردی که به جنگ رفت. زمختی زندگی را به چشم دید. از جنگ برگشت. زنش آن‌قدر کدبانو بود که جور تمام نبودن‌هایش را بکشد و حتی بهش اجازه بدهد که بعد از برگشتن رویاهایش را پی بگیرد. آقای نویسنده در زیرزمین خانه‌اش در ورامین نشست و هی داستان نوشت و داستان نوشت. داستان‌هایی که انگار درد داشتند، تمنای زندگی را فریاد می‌زدند و خیلی وقت‌ها سخت بودند و نمی‌شد به راحتی فهمیدشان. داستان‌هایی که یک دوره‌ای از ورامین به تهران آمدند و چاپ شدند و بعد دیگر تمام شدند. می‌شود یک پروژه هم یافتن همین نویسنده‌ی ساکت باشد. کلا انگار آدم‌ها از یک جایی به بعد خیلی ساکت می‌شوند. صادق چوبک هم همین جوری بود… نکند من هم از یک جایی به بعد ساکت شوم؟
از میان مزارع سبز و گلخانه‌های بزرگ می‌گذریم و در ایستگاه راه‌آهن پیشوا پیاده می‌شویم. اسنپ ارزان است. اما مسیرمان تا مدرسه‌ی قدیمی هم دور نیست. پیاده می‌رویم. می‌خواهیم شهر را درک کنیم. اما پیشوا در حقیقت روستایی است که بزرگ شده. از میان زمین‌های کشاورزی رد می‌شویم. دیدن چند درخت کهنسال حال‌مان را جا می‌اورد. توی قطار که بودم در مورد پیشوا جست‌وجو کرده بودم و نوشته بود که یکی از جاذبه‌های دیدنی این شهر درخت چنار کهنسالی است که می‌گویند آقامحمدخان قاجار زیر آن تاجگذاری کرد و به سمت تهران حرکت کرد تا آن را پایتخت کند. شهر در حقیقت در اطراف تپه‌ای که این روزها جنگل کاج و سرو است شکل گرفته. تپه‌ای که پای آن آستان امامزاده جعفر است و بعد از صحبت‌های‌مان با آقای مدیر مدرسه متوجه می‌شویم که در حقیقت امامزاده جعفر مرکزیت این شهر است. شهری که اقتصاد آن حول کشاورزی می‌گردد.
دو ساعتی با آقای مدیر مدرسه صحبت می‌کنیم. مدرسه‌اش خیلی باصفا است. مدرسه‌ای بسیار قدیمی که ساخت زمان پیش از انقلاب است. از این مدرسه‌ها که یک حیاط درندشت دارند و دو ساختمان دو طبقه دو سمت حیاط قرار گرفته‌اند. به حیاطش می‌خورد حتی روزگاری حوضی بزرگ در وسط هم داشته باشد. اتاق مدیر و معلم‌ها و این‌ها در یکی از طبقات بالا و بقیه‌اتاق‌ها در طبقه همکف و ساختمان مجاور، کلاس‌ درس. درخت چنار توی حیاط هم ۲۰۰ سالش بود و برای خودش پلاک شناسایی داشت.
پیشوا و داستان افغانستانی‌ها در این شهر متفاوت با شهر تهران است. اگر در تهران شهرداری و ساختمان‌سازی و مشاغل صنعتی گوناگون و البته زباله‌گردی و تفکیک زباله برای خیلی از افغانستانی‌ها محل شغل و درآمد است، در پیشوا همه چیز حول کشاورزی و گلخانه‌ها می‌گردد. اکثریت افغانستانی‌های پیشوا هزاره و شیعه بودند و امامزاده جعفر پیشوا (برادر امام رضا) در ذهن‌شان پررنگ بود. یک‌دست بودند. اختلافات درون قومیتی افغان‌ها را نداشتند.
حضور افغانستانی‌ها در پیشوا خیلی شبیه وضعیت اکثریت ایرانی‌ها قبل از اصلاحات ارضی محمدرضا شاه پهلوی است. هیچ افغانستانی‌ای مالکیت زمین ندارد. اما کار کشت تمام زمین‌ها به صورت کامل در اختیار آن‌ها است. صاحبان ایرانی زمین‌ها را اجاره داده‌اند به افغانستانی‌ها. خود ایرانی‌ها یا در پیشوا هستند یا در ورامین و یا در تهران. اکثریت‌شان ساکن تهران شده‌اند. چون افغانستانی‌ها کار می‌کنند و درصد بالایی از سود به صاحب زمین می‌رسد و ایرانی صاحب زمین می‌تواند در تهران صاحب خانه باشد و هر از چند گاهی سری به زمین‌ها بزند. خود افغانستانی‌ها هم انگار راضی هستند. مالک نیستند. هیچ چیز برای خودشان نیست. اما کار می‌کنند. یک جور نظام ارباب رعیتی دوستانه حاکم است. برایم عجیب است
از میان بازار اصلی و سرپوشیده‌ی پیشوا می‌گذریم. هنوز مغازه‌دار‌ها از چرت عصرگاهی بیدار نشده‌اند و مغازه‌ها بسته‌اند. روی یکی از دیوارها پوستر تبلیغاتی انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۱۳۷۶ را می‌بینیم. عکسی از سید محمد خاتمی که هنوز از بین نرفته. پیاده و قدم‌زنان خودمان را به ایستگاه امامزاده می‌رسانیم. خبری از ساختمان ایستگاه نیست. یک سکو است که قطار بعد از ایستگاه راه‌آهن دو سه کیلومتر می‌آید داخل شهر. مسافران را سوار می‌کند و دوباره وارد خط اصلی می‌شود. در حقیقت این سکو را به خاطر دانشجویان دانشگاه آزاد پیشوا ایجاد کرده‌اند. سکو پر از دختران چادرسیاه‌پوشی است که سلانه سلانه خودشان را از دانشگاه رسانده‌اند به ایستگاه تا با قاطر عصرگاهی به تهران یا ورامین یا شهر ری برگردند. این حجم از دختران جوان چادری برایم عجیب است. توی پیشوا هم تمام خانم‌ها چادری بودند. وقتی سوار قطار می‌شویم خیلی از دخترها چادرشان را درمی‌آورند و روی صندلی‌ها می‌نشینند. ما هم یک جای اختصاصی گیر می‌آوریم. دو تا صندلی روبه‌روی هم. سرگردم حرف زدن با هم‌دیگر می‌شویم و نمی‌فهمیم که چطور ۵۵ دقیقه زمان گذشته و به ایستگاه راه‌آهن تهران رسیده‌ایم. گرسنه‌مان است. تهران بوی دود می‌دهد و هوا سنگین است. یادمان می‌آید که در پیشوا نفس کشیدن راحت‌تر بود…

  • پیمان ..

جورج اکرلاف استاد اقتصاد مدرسه‌ی مک‌کورت دانشگاه جورج‌تاون است. معمولا در معرفی‌اش علاوه بر این‌که می‌گویند برنده‌ی نوبل سال ۲۰۰۱ شده بوده، به این هم اشاره می‌کنند که همسرش رییس سابق فدرال رزرو و وزیر خزانه‌داری آمریکا هم هست. من هم اشاره کردم!

اکرلاف یک مقاله‌ی کلاسیک در مورد بازار خودروهای دست دوم دارد که وقتی می‌خواستم کیومیزو را بفروشم آن را با پوست و خون تجربه کردم. در مقاله‌اش می‌گوید که در بازار خودروهای دست دوم، به دلیل اطلاعات نامتقارن بین خریداران و فروشندگان، خودروهای کم‌کیفیت‌تر می‌توانند عملکرد بازار را مختل کنند و در نهایت خودروهای باکیفیت‌تر را به دلیل کاهش قیمت تعادلی از بازار خارج کنند. این‌جوری است که در مورد ماشین دست دوم، معمولا صاحب ماشین عیب و ایرادها و نقاط قوت ماشینش را می‌داند. آن‌هایی که ماشین‌شان مشکل دارد چیزی در مورد مشکلات نمی‌گویند و فقط قیمت را می‌آورند پایین که بفروشند. بعد از مدتی قیمت تعادل آن نوع از ماشین کلا خیلی پایین می‌آید. آن‌هایی که ماشین‌های‌شان سالم و تن‌درست است، بر این باورند که قیمت ماشین‌شان بالاتر است. اما کسی ماشین‌شان را به علت گرانی نمی‌خرد. پس ماشین‌شان را وارد بازار نمی‌کنند. بعد از مدتی ماشین‌های مریض کل بازار را قبضه می‌کنند و عملا هیچ ماشین سالمی در سمت عرضه باقی نمی‌ماند. آن‌هایی هم که ماشین‌شان سالم است آن قدر از آن استفاده می‌کنند تا وقتی که ماشین اوراق می‌شود و آن وقت وارد بازار فروش می‌کنند. این امر در خیلی از بازارهای دیگر هم اتفاق می‌افتد. همیشه یک عده بازارخراب‌کن هستند. اکرلاف ریشه‌ی این مسئله‌ را اطلاعات نامتقارن می‌داند و به خاطر اثبات علمی این پدیده نوبل را تصاحب کرد.

تازگی‌ها یک کتاب از اکرلاف خواندم به اسم «اقتصاد هویت». بسیار جالب بود. اکرلاف می‌گوید که مدل‌های کلاسیک اقتصاددانان از تابع مطلوبیت یک پیش‌فرض کلی دارد که آدم‌ها در مسائل اقتصاد عقلانی عمل می‌کنند. یعنی همیشه سعی می‌کنند سود اقتصادی‌شان را حداکثر کنند و ضرر اقتصادی را حداقل. اکرلاف به تابع مطلوبیت اقتصاددانان یک عنصر دیگر هم اضافه می‌کند: هویت. می‌گوید که آدم‌ها بر اساس هویتی که برای خودشان تعریف می‌کنند و یا برای‌شان تعریف می‌شود تصمیمات اقتصادی گوناگونی می‌گیرند که در خیلی از موارد اصلا عقلانی هم به نظر نمی‌رسد. علتش هم اثر بالای قسمت هویت در تابع مطلوبیت هر فرد است.

او قسمت هویت تابع مطلوبیت را خیلی ساده مدل‌سازی می‌کند. تابعی تعریف می‌کند که سه قسمت دارد:

۱. دسته‌بندی‌های اجتماعی و این که فرد خودش را به کدام دسته متعلق می‌داند و به کدام دسته متعلق نمی‌داند.

۲. هنجارها و ایده‌آل‌های هر دسته‌ی اجتماعی.

۳. تابع هویت که وقتی کنش‌ها با هنجارها و ایده‌ال‌های دسته تطابق داشته باشد، مطلوبیت افزایش و وقتی تطابق نداشته باشد مطلوبیت را کاهش می‌دهد.

برای مدل‌سازی هویت او از انگاره‌ی خودی و غیرخودی استفاده می‌کند.

مثلا در مدل‌سازی کلاسیک اقتصاددانان اگر یک شرکت حقوق کارکنانش را زیاد کند، بهره‌وری آنان افزایش می‌یابد. اما اکرلاف می‌گوید که همیشه این اتفاق نمی‌افتد و دلیلش هم اثر هویت است. او می‌گوید اگر کارکنان یک شرکت خودشان را با مدیران شرکت در یک دسته ببینند آن وقت حتی اگر حقوق‌شان هم زیاد نباشد آن‌ها بهره‌وری بالاتری خواهند داشت. اما اگر خودشان را غیرخودی ببینند، پایبندی‌شان به هینجارها و ایده‌آل‌های شرکت کم خواهد بود و سعی می‌کنند یک جوری کار را بپیچانند و از همراه نبودن با شرکت احساس مطلوبیت به‌شان دست می‌دهد.

کتاب اکرلاف این مدل ساده را با بیانی خیلی روشن در محیط‌های کاری، مدرسه و محیط‌های آموزشی، اثر جنسیت، نژادپرستی و فقر به کار می‌گیرد.

همه‌ی این داستان‌ها را گفتم که چه چیزی بگویم؟

هیچی. اخیرا شهرداری تهران دسترسی به اطلاعات کیفیت هوای تهران را برای عموم مردم محدود کرده است. به نظر شهرداری تهران مردم این حق را ندارند که از کیفیت هوایی که آن را تنفس می‌کنند خبر داشته باشند. بگذریم از این‌که خیلی‌ها به همین داده‌های موجود هم اعتماد نداشتند و به نظرشان عددسازی بود. هر وقت یک نهاد حاکمیتی در هر جامعه‌ای دسترسی معمول به اطلاعات را محدود می‌کند عملا دایره‌ی غیرخودی‌های جامعه را افزایش می‌دهد. این یعنی این که مردمی که تا دیروز در دسته‌ی محرم‌ها جای داشتند، از امروز نامحرم هستند. غیرخودی شدن آدم‌ها طبق مدل‌سازی‌های اکرلاف دینامیک دارد. دینامیکش چیست؟ دسته‌ی غیرخودی‌ها از دسته‌ی خودی‌ها خیلی متفاوت هستند. آن‌ها هنجارها و ایده‌آل‌های دیگری را دنبال می‌کنند و معمولا پیروی از آن هنجارهای غیرخودی است که برای‌شان احساس رضایت ایجاد می‌کند.

هم‌زمان با خبر محدود شدن دسترسی تهرانی‌ها به اطلاعات کیفیت هوای شهرشان یک خبر دیگر هم از همان مجموعه‌ی شهرداری تهران منتشر شد:

۷۰ درصد مردم تهران پول بلیط اتوبوس را نمی‌دهند/ ۲.۸ میلیارد ضرر روزانه‌.

می‌خواهم بگویم بین غیرخودی کردن آدم‌ها در یک شهر و ارزش شدن یک سری ناهنجاری‌ها ارتباط عمیقی وجود دارد. خیلی هم نمی‌شود با کارهای فرهنگی معمول (تبلیغات و آموزش و...) و یا افزایش نظارت (گذاشتن میرغضب در ایستگاه‌های اتوبوس و دعوا و زور و اجبار و...) این جور مسائل را حل کرد. مشکل از جای دیگری است...

  • پیمان ..

راستش یک کم برایم بیانش سخت است. اما فکر کنم با ذکر مثال بتوانم بیانش کنم:

۱. سنگ‌های سقف جلوآمدگی طبقه‌ی چهارم ساختمان‌مان ترگ خورده بودند. در معرض شکستن و افتادن بودند. اگر رها می‌شدند و در پیاده‌رو روی سر کسی می‌افتادند مطمئنا آن فرد زنده نمی‌ماند. دو سال پیش از توی سایت «دیوار» کسی را پیدا کرده بودیم که بیاید و سنگ‌های نما را پیچ‌کاری کند. چون آن‌ها هم شل شده بودند و در معرض افتادن بودند. برای سنگ‌های سقف پیچ‌کاری جواب نبود. نیروی جاذبه‌ی زمین نمی‌گذاشت که سنگ با پیچ محکم شود. طرف راه حل ابتکاری به خرج داده بود و با مقداری گچ و چند سنگ کوچک و سبک‌، سنگ‌های ترک‌خورده را به هم دوخته بود. از پایین نگاه می‌کردی مثل چسب زخم بود. ولی آن هم فایده نداشت. آقای دهقانی را همسایه‌ی سابق‌مان معرفی کرد. گفت کارش درست است و می‌داند چه کار کند. مشکل شما خیلی شایع است و تقریبا تمام خانه‌های تهران این مشکل را پیدا کرده‌اند.

پرس‌وجو هم که کرده بودیم گفته بودند دو راه وجود دارد: یا داربست فلزی ببندید و یک نفر بیاید روی داربست کار را انجام بدهد. یا این‌که دو نفر بیاورید که با طناب آویزان شوند و کار را به سرانجام برسانند. اجاره‌ی داربست ماهانه است و اصلا به صرفه نبود که به خاطر ۲ ساعت کار یک ماه داربست ببندیم. آویزان شدن هم یک بار امتحان کرده بودیم. آقای دهقانی آتش‌نشان بود. در وقت‌های غیراداری و غیرکاری، محکم کردن سنگ نمای ساختمان و کارهای در ارتفاع را هم انجام می‌داد. پیشنهاد او این بود که توری فلزی بگیریم و او توری را زیر سقف محکم کند که که اگر هم سنگ شکست سقوط نکند. بابام پیشنهادش را بهبود داد. تعدادی بست فلزی درست کرد. یک رول چند متری حلب رنگی هم خرید تا بست‌ها زیر سقف پیچ شوند و رول حلبی هم بین بست‌ها و سنگ سقف قرار بگیرد. کاری نداریم. این راه حل اصل حرف من نیست. 
شغل اول آقای دهقانی و همکارانی که آمده بودند آتش‌نشانی بود. اما علاوه بر آتش‌نشانی و کار در ارتفاع ساختمان‌ها او مربی صخره‌نوری و دره‌نوردی هم بود. یعنی سه تا شغل داشت که هر سه در یک کلمه‌ی ارتفاع قابل خلاصه شدن بودند. اما واقعا این سه تا شغل متفاوت بودند. این طوری پیش خودش تعریف کرده بود که هر نوع کار در ارتفاعی باشد من انجام می‌دهم. چه صخره‌نوردی باشد و دست‌وپنجه نرم کردن با سنگ‌ها، چه آتش‌نشانی باشد و نجات دادن جان و مال آدم‌ها در ساختمان‌های پر از آتش و دود، چه پیچ کردن سنگ‌نمای ساختمان و تمیز کردن شیشه‌ی برج‌ها... در آتش‌نشانی کار امداد و نجات انجام می‌داد و در باشگاه صخره‌نوردی کار آموزش.

۲. قبلا هم داستان تعمیرگاه مزدا حنیفه را تعریف کرده‌ام. تعمیرگاه مزدا حنیفه بر خلاف رویه‌ی جاری مکانیکی‌ها در ایران است. در ایران، یک تعمیرگاه تخصصی فقط کار جلوبندی را انجام می‌دهد. یک تعمیرگاه دیگر تخصصی فقط کار تنظیم موتور، یکی دیگر فقط کارهای برق و باتری ماشین و... یعنی یک ماشین که ممکن است ایرادهای مختلفی داشته باشد باید به جاهای مختلفی برده شود. اگر یک ایراد مشترک بین حوزه‌ی چند تعمیرکار متخصص باشد که دیگر واویلا می‌شود. همه‌شان تقصیر آن یکی بخش می‌اندازند. حنیفه این تخصص‌ها را وارونه کرده بود. یعنی گفته بود من بخش‌های مختلف تعمیر را انجام می‌دهم اما فقط برای سه چهار مدل خاص از ماشین‌ها: مزدا ۳۲۳ و مزدا ۳ قدیم و جدید. او دیگر با انواع مختلف ماشین سروکار نداشت. فقط چند مدل محدود؛ اما از آن طرف هم هر چیز مرتبط با این دو سه مدل خاص را بلد بود و خدماتش را ارائه می‌داد. خدماتی که کاملا هم متفاوت بودند: برق و باتری ماشین بگیر تا تنظیم موتور و جلوبندی و عقب‌بندی و...این طوری پیش خودش تعریف کرده بود که هر نوع کار مرتبط با مزدایی باشد من انجام می‌دهم.

۳. حقیقتا نمی‌دانم کدامش بهتر است.. آدام اسمیت می‌گفت که اگر در یک کارخانه‌ی میخ‌سازی بخش‌های مختلف را چند نفر مختلف اجرا کنند بهره‌وری زیاد می‌شود. یکی فقط کارش تیز کردن میخ‌ها باشد. یکی فقط کارش کوبیدن به ته میخ‌ها باشد. یکی کارش فقط بسته‌بندی باشد... این‌ها سرعت و بهره‌وری کار را می‌برند بالا. این تقسیم کار آدام اسمیتی مبنای مشاغل در چند قرن اخیر بوده است. اما نمی‌دانم نوع کار کردن حنیفه‌ها و دهقانی‌ها را می‌شود نوع آدام اسمیتی نامید یا نه. چون از یک منظر آن‌ها کارهای یکسانی را تکرار نمی‌کنند. مشاغل مختلفی را یک‌جا دارند انجام می‌دهند. اما از منظری دیگر آن‌ها کاری یکسان را انجام می‌دهند: هر چیز مرتبط با ارتفاع، هر چه‌قدر هم متفاوت. هر چیز مرتبط با مزدا، هر چه‌قدر هم متفاوت.
چرا به این فکر می‌کنم؟ من هم پیش خودم فکر کرده‌ام که باید هر چیز مرتبط با مهاجرتی را یاد بگیرم، هر چه‌قدر متفاوت. هفته‌ی پیش باید یک گزارش کاملا اقتصادی می‌نوشتم. اما واقعا کم آوردم. حس کردم دانشش را ندارم. بله، کاملا موضوع مهاجرتی بود و اگر کسی ادبیات اولیه‌ی موضوع را نمی‌دانست نمی‌توانست ابعاد اقتصادی را هم بنویسد. اما من دانش بخش اقتصادی‌اش را نداشتم و اذیت شدم و حس کردم خروجی کارم اصلا به درد بخور نشده است. پیش خودم شک کردم که آیا واقعا مدل دهقانی‌ها و حنیفه‌ها مدل خوبی است؟ 

  • پیمان ..

این آخری را دو بار رفتم. بار اول سیستم ضبط صدای‌شان مشکل داشت. خانم خبرنگار زنگ زد و با شرمندگی اعلام کرد که این‌طوری شده و اگر موافق باشید دوباره ضبط کنیم. خودم هم از ضبط اولی راضی نبودم. عرض یک هفته بعد از آن ضبط اتفاقات مختلف دیگری افتاده بود. داریوش مهرجویی کشته شده بود و تاسیس سازمان مهاجرت را یک شبه تصویب کرده بودند. توی ضبط اول، آن‌‌جور که دلم می‌خواست نتوانسته‌ بودم قصه‌ی خودم از حضور مهاجران افغانستانی در ایران را روایت کنم. خانم خبرنگار می‌خواست که صحبت بچرخد. به خاطر همین ۴ دقیقه ۴ دقیقه وقت می‌داد. بار اول نمی‌دانستم و این قانونش کمی صحبت‌هایم را پریشان کرد. نمی‌خواستم توی کلیشه‌ی موافق-مخالف قرار بگیرم. بار اول حس کردم که قرار گرفته‌ام. بار دوم اما از همان اول گفتم که بله افغانستانی‌ها در ایران یک مسئله‌ی بزرگند و آب پاکی را ریختم روی دست‌ خانم خبرنگار که من را سمت راست رینگ نیندازد. بعد هم توضیح دادم شیوه‌ی مواجهه با این مسئله به این سادگی‌ها که همه در بوق و کرنا می‌کنند نیست. البته توی ضبط اول، داستان آمریکایی‌ها و مکزیکی‌ها را خیلی مفصل‌تر شرح داده بودم. بار دومی خیلی کلی گفتم. کلا می‌خواستم بگویم مسئله به این یکپارچگی و یکدستی که همه جلوه می‌دهند نیست.
فیلمش امروز منتشر شد. این‌قدر این چند وقت حرف زدم که حوصله‌ام نمی‌گیرد ببینم چی گفته‌ام و چی نگفته‌ام. خیلی هم مواظب بودم همه‌ی دگمه‌های پیرهنم بسته باشد. توی یکی از این نشست‌های همین هفته‌ها، قبل از شروع نشست دگمه‌ی پیرهنم را باز کردم که عینکم را پاک کنم. بعد یادم رفته بود دگمه را ببندم. توی عکس‌های بعد از نشست دیدم ای دل غافل دگمه‌ی پیرهنم باز بوده و کسی هم بهم نگفته. شانسم این بود که پیرهنه شق و رق ایستاده بوده و باز بودن دگمه جایی از پوششم را زیر سوال نبرده. شهروز برایم کامنت‌های زیر پست تلگرام فیلم‌ها را فرستاد. فحش و فضیحت‌ها و عربده‌کشی‌های تکراری این چند وقته. لبخند زدم فقط.
قبلی تو دانشگاه شریف بود؟ آن‌جا مجری شده بودم. یادم نیست. از بس پشت سر هم شدند که یادم رفت. احساس آخوند بودن بهم دست داده و دهانم کف کرده است از بس حرف‌های تکراری زده‌ام. آن نشست توی سندیکای ساختمانی ایران برایم جالب‌تر بود. من را به عنوان سخنران دعوت کرده بودند. اما فکر کنم از ۱۵۰ دقیقه فقط توانستم ۱۳-۱۴ دقیقه صحبت کنم. میانگین سنی حاضران در نشست بالای ۷۰ سال می‌زد. یک آقایی بود که ورودی ۱۳۳۴ دانشکده فنی بود. یکی دیگر ورودی ۴۵ مکانیک دانشکده فنی بود. به‌شان گفتم من ورودی ۸۷ مکانیک دانشکده فنی بوده‌ام. خندیدند که تو چه‌قدر بچه‌ای. نوه‌ی ما ورودی ۷۰ و این‌های دانشکده‌ فنی بوده. حالا بیرون از آن ساختمان همه بهم می‌گویند چه‌قدر پیر شده‌ای و سن خرپیره را گرفته‌ای و این‌ها. بعد خیلی امیدوار و پرانرژی بودند. من به این یقین رسیدم که سن برای پولدارها واقعا یک عدد است.
یک جایی صحبت درگرفته بود که ما داریم برای دیوار حرف می‌زنیم و حاکمیت ساز خودش را می‌زند و مایی که کف جامعه داریم می‌بینیم و کار می‌کنیم حرف‌های‌مان در نظر گرفته نمی‌شود. من داشتم گوش می‌دادم فقط. آدم‌های یک نسل بالاتر از من خسته و نومید بودند. آدم‌های هم‌نسل من هم که هیچ کدام‌شان اصلا نبودند. همه رفته بودند. آدم‌های نسل بعد از من هم که اصلا به ایران فکر نمی‌کنند. از همان اول می‌خواهند بروند و ذهن‌شان را درگیر نمی‌کنند. من آن‌جا جوان‌ترین عضو جمع شده بودم. بعد یک پیرمرد ۸۲ ساله‌ی به معنای واقعی کلمه عصا قورت داده منبر رفت و چنان نومیدی را تقبیح کرد که مات و مبهوت ماندم. ۸۲ سالش بود. شق و رق. با کت و شلوار و کراوات و این‌‌ها. جوری عتاب کرد که من خودم به شخصه از نومید بودن ترسیدم. جوری هم گفت من همچنان برنامه دارم و پیگیری می‌کنم و این‌ها که برایم عجیب می‌نمود.
خب بین‌شان ملی‌گراها هم بودند. آبم با ملی‌گراها توی یک جوی نمی‌رود. به نظرم این شدت از عقیده که جانم فدای وطن و این حالت که خدا سرزمین ایران را سرزمین برگزیده‌ی خودش آفریده و ما نباید بگذاریم هیچ احدالناسی به غیر از خودمان در این بهشت روی کره‌ی زمین حضور داشته باشد، آخرش به خشونت و خون و خونریزی می‌رسد. خشونت و خون و خونریزی هم خب شر مطلق است. توهم قدرتمندتر بودن و بهترین بودن هم که بیداد می‌کند. پیش خودم تصمیم گرفته‌ام از آن‌ها باشم که زمینی را که در حال حاضر بر آن راه می‌روند دوست داشته باشند و برای آبادانی‌اش تلاش کنند و زیاد در بند این نباشم که فردا در کدام زمینم و یا دیروز در کدام زمین بوده‌ام. هر زمینی شد بشود. من تلاشم را فقط بکنم. زیاد هم احساس مالکیت نداشته باشم. چون مرگ و نیستی و اجبار به رها کردن همه‌ی این‌ چیزها حقیقت بدون شک و شبهه‌‌ی زندگی من است.
نمی‌دانم چه می‌شود. خودم خسته‌ام. از تکرار کردن خسته‌ام. آدم بعد از چند سال کار کردن همیشه به شهود می‌رسد. شهود چیز جالبی است. زیاد منطق ندارد. با عدد و رقم و مدل و کارهای دانشگاهی نمی‌شود درستی و یا حتی غلط بودنش را اثبات کرد. علمی نیست. به ظاهر حتی کوچه‌بازاری است. اما نه، خیلی خیلی توفیر دارد. شهود من می‌گوید این داستان با این فرمان هیچ وقت حل نمی‌شود بلکه با زور زدن خراب‌تر هم حتی می‌شود. شهود من می‌گوید باید افغانستان هم سرزمینی آباد شود. نه این‌که ایران آباد است. آبادی هم نسبی است. بحث این است که اختلاف سطح هیچ وقت پایدار نیست و سیب خراب همه‌ی سیب‌های سالم را خراب می‌کند. سیب خراب را باید جدا کرد. بدبختی همین‌جاست: برای جوامع و جغرافیاهای انسانی سطل آشغال وجود ندارد. جغرافیاهایی را که خراب شده‌اند نمی‌شود مثل سیب‌های خراب جدا کرد و انداخت توی آشغالی. پیچیدگی داستان این است که باید بنشینی و سیب‌های خراب را دانه دانه سالم کنی. به همین سختی. به همین پیچیدگی. به همین ناممکنی.
 

  • پیمان ..

بیا برایت از صداها بگویم. صدا ضبط کردن از فیلم گرفتن برایم هیجان‌انگیزتر است. همان‌طور که کلمات می‌توانند از تصاویر خیال‌انگیزتر باشند، صداها هم انگار همچه قابلیتی دارند. روایت یک پدربزرگ از عشق و عاشقی‌های جوانی‌اش در صدا خیال‌انگیزتر است از وقتی که تصویرش هم در قاب دوربین فریز شده باشد. عکس‌ها لحظه‌ها را ثبت و فریز می‌کنند. فیلم‌های روزمره هم انگار همچه خاصیتی دارند. اما کلمات و صداها انگار فقط یک وجه را می‌گیرند و بقیه‌ی چیزها را جاری می‌کنند.
امروز هم مثل خیلی روزهای دیگر تا وارد مترو شدم هندزفری را از کیف درآوردم که یا بی‌بی‌سی انگلیسی گوش کنم یا کمی با دولینگو بازی‌بازی کنم. سرگرمی توی مترو‌ام است. کتاب همیشه همراهم هست. اما دست‌فروش‌های توی مترو زیادند و سروصدای‌شان مانع تمرکز. نمی‌شود به راحتی به دنیای کتاب‌ها فروغلتید. اما هندزفری و پادکست و بالا بردن صدا چاره است. سوار شدم و دیدم یک صندلی هم خالی است. آقایی که یک کاور گیتار جلویش بود باز نشسته بود. اشاره دادم که تنگ‌تر بنشیند و یک عذرخواهی الکی هم زیر لب پراندم و کنارش جاگیر شدم. تا دولینگو را بالا آوردم یکهو دیدم که او و مرد بغلی‌اش گیتارهای‌شان را درآورده‌اند و آن یکی دارد می‌نوازد و این یکی بلند بلند زده زیر آواز. هندزفری را از گوش درآوردم. بی‌فایده بود دیگر. یک کنسرت مجانی نصیبم شده بود. جایگاهم هم وی‌آی‌پی بود. ور دل آقای خواننده. همه چیز را رها کردم و خودم را سپردم به آهنگ‌های شادمهر عقیلی که یکی یکی می‌خواندند و بعد آهنگ‌های دیگران. سه چهار تا آهنگ خواندند. مترو ایستگاه به ایستگاه شلوغ‌تر شد. بعد از هر آهنگ ملت برای‌شان دست می‌زدند. یکهو یاد آمد که دارم به یک صدا گوش می‌دهم... بقیه در کار فیلم ضبط کردن بودند. من اما ضبط صدای موبایل را روشن کردم. خوب می‌خواندند. توی صدایی که ضبط کرده‌ام آقای دستفروش دریچه‌ی کولر فروش هم وسط خواندن‌شان محصولش را در پس‌زمینه تبلیغ می‌کند و می‌رود. زندگی همین است راستش. همه چیز در هم بر هم. کیفیت‌ها هیچ وقت استثنایی و عالی نیستند. هیچ زنی زیباترین زن روی زمین نیست. هیچ مردی هم قوی‌ترین و قابل اتکاترین مرد روی زمین نیست. اما خب، زیبایی هست. فقط باید آن را قاپید. ایستگاه امام‌ خمینی خیلی‌ها پیاده شدند. صدای تشکر کردن‌های‌شان هم ضبط شده است. بدجور شور زندگی را با آهنگ و صدای‌شان توی واگن خسته‌ی مترو پمپاژ کرده بودند. دم‌شان گرم...

 

  • پیمان ..

دو سال پیش که سر تسلط دوباره‌ی طالبان ملت آه و واویلا راه انداخته بودند، یکهو احساس غریبی کرده بودم. من در حد خودم افغانستان و مهاجران افغانستانی را می‌شناختم. اما نمی‌توانستم آن‌جور که ملت آه و ناله می‌کردند، مرثیه‌سرایی کنم. از همه عقب مانده بودم. انگار همه بیشتر از من افغانستان و افغانستانی‌ها را می‌شناختند. استوری‌های دوستان مختلف دور از موضوع برایم یک جوری بود. قشنگ حس عقب‌ماندگی داشتم. نشسته بودم فیلم‌های تسلط طالبان را از این طرف و آن‌ طرف جمع کرده بودم. اما مبهوت بودم. از یک طرف از ته دل ناراحت بودم. سال ۱۴۰۰ بود و آغاز قرن جدید و راستش من آن موقع بیشتر از افغانستان برای خود ایران حس نگرانی پیدا کرده بودم. چون فکر می‌کردم که طالبان فقط بر افغانستان مسلط نشده است. بلکه آن طرز فکر در سراسر جغرافیا پراکنده می‌شود. سال بعدش که دوچرخه‌های بی‌دود را به خاطر استفاده‌ی مشترک زنان و مردان در شهر تهران جمع کردند دیدم که حسم درست بوده. یک ماه بعد از جمع‌آوری دوچرخه‌های بی‌دود مهسا امینی را کشتند و شد آن‌چه شد. از طرف دیگر فکر می‌کردم که تسلط طالبان بر افغانستان اصلا پدیده‌ی غیرمعقولی نبوده. حتی چند تا یادداشت کوتاه بر اساس دیده‌های سفر خودم به افغانستان هم نوشتم و تهش می‌خواستم نتیجه بگیرم که ظهور دوباره‌ی طالبان نتیجه‌ی طبیعی یک فرآیند بوده است. اما خب جو فحش و لعن و نفرین بر طالبان شدیدتر از این‌ حرف‌ها بود. بعدها حس کردم همراهی و همدلی ایرانی‌ها در آن برهه‌ی زمانی هم به خاطر خود افغانستانی‌ها نبوده. یک جور همانندسازی جمهوری اسلامی با نظام طالبان بوده شاید و آه و ناله بیشتر از برای حس شکست برای خود بوده تا هم‌دردی با افغانستانی‌ها... نعومی شهاب نای، یک حکایتی توی کتاب لهجه‌ها اهلی نمی‌شوند دارد که به نظرم حکایت ایرانی‌های دو سال پیش است:
«از پدرم شنیده‌ام که روزی مادربزرگ را در تشییع جنازه‌ای دیده. مادربزرگ گریه و زاری می‌کرده. پدرم که تازه رسیده بوده، از مادربزرگ می‌پرسد کی مرده؟ و او با اشک‌هایی حقیقی بر گونه، آهسته به پدرم می‌گوید: «نمی‌دونم. فقط می‌خواستم شریک غم‌شون باشم».
حالا فقط دو سال گذشته. دوباره مات و مبهوت و ساکتم. از حجم افغان‌ستیزی این روزها ترسم گرفته است. این دوستان من که با این شدت به افغانستانی‌ها نفرت می‌ورزند همان‌هایی هستند که دو سال پیش دنبال پناه دادن به آن‌ها و کمک مالی برای درس خواندن بچه‌های آن‌ها بودند؟ این ته ذهنه چی بوده که در کمتر از دو سال ۵۰۰ هزار کودک نیازمند به سواد را تبدیل کرده به ۵۰۰ هزار کودک چاقوکش؟ راستش هیچ وقت ازین که طبقات فرودست چشم دیدن افغانستانی‌ها را نداشته باشند تعجب نمی‌کردم. حق هم می‌دادم به آن‌ها. رقابت اقتصادی انسانیت حالیش نمی‌شود. بحث بقا است. یک کارگر ایرانی حق دارد به یک کارگر افغانستانی فحش بدهد. اما خب عرصه‌ی قدرت برای او آن‌چنان باز نیست و به مکانیزم‌های تغییر شغل متوسل می‌شود و نهایتا از پویایی اقتصاد بهره‌مند می‌شود و نفرت‌ورزی یادش می‌رود. زمستان پارسال هم که چند باری رفته بودم بازار برایم همکاری ایرانی‌ها و افغانستانی‌ها برای تولید و فروش بیشتر عجیب نموده بود. قوانین بازار انگار نوعی صلح به ارمغان آورده بود. اما حالا... تعداد کسانی که کمی اهل نوشتن و خواندن‌اند و این روزها به افغان‌ها نفرت می‌ورزند فراتر از انتظارم رفته است. نظام استدلال‌ها را هم در‌آورده‌ام. اگر وقت کنم می‌خواهم یک مقاله درموردشان بنویسم. برهه‌ی تاریخی خیلی خاصی است. همه‌شان از جنس نگرانی‌اند. اما واکنش‌ها و ادامه‌ی استدلال‌ها از جنس نگرانی نیستند، از جنس نفرت‌اند. بدی‌اش این است که کمی هم از رقابت‌های درون‌گروهی بازیگرها سردرمی‌آورم و حس می‌کنم که این آدم‌های اهل خواندن و نوشتن باز هم دقیقا نفهمیده‌اند که دارند چه کار می‌کنند، نفهمیده‌اند که عروسک خیمه‌شب‌بازی‌اند... نه، به هیچ وجه تئوری توطئه‌ی خارجی‌ها را نمی‌خواهم بگویم. همان بازیگرهای داخلی‌اند و جنگ قدرت بین‌شان. اما این آدم‌های اهل خواندن و نوشتن چه راحت بازی می‌خورند... ته‌ تهش به این می‌رسم که اصول اخلاقی خودت را اگر نداشته باشی همین می‌شود...

  • پیمان ..

این مسیرهای پیشنهادی حاصل رکاب‌زدن‌های چند ساله‌ی من در شهر تهران است. تهران در وضعیت فعلی در روزهای کاری برای دوچرخه‌سواری مناسب نیست. از افتادن در بازی ناجوانمردانه‌ی رقابت با ماشین‌ها و موتورها برای تصاحب نیم متر عرض خیابان و حتی الودگی هوا و دود و دم  که بگذاریم، آلودگی صوتی در روزهای عادی مانع از لذت بردن است. مسیر دوچرخه هم خیلی کم است و آن‌هایی هم که هستند در غوروق موتورسیکلت‌های وحشی تهرانند. اما در روزهای تعطیل، تهران آدمیزادی‌تر است. هم خیابان‌ها به خصوص در صبح‌ها خلوت‌ترند و هم سروصدا خیلی کمتر است. این مسیرها را برای صبح زود تا ظهر تهران در روزهای تعطیل عالی‌اند. مسیرهایی که می‌توانند خوراک یک سفر دونفره‌ی عشقولانه یا یک هم‌گروهی چند نفره و یا حتی برای تنهایی کردن یک دوچرخه‌سوار بریده از دنیا باشند:


۱. مسیر دروازه‌های قدیم تهران
۲. مسیر راه‌آهن- تجریش
۳. مسیر دیدنی‌های مشروطه
۴. رودخانه‌ی عشق
۵. به زیارت مزار عباس کیارستمی
۶. پردیسان و باغ‌راه فدک و پارک نهج‌البلاغه
۷. سرخه‌حصار و ده ترکمن
۸. صد میدان نارمک
۹. استادیوم آزادی
۱۰. شهر ری‌گردی

معرفی مشروح مسیرها در این‌جا

  • پیمان ..

این حکایت سعدی را  که می‌خواهم بگویم آقای برج‌ساز برای‌مان تعریف کرد. داستان آقای برج‌ساز مفصل است و بعدا تعریفش می‌کنم. بحث مهاجرت داغ است و این روزها همه حق خودشان می‌دانند که مهاجرت کنند. آقای برج‌ساز یک حکایت از سعدی را برای‌مان یادآوری کرد که اصلا به یادش نبودم. در عجب ماندم که سعدی (علیه‌الرحمه) به چه تجربه‌ای از زندگانی رسیده بود که حرفش قرن‌ها بعد هنوز هم مصداق دارد. از باب سوم گلستان است، در فضیلت قناعت. 

قصه‌، قصه‌ی یک (مشتزن) کشتی‌گیر است که از تنگی ایام خسته شده و می‌خواهد به سفر برود (مهاجرت کند) تا وضعیتش بهتر شود. می‌رود پیش پدرش که اجازه بگیرد و می‌گوید: فضل و هنر ضایع است تا ننمایند/ عود بر آتش نهند و مشک بسایند.

پدرش مخالفت می‌کند و می‌‌گوید پسر این کار را نکن. پسرش چانه می‌زند که ای پدر فواید سفر بسیار است از نزهت خاطر و جر منافع و دیدن عجایب و شنیدن غرایب و تفرج بلدان و مجاورت خلان و تحصیل جاه و ادب و مزید مال و مکتسب و معرفت یاران و تجربت روزگاران و...

پدرش باز هم نهیب می‌زند و برمی‌گردد می‌گوید فقط پنج طایفه هستند که می‌توانند از منافع سفر (مهاجرت) بهره‌مند شوند. بعد دانه به دانه آن‌ها را می‌گوید. به نظرم پس از قرن‌ها هنوز هم حرف سعدی درست است و فقط این پنج طایفه هستند که مهاجرت به‌شان خواهد ساخت:
۱. بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردان چابک هر روز به شهری و هر شب به مقامی و هر دم به تفرج گاهی از نعیم دنیا متمتع (به زبان امروزی: پولدار جماعت)
۲. عالمی که به منطق شیرین و قوت فصاحت و مایه‌ی بلاغت هر جا که رود به خدمت او اقدام نمایند و اکرام کنند (نخبه‌ی علمی-فرهنگی)
۳. خوبرویی که درون صاحبدلان به مخالطت او میل کند که بزرگان گفته‌اند اندکی جمال به از بسیاری مال و گویند روی زیبا مرهم دل‌های خسته است و کلید درهای بسته (بچه‌خوشگل‌ها- دافی‌ها)
۴. خوش‌آوازی که به حنجره داوودی آب از جریان و مرغ از طیران باز دارد پس به وسیلت این فضیلت دل مشتاقان صید کند و ارباب معنی به منادمت او رغبت نمایند و به انواع خدمت نمایند (نخبه‌ی هنری)
۵. کمینه پیشه‌وری که به سعی بازو کفافی حاصل کند تا آبروی از بهر نان ریخته نگردد (آدم کارآفرین)
پدر می‌گوید که اگر جزء این پنج طایفه نیستی، سفر (مهاجرت) برایت موفقیت‌آمیز نخواهد شد. مشتزن اما گوش نمی‌کند و کله‌خربازی در می‌آورد و می‌زند به جاده و حکایتش را می‌توانید بخوانید که آخرش با چه خواری و ذلتی به نزد پدرش برمی‌گردد و تأیید می‌کند که حرف پدرش درست بوده. 
حقیقت‌ این است که در جهان قرن بیست‌ویکم دولت‌ها و حکومت‌های طراز اول هم عمدتا فقط این پنج طایفه را به عنوان مهاجر قبول می‌کنند. این جاست که به نظرم سعدی فراتر از حوزه‌ی ادبی، در حوزه‌ی حکمرانی هم از پس قرن‌ها یکه‌تازی می‌کند...
 

  • پیمان ..

بازنده

۳۱
شهریور

خب، بله. هنوز موهای سرم سفید نشده است. اما چند نخ سفید ریش‌هایم وقتی کوتاه‌شان نمی‌کنم بهم ثابت می‌کند که یک سال اخیر بهم خیلی بد گذشته است. چند نخی که همین چند ماه اخیر سروکله‌شان پیدا شده است. چرایش را هم تقریبا خودم می‌دانم. ترکیبی از وقایع بیرونی و درونی بوده است و شکست‌های نسبتا بزرگ و ادامه یافتن وضعیت‌هایی که حداقل در این واپسین روز تابستان نباید شاهد ادامه یافتن‌شان می‌بودم و هستم و البته می‌دانم که زندگی هنوز روزهای بدش را برایم رو نکرده است...
شهریور ماه برنامه‌ی رکاب‌زدنم را منظم‌تر کردم. شکل ورزش روزانه بهش دادم. مرحله‌ی اول آزمون زبان آلمانی را با موفقیت از سر گذراندم و کمی خیالم راحت شد و با اعتماد به نفسی که به دست آوردم آلمانی خواندن را شل کردم و رکاب زدن صبحگاهی را به اولویت اول روز تغییر دادم. صبح‌ها که بیدار می‌شوم ذهنم از تلخی وقایع و ته‌نشین افکاری که در خواب هم رهایم نمی‌کنند گس است. آرام آرام رکاب می‌زنم و تا بدنم گرم شود و تمرکزم برود روی رکاب زدن کمی طول می‌کشد. اول صبح قشنگ شبیه پوکرمن‌ها رکاب می‌زنم. بی‌حس، بی‌لبخند، کمی حتی اخمالو. یکی از سوالاتی که این چند هفته همواره اول صبح‌ها من را از درونم می‌خورد این است: چرا من همیشه سمت شکست‌خورده‌ی ماجرا هستم؟ این سوال از بی‌پولی شروع شده. این‌که چرا ول نمی‌کنم بروم یک کاری که حداقل از درآمد ماه آینده‌ام مطمئن باشم و این قدر احساس عدم اطمینان نداشته باشم؟ این‌که چرا من همیشه در سمتی ایستاده‌ام که انگار شکست‌خورده است، بی‌رونق است، هیچ کسی بهش احتیاجی ندارد و اصلا اهمیتی ندارد. چرا کارهایی می‌کنم که نظام کاپیتالیسم آن را فاقد ارزش قلمداد می‌کند و با القای احساس بیهوده بودن من را شلاق می‌زند؟ بعد به رانت‌هایی که آدم‌های مختلف دارند فکر می‌کنم و محرومیتی که از رانت‌ها نصیبم شده حتی اگر کت‌بسته تنم را روحم را بفروشم (من برای خودم یک پا مفیستو‌ هستم اصلا!)... آره. همچه فکرهایی همین‌جور وول می‌خورند و وول می‌خورند تا یکهو می‌بینم که سربالایی اول نفسم درآمده و افزایش ضربان قلب چیزی را درونم آزاد می‌کند. این اتفاق را این ماه‌ها بیشتر غنیمت می‌شمارم. سریع درمی‌یابمش و یک «ک؟ص ام٫ک» نثار همگانی که باعث و بانی این سوالات هستند می‌کنم و تیز رکاب می‌زنم و سعی می‌کنم لذت ببرم، جوری لذت می‌برم که آخر شب وقتی شهروز از روزی که سپری کرده‌ام می‌پرسد می‌گویم بهترین قسمت روزم همین دوچرخه‌سواری است و او هم می‌گوید سفت بچسبش که همان را هم هر کسی درنمی‌تواند یابد.
شهریور ماهی بود که خیلی از درخت‌های قدیمی سرخه‌حصار را بریدند. هر روز صبح مرحله به مرحله بریده شدن درخت‌های با عمر بیش از ۵۰ سال و کچل و کچل‌تر شدن سرخه‌حصار را می‌دیدم. مسافتی به طول ۶ کیلومتر تقریبا عاری از درخت شد یک‌باره. مشابه‌ این اتفاق در خیلی عرصه‌های دیگر زندگی این چند ماه هم برایم در مقیاس‌های گوناگون افتاده. از خشک شدن تمام گل‌های دفتر تا خشک شدن درخت انجیر دوست‌داشتنی حیاط خانه‌مان. هر کدام این‌ها را می‌بینم ته گوشم این جمله دلنگ دلنگ می‌کند که خداوند به زبان نشانه‌ها صحبت می‌کند و غم به دلم می‌نشیند. 
هر روز صبح می‌دیدم که یک گروه چوب‌بر با ماشین‌های پلاک ایران ۷۲ آمده‌اند، وسط جنگل خیمه زده‌اند، ده دوازده تا قاطر دارند و یک چادر بزرگ و چند تا نیسان آبی، روزها درخت‌ها را می‌برند صاف و صوف می‌کنند، با قاطر می‌آورند کنار جاده و سوار نیسان‌های آبی می‌کنند و د فرار. هر ده متر هم پلاکارد زده‌اند که آفت سوسک درخت‌خوار به جان این درخت‌ها افتاده است و این قطع درختان با مجوز سازمان محیط زیست دارد صورت می‌گیرد و از همکاری شما شهروندان محترم متشکریم. هنوز هم باور نمی‌شود که سوسک درخت‌خوار به این وسعت حمله کرده باشد. اگر سوسک درخت‌خوار بوده چرا زودتر جلویش را نگرفته‌اند... بحث پول نیست؟ چوب گران است، حضرات هم که این روزها از فروش هیچ چیزی حتی طبیعت (مادر همه‌ی ما) ابایی ندارد... باری... کاری نمی‌توانستم بکنم. رکاب می‌زدم و گاه گاه از نابودی روزانه‌ی جنگل عکس می‌گرفتم. البته که بلافاصله شروع کرده‌اند به کاشتن نهال به جای درخت‌های قطع‌شده. اما با توجه به خشکی هوا و این‌که اکثر درخت‌های قطع‌شده در کنار اتوبان شهید یاسینی بوده‌اند چشمم آب نمی‌خورد دیگر آن تکه‌ی سرخه‌حصار دوباره جنگل شود. یعنی حداقل می‌‌دانم که به عمر من قد نمی‌دهد.
عصری صحبت قطع شدن درختان سرخه‌حصار شده بود. مامانم برگشت گفت: «همایون می‌گه چوب درخت‌هاش خیلی خوبن». همایون شوهر دختر همسایه‌مان است. دختر همسایه‌مان هم کسی است که ۷-۸ سال پیش همه اصرار می‌کردند به عقد من دربیاید. من طفره رفته بودم و نپذیرفته بودم. حالا یک بچه دارند و در این عرصه هم هر چند خودم نپذیرم و قبول نداشته باشم به هر حال از جانب بیرونی جزء لوزرها به شمار می‌روم. 
گفتم: «از کجا می‌گه؟» 
گفت: «می‌گه آتیش که می‌زنی اصلا دود نمی‌کنه، زغالش هم خیلی موندگاره. چوبش پرمغزه». 
گفتم: «از کجا فهمیده؟» 
گفت: «هیچی. هفته‌ی پیش جمعه با ماشین رفته صندوق ماشین‌شو پر کرده آورده انبار کرده که برای جوجه و کباب و اینا چوب داشته باشن. امروز هم رفته یه صندوق دیگه ماشین‌شو پر کرده آورده. اینا درختارو قطع کردن هنوز شاخه‌ها رو جمع نکردن. تو هم هر روز می‌ری‌ها... روز دو تا شاخه برمی‌داشتی می‌ذاشتی رو ترک‌بند دوچرخه‌ت می‌اوردی کلی می‌شدها».
چیزی نگفتم. باز هم فهمیدم که چرا همیشه سمت شکست‌خورده‌ی ماجرا می‌ایستم....
 

  • پیمان ..