از روزهای سنگاپور
تجربههایم از زندگی در سنگاپور و تحصیل در مدرسهی لی کوآن یو دانشگاه ملی سنگاپور را اینجا مینویسم...
- ۱ نظر
- ۰۳ شهریور ۰۳ ، ۱۲:۱۹
- ۸۷ نمایش
تجربههایم از زندگی در سنگاپور و تحصیل در مدرسهی لی کوآن یو دانشگاه ملی سنگاپور را اینجا مینویسم...
اولش فکر کردم که دخترک فروشنده توی پاچهام کرده عینک را. به خودم فحش میدادم که چرا نرفتیم از آن پسرک که آن همه وقت گذاشت برای تعریف تفاوت عینکها بخریم. عینک جدید برایم سردرد به ارمغان آورده بود. فکر میکردم که فاصلهی کانونی رعایت نشده و اینها. وقتی رفتم کلینیک دانشگاه تهران که گزارش پزشکی با مهر بینالملل بگیرم ازشان دیدم اپتومتریشان خلوت است. سریع رفتم پیش دخترک اپتومتریست و گفتم ببین این عینک من را چک کن که فاصلهی کانونی و شمارهاش درست است یا نه. چک کرد و گفت همه چیز میزان است. بعد چشمم را معاینه کرد و گفت مشکل از نسخهات است. الان نیمنمره از شمارهی چشمت کم شده. یک لحظه مات و مبهوت نگاهش کردم و بعد به ناگهان به خودم گفتم شت. سالها منتظر چنین روزی بودم. من از کلاس اول راهنمایی به طور منظم هر شش ماه، نیم نمره به ضعیفی چشمهایم اضافه شد. دبیرستان که بودیم یک معلم عوضیای داشتیم که میگفت آنهایی که چشمشان ضعیف میشود به خاطر عوارض استمناء است. به خاطر ضعیفی چشمهایم چشمپزشکهای زیادی دیدم. یکیشان بود یک پیرمرد خیلی باحالی بود. یادم است که فارغالتحصیل یکی از دانشگاههای فرانسه بود. برایم توضیح داد که پسرم نگران نباش. این ضعیف شدن چشمهایت به خاطر رشد بدنت است. بعضیها این شکلی میشوند. تو هم تا زمانی که بدنت در حال رشد است احتمالا این ضعیف شدن چشمهایت ادامه خواهد داشت. بعضیها ۱۸ سالگی پایان رشد بدنشان است و بعضیها ۲۳-۲۴ سالگی. بعد از آن که رشد متوقف شد تو هم چشمهایت دیگر ضعیف نمیشود تا یک جایی. بعد یا پیرچشمی و ضعیفی چشم را همزمان خواهی داشت یا اینکه چشمهایت برعکس پیشرفت میکند: ضعیفی معکوس میشود و شاید حتی از آن ور رشد کند. وقتی دخترک اپتومتریست بهم گفت که نیمنمره از ضعیفی چشمهایت کم شده یکهو ۲۰ سال به عقب برگشتم و یاد آن دکتره افتادم و به خودم گفتم: شت، پایان دورهی جوانی.
پریروزها یک ایمیل آمده بود در مورد درس روش تحقیق در ترم آینده. نوشته بودند که درس روش تحقیق دو گروه شده و ما بر اساس معیار تنوع دانشجویان در هر کلاس شماره را در گروه آ انداختهایم. البته نگران نباش که استاد هر دو درس خانم ابوسلیمان است. جست و جو کردم دیدم خانم ابوسلیمان چهقدر جوان و زیباست. رزومهاش را سک زدم دیدم راستی راستی از من جوانتر است. یکجوریام شد. این روزها این فکر را درون خودم خیلی دارم. به آقای مهندس که این را گفتم به شدت باهام مخالفت کرد. داستان خودش را تعریف کرد که در سالیان دور شاگرد اول دانشکدهی فنی دانشگاه تهران بود و بعدها افتاد دنبال کار و پول و اینها. وقتی لیسانسش را گرفت انقلاب شد. بعد از انقلاب خواست از بورسیهی دولت استفاده کند برای خواندن ارشد در یک دانشگاه خارجی. اما درگزینش رد شد. او هم عطای ادامهی تحصیل را بخشید به لقایش. یک روز اوایل چهلسالگی به خودش آمد دید یک چیزهایی به خودش بدهکار است: مثلا اینکه چرا ادامه تحصیل نداده. همانموقع شروع کرد به کنکور خواندن و در ۴۱ سالگی وارد رشتهی ارشد شد و بعد هم بلافاصله دکترا. گفت اما من در ۴۱ سالگی دیگر یک دانشجوی معمولی نبودم که نداند چی میخواهد و نداند که کجا میرود. میگفت میفهمیدم که کجا و چی به درد میخورد. دلداریام داد و گفت تو حالا یک آدم معمولی نیستی. دانشجو بودن تو با دانشجویی بقیه تومنی صنار تفاوت دارد. خیلی فرق میکنی. این را آقای دکتر م هم بهم گفت. سرش شلوغ بود. مشغول لابی برای دولت جدید بود. منتظرش ماندم و وقتی داشت با ماشینش به سمت بانک مرکزی میرفت با هم صحبت کردیم. دو سال پیش که بهش گفتم میخواهم اپلای کنم گفت من همه جوره حمایتت میکنم، اما تو الان تجربههایی داری که فراتر از درس و دانشگاه است. آن موقع بهم گفته بود که فکر نکن دانشگاه برایت چیز جدیدی به ارمغان داشته باشد. من هم تصدیق کرده بودم و گفته بودم فقط میخواهم محیط جدید تجربه کنم. توی ماشین که سن و سال و دغدغهی دیر بودن را گفتم، برگشت گفت اولا که به قیافهت نمیخورد و جوان ماندهای. ثانیا اینکه دانشجوی با تجربهی کاری با دانشجوی صفر کیلومتر فرق داره. او هم خواست که توی ذهنم این را کنار بگذارم. اما هر کاری میکنم نمیشود.
این سوال که آیا وقت مناسبی است یا نه، هر ساعت از شبانهروز یک پاسخ متفاوتی از مغزم میشنود. سه ماه پیش گواهینامهام را گم کردم. رفتم درخواست گواهینامهی المثنی دادم. گفتند یک ماهه میآید. اما نیامده. وقت نمیکنم بروم پلیس+۱۰. صبح که بیدار میشوم کمی مشغول دورهی آنلاین اقتصاد میشوم که قبل از ورودم به سنگاپور باید خوانده باشم و دقیقا یک روز بعد از رسیدنم به سنگاپور باید امتحانش را بدهم. دوست دارم که قدم اول را محکم بردارم و توی آزمون اول قوی باشم. اما وقت کم است. دو بار پلیس+۱۰ رفتهام. جواب سربالا بهم دادند که میآید و باید پست تحویل بدهد و اینها. اعصابم را خرد کردهاند. هفتهی دیگر نیستم ایران. باید یک ماهه میفرستادند یا یک کد پیگیریای چیزی به من میدادند. گفتند نمیخواهد. میآید. زر میزنند. ترسم این است آن دکتر گواهینامهی توی ستارخان اوسکولبازی در آورده باشد تایید پزشکی نداده باشد. چون آن روز که رفته بودم میگفت اینترنتم قطع است و بعدا تاییدیه را میفرستم. نمیرسم بروم دوباره پیشش. آدم کلاشی بود. دکترهای گواهینامه که دکتر نیستند. یک معاینه چشم الکی کرد و گفت ۱۶۰ تومن میشود. از حالت پولکی بودنش و لاتی صحبت کردنش آن روز متنفر شده بودم. دلم میخواهد بروم دم آخری یک دعوا مرافعه کنم بگویم مرتیکه، چرا اوسکول میکنی؟ مگه من علافم؟ مگه من بیکارم؟ بعد او هم بگوید اصلا نمیگذارم تو گواهینامه بگیری. به سرهنگ نیروی انتظامی توهین کردهای. من هم بگویم برو گم شو، با این طرز کار کردنت که ایران را تبدیل به گهدانی کردهای. کندی فرآیندها حالم را به هم میزند و میگویم باید رفت. برای دسترسی به تمام سایتهای دانشگاه (ایمیل دانشگاهی، دورهی آنلاین اقتصاد، نشستهای آنلاین، سایت مربوط به آموزش، سایت مربوط به خوابگاه، سایت مربوط به امور دانشجویی و…) باید با فیلترشکن وصل شوم. فیلترشکن سرعتم را میآورد پایین. پیش خودم میگویم رقابت نابرابری است. آن بابایی که الان توی هند نشسته احتمالا یک سوم زمانی را که من برای تماشا و حل تکالیف دورهی آنلاین صرف کردهام، برای این کار گذاشته و اعصابش هم مثل من خرد نیست. اعصابخردیها بهم میگویند که هر زمان که بروی مناسب است.
اما بعد یکهو چند نفر پیام میدهند در مورد وضعیت مهاجران در ایران و اینکه چه باید کرد. آدمهایی که اصلا فکرش را نمیکردم. چند سال پیش وقتی میخواستم حرف بزنم و مطلب بنویسم باید کلی آویزان میشدم و وقت جلسه میگرفتم و پیام میدادم و زنگ میزدم. حالا دیگر خودشان زنگ میزنند بیآنکه من پیامی داده باشم. ازم مشورت میخواهند. ازم مطلب میخواهند. ارجاع میدهم به بقیه. بقیهای که حالا مطمئنم فراتر و بهتر از من نیستند. میگویم نمیرسم. واقعا هم نمیرسم. وقت میخواهد. تمرکز میخواهد. به خودم میگویم چرا الان آخر؟ این همه سال من این جا بودم و خواندم و نوشتم کمتر سراغم آمدید… عدل الان آخر؟ شک میافتم که شاید زمان مناسبی نیست برای رفتنم. الان که کار و بار بیشتر شده… الان که فکر و تجربه بیشتر نیاز است… الان که دیگر وقت درس خواندن نیست… شک میافتم.
اصلا من قرار بود در ساحل آرامش پهلو بگیرم. من یک قایق چوبی کوچک بودم که برای خودم توی رودخانه شناور بودم و چند تا ماهی رودخانهای صید میکردم. هر از چند گاهی بقیه انگولکم میکردند و با نوک قایقشان سعی میکردند قایقم را سوراخ کنند. اما به هر حالا جریان وسط رودخانه آرام بود و میتوانستم حرکت کنم. ماهی زیاد نبود. ماهیهای رودخانهای هم باکیفیت و خوشمزه نبودند. اما به هر حال عمری به این طریق گذراندم. الان وقت در ساحل آرامش پهلو گرفتن و یار را در آغوش گرفتن بود اصلا. محض تفریح نهایت با هم سوار قایق شویم برویم وسط رودخانه چند تا ماهی صید کنیم و دوباره برگردیم به ساحل امن و آرامش مثلا. به جای پهلو گرفتن، قایق چوبی را ول دادهام برود توی اقیانوس. قایقهای دیگر اذیتم میکردند. درست است. به خاطر قایقهای دیگر گفتهام بروم جایی بزرگتر… دارم میروم توی اقیانوس. این موجهای سهمگین نزنند بدنهی قایقم را در هم بکوبند… نهنگی کوسهای چیزی من و قایقم را با هم نخورد… من یونس پیامبر نیستم که بتوانم توی شکم نهنگ زندگی کنمها. اصلا من تور ماهیگیری دارم که ماهی اقیانوسی شکار کنم؟! کجا دارم میروم برای خودم، تنها تنها؟
دوباره یک ساعت بعدش به این نتیجه میرسم که کار خوبی میکنم. یک ساعت بعدترش میگویم عجب غلطی کردمها. همین نوسان مسخره باعث میشود خیلی از کارهایی را که باید بکنم نکنم. نمیرسم. زمان از بخار شدن هم چیزی فراتر میرود. آماده نیستم. دارم بدون آمادگی میروم. باید خیلی آمادگیها را کسب میکردم. اما نکردهام. نرسیدم. نشده…
ماشینم را فروختم. این هم ناگهانی شده. فکر میکردم یک سفر دیگر هم باهاش میروم و بعد میدهم برود. اما سفر آخر ممکن نشد. زمان زودتر از چیزی که فکرش را میکردم میگذرد. رفتم وسایلم را از توی ماشین برداشتم که تحویلش بدهم برود. یک لحظه احساس از دست دادن همه چیز ناراحتم کرد. حالا که دارم چیزهایم را از دست میدهم قرار است چه چیزهایی به دست بیاورم؟ نمیدانستم. ماشین بدی نبود. یعنی آن قدر که ملت در مورد یک ماشین چینی بد و بیراه میگویند نبود. ماشین هیجانانگیزی نبود. آن قدر متوسط بود که آخرش هم مجاب نشدم که برایش اسم بگذارم. با توجه به بدنه سفید و سقف سیاه و اصالتا چینی بودنش مجاب شدم که اسمش را بگذارم ینیانگ. اما باهاش آن قدر عیاق نشدم که بگویم خب اسم تو این است. بینام ماند. اگر باهاش رفیق میشدم احتمالا روی داشبوردش یک ماشین اسباببازی میگذاشتم. من با کیومیزو خیلی بیشتر حال میکردم. چون چند تا شاخصهی خیلی خوب داشت و البته که چند تا ضعف بزرگ. ام وی ام ایکس ۲۲ اصلا هیجانانگیز نبود. از هر لحاظ ماشین متوسطی بود. شتابگیری نداشت که هیجانانگیز باشد. فرمانپذیریاش خفن نبود که پیچ واپیچ جادهها رو تند و تیز برود. اما از آن طرف هم بیآزار بود. خراب نشد. نقص الکی نداشت. میشد بهش اطمینان کرد که اگر آرام بروی تو را بیدردسر به مقصد برساند. وقتی وسایلم را از توی ماشین برداشتم به خودم گفتم عه چه قدر کم وسیله توی ماشین داشتم. توی ماشینهای قبلیام همیشه چادر و وسایل شبمانی و آشپزی و آب و خورد و خوراک داشتم. جوری بودم که هر لحظه تصمیم بگیرم ماشین آمادهی جاده بود. اما در دو سال اخیر گویا اصلا به فکر سفر نبودم. حتی توی داشبورد هم وسیلهی خاصی نداشتم. نرفتم. ماشین را شخصی نکردم. یادم آمد که اصلا ماشین را خریدم که سرمایهام حفظ شود و آمادهی همین روزها بودم. ماشین را برای سفر نخریده بودم. باهاش جای خاصی هم نرفتم. حس بدی بهم دست داد. انگار که سرمایه را حرام کردهام. ماشینی که باهاش مسافرت نروی حرامش کردهای دیگر. همهی جادههایی که باهاش رفتم تکراری بود. ماشینها البته درکی از جادههای تکراری و غیرتکراری ندارند. اما من انگار ذهنم بسته شده بود. همان دو سال پیش که دیگر بیخیال جادههای جدید شدم انگار همه چیز تمام شده بود…
لحظاتی هستند که به خودم میگویم ای کاش همین الان وقت رفتن فرا برسد و دیگر حتی چند ساعت آینده هم نباشم و لحظاتی هستند که به خودم میگویم اه، ای کاش چند ماه دیگر هم میشد صبر کنم و ای کاش این روزها بیشتر کش میآمدند… میگویند سنگاپور یک کشور استوایی است که آب و هوایش همیشه شبیه تابستان شمال ایران است. از بیرون که به خودم نگاه میکنم حس میکنم یک تناسب شانسکی جالبی به وجود آمده. من وارد دورهی تابستان زندگیام شدهام و دارم میروم به کشوری که همیشه تابستان است! اینجوریها دیگر…
ارائهام در مورد تحصیل کودکان مهاجر در ایران در خانهی اندیشمندان علوم انسانی، آخرین ارائهی عمومی من در ایران تا اطلاع ثانوی بود. این را پیش از جلسه هم میدانستم. دوست داشتم دوستانم هم بیایند. اما انتظاری نداشتم. خب، این مباحث را چندین و چند بار ارائه کردهام و حرفهایم تکراری است. کسی هم از دوستانم نیامد راستش. خود بچههای دیاران هم کسی نیامد. اما جلسهی خوبی بود. آدمهای توی جلسه جدید بودند و متنوع. یکی استاد دانشگاه بود، یکی مهندس فارغالتحصیل سالهای دور دانشکده فنی بود که ایام بازنشستگی خودش را سرگرم کودکان مهاجر در اطراف تهران کرده بود، چند تا دانشجو هم بودند که پایاننامهشان را حول این موضوع تعیین کرده بودند. نادر موسوی هم که دیگر سخنران نشست بود و دیدنش همیشه به من انرژی میدهد. دبیر نشست آقای دکتر صادقی از اساتید دانشگاه علامه طباطبایی بود که در زمینهی برنامهریزی محتوای درسی تخصص داشت. من را از اینترنت پیدا کرده بود و ازم دعوت کرده بود که بیایم و آخرین یافتههایم را ارائه بدهم. ازش متشکر بودم راستش. توی اساتید دانشگاهی ایران ازین غرورهای مسخره زیاد دیدهام که تا طرفشان از نظر مدرک همرده نباشد او را به رسمیت نمیشناسند و اصلا لایق همصحبتی نمیبینند. حتی برایم پیش آمده که خانم استاد به همین دلیل دعوتم برای ارائهی کارهای علمیاش را نپذیرفته و ترجیح داده کارهایش توی کاغذپارهها محبوس بمانند تا اینکه بهانهی گفتوگو شوند. اما خب دکتر صادقی اینطور نبود.
آخر آن ارائه یک جمله گفتم که حقیقتا بهش اعتقاد دارم و به نظرم میشود آن را جزء جملهقصارهای خودم بدانم: مهاجران سنگ محک نظام اداری هر کشورند. اگر مهاجران غیربومی یک کشور در یک سیستم با مشکلات متعددی روبهرو میشوند، آن سیستم مریض است و اگر سیستمی کارآمد باشد مهاجران معمولا با مشکلات کمتری روبهرو میشوند. اصل گزاره راستش طی تجربهی سالیان به ذهنم رسیده بود و نیز یکی از ارائههای دکتر میدری که در آن برگشته بود گفته بود اگر میخواهید ببینید یک سیستم چهقدر کارآمد است نگاه کنید که با فرودستترین خدمتگیرندگانش چطور رفتار میکند. مثالش معلولان و طراحی شهری بود. میگفت برای تشخیص کارآمدی طراحی یک شهر نیاز نیست به معماری و زیبایی و هزار شاخص دیگر مراجعه کنیم. به معلولان در آن شهر نگاه کنیم. اگر میتوانند زیست عادی در آن شهر داشته باشند مطمئنا آن شهر برای آدمهای عادی هم جای خوبی خواهد بود و بالعکس.
چرا یاد آن جمله در آن ارائهام افتادم؟ هیچی. این چند ماهه یکی از چهارچوببندیهایی که علیه مهاجران در ایران خیلی پرتکرار بوده بحث استفادهی مجانی آنان از یارانههای پنهان و به خصوص یارانههای انرژی بوده. در نگاه اول چهارچوببندی درستی است. به خصوص مهاجرانی که بدون مدرک به ایران آمدهاند و اصولا هیچ مالیاتی به جز مالیات بر ارزش افزودهی موجود در کالاهای مصرفی را پرداخت نمیکنند. اما یک خرده که بزرگتر نگاه میکنی میبینی این مهاجران دارند ناخواسته یک مشکل بزرگ اقتصاد و جامعهی ایران به خودمان نشان میدهند: نظام تخصیص یارانه.
بله، بنزین ۱۵۰۰ تومانی یعنی یک یارانهی بزرگ که دارد از جیب ایرانیان میرود و تمام افراد ساکن در ایران از آن بهرهمند هستند: چه ایرانیهایی که اینجا سرزمینشان است، چه مهاجران افغانستانی و حتی توریستهای اروپایی و جاهای دیگهی دنیا که پاداش بیتوجهیشان به رسانهها برای سفر به ایران را میگیرند و خیلی مفت و تقریبا مجانی ایران را میگردند. اما این یارانهی بزرگ آیا به افراد مستحق میرسد؟ خیر. بیشترین استفاده از بنزین ۱۵۰۰ تومانی را آن بابای پولداری میکند که تویوتا لندکروزش چند برابر قیمت جهانی است و اگر در هر کشوری به غیر از ایران حضور میداشت به واسطهی ثروت افسانهایش باید هزاران دلار مالیات پرداخت میکرد و مطمئنا اگر ازش بپرسی که چرا مهاجرت نمیکنی برمیگردد میگوید هیچ جای دنیا ایران نمیشود. در ایران نه تنها نیازی به پرداخت مالیات آنچنانی ندارد بلکه دریافتکنندهی یارانه هم هست. در ایران تعداد زیادی از خانوادهها ماشین ندارند. اما یارانهی بنزین ۱۵۰۰ تومانی از جیب آنها دزدیده میشود و به جیب پنج درصد پولداری که ماشینهای آنچنانی و لوکس دارند واریز میشود. بله. تعداد مهاجران افغانستانی زیاد است و میزان استفادهشان از یارانه هم بسیار. اما داستان شکاف طبقاتی در ایران است. میزان مصرف پنج درصد اول جامعهی ایران اصلا با ۹۵ درصد مابقی جامعهی ایران به علاوهی مهاجران افغانستانی قابل مقایسه نیست. اما آیا کسی اعتراض میکند؟ نه. چون آن ۵ درصد پولدار رسانه را دارد و اتفاقا یکی از ذینفعان موضوع وضعیت فعلی افغانستانیها هم هست: به هر حال برجها و قصرها را باید کارگرهای ارزان و کاری افغانستانی بسازند دیگر. از قضا، آن ۵ درصد با هر نوع تغییر و تحولی در هر زمینهای هم مخالف هستند و میتوانند هم مخالفتشان را به جایی برسانند. داستان یک جای دیگری مشکل دارد. اما ما یادمان رفته. حضور مهاجران باعث میشود که خراب بودن وضعیت یادآوری شود. اگر تخصیص یارانه به صورت فردمحور بود و یارانه مثل هوا در کشور رها نمیشد الان در مورد مهاجر بدون مدرک و کسی که ایرانی نیست این قدر حرص نمیخوردیم. اما خب، راه حل درست و ریشهای همیشه سخت است و راهحل دم دستی این است که بزنیم توی سر کسی که مشکل را بهمان یادآوری کرده.
مدرسهی حکمرانی لی کوآن یو در سال ۲۰۰۵ در دانشگاه ملی سنگاپور تاسیس شد. سنگاپور به عنوان یکی از چهار ببر آسیا در قرن بیستم و در کمتر از نیمقرن خودش را از یک کشور جهان سومی به یک کشور توسعهیافته تبدیل کرده بود. رهبر سنگاپور در تمام آن سالها مردی بود به نام آقای لی کوآن یو. حزب تحت رهبری او از ابتدای استقلال سنگاپور به عنوان یک کشور (۱۹۶۷) تا به امروز بر سر کار است. بعد از این که الگوی توسعهی سنگاپور موفقیت خودش را به جهانیان اثبات کرد، در سال ۲۰۰۵ مسئولان دانشگاه ملی سنگاپور مدرسهی حکمرانی لی کوآن یو را راهاندازی کردند. هدف اصلی این مدرسه افزایش ظرفیتهای حکمرانی در آسیا و جنوب شرقی آسیاست.
مدرسهی لی کوآن یو فقط در مقطع ارشد و دکترا دانشجو قبول میکند و دانشجوی لیسانس ندارد. اولین و قدیمیترین گرایش کارشناسی ارشد سیاستگذاری عمومی (MPP) است که قبلا در دانشکده علوم سیاسی بود و با تاسیس مدرسهی لی کوآن یو به آنجا منتقل شد. بعدش کارشناسی ارشد MPA و MPM و سرآخر کارشناسی ارشد روابط بینالملل (MIA) را در سال ۲۰۱۷ راهاندازی کردند. سالانه بین ۷ تا ۹ دانشجوی دکترا هم پذیرش میکند. ۲۰ درصد دانشجوها سنگاپوریاند، ۲۰ درصد هندی، ۲۵ درصد از کشورهای آسیای شرقی و جنوب شرقی، ۲۰ درصد چینی (یعنی حدود ۸۵ درصد دانشجوها آسیایی) و مابقی ۱۵ درصد از بقیهی جاهای دنیا. تو یک سری از رشتهها هم چینیها اکثریت را تشکیل میدهند. مثلا هر سال یک کلاس MPA دارند که فقط به زبان ماندارین ارائه میشود و ۹۰ درصد دانشجوها هم چینیاند. کلا هم برای پذیرش دادن به سابقهی کار اهمیت میدهند. متوسط سابقهی کار بچههای MPP بین ۳ تا ۵ سال است. متوسط سابقهی کار بچههای MPA هم بین ۸ تا ۱۰ سال.
بعد از نامهی پذیرش، مراحل ثبتنام و دریافت ویزا و خوابگاه و اینها خیلی پله پله و مرتب و منظم و با ایمیلهای مشخص پیش میرود. به محض جواب مثبت به پیشنهادشان ایمیل دانشگاه تخصیص پیدا میکند. الان یاد دانشگاه تهران افتادم که چند وقت پیش یکهو اعلام کرد که فارغالتحصیلان دانشگاه یک هفته فرصت دارند تا فایلهای خودشان را از ایمیلشان بردارند. چون بعد از یک هفته دیگر به فارغالتحصیلان خدمات ایمیلی ارائه نمیشود. من همان موقع از ایمیل دانشگاه تهران دست کشیدم و به همهی جاهایی که ایمیلم را ایمیل دانشگاه تهران عنوان کرده بودم خبر تغییر ایمیلم را دادم. بعدش روابط عمومی دانشگاه تهران گفت نه این کار را نمیکنیم. اما عملا این کار را کردند. من این روزها دیگر به ایمیل دانشگاه تهرانم دسترسی ندارم. وقتی آدرس ایمیلم را وارد میکنم از من میخواهد که پسورد را تغییر بدهم و از آن طرف هم هر کار میکنم اجازهی ثبت پسورد جدید نمیدهد و در یک دور باطل میافتم. بقیهی دانشگاههای ایران هم همینطور هستند. تربیت مدرس را که مطمئنم... به هر حال تفاوتها از همین چیزهای کوچک اوج میگیرد دیگر.
بعد از اینکه ایمیل دانشگاه به من تخصیص پیدا کرد بر اساس آن سایتهای مختلف مربوط به دانشجو هم برایم قابل دسترس شد. یک سایت کانواس دارند که محتواهای آموزشی در آن قرار دارد. دانشگاه اجبار کرده که قبل از ورود به سنگاپور و شروع درس و مشق سه تا دورهی آنلاین را بگذرانم.
۱. دورهی culture of respect and consent
۲. دورهی Fundamentals of Academic Life و Personal Data Protection for Students
۳. دورهی Economic Preparatory Course
دورهی فرهنگ احترام و رضایت حقیقتا چیز مضحکی بود. یک دورهی خیلی کوتاه است در مورد آموزش رفتار اجتماعی با بقیهی دانشجوها و محیط دانشگاه و روابط دختر پسری و اینها. خوابگاه که میخواستم بگیرم در مرحله از درخواستم هم هی یادآوری میکردند که باید این دوره را بگذرانی. وگرنه به تو خوابگاه نمیدهیم و ال و بل. من هم گذراندم. برای منی که دارم ۳۵ سالگی را از سر میگذرانم راستش محتوای مسخرهای بود. یک سری اصول اخلاقی روابط انسانی (احترام بگذاریم و غیبت نکنیم و رازدار باشیم و به بدن دخترها دست نزنیم و ازین زرت و زورتها) را توضیح میداد. بعد یک سری انیمیشن ساخته بودند که در موقعیتهای مختلف رفتار اخلاقی درست چی است؟ محض روشن شدن سطح دوره این یکی را نگاه کنید.
دورهی «پایه و اساس زندگی دانشجویی» هم یک سری اصول اخلاقی بودن در مورد به موقع سر کلاس رفتن و تکلیف انجام دادن و این حرفها. البته این یکی دوره تمرکز اصلیاش روی سرقت علمی و کپیکاری و اینها بود. کلی فیلم و انیمیشن و متن و اینها برایم ردیف کرده بودند که توی مغزم برود که سرقت علمی نکنم و سرقت علمی و دروغ و اینها به شدت نکوهیده است و اصلا و ابدا بخشودنی نیست.
این یکی دوره راستش خیلی خوب بود. به نظرم برای دانشجوهای دانشگاههای ایران هم باید گذراندن مشابه همچه دورهای پیش از ورود به دانشگاه باید اجباری شود. یادم میآید پارسال یکی از فارغالتحصیلهای دانشکده علوم سیاسی دانشگاه تهران را برای کار در دیاران استخدام کردیم. بچهی خوبی به نظر میآمد. حتی یک کتاب هم منتشر کرده بود. زبان انگلیسیاش خوب بود و باهوش به نظر میرسید. رویای خواندن دکترا در دانشگاه کلمبیا را داشت و برای رزومه دار شدن خواستار کار در دیاران بود. بهش سپردیم که برو یک مجموعه مقاله در مورد سیاستهای مهاجرتی سایر کشورها بنویس. خودمان هم میدانستیم که کار سختی است و ازش انتظار بالایی نداشتیم. رفت دو هفته بعد برگشت و ۴۰ صفحه مقاله گذاشت جلوی روی من. نگاه کردم دیدم چیز خوبی درآورده و دمش گرم. گفتم خودت نوشتی؟ گفت آره. گشتم و انتخاب کردم و تلخیص و ترجمه کردم و فلان بیسار. من هم نشستم به خواندن و گفتم چه خفن و اینها. بعد به شهروز دادم. شهروز گفت این مشکوک است. یک سرچ زد و دیدیم بله، آقا برداشته یک مقالهی مروری خیلی مشهور را ترجمه کرده و اصلا هم اشاره نکرده که این متن ترجمهی بیکم و کاست آن است. به رویش آوردم که کار زشتی کردی. گردن نگرفت. من هم بهش گفتم دیگر دیاران نیا. ولی این دورهی دانشگاه سنگاپور را دیدم، حس کردم برخوردم خیلی ناز و ملوس بوده. کپی کردن و منبع اعلام نکردن جرم بسیار بسیار سنگینی است و ممکن است آیندهی طرف را بزنند نیست و نابود کنند.
این دومین دوره یک بخش دیگر هم در مورد حفاظت دادههای شخصی داشت که این هم جالب بود حقیقتا. حریم خصوصی برایشان بسیار مهم است. مثلا یک مثال داشتند که شما در یک جلسه شرکت میکنی. بعد برای ثبت اطلاعات شرکتکنندگان یک برگه کاغذ پخش میکنند. اگر شما اطلاعات سایر افراد شرکتکننده را از روی آن کاغذ برداری سرقت داده کردهای. کار بدتر را البته برگزارکننده کرده که اینطوری دادهها را در معرض عموم قرار داده. یادم افتاد به خیلی از جلسات ایران که اصلا من شماره تلفن خیلی از آدمها را به همین طریق و زیرزیرکی به دست آورده بودم! یا مثلا یک جلسهی عمومی برگزار میشود. اگر قبل از جلسه اطلاعرسانی نشود که این جلسه عکاسی هم دارد، هیچ کس حق ندارد در خلال جلسه با موبایل و یا هر وسیلهی دیگری عکس بگیرد. اگر هم اطلاعرسانی عکاسی دارند اینجوری است که میگویند فقط فلانی عکاسی میکند و عکسها هم فقط در فلان سایت منتشر میشود. اگر غیر اینها عمل کنی جرم مرتکب شدهای. یاد این عروسیها افتادم که مامانها برمیدارند بالا تا پایین دخترهای قسمت زنانه را فیلمبرداری عکاسی میکنند و انگارشان هم نیست که دارند حریم شخصی آدمها را له و لورده میکنند.
اما دورهی اقتصاد خیلی خفن و البته سنگین بود. برای من نمونهی یک الگوی کامل دورهی آنلاین است. کتاب مرجع، اقتصاد منکیو است. همهی فصلهای مورد نیازش در سایت آمده. نیاز به خواندن و فرسودن چشم نیست. هوش مصنوعی به کمک آمده و متن را برایت روخوانی میکند. کلی فیلم و انیمیشن برای جا انداختن مسئله ردیف شده. تمرینهای طبقهبندی شده هم الی ماشاالله. یک استاد هم برایش گذاشتهاند که اگر دورهی آنلاین چیز نامفهومی داشت آن استاده توضیح بدهد. بدی این دوره اقتصاده این است که روز قبل از شروع کلاسها یک امتحان دارد: ۷ آگوست ساعت ۸ تا ۹ نمیدانم کدام سالن از دانشکده. هنوز از راه نرسیده باید امتحان بدهیم. یک امتحان یک ساعتهی چندگزینهای برای اینکه بفهمند ما قبل از ورود به دانشگاه این دوره را گذراندهایم و از مبانی اقتصاد چه قدر سرمان میشود؟
روزهای ارینتیشن (ترجمهی فارسی نعل به نعلش میشود روز جهتیابی. من اما دوست دارم بگویم جشن شکوفهها) دانشگاه هم ۳-۴ روز قبل از شروع کلاسها است. این وسط یک سری جلسات آنلاین پیش از جشن شکوفهها هم برقرار کردهاند. یک سری از دانشجوهای سال بالایی آمدند از تجربهی دانشجو بودن در دانشگاه ملی سنگاپور گفتند. بعد گروه گروه کردند که یخ رابطهتان بشکند و هر سوالی دارید بپرسید و اینها. من این جلسات برایم استرسزا بود. چون از سه تا دانشجو سال بالایی حرفهای دو نفرشان را اصلا نتوانستم بفهمم. یعنی آن دختر هندیه یک جوری انگلیسی حرف میزد که هیچ رقمه نمیتوانستم بفهمم. فقط یک پسر کرهای بود که انگلیسیاش برایم قابل فهم بود. دانشجوی مهندسی کامپیوتر بود. گفت سنگاپور همیشه تابستان است. عینک آفتابی و کرم ضدآفتاب بیاورید. باران هم زیاد دارد. حتما چتر بیاورید. گفت زبان سینگلیش یک چالش است برای خودش. یک زبانی که ترکیب انگلیسی و زبانهای مختلف موجود در سنگاپور (مالایی، ماندارین، تامیل و...) است. اینجا سرگرمی زیاد است و ایجاد تعادل به درسهای زیاد و فعالیتهای دانشجویی خودش یک چالش است. حتما کار داوطلبی کنید. حتما از امکان تبادل دانشجو با دانشگاههای دیگر دنیا استفاده کنید. حتما کارآموزی کنید و ازین داستانها. مرتفعترین نقطهی سنگاپور را هم بوکیتتیما اعلام کرد با ۱۶۴ متر ارتفا که از قضا مدرسهی لی کوآن یو هم همانجا قرار دارد. اما خب آن دو تای دیگر نتوانستم بفهمم چی چی میگویند. همین دیگر.
یاقوت را هم دادم رفت. عصری که در انباری را باز کردم یکهو از جای خالیاش تعجب کردم. یادم آمد که دیروز امین آمد، با هم رفتیم یک دور سرخهحصار رکاب زدیم. بعد که برگشتیم خودم یاقوت را نشاندم روی صندلی عقب ماشینش و رفتند.
برای امین کلی نکتهی بهداشتی در مورد نگهداری دوچرخه و اینها بلغور کردم. دوچرخه شهریهای هلندی با یاقوت و کوهستانهای ایرانی فرق دارند. درست است که امین خودش توی هلند ۷ سال دوچرخهسوار بود. اما خب، آن دوچرخهها با اینها فرق دارند. بهش یاد دادم چهطور لاستیک جلو و عقب را باز کند و ببندد. یاد دادم که چطور زنجیر را روغن بزند. در مورد زمان تعویض لاستیک و لنتها توضیح دادم و گفتم این دوچرخه حالا حالاها کار میکند. نگران نباش. دو هفته پیش توی اینستاگرام استوری گذاشتم که میخواهم یاقوت را بفروشم. دوست داشتم به آشنا بدهمش تا اینکه به غریبه بفروشم. چند نفری شکمسیری سوال پرسیدند. بعد امین گفت میخواهمش. گفت فقط من دو هفتهی دیگر میآیم ایران و برایم نگه دار. گفت اگر بخواهی پولش را هم دلاری میدهم بهت. گفتم چه بهتر و خوشحال شدم که راحت مشتری پیدا شده برایش. توی این دو هفته هم یاقوت را تروتمیز کردم. دو تا تیوپ نو داشتم. آنها را جا انداختم و تیوپ قبلیها را کفنی کردم. با واکس داشبورد لاستیکها و جاهای سیاه و یا پلاستیکیاش را برق انداختم. زنجیرش را تمیز کردم. روغن زدم. عروسش کردم.
اول با امین رفتیم سرخهحصار. او سوار بر یاقوت. من سوار بر پاندای قدیمی خودم. برایش تعریف کردم که یاقوت را سه سال پیش خریدم. چون دلم یک دوچرخهی سرعتی جاده میخواست. دوچرخهای که یک خرده کوهستان باشد، یک خرده شهری، یک خرده جاده. یک چیز هیبریدی. یاقوت خودش بود. چند وقت پیگیرش بودم. گران بود. اول ۱۳ میلیون بود. برایم گران آمد. بعد از چند ماه شد ۱۸ میلیون. بعد شد ۲۳ میلیون. توی دیوار گشتم و آگهی دست دومش را دیدم. تمیز بود. از یک معلم خریدمش، یک معلم شیمی سمت شهریار. با امیرحسین رفته بودیم خریده بودیم. آقای معلم از ناامنی خانهاش شاکی بود. دزد به خانهاش چند بار زده بود و لپتاپش را دزدیده بود. میگفت این دوچرخه هم باارزش است. امنیت نگهداشتنش را ندارم. گران ازش خریدم. ولی ارزشش را داشت. دوچرخهی تیز و برویی بود.
امروز عصر که به جای خالی یاقوت توی انباری نگاه کردم مغزم را ول دادم ببینم کدام تصویرهای سه سال گذشته را اول برایم میآورد. سه تا تصویر برایم ردیف شد.
آن بار که با یاقوت از بوستان یاس فاطمی آرام آرام سربالاییها را رکاب زده بودم و خودم را رسانده بودم به گردنه قوچک. بعد سرپایینی ولش داده بودم تا برود. هی سرعت گرفت و سرعت گرفت. اولهای سرپایینی چند ماشین ازم سبقت گرفتند. بعد از آن دیگر هیچ ماشینی ازم سبقت نگرفت. آن لحظه پیش خودم گفته بودم جاده خلوت شده حتما و همین جور سرعت گرفته بودم. با دنده جلو ۲ و عقب ۸ رکاب باز هم رکاب زده بودم تا سرعتم بیشتر شود. لاستیکهایش باریک بودند و چسبندگیام به سطح زمین خیلی کم بود. قشنگ احساس پرواز داشتم. به دوربین کنترل سرعت که رسیدم دیدم یک پرایده تو همان لاین سبقت دارد ترمز میزند. توی لاین خودم ازش رد شدم تا رسیدم به بابایی و ترمز گرفتم... وقتی رسیدم خانه و استراوا را چک کردم دیدم حداکثر سرعتم به ۷۴ کیلومتر بر ساعت رسیده بود. دیوانگی بود این سرعت با دوچرخه. ولی با یاقوت میشد به همچه سرعتهایی رسید...
بعد یاد آن دفعه افتادم که یک روز صبح جمعه خیابانهای تهران را رکاب زدم رفتم امیرآباد به دیدن یار. بعد گفتیم چه کنیم چه نکنیم. گرسنهام بود و هوس املتهای علی املتی و آذربایجان توی تخت طاووس را کرده بودم. گفتم برویم آنجا. او نشسته بود روی ترکبند دوچرخه و من رکاب زده بودم. توی این سالها دوچرخههایم همیشه ترکبند داشتهاند. ظاهرشان را زشت میکند. اما برای من کاربرد مهمتر بوده همیشه. منظرهی مضحکی بود احتمالا. مجموعا ۱۵۰ کیلو وزن (دو نفر آدم) بر تن دوچرخهای که ۱۳کیلو وزنش بود. تمام دستاندازها را به آرامترین سرعت ممکن رکاب زده بودم تا طوقهها تاب نیفتند. از پل عابر پیادهی روی کردستان رد شده بودیم. کوچههای یوسفآباد را رکاب زده بودم و خودمان را رسیده بودیم به املتی آذربایجان... ترکبند دوچرخهها معمولا میتوانند حداکثر ۲۵ کیلو را تحمل کنند. اینکه ترکبند یاقوت آن روز نشکسته بود از معجزات الهی بود.
بعد یادم افتاد که من این دوچرخه را اصلا برای این خریده بودم که سفر جادهای باهاش بروم. از این شهر به آن شهر بروم. ولی در عمل فقط توی تهران سوارش شده بودم. یادم آمد که حتی شمال هم نبردمش و حتی نشد که حوالی لاهیجان را با سرعت بیشتر با یاقوت رکاب بزنم. یادم آمد که حتی روز بارانی هم باهاش رکاب نزدم توی تهران. لاستیک عقبش صاف شد و لاستیکها را جلو عقب کردم. اما این صاف شدن لاستیکها در جاده و دیدن مناظر جدید به دست نیامد. یاقوت دوچرخهی شهر تهران شده بود برایم و صبحهای سرخهحصار... چرا باهاش سفر نرفتم؟ نشد. واقعا نشد. هیچ وقت انگار آن فراغت لازم به وجود نیامد. انگار سفر با دوچرخه و آهستگیاش یک فرصت و رهایی میخواهد که توی این چند سال هیچ وقت برایم فراهم نشد. چرا فراهم نشد؟ نمیدانم. یعنی برای دانستنش باید بیشتر فکر کنم. مطمئنا جاهای زیادی را اشتباه رفتم. هنوز هم حس میکنم شدیدا تحت فشارم و آن وقت لامتناهی برای آهستگی رکاب زدن با دوچرخه بین شهرها را ندارم. شاید هرگز به دست نیاید. شاید در دورهای دیگر به دست بیاید. در دورهی یاقوت که به دست نیامد... این هم تمام شد.
در انباری را بستم. یاقوت و رفتنش بهم نشان داد که به پایان یک سری از دورههای زندگیام رسیدهام. انگلیسیها بهش میگویند د اند او ارا؟ the end of an era؟ حس عجیبی است خب. مخصوصا که ببینی در پایان آن دوره به آن چیزهایی که فکر میکردی نرسیدی. بد نگذشتها. ولی خب در پایان دوره میبینی چیزی دستت نیست. یکهو یک جور حس دمیده شدن در صور اسرافیل بهم دست داد. باید همه چیر را رها کرد دیگر. یادم آمد که موقعی که یاقوت را داشتم تقدیم امین میکردم ازشان عکس نگرفتم. عکس آخر یاقوت مثلا. کار بیهودهای استها. ولی خب، دلخوشکنک است دیگر. به امین پیام دادم که وقتی رسیدی بیزحمت یک عکس از خودت و یاقوت برام بفرست. دوست دارم آرشیو نگهش دارم. این دوره از زندگی من هم تمام شد دیگر. البته هنوز پاندا را ماندهام چه کار کنم!
من دو سال پیش خیلی دیروقت اپلای کردم. ددلاین خیلی از دانشگاهها گذشته بود. حتی دیر شروع به جستوجو کردم. چند تا دانشگاه و رشته پیدا کردم که خیلی برایم دوستداشتنی بودند. اما خب دیر شده بود. پارسال که آمدم دوستداشتنیها را اپلای کنم دیدم خیلیهایشان چون از کفم پریده بودند برایم دوستداشتنی شده بودند و آنقدر هم جذاب نبودند واقعا! مدرسه ی مککورت دانشگاه جورجتاون یک راند سومی برای اپلای داشت که به آن رسیدم. ننه من غریبم بازی هم درآوردم که من پول اپلیکیشن فی ندارم و من را معاف بدارید و اینها. آنها هم معاف داشتند. پذیرش هم دادند. به محمد که نامه پذیرشم را نشان دادم بهم تبریک گفت. همان لحظه رفته بود گشته بود گفته بود اینها نرخ پذیرش درخواستهایشان ۷ درصد است و ۹۳ درصد درخواستها را رد میکنندها. آفرین.
رتبهی دانشکدهی سیاستگذاری عمومی جورجتاون هم بالا بود. اما خب، کمکهزینهی زیادی نمیدادند. یک کمکهزینهی ۲۰هزار دلاری در نظر گرفته بودند و خرج تحصیل حدود ۱۰۰ هزار دلار آب میخورد. ریسک ویزای آمریکا هم وجود داشت. دوباره کلی ننه من غریبم بازی درآورده بودم که من پول توییشنفی و هزینهی زندگی در شهر زیبای شما را ندارم و من را معاف بدارید و اینها. اینبار معاف نداشتند. گفتند که دیر اقدام کردی و پول اسکولارشیپهایمان رفته. من هم عطایش را به لقایش بخشیدم.
آن موقع یک جذابیت رشتهی سیاستگذاری عمومی مدرسهی مککورت برایم این بود که ترم سه را اجازه میدادند که بروم یک کشور دیگر درس بخوانم. دو سال پیش برنامهی مشترکشان با دانشگاه هرتیهاسکول برلین و دانشگاه ملی سنگاپور بود. یعنی اینجوری بود که دانشجوهای هرتیهاسکول و دانشگاه ملی سنگاپور هم این اجازه را داشتند که ترم سه بیایند آمریکا و در جورجتاون درس بخوانند و برعکس. مثل همهی ایرانیهای دیگر که اصولا به شرق نگاه نمیکنند من هم آن موقع چشمم فقط مدرسهی حکمرانی برلین را گرفته بود و این امکان که در دو قاره درس بخوانم.
مدرسهی مککورت و رفتن به آمریکای جهانخوار مالید.کار به ویزا و اینها هم نکشید. من پول تحصیل در آنجا را نداشتم. آنها هم پول نمیدادند. من همان سال برای هرتیهاسکول هم دیرهنگام اپلای کردم. آنجا هم به من پذیرش دادند. از آمریکاییها مهربانتر برخورد کردند و به خاطر خدمات من به بشریت (!)، ۷۵درصد هزینهی تحصیل را هم برایم معاف کردند. اما مجموعه اتفاقاتی درونی به علاوهی اینکه نوبت سفارت آلمان بهم نرسید و مدارک دانشگاهی قبلی من هم آماده نبود باعث شد برلین هم بمالد.
پارسال اما به دانشگاه ملی سنگاپور هم نگاه کردم: مدرسهی سیاستگذاری عمومی لی کوآن یو. خب، رتبهی جهانی دانشگاه ملی سنگاپور به مراتب از جورجتاون و هرتیه اسکول بالاتر بود. نگاه خودتحقیری ایرانی- آسیایی باعث شده بود که به سنگاپور خیلی دیر نگاه کنم. درحالیکه هرتیهاسکول برلین انگشت کوچکهی سنگاپور هم نبود. آن برنامهی مشترک هم برقرار بود. حتی خیلی بیشتر از مدرسهی مککورت و هرتیه اسکول گزینه داشت. بعدا این را فهمیدم که برنامهی تبادل دانشجو در رشتهی سیاستگذاری عمومی و امور بینالملل در حقیقت خروجی یک انجمن بینالمللی بین حدود ۴۲ تا دانشگاه رتبهبالا از کشورهای مختلف است که اسمش آپسیا (Association of Professional Schools of International Affairs) است. کلا اگر کسی میخواهد رشتهی سیاستگذاری عمومی و امور بینالملل درس بخواند به نظرم دانشگاههای عضو این انجمن را دریابد و برای همینها اپلای کند.
قصه کوتاه کنم. پارسال برای دانشگاه ملی سنگاپور و مدرسهی سیاستگذاری لی کوآن یو هم اپلای کردم. هفتهی پیش با فرزان صحبت میکردم. وسط صحبتها یکهو برگشت گفت ببین ما واقعا آنقدر که فکر میکنیم حق انتخاب نداریم و اصولا زندگیمان خیلی قضاقورتکی پیش میرود. به خصوص در فرآیند درس خواندن و اپلای و به خصوص به عنوان یک فرد ایرانی. برای من هم همین شد.خودم از اصطلاح بار خوردن استفاده میکنم و همیشه خودم را تریلیای میبینم که شانسی شانسی بهش بار میخورد و یکهو سر از جاهایی درمیآورد که اصلا ربطی به گذشتهاش ندارد.
این بار دانشگاه جورجتاون به من اصلا پذیرش نداد. پارسال پذیرش داده بود و گیرش برای اسکولارشیپ این بود که دیر اقدام کردی. امسال که زود اقدام کردم اصلا پذیرش نداد.انگار قهرش آمده بود که پارسال به پیشنهادشان جواب رد داده بودم! هرتیه اسکول این بار هم پذیرش داد ولی منابع مالیاش کم شده بود و کلا ۵۰ درصد به من تخفیف هزینهی دانشگاه داد. دانشگاه ملی سنگاپور اما هم به من پذیرش داد، هم کل هزینهی تحصیل را برای من معاف کرد و هم یک مقرری ماهانه برایم در نظر گرفت. البته این را بگویم الان که دارم این را منتشر میکنم در فاصلهی سه هفته مانده به شروع کلاسها هنوز ویزای ورود به کشور سنگاپور را دریافت نکردهام و این کمی برایم نگرانکننده شده است. از دوستی دیگر هم پرسیدم. دیدم او هم لحظهی آخر توانست اجازهی ورود به سنگاپور را دریافت کند. حقیقتا باید در مورد تحریم خیلی بیشتر از این حرفها بنویسم. ولی خب در فرآیندی که من در آن هیچ کاره بودهام، طی چند سال «ایرانی» بودن تبدیل شده به یک جور داغ ننگ. باری… اینجا میخواهم کمی در مورد فرآیند اپلای برای رشتهی سیاستگذاری عمومی مدرسهی لی کوآن یوی دانشگاه ملی سنگاپور توضیح بدهم. مثل رشتههای مهندسی نیست که خیلی خواهان داشته باشد. اما به هر حال چون این مسیر برای خودم کمی مبهم بود میخواهم اینجا روند را توضیح بدهم شاید به درد کسی خورد و با ابهام کمتری حرکت کرد.
مواد درسی سیاستگذاری عمومی لی کوآن یو خیلی اقتصادمحور است. حس میکنم بچههایی که قبلا مهندسی خواندهاند برای اپلای در این رشته موفقتر خواهند بود. برای خودم مطمئنا رشتهی ارشد ایرانم (مهندسی سیستمهای اقتصادی-اجتماعی) حس میکنم تاثیر مثبت داشت در پذیرش و بورس و اینها. بچههایی که در ایران علوم انسانی خواندهاند اگر میخواهند برای این رشته اپلای کنند اگر جیآرئی هم داشته باشند شانسشان خیلی بالاتر میرود. آیلتس ۷ هم که حداقل ملزومات اپلای برای این رشته است. یک الزام دیگر هم دارد و آن سابقهی کار است. برای رشتهی سیاستگذاری عمومی (MPP) دو سال و برای رشتهی MPA پنج سال سابقهی کار نیاز است. من ۷ سال سابقهی کار داشتم و میتوانستم امپیپی هم بخوانم. اما پیش خودم گفتم من اصلا تجربهی بینالمللی ندارم و هر چه قدر بیشتر طول بکشد بهتر است. دورهی سیاستگذاری عمومی ۲ ساله است.
ددلاین دانشگاه ملی سنگاپور خیلی زودهنگام است: ۱۵ دسامبر هر سال. از اوایل آگوست سیستم پذیرش آنها باز میشود تا ۱۵ دسامبر. فرآیند اپلای هم خب پر کردن یک سری مشخصات فردی است. نیازی به نوشتن انگیزهنامه و اساوپی نیست. به جایش سه چهار تا سوال میپرسند و ازتان مقالات ۳۰۰ تا ۶۰۰ کلمهای میخواهند.
پارسال که من اپلای میکردم سوال اول این بود که اورژانسیترین چالشی که جامعه یا کشور شما باهاش درگیره چی هستش؟ در ۶۰۰ کلمه توضیح بدهید. خب پرواضح است که ازت انتظار دارند که یک مقالهی استاندارد انگلیسی بنویسی: پاراگراف اول خیلی شفاف و صریح تو یک جمله جواب سوال را بدهی و بعد دلایل این پاسخت را در دو جمله کوتاه بگویی و پاراگرافهای دوم و سوم هم بسط دادن دلایلت باشد و به صورت منطقی ایدههایت را گسترش بدهی. من خودم جواب این سوال را به تجربهی کاریم مرتبط کردم و گفتم که مهاجرت مهمترین چالش امروز ایرانه. هم مهاجرت افغانستانیها و کشورهای همسایه به ایران و هم مهاجرت ایرانیها به خارج از کشور و دایاسپورای میلیونی ایرانیان مقیم خارج.
سوال دوم یک جورهایی انگیزهنامه بود. اهداف فردی و حرفهایت چیست و فکر میکنی تحصیل در این برنامه چگونه میتواند تو را در رسیدن به این اهداف کمک کند؟
سوال بعدیش در مورد تجربههای کاری است. چند سال است که به صورت تمام وقت مشغول به کاری؟ شغل فعلی و وظایفی را که به عهده داری بیان کن.
بقیهی فرآیند اپلای خیلی روتین است. خوبی دانشگاه ملی سنگاپور این است که اصلا اپلیکیشن فی دریافت نمیکند و اپلای برایش ضرر ندارد. فقط روی مدارکی که ارائه میدهی گیرند و ترجیحشان این است که مدرک موقت و ریز نمرات موقت بهشان تحویل ندهی و مدرک و ریزنمرات ترجمهشدهی اصلی را برایشان آپلود کنی.
این مرحلهی اول اپلایش است که اگر به سلامتی از این مرحله عبور کنی مرحلهی دوم یک مصاحبهی نیمساعته از طریق زوم است. اینجوری است که یک ایمیل برایت میفرستند تا زمان مصاحبه را باهات فیکس کنند. اگر ایمیل را ظرف یک روز جواب ندهی یک بابای سنگاپوری به موبایلت زنگ میزند. ول هم نمیکند. من خودم وقتی زنگ زد توی یک جلسه بودم. ۱۶ بار تماس گرفت. دیگر آخرش خسته شدم جوابش را دادم گفتم اکی، آی چک اند انسور یور ایمیل. ایمیل دوم نیم ساعت قبل از مصاحبه میآید. یک مقالهی ۴ صفحهای از مجلهی اکانامیست را که چند تا نمودار دارد برایت میفرستند.نیم ساعت وقت داری که مقاله را بخوانی. خودشان نوشتهاند بیست دقیقه. اما خب تو نیم ساعت وقت داری. مقالهای که برای من فرستاده بودند در مورد کاهش نرخ بیکاری در دورهی ترامپ است و اینکه برای اولین بار در سی سال گذشتهی تقاضا برای نیروی کار در آمریکا از عرضهی نیروی کار پیشی گرفت و نرخ بیکاری به صفر نزدیک شد. بعد آثار مثبت و منفی این اتفاق را نوشته بود. مصاحبهکننده یکی از اساتید دانشگاه ملی سنگاپور است. مصاحبهکنندهی من خانم قدیر بود، یک خانم محجبهی فوقالعاده مهربان. سعی میکرد آرام و شمرده صحبت کند و من تمام حرفهایش را میفهمیدم. دو سه تا مصاحبه با دانشگاههای اروپایی هم انجام داده بودم قبلش. مثلا یک استاد اتریشی بود که واقعا حس بد بهم داد. خیلی تند تند صحبت میکرد و اجازه نمیداد حرفم را تکمیل کنم. میپرید وسط حرفم که سوال بعدیاش را بپرسد. خانم کدیر واقعا در مقایسه با آنها خیلی خوب بود. سعی میکرد بهم استرس وارد نکند. چند تا سوال در مورد کار و تجربهی کاریام پرسید. برایش جذاب بود. یک ربع مصاحبه در مورد مهاجران افغانستانی در ایران داشتیم صحبت میکردیم. یکهو یادش آمد که باید در مورد مقاله هم ازم سوال بپرسد. جنبههای مثبت و منفی بیشتر شدن تقاضای نیروی کار از عرضهی آن در آمریکا را پرسید (یک جورهایی خلاصه کردن مقاله بود). یک سوال هم در مورد یکی از نمودارهای مقاله پرسید که روندهای بالا و پایین شدن را برایم توضیح بده. سوالهای در رابطه با مقالهاش بیشتر شبیه سوالهای رایتینگ آزمون آیلتس بود، منتها شفاهی.
همین دیگر. برای من بعد از مصاحبهی شفاهی دو ماه طول کشید تا جواب نهایی دانشگاه ملی سنگاپور آمد. مراحل ثبتنام و کورسهای اجباری پیش از شروع کلاسها و داستان ویزا و البته روایتهایی از سنگاپور و آسیا را هم اگر رفتنم محقق شد در ادامه خواهم گفت.
گرافیتیهای میرزا را اولین بار حین یکی از پرسهزنیها با دوچرخه در شهر دیدم. یکجایی کنار یکی از مسیلهای تهران ایستادم تا نفسی تازه کنم و آبی بنوشم که یکهو دیدم آن دست مسیل، آنجا که محل عبور و مرور نیست یک نقاشی خاص با رنگ قرمز ضدزنگی بر سینهی دیوار سیمانی پشت یک ساختمان خودنمایی میکند. بعدها مشابه آن نقاشیهای دیواری را توی عکسهای این طرف و آن طرف دیدم. فهمیدم که صاحب این نقاشیها برای خودش سبکی دارد و نامش میرزا است.
دیدار نمایشگاه گرافیتیهایش هم یکهو و خیلی ناگهانی پیش آمد. شنیدن پیشنهاد تا لباس پوشیدن و آماده شدن برای حرکت به گوشهی غربی تهران شاید نیمساعت هم طول نکشید. به خاطر همین بدون هیچ پیشزمینهای به دیدار گرافیتیهایش شتافتم. راستش را بگویم توی نقاشیهایش دنبال روایتی از این روزهایم هم بودم. چون میدانستم که گرافیتیهایش قصه دارند. آدمیزاد است دیگر. در قصههای دیگران بیشتر دنبال قصهای از خودش است تا که ببیند بقیه چگونه مواجه میشوند با دردها و شکها و تردیدهایشان. با قصهها دنبال این است که از حجم تنهایی خودش بکاهد یک جورهایی. نمایشگاه گرافیتیهای میرزا در یک کارخانهی متروکه سمت غرب تهران بود. دو سه تا سوله که در و دیوارها و پلههایش پر شده بودند از گرافیتیهای جورواجور میرزا. گرافیتیهایی که وجه مشترکشان این بود که انگار با ضدزنگ قرمز نقاشی شده بودند.
از پلههای ورودی بالا میروی و طبقهی سوم سوله آغاز دیدار نمایشگاه است. نمایشگاهی که خود میرزا در صفحهی اینستاگرامش آن را پناهگاه میرزا نامیده است. سوله معلوم است که روزگاری کارخانه بوده. اما این روزها متروکه است و فقط در و دیوار است. در و دیوارهایی که میرزا آنها را پر کرده از گرافیتیهایش.
عمدهی گرافیتیهای میرزا «و خلقناکم ازواجا» هستند. زنها و مردها در هستهی مرکزی سوژههای تکرارشوندهی گرافیتیهایش هستند: زن و مردی که پشت هم سوار بر یک اسب تازان هستند، زن و مردی که دو نفری سیبی بزرگ را با دستهایشان بلند کردهاند و انگار دارند جابهجایش میکنند، نگارهی بزرگی از یک مرد که پشت یک زن ایستاده است و او را در آغوش گرفته و گویا سرش را میان موهای زن فرو برده است، زن و مردی که بر شیشهی تابلوی کنترل برق کارخانهی سابق در کنار هم نقش بستهاند، تلفن قدیمی کارخانه بر سینهی دیوار که به جای شمارهگیر دایرهایش تصویری از یک زن و مرد در کنار هم کشیده شده است، زن و مردی که دست در دست هم انگار دارند پرواز میکنند، مردی که بر یک مهتابی خم شده است و زنی را که در حال سقوط است از کمر بلند کرده است و انگار دارد نجاتش میدهد، زن و مردی که با هم یک شعلهی شمع را با بالا بردهاند، زن و مردی که شعلهی شمعی را در میان خود گرفتهاند و گویی اگر شمع را رها کنند از دایرهی زندگی بیرون میافتند و... برایم اوج گرافیتیهای «و خلقناکم ازواجا» آن دو تایی بودند که مرد آینه به دست گرفته بود و زن در آن آینه داشت زیبایی خودش را تماشا میکرد. در یک گرافیتی زن به مرد و آینهاش نزدیک بود و در گرافیتی دیگر، زن بر یک سینهی دیوار بود و مرد با فاصلهای ۵۰ متری، آینه به دست بر سینهی دیوار روبه رو. جوری که اگر دقت نمیکردی نمیفهمیدی که زن سمت راست همانی است که در آینهی مرد سمت چپ نمودار شده است... و البته گرافیتیهای عاشقانهاش: مردی که بر روی یک مهتابی نشسته بود و برای زنی که آن یکی مهتابی دیوار نشسته بود قاصدک فوت میکرد و پرهای قاصدک از مرد به زن میرسیدند (نشود فاش کسی آنچه میان من و توست؟). یا آن یکی که زن بر روی یک مهتابی دیواری نشسته بود و مرد دامن او را در آغوش کرده و سر بر زانوی او نهاده بود.
یکی از دیوارهای نمایشگاه مربوط به مرگ بود. مردان زیادی را میدیدی که گویی مردی افقی را تشییع جنازه میکنند. آن طرفتر زنی دامن گسترده نشسته بود و مرد بر دامنش دراز کشیده بود و به خواب ابدی فرو رفته بود. بالای سرش بر شیشههای بالای سوله آفتاب میدرخشید و این طرفتر مردمانی در حال شیون بودند. حتی در دیوار مربوط به مرگ هم «و خلقناکم ازواجا» داشت.
آدمهای میرزا حتی اگر زوج هم نبودند نوری در دل داشتند که گویی در انتظار رساندن آن نور به دیگری بودند: مرد فیلسواری که شمع به دست بر شیشهی زیر شیروانی سوله در حال آمدن بود، زنی که یک شمع نورانی در دلش و سه شمع نورانی بر سر و دو شانههایش داشت، زنی باریکمیان که به سوی یک شمع خم شده بود، یک مرد تنهای شمع به دست، یا آن سینهی دیوار کنار پلهها که مرد دایرهای از دلش (قلبش؟) را کنده بود و آن را بر دست بلند کرده بود... حتی پریهای دریایی تنهای میرزا هم شمعی به دست داشتند و انگار با آن شمع در انتظار نشسته بودند که آواز بخوانند و مردان دریا را در روشنایی شمعشان شریک کنند.
پیامبران هم در گرافیتیهای میرزا بودند. یونس پیامبر در دل ماهی بزرگی بود که ۳۰ متر طولش بود و تو فقط وقتی میفهمیدی که این ماهی همان قصهی پیامبر مشهور است که از دور به آن مینگریستی. روبهروی یونس پیامبر هم گرافیتیهای جشن عروسی بود که شکوه خاصی داشت. کشتی نوح هم بود. این بار بر دیواری که شاید ۵۰ متر طول داشت و در نگاه اول سخت بود متوجه شوی که این همان کشتی نوح است.
غافلگیریهای میرزایی هم کم نبود حقیقتا. از پری دریایی بر تکه حلب اسقاطی بگیر تا سنگ قبر مرد نوازنده با کاسههای پر از آب که در کفشان نقاشی میرزا بود و حتی سرویس بهداشتی که زنانه و مردانهاش با نقاشیهای خاص میرزا تفکیک شده بود.
آدمهای میرزا هیچ کدام در حال رفتن نبودند. همه در حال آمدن بودند. بزرگترین گرافیتی پناهگاهش همانی بود که بر دیواری به طول شاید ۱۰۰ متر نقش بسته بود. مردی نشسته بود و مردی دیگر انگار که دارد پرواز میکند و در حال فرود آمدن است دست یاریاش را به سمت او دراز کرده بود. او هم در حال آمدن بود. دوست داشتم روایتهایی از مردان تنهارونده توی گرافیتیها پیدا کنم. پیدا نکردم. مردان نشستهای را که شمع به دست گرفتهاند دریافتم. اما آنها قصهی تمام من نبودند. اما خب، این دلیل نمیشود که بگویم حظ نکردم. حظ کردم. پر از شور و لذت شدم. این مرد به معنای حقیقی کلمه آرتیست است.
شانسی شانسی بود که بازی مهمی درآمده بود. یعنی راستش اصلا برایم مهم نبود که بازی مهمی باشد یا نباشد. فقط میخواستم جو استادیوم را تجربه کنم. اما بازی حساسی شده بود. همین اهمیت بازی باعث شده بود که آدمهای استادیومبرو را در منتهیالیه احساساتشان ببینم. وقتی در راه برگشت بودیم چهرهی آدمهای سکوی ۱۸ استادیوم آزادی هی توی ذهنم میرفت و میآمد. تکه دستمال کاغذیای که برای در امان ماندن گوشم از صدای بوقها و عربدهها و فحشها از نیمهی دوم بازی به بعد توی گوشم فرو کرده بودم، آن تو گیر کرده بود و در نمیآمد و صداهای اتوبان و داخل ماشین را بم میشنیدم و همزمان آدمهایی که دیده بودم داشتند توی ذهنم درونی میشدند: سربازهای جلوی درها، آن پسره که منتظر دعوا بود، آن پسر بغلدستیام که از بس سیگار و گل کشید سر من به قیلی ویلی افتاده بود، آن لیدره که فحشهای کافدار به ما میداد تا استقلال را تشویق کنیم، آن بستنیفروشه، سپهر حیدری و...
صادق گفت ساعت ۴ توی پارکینگ ورزشگاه باشید. بازی ساعت ۸ شب شروع میشد. اما صادق گفته بود ۴ باید ورزشگاه باشید. وگرنه صندلی گیرمان نمیآید. من و حمید قبلا یک بار یک عید با دوچرخه کل مجموعهی ورزشگاههای آزادی را رکاب زده بودیم. معمولا عیدها مجموعهی ورزشگاههای آزادی برای گشت و گذار درهایشان باز میشود. حتی توی ورزشگاه دوچرخهسواری هم رفته بودیم و بعدش دور دریاچه آزادی رکاب زده بودیم. فضای بیرونی استادیوم ۱۰۰هزار نفری را هم رکاب زده بودیم. حمید آن روز درهای سکوهای ۷ و ۸ را نشانم داده بود. گفته بود بعد از بازی ایران و ژاپن چند نفر بر سر ازدحام آدمها برای خروج جلوی همین درها زیر دست و پا ماندند و کشته شدند.
صادق بهمان گفت ساعت ۴ پارکینگ ۱۸ یا ۱۹ یا ۲۰ باشید که نزدیکترین پارکینگها به درهای شرقی استادیوم هستند. درهای غربی بسته بودند و به درد نمیخوردند. سکوهای غربی باید بازسازی میشدند و به خاطر همین تماشاچی به آن سکوها راه نمیدادند. با ماشین حمید وارد پارکینگ شدیم. یکهو سربازه گفت سرنشینها پیاده شید. مگه نمیدونید که وقتی مییاید استادیوم سرنشین باید قبل از ورود به پارکینگ پیاده شه؟ گفتیم نمیدانیم. سربازه قه قه مسخرهمان کرد که بار اولتان است میآیید استادیوم؟ گفتیم آره و به لشکر ماشینهای یگانویژه که تند تند از کنارمان رد میشدند و گرد و خاک روی سروکلهمان میریختند زل زدیم. هدایتمان کرد به سمت درهای آدمرو. ۶-۷ سرباز آنجا بودند. بطری آبمعدنی نیملیتری توی دستم را که دیدند گفتند بطریتو همین جا بنداز. اجازه نداری بطری آب ببری! بطری آب را سر کشیدم. ساعت ۴ عصر بود و آفتاب توی ملاجمان. بعد هم بطری را انداختم کنار در. سرباز خیلی خشن و محکم به همهجای بدنم دست مالید و بعد اجازهی ورود داد. همان اول ورودی پر بود از هوادارهای استقلال. کلاه آبی و سفید روی کلهی بعضیهایشان بود. خیلیهایشان ردای آبی به گردنشان بسته بودند. رداهای آبی پر از شعار: استقلال عشق منه. استقلال افتخار آسیا. از این حرفها. بعد از چند صد متر رفتیم توی یک صف ایستادیم. خیلی تماشاچیها بوق داشتند و با شیپور صدا تولید میکردند. باید بلیط نشان میدادیم میرفتیم تو. بالای ورودی لیست اقلام ممنوعه برای ورود به ورزشگاه را نوشته بود:
لیزر- فشفشه و دودزا- بطری و اشیاء پرتابی- چاقو و هر وسیلهی برنده- عطر و اسپری- لپتاپ و دوربین عکاسی- لیوان و وسایل شیشهای- همراه داشتن سیگار و فندک- یخ- طبل و سنج- انواع میوه با قابلیت پرتابی-نماد قومگرایی شیطانپرستی- پارچه نوشته و بنر- پرچم سایر کشورها...
پقی زدم زیر خنده. انواع میوه با قابلیت پرتابی؟ انگور قابلیت پرتابی نداشت احتمالا و سیب داشت!
رفتیم یک مرحله جلوتر. دوباره بازرسی بدنی شدیم. رفتیم جلوتر. دوباره باید از یک سری داربست زیگزاگ رد میشدیم و بلیط نشان میدادیم. دوباره یک بازرسی بدنی بود و این یکیها هم با جدیت قبلیها دست به همهجای بدنمان مالیدند که مبادا اشیای ممنوعه وارد کرده باشیم. تا رسیدیم به خود ورزشگاه. آنجا دوباره یک سری گیت بود که بلیت را به لیزرخوانش نشان میدادیم و باز میشد تا وارد استادیوم صدهزار نفری آزادی شویم.
ساعت ۴:۴۰ دقیقه بود که وارد ورزشگاه شدیم. بزرگ بود و آدم را تحت تاثیر قرار میداد. بلیت ما برای سکوی ۱۸ بود. طبقهی اول بودیم. تا وارد سکوی ۱۸ شدیم چند نفر که ساعدهایشان پر از تتو و خالکوبی بود و یکیشان زیر چشمش جای بخیهی چاقوخوردگی داشت بهمان گفت سه ردیف اول نشینیدها. وگرنه ک...تون میذاریم. ما هم چانه نزدیم. رفتیم ردیف چهارم نشستیم. سکوی شرقی نشسته بودیم و آفتاب هر چه به غروب نزدیکتر میشد با زاویهی شدیدتری توی صورتمان میتابید. کلاه آفتابگیر برده بودیم. اما باز هم خورشید داغ خرداد اذیت میکرد. هنوز ۳ ساعتی مانده بود تا بازی.
اولها هر ده دقیقه از هم ساعت را میپرسیدیم. آفتاب بدجور توی ملاجمان میتابید. ساعت ۵:۳۰ بود که تابلوی ورزشگاه را هم روشن کردند و دیگر میشد ساعت را بدون پرسیدن از هم فهمید. حمید گوشهی بالایی طبقهی دوم ورزشگاه را نشانم داد. گفتم سکوی ویژهی دخترهاست. درحالیکه سکوهای طبقهی پایین داشت پر میشد، هنوز آنجا خالی بود و فقط ۱۲-۱۳ نفر خانم چادری جا به جا نشسته بودند.
ورزشگاه به سرعت پر شد. شماره صندلی و اینها معنا نداشت. هر کس هر جا دلش میخواست مینشست. سیگار زیاد میکشیدند. بغلیهایم همه پی در پی سیگار میکشیدند. حتی پیرمردی که جلویم نشسته بود هم تند تند سیگار میکشید و من مثل پرایدی که عقب یک مایلر تو سربالایی روان باشد و در ابری از دود فرو رفته باشد، پشت سر هم دود میخوردم. صادق گفت اگر دستشویی میخواهید الان بروید. نزدیک بازی و سر بازی اصلا نمیشود دستشویی بروید. اگر هم بروید وقتی برگردید صندلیتان از کف رفته. بوفههای خوراکی بالای سکوها آبمیوه پاکتی میفروختند و بیسکوییت و کلوچه. هیچ کدام آب معدنی نمیفروختند. هم ورود آب به ورزشگاه ممنوع بود هم فروش آن توی بوفهها.
آقای پشت سریمان از ما عکس یادگاری گرفت. بعد شروع کرد به قصه گفتن: جوونتر که بودم از شب قبلش مییومدم استادیوم. چادر میزدیم تا صبح. آفتاب که میزد یه املتی نیمرویی چیزی درست میکردیم. ساعت ۶ صبح که در ورزشگاه رو باز میکردن مییومدیم رو سکوها میشستیم تا ساعت ۶ که بازی شروع بشه. تا بازی تموم بشه و اینها ساعت میشد ۱۱-۱۲ شب. له و خسته اما پرانرژی برمیگشتیم خونه. یه فصل من تمام بازیهای استقلال رو اومدم استادیوم تماشا کردم. این داداشمون رو میبینید؟ امروز از شاهرود اومده بازی رو نگاه کنه.
به پسری که موهای بلندش را بالای سرش گوجه کرده بود نگاه کردم. خیلی جوان بود. چشم تو چشم شدیم. گفتیم دستمریزاد. بعد تو دلم گفتم چه حالی داره پسر این بشر. این همه راه برای تماشای بازی فوتبال استقلال؟! البته هر چه لحظهها بیشتر گذشتند فهمیدم که قضیه خیلی جدیتر از چیزی است که فکر میکردم.
کم کم سکوهای دخترها هم پر شد. این قدر دور بودند که نمیدانم اصلا میتوانستند بازی را ببینند یا نه. بعد به این فکر کردم که همین حق حضور در گوشه و در حاشیه هم به همین راحتی به دست نیامده و یاد دختر آبی افتادم که به خاطر حسرت یک بار ورود به ورزشگاه و تماشای فوتبال از نزدیک خودش را آتش زده بود. همان حضور دور دخترهای آبیپوش آن گوشه برایم غرورآمیز شد.
تمام صندلیهای طبقهی اول هم پر شدند. بعد شعار دادنها شروع شد. بوق میزدند. بچههای ۸-۹ سالهی کنارمان همه بوق و شیپور دستشان بود و هی بوق و شیپور میزدند. لیدرها بین جمعیت پخش شدند. خیلیهایشان کارت «مشوق تیم استقلال» داشتند. آدمهای گولاخی بودند و صدای بلندی داشتند و خشونت از چشمهایشان میبارید. آن سمت ورزشگاه همه دستهایشان را بالا بردند و گفتند استقلال، این طرفیها بلند داد زدند: سرور پرسپولیسه. صدای کوبنده و یکدست جمعیت توی استادیوم پیچید و تکرار شد و خیلی جالب شد. دوباره آن طرفیها گفتند استقلال. این طرفیها داد زدند سرور پرسپلیسه. بغلدستیام آن چنان از ته دل گفت سرور پرسپلیسه که من تحت تاثیر قرار گرفتم و بیخیال بیمعنا بودن شعار شدم و دفعهی سوم من هم داد زدم سرور پرسپلیسه. بعد تند تند دست زدند گفتند آبی آبی آبی/ قرمز مسترابی... بعد کم کم شعارها زیرشکمی شد: لنگی پاره پاره/ ... تو ... یکدست و بلند بلند و طنینانداز در استادیوم.
بوی گل کشیدن پی در پی مشامم را تیز میکرد. سه ردیف بالا هم پر شده بود. من متعصبترین هوادارهای استقلال را داشتم از نزدیک میدیدم. تند تند سیگار میکشیدند. بوی گل کشیدنها تند تند میپیچید. همهشان بیقرار بودند که بازی شروع شود. پیدا بود که کل عمرشان از کودکی تا به آن لحظه را در استادیوم گذرانده بودند. لیدرها موبایل به دست بودند و با هم هماهنگ میکردند. ساعت ۶:۳۰ بود که یکهو جمعیت سراسر شور و هیجان شد. چه شده؟ بازیکنها وارد زمین شدهاند. بوق و کرنا. چند دقیقه بعد مهدی هاشمینسب وارد زمین چمن شد. هنوز تیم وارد زمین نشده بود. ورزشگاه دوباره سراسر شعار شد. وای وای/ دیدی/ هاشمینسب/ چی کار کرد؟/ لنگو سوراخ سوراخ کرد... آهنگین میخواندند. یک چند نفر هم توی جمعیت جدی جدی لنگ قرمز ماشینشان را آورده بودند داشتند جرواجر میکردند. بعد دست زدند گفتند مهدی بیا بیا/ ... لق لنگیا. هاشمینسب هم نزدیک تماشاچیها شد و چند باری تعظیم کرد و اینها.
هاشمینسب که رفت تو رختکن سه ردیف بالای سرمان شروع کردند یک صدا شعاری را دادن که یک لحظه آچمز شدم: سپهر حیدری سرت سلامت/ زن خوشگل تو ج درآمد... چند بار آهنگین خواندند و دست زدند و ردیفهای بالایی سکوهای کناری هم دم گرفتند و یکهو کل ورزشگاه داشتند این شعر را میخواندند. به حمید گفتم: اینها چه کار دارند به زن سپهر حیدری آخر؟ مگر سپهر حیدری خیلی سال پیش بازیکن پرسپلیس نبود؟ الان که خیلی سال است پیدایش نیست. بعد چه کار به کار زنش دارند آخر؟ حمید گفت زنش رفته دبی خواننده شده. سپهر حیدری هم حمایت کرده. گفتم خب حالا هر چی... چند باری از خجالتش در آمدند.
بعد بازیکنها آمدند توی زمین. دست و بوق و هورا و استقلال سرور پرسپلیسه و اینها. لیدرها اسم تک تک بازیکنها را چو میانداختند بین تماشاگرها. تماشاگرها بلند بلند صدا میزدند بازیکنها را. آنها را وامیداشتند که از بین تیم بیایند کنار زمین نزدیک تماشاچیها تعظیم کنند و اینها. بعد نفر بعدی و نفر بعدی. دلم برای گلگهریها سوخت. هیچ کس تحویلشان نمیگرفت. اما همه میدانستند که میتواند سرنوشت را عوض کند. گویا استقلال این فصل ۲۷ هفته پی در پی صدرنشین بود و پرسپلیس زیر استقلال بود همهاش. هفتهی ۲۸م پرسپلیس، استقلال خوزستان را خیلی شکوهمندانه برد و استقلال در مقابل نساجی مازندران متوقف شد و یکهو پرسپلیس صدرنشین شد. حالا دو تا بازی مانده بود تا پایان فصل. اگر استقلال، گلگهر سیرجان را میبرد و آن طرف پرسپلیس توی قزوین جلوی شمسآذر مساوی میکرد آنوقت همه چیز به حالت قبل برمیگشت. اما اگر پرسپلیس میبرد همهچیز میرفت برای هفتهی آخر. آنجا هم اگر هم استقلال هم پرسپلیس برنده میشدند باز هم پرسپلیس قهرمان میشد. استقلالیهای توی ورزشگاه یک چشمشان به بازی امروز بود که استقلال حتما ببرد و یک چشمشان به بازی قزوین که شاید سرمربی قبلا استقلالی شمسآذر کاری کارستان کند و پرسپلیس را زمینگیر کند تا استقلال قهرمان شود.
کمکم آفتاب غروب کرد و دست از سر ما برداشت. اما حالا بازی شروع نمیشد. نورافکن ورزشگاه قزوین عیب کرده بود. باید بازی همزمان شروع میشد. پس بازی با نیم ساعت تاخیر شروع شد. بازی که شروع شد تشویقها خیلی جدی شد. اول لیدرها تشویق میکردند که بگویید حمله حمله. شعر هم میخواندند و تماشاچیها انگار استادتر از لیدرها ادامه میدادند. جور عاشقانه و از ته دلی شعر میخواندند:
قسم به این تیم آبی
قسم به ناصر حجازی
به راه تو به راه حق
همه به پیش
همه به پیش
به یک صدا
استقلال قهرمان
قهرمان قهرمان
بعد یکهو توپ دست بازیکنهای گلگهر که میافتد همه داد میزدند بوق میزدند که حواس طرف پرت شود. توپ که دست استقلالیها میافتاد دوباره شعرها و شعارها شروع میشد:
روی قلب من نوشته
رنگ آبی رنگ عشقه
واسه تو جونمو میدم
تا ابد اس اسو عشقه
تو همیشه زیرمونی
تو کف ستارهمونی
ما همیشه درت گذاشتیم
ای پرسپلیس بچه ک...ی
۲۰ دقیقهی اول هم اوج حملات استقلال بود هم اوج شور و هیجان تماشاچیها. یکهو دقیقهی ۲۰ همهمهای از ردیفهای پایین ورزشگاه آمد سمت بالا که پرسپلیس گل زده. این خبر در لحظه دهان به دهان بین تماشاچیها چرخید تا رسید به ما. خیلی صحنهی عجیبی بود. تا خبر رسید به سه ردیف بالا انگار جرقه در انبار باروت افتاد. به شدت عصبانی شدند. چند تایشان پریدند وسط جمعیت که خفه شید. خفه شید. استقلال رو تشویق کنید. به نتیجهی اون یکی بازی کاری نداشته باشید. یک آقای قد بلند سیاهپوش ریشویی بود که شدت عصبانیتش غیرانسانی بود. شروع کرد به خواهر و مادر تک تک تماشاچیها فحش دادن که شما باعث شدید خواهر و مادر من فلان بهمان. رگ گردنش ورقلمبیده بود و صورتش قرمز شده بود و با تمام وجود داد میزد که نباید نتیجهی بازی پرسپلیس را بگید. حالتش عادی نبود. چشمهایش جایی را نمیدید. در حال خودش نبود. ولی به طرز عجیبی عصبانی شده بود. چند نفر دیگر از لیدرها هم همراهش داد و بیداد کردند که نتیجهی آن یکی بازی را که پخش میکنید باعث میشود روحیهی تیم از دست برود. عوضیها اگر میخواهید تیمتان قهرمان شود باید حمایت کنید. اگر میخواهید ماستفروش محلتان مسخرهتان نکند از تیم حمایت کنید تا برنده شویم. به آن یکی بازی کار نداشته باشید. این یکی لیدرها داشتند جمع و جور میکردند که دوباره شعار بدهیم و اینها. اما آن آقای سیاهپوش همچنان داشت فحش خواهر و مادر میداد. یکهو شروع کرد به هل دادن جمعیت. قدیر کنارمان ایستاه بود. در اثر هل دادن مرد سیاهپوش، عینک از صورتش افتاد. حمید در هوا عینک را گرفت. جابهجا شدیم. چند نفر دست و پای آقای سیاهپوش را گرفتند. حس کردم زیادی گل کشیده. یکهو دستهایش را برد بالا و ناف شکمش مشخص شد. گفت خواهر مادرم را فلان کردید. قلبم. قلبم. ولی دست از فحش دادن نکشید. لیدرها چند تا فحش به ما دادند و دوباره تشویقها از جاهای دیگر ورزشگاه شروع شد و استقلال سرور پرسپلیسه و اینها.
اطرافمان ساکت شده بود و گرم تماشای بازی شده بودیم که یکهو دیدیم دوباره صدای فحش و فحشکاری از بالای سرمان (همان سه ردیف آخر) میآید. دو نفر با هم نمیدانم سر چی درگیر شده بودند و عین خروسجنگی بالای صندلیها داشتند به هم میپریدند تا دمار از روزگار هم دربیاورند. هر طرف دعوا را ۶-۷ نفر گرفته بودند تا اتفاق بدی نیفتند. آنجا خدا را شکر کردم که تا وارد ورزشگاه بشویم سه چهار بار بازرسی بدنی شدهایم. اینها هر کدامشان اگر چاقو یا تیزی میداشتند آنبالا حمام خون راه میافتاد.
رفت و رفت تا دقایق آخر نیمهی اول که یکهو استقلال بالاخره گل زد. همه پریدیم بالا و همدیگر را در آغوش گرفتیم و بوق و شادی و استقلال سرور پرسپلیسه. بین دو نیمه حمید توی گوشش دستمالکاغذی گذاشت. صدای عربدهها و بوقها داشتند اذیتش میکردند. من هم گفتم این کار را بکنم. اما این گلولهی دستمال کاغذی توی گوش راستم کوچک بود هلش که دادم تا اعماق گلویم فرو رفت و درنیامد! ولی گوشم کیپ شد و صداها با شدت کمتری به پردهی گوشم برخورد میکردند.
چند دقیقه از نیمهی دوم بیشتر نگذشته بود که دوباره موجی از شادی از سکوهای پایین ورزشگاه به سمت بالا آمد. تیم قزوینی گل زده و بازی یک یک شده. موج شادیای که توی ورزشگاه راه افتاد از شادی گل استقلال هم بیشتر بود. همه داد و بیداد و بوق و کرنا. یکهو ورزشگاه شروع کرد به خواندن شعری قهرمانانه در مورد استقلال:
استقلال قهرمان میشه
خدا میدونه که حقشه
به لطف یزدان و حق
استقلال قهرمان میشه
توی آن هیروویری که جمعیت هی تغییر مکان میداد و هر بار که از روی صندلی پا میشدیم روی صندلی دیگری مینشستیم، یکهو آقای پشت سریمان قلبش را گرفت. عرق سردی روی پیشانیاش نشسته بود. با دست قلبش را گرفته بود. حمید سریع پرید پشتش را ماساژ داد. حالش بد شده بود. استقلال به قهرمانی نزدیک شده بود و این طرفدار پروپاقرص شادی را تاب نیاورده بود. همانی بود که ازمان عکس گرفته بود. همانی که جوانیهایش از یک شب قبلتر میآمد استادیوم. یکی رفت یک کیسه فریزر را از دستشویی آب کرد آورد به سروصوتش آب زدند. از بدیهای نفروختن آب معدنی در ورزشگاه! یک نفر نمیدانم از کجا قرص زیر زبان درآورد گذاشت تو دهن مرد. چند نفر صندلیهای دورش را خالی کردند و خواباندندش روی صندلیها. یکی از لیدرها پرید پایین رفت اورژانسیهای کنار زمین را آورد بالا. ده دقیقه طول کشید تا اورژانسیها توانستند از کنار زمین بیایند تا سه ردیف آخر سکوی ۱۸. من یک چشمم به بازی بود و یک چشمم به مرد. حس میکردم سکته کرده. نگران بودم نمیرد. بقیه عین خیالشان نبود. دوباره شعارها را دم گرفته بودند و دست میزدند و فحش میدادند و بوق میزدند. اورژانسیه غر زد که این نمرده و چیزیش نیست. اکسیژن و فشار خونش را گرفت. گفت دورش را خلوت کنید بگذارید برود. مرد چند دقیقه همانطور زلزده به یک گوشه و دست بر قلب نشست و بعد آهسته آهسته از لای جمعیت بیرون رفت. نمرده بود. اما واقعا ترسناک بود.
او که رفت خبرهای مایوسکننده آمد. پرسپلیس گل دوم را زده بود و آن بازی را برده بود. توی زمین هم استقلال رفته بود توی لاک دفاعی و همه استرس گرفته بودند که یک موقع گل نخورد. همه داد میزدند بکشید جلو بکشید جلو. اما استقلال تصمیم گرفته همان یک گل را دریابد. دقیقهی ۷۰ به بعد یکهو شور و شوق سه ردیف بالا خوابید. عصبانی شدند. با اینکه استقلال جلو بود شروع کردند فحش دادن. یکیشان پشت سر من ایستاده بود فحش که میداد همراهش مقادیر زیادی تف روی سر من پرتاب میکرد. جرئت نداشتم برگردم بگویم داداش تف نریز روی سر و گردنم. خیلی عصبانی بودند. ناراضی بودند. از استقلال ناراضی بودند. از اینکه جلوی نساجی متوقف شده بود و قهرمانی را تقدیم پرسپلیس کرده بود ناراضی بودند. استقلال تمام زندگیشان بود. هر هفته منتظر بودند که استقلال بازی کند تا بیایند بازیاش را تماشا کنند. استقلال معنای زندگی و عامل سربلندی و شکستشان بود. هویتشان با استقلال و برد و شکستهایش تعریف میشد. از اینکه استقلال پرشور بازی نمیکرد و رفته بود تو لاک دفاعی ناراضی بودند. چند نفرشان از دقیقهی ۷۰ تا دقیقهی ۹۸ (با احتساب وقت اضافه) یکسر به خواهر و مادر سرمربی و تیم استقلال و کلا استقلال فحش میدادند. همینها چند دقیقه پیش جوری برای استقلال شعرهای عاشقانه میخواندند که من باورم نمیشد میشود تیمی را اینچنان دوست داشت. اما حالا بدون وقفه با کلماتی همه کاف دار فحش میدادند. فاصلهی تغییر عشق آتشینشان به نفرتی عمیق بسیار کوتاه بود. اینکه بدون وقفه تقریبا نیم ساعت داشتند فحش میدادند برایم عجیب بود. چرا خسته نمیشدند؟ اینها چرا اینجوری بودند؟
بازی تمام شد. استقلال یک بر صفر برندهی بازی شد. سریع راه افتادیم تا از ورزشگاه خارج شویم. از ورزشگاه که بیرون زدیم همینجوری داشتم پشت سر هم به وقایعی که دور و برمان اتفاق افتاده بود میخندیدم. یکی از فحاشها آخرهای فحشدادنهاش انگار خسته شده بود میگفت به خدا فلانم تو فلان فلانیتان. من خندهام گرفته بود که توی فحش به آن غلیظی خدا چه کاره بود؟ چرا میگفت به خدا؟!
استقلال برنده شده بود. اما چون پرسپلیس هم آن طرف برنده شده بود طرفدارها آن قدر خوشحال نبودند. قدیر گفت خدا را شکر کنید که نباخته. اگر میباخت همه دیوانه میشدند. تمام این ماشینها را خرد و خاکشیر میکردند. بعید نبود اصلا.
احمد مدقق یک کار خوبی را شروع کرده است. او یک مجله ویژهی کودکان افغانستانی حاضر در ایران راه انداخته به اسم «اینها». اما به نوشتن و صفحهآرایی و چاپ مجله اکتفا نکرده و حواسش بوده که بخش اصلی کار یک مجله و کتاب این است که بتواند با مخاطب هدف خودش ارتباط بگیرد. راه افتاده و شهر به شهر میرود به سراغ مدارس ویژهی کودکان افغانستانی و طی یک نصفه روز تلاش میکند تا بچهها را با مجلهی «اینها» و محتواهایش آشنا کند. خوب میداند که بچههای افغانستانی متولد ایران و یا بچههایی که در حال بزرگ شدن در مدارس ایران هستند، تناقضهای هویتی خیلی وحشتناکی را تحمل میکنند و دارد سعی میکند با مجلهی اینها روی آن گسلها هویتی کار کند و بتواند در بچهها هویتی یکپارچه و همهپذیر را ایجاد کند. شهرهای مختلفی رفته است. از اراک بگیر تا سمنان و اصفهان. در کنار جلسهی چند ساعتهی گپ و گفت با بچهها در مورد نشریهی اینها، او کارگاههای نویسندگی هم برگزار میکند. هر مدرسهای که میرود برای چند نفر از بچهها یک کارگاه کوتاه در مورد نوشتن، شعر، داستان، ژانرهای ادبیات و... برگزار میکند. بعدش هم از تکنولوژی بهره میگیرد. سعی میکند آن بچههایی را که مستعدترند یا علاقهی بیشتری به نوشتن دارند در یک کارگاه آنلاین نویسندگی به صورت منظم و از راه دور آموزش بدهد.
این هفته نوبت پیشوا بود. بهم گفت که میخواهم بروم مدرسهی خودگردان بچههای افغانستانی در شهر پیشوا (مدرسهی شهید بلخی پیشوا). گفت میخواهد یک کارگاه مخصوص سفرنامهنویسی هم برگزار کند و ازم دعوت کرد که مربی این کارگاه باشم. دلیل اصلیاش برای این انتخاب کتاب «چای سبز در پل سرخ» بود. من تجربهای از این کار نداشتم. اما پذیرفتم. مطمئن بودم که تجربهی جالبی خواهد شد. سوار ماشین شدم و از ترافیک بسیج و افسریه به ترافیک پاکدشت و قیامدشت و شریفآباد و... رسیدم و بعد هم در جادهی خلوت عباسآباد-پیشوا راندم و خودم را به مدرسه رساندم. یک ارائهی ۱۵ دقیقهای آماده کرده بودم. بچههای مدرسه دو گروه شده بودند. پسرها رفته بودند در کتابخانه و آقای شاهترابی و آقای مدقق کلاس آشنایی با «اینها» را برایشان برگزار کرده بودند. این طرف مدرسه هم یک کلاس قدیمی بود که ۱۰-۱۲ نفر از دخترهای مدرسه را برای کارگاه سفرنامهنویسی تویش نشانده بودند.
مدرسهی خودگردان از آن مدرسههای قدیمی پیشوا بود. از آنها که وسط حیاط است و دو طرف حیاط در دو ساختمان دو طبقه کلاسهای درس. درختهای باصفای قدیمیای هم داشت مدرسه. دخترهای کلاس از ۱۰ ساله بودند تا ۱۶ ساله. شروع کردم به صحبت کردن و ناخودآگاه دیدم اصلا دارد همه چیز تعاملی پیش میرود. ازشان پرسیدم سفر یعنی چه؟ ازشان پرسیدم چند تایتا از افغانستان آمدهاید چند تایتان متولد ایرانید؟ نصف نصف بودند. تجربههای خودم از نوشتن و اینکه چهجوری مینویسم را برایشان تعریف کردم. بعد ازشان خواستم که از سفرهایشان برایم بگویند. چند تایشان خیلی باهوش بودند. هم خوب تعریف میکردند و هم دقیقا میفهمیدند که دارم چه میگویم. مثلا از این صحبت کردم که بچهها شما وقتی از سفرتان برای یکی که صحبت میکنید آن هم یک جور سفرنامهی شفاهی است. اما اگر بخواهید بنویسید نمیتوانید هر چیزی را که تعریف میکنید روی کاغذ بیاورید. محدودیت دارید. باید چیزهای مهم را انتخاب کنید. نوشتن اصلا یعنی برگزیدن. اینکه کدام اتفاقات را برای نوشتن انتخاب میکنید مهم است. داشتم سعی میکردم از یک طرف بهشان بگویم که نوشتن همان تعریف کردن است و از یک طرف دیگر هم زور میزدم بگویم که نوشتن انتخاب کردن است.
یکیشان بود که پارسال از افغانستان آمده بود. ۱۶ سالش بود. دقیقا به این خاطر که طالبان دیگر اجازهی تحصیل بهش نداده بودند رهسپار ایران شده بود. از یکی از سفرهایش به هندوستان گفت و این که وقتی برگشته سفرنامهاش را نوشته و اتفاقا مورد تقدیر مدرسه و یکی از انجیاوهای بینالمللی کابل هم قرار گرفته بوده. سفرنامهاش را چاپ کرده بودند. خیلی خوشحال شده بودم. ازینکه به ایران آمده بود خوشحال بودم. توی ذهنم همیشه آدمهایی که اهل نوشتن هستند را ستایش میکنم. به خصوص در میان بچهها آنهایی که اهل نوشتن هستند به نظرم یک سروگردن از بقیه بالاترند و فکرشان بازتر و کانالهای مغزشان مشخصتر و واضحتر است. توی دلم داشتم لعنت میفرستادم به طالبان که چطور دلش آمده همچه استعدادی را محروم کند. قشنگ معلوم بود که این دختر مغزش کار میکند و میتواند خیلی خیلی رشد کند. بعد ته دلم خوشحال شدم که مادرش عقل کرده و او را برداشته آورده ایران. پدرش همان کابل مانده بود. بعدتر اما ته دلم باز ناراحت شدم. گفتم این دختر با این استعداد میتواند خیلی چیزها را سریعتر یاد بگیرد. اما آیا واقعا مسیر برای او در ایران هموار است؟ توی دلم به آموزش و پرورش ایران فحش دادم که اصلا و ابدا برای همچه استعدادهایی برنامه ندارد. نمیداند که این دختر گنج است. ته دلم سایه افتاد که هزار تا گرفت و گیر و فحش و فضیحت در انتظارش بود و ازین ناراحت شدم.
پیشوا یکی از بهترین نقاط ایران برای افغانستانیهاست. شهر به طرز عجیبی پذیرایشان است و جایگاه اجتماعی بالایی برایشان فراهم کرده است. اما همه جا این طور نیست. آن دختر هنوز نگاه بالا به پایین ایرانی به افغانی را تجربه نکرده بود... فقط او نبود. چند تای دیگرشان هم بودند که خوب تعریف میکردند و خوب تجربه کرده بودند. من نیم ساعت بیشتر حرف نزدم. بهشان مشق هم دادم! گفتم از یکی از سفرهایتان برایم یک سفرنامه بنویسید. بهشان هم گفتم که اصلا ایدهآلگرا نباشند و فقط بنویسند. انتظار نداشته باشند که نوشتهشان خفن باشد. فقط بنویسند. دیروز غروب خانم مربیشان توی مدرسه برایم سه تا سفرنامه فرستاد. سه نفرشان توانسته بودند بنویسند. باران میبارید و من سوار اتوبوس شده بودم. توی ترافیک گیر کرده بودم. باران به شیشههای پنجره خط میزد. توی احوالات خودم بودم. ماههای آینده به دلم دلهره انداخته بودند و هجوم خاطرات در خیابان کارگر هم غمگینم کرده بود. شروع کردم به خواندن سفرنامههایشان. یکیشان از یک سفر به روستای همسایهشان نوشته بود، یکیشان از سفر به اصفهان و یکی هم از سفرش از افغانستان به ایران. سفرنامهی افغانستان به ایران را که خواندم نفس در سینهام حبس شده بود. دخترک از این نوشته بود که چطور از خاطر محدودیتهای طالبان به ایران آمده تا درس بخواند. به طرز عجیبی باهاش همذاتپنداری کردم و ازین که این همه سرشار از شور و امید بود اشک در چشمانم حدقه زد. اصلا یک وضعیتی...
با بچهها تجربهی کار کردن ندارم. اما این یکی خیلی چسبید. دم احمد مدقق هم گرم!
چند سال پیش که به افغانستان میرفتیم، حسرت دیدن تربت جام به دلم مانده بود. از کمربندی شهر رد شده بودیم. دیر شده بود و راننده میگفت که مرز را بعد از ساعت ۴ عصر میبندند. باید زودتر برویم. آن بار از کنار شهر تربت جام فقط رد شده بودیم. این بار اما فرصتش را داشتم.یک بار دیگر هم هوس تربت جام به دلم افتاده بود. یادم نیست چند سال پیش بود. رفته بودم ترمینال مشهد و احتمالا منتظر اتوبوس به سمت تهران بودم. سمت دیگر ترمینال پر بود از بنزهای ۳۰۲ و اتوبوسهایی خیلی خستهای که رانندگانشان داد میزدند تربت جام تربت جام. الانها که دیگر اصلا نمیشود ۳۰۲ دید در ترمینالها. همانموقع هم کمیاب بود. یادم میآید تابستان بود. روی سقف ۳۰۲ها هم بلااستثنا کولر آبی آبسال ۴۰۰۰ کار گذاشته بودند. اصلا همان ۳۰۲های کولرآبیدار هوسش را به جانم انداخته بودند. بالاخره بعد از سالها دست داد. این بار که حرم امام رضا رفتم بیش از هر موقع دیگری درگیر آینهکاریها و سنگکاریها و حجاریها و… شدم. به قدری زرق و برق از همه جا میبارید که اصلا احساس آرامش نداشتم. همهاش فکر میکردم همهی این بازیها از برای پول است و جذب بیشتر سرمایه. پیش خودم گفتم میروم تربت جام، مینشینم کنار مزار شیخ احمد جامی و سر در جیب مراقبت فرو میکنم که این روزها گویی کار دیگری از دست من برنمیآید.
اول صبح راه افتادیم سمت ترمینال. اطراف ترمینال پر بود از تویوتا کرولاهای پلاک هرات که داد میزدند هرات حرکت هرات حرکت. برایم عجیب بود. چند سال پیش این گونه نبود. شرکتهای مسافربری افغانی مشغول به کار بودند. باید میرفتی جلوی شرکت و یا اینکه زنگ میزدی تا ماشین بیاید دنبالت. ولی این جوری نبود که تو بروی جلوی ترمینال مشهد و انگار که بخواهی وارد ترمینال شرق تهران شوی و مسافرکشها داد بزنند آمل، بابل، ساری، قائمشهر بشنوی هرات هرات. طالبان دستور داده که تاکسیهای افغانستان همه آبی فیروزهای شوند و این دو سه روز کرولاهای آبی فیروزهای را توی جاهای مختلف شهر دیده بودم. چند تا رستوران مجلل قابلیپلوفروشی توی خیابانهای اصلی مشهد هم به چشمم آمده بود. انگار بعد از طالبان حقیقتا رفتوآمد بین مشهد و هرات راحتتر شده بود. یادم آمد به چند سال پیش. کارمندهای کنسولگری ترجیح میدادند با هواپیما بین ایران و محل کارشان در افغانستان رفت و آمد کنند. برای اینکه شرکت هواپیمایی برای آنها در هر زمانی که میخواهند بلیط داشته باشد، به افغانستانیها فقط ویزای هوایی میدادند که آن خط هواپیمایی دائم مشتری داشته باشد و برقرار بماند. حتی برای اهالی هرات که فاصلهشان تا مرز زمینی ۲ ساعت بود فقط ویزای هوایی میدادند. شاید بالاخره از خر شیطان پیاده شده بودند و فهمیده بودند که برای یک افغانستانی قانونمند زمینی آمدن به ایران از هرات خیلی راحتتر و ارزانتر است تا هواپیما.
یک لحظه ویرم گرفت سوار یکی از همین کرولاها بشویم برویم هرات و برگردیم اصلا. بعد یادم آمد که هنوز ویزای افغانستان ۱۰۰ دلار است و هنوز راه درازی تا برداشته شدن ویزا مانده. بعد هم یادم آمد اصلا من پاسپورت که چه عرض کنم هیچ مدرک شناساییای همراهم ندارم. هنوز بعد از یک سال و نیم کارت ملیام صادر نشده و به دستم نرسیده. یک گواهینامه داشتم که آن هم از گیجبازیهای بیشمارم گم و گور شده. شناسنامه را هم که داده بودم به هتل محل اقامت. فقط یک کارت بانکی داشتم همراهم. گفتم امتحان کنم ببینم میشود بدون مدرک شناسایی تا نزدیکهای مرز رفت. رفتم و شد.
توی ترمینال کسی برای تربت جام داد نمیزد. پرسان پرسان پیدا کردیم اتوبوسی را که رهسپار تربت جام و تایباد بود. انتظار داشتم یک ۳۰۲ خسته و درب و داغان ببینم. اما برخلاف تصورم یک اتوبوس بنز وی آی پی ۲۶ صندلی همهچیز تمام وسیلهی نقلیهی من شد برای رفتن به تربت جام. جلوی شیشهی اتوبوس هم نوشته بود تهران-تایباد. تا سوار شدیم حرکت کرد. کرایه؟ نمیدانم آقای راننده چه در ناصیهی من دید که با من قیمت اتوبوس معمولی حساب کرد: ۴۵ تومان. دو نفر ۹۰ تومان. بلیط فروشی هم نبود. یک چیز تو مایههای اتوبوسهای تهران-قزوین تو ترمینال غرب بود که میآیند بالای سرت کرایه را میگیرند. قیمت صندلی وی آی پی مشهد-تربت جام ۷۰ تومان بود. اما بعدش فهمیدم که چرا… آقای شاگرد راننده و راننده از تورم شرم داشتند. به طرز عجیبی دلشان نمیخواست که کرایه را گران کنند و بیشتر پول بگیرند. اتوبوس که راه افتاد بین راهی هم مسافر سوار کرد. چون صندلی خالی زیاد داشت. ۷:۳۰ صبح بود که راه افتادیم. اردیبهشت ماه بود و دو طرف جاده سبز سبز. باران هم هر از گاهی میزد شیشهی جلوی اتبوس را پر از قطرههای ریز میکرد. با بقیهی مسافرها هم ارزانتر حساب میکرد.
سه نفر صندلی کناری من افغانستانی بودند. دو نفرشان در راه بازگشت به افغانستان. تا تایباد را با اتوبوس میرفتند و از آن طرف هم احتمالا سوار تاکسیهای اسلامقلعه-هرات میشدند. این جوری برایشان ارزانتر درمیآمد. یکیشان هم در راه بازگشت به مهمانشهر تربتجام بود. سومی از فریمان که رد شدیم به کمکراننده گفت میخواهم مهمانشهر پیاده شوم. کمکراننده به مهمانشهر که رسید داد زد اردوگاه کسی جا نماند. دوست نداشت بگوید مهمانشهر. مهمانشهر تربت جام ۱۰ کیلومتر مانده به خود شهر بود. روبهروی زندان شهر تربت جام.
دههی شصت که افغانستانیها به ایران مهاجرت کرده بودند جمعیت تربت جام دو برابر و شاید سه برابر شده بود. در دههی ۷۰ خیلیهایشان را جمع کردند. یک عده را اخراج کردند یک عدهای را هم بردند در یک شهرک محصور جا دادند که اینها هم به زودی ایران را ترک کنند. اما آن اردوگاه موقت حالا چند دهه است که پابرجا است و نسل اندر نسل افغانستانیها در آن به دنیا آمدهاند و در حصارهای آن بزرگ شدهاند و به غیر از خروجهای موقت به قصد کار در شهرهای اطراف حق جابهجایی نداشتهاند. از ورودی اردوگاه عکس گرفتم. خیلی جدی هشدار داده بود که اگر ماشینها افغانستانیها را پنهانی ببرند توی اردوگاه تخلف کردهاند و فلان بیسار. بدی مهمانشهر این است که زندگی در آن محدود است و جای رشد ندارد. اما خوبیاش هم این است که یک زندگی گلخانهای را تامین میکند. چون هزینههای مسکن و خورد و خوراک را در اکثر موارد سازمانهای بینالمللی پرداخت میکنند. اگر نیاز به مجوز نداشت دوست داشتم یک سری داخل مهمانشهر بزنم. آقای افغانستانی پیاده شد. از جعبهی اتوبوس هم دو تا گونی ۱۰۰ کیلویی خیلی بزرگ هم برداشت گذاشت زمین. تربت جام رکورددار تعداد آدمهای بیشناسنامه و بیمدرک در استان خراسان رضوی است. تعدادیشان مادر ایرانیها هستند. کسانی که حاصل ازدواج زنان تربتی با مردان افغانستانی در سالهای زیاد بودنشان در شهر بودند و یا کسانی که مدعی هستند که اهل این طرف مرز هستند اما با مهاجران افغانستانی اشتباه گرفته شدهاند و بهشان شناسنامه تعلق نگرفته.
مقصد اتوبوس تایباد بود. از کمربندی تربت جام رد شد و آن سر شهر جلوی فلکه نگه داشت. ساعت ۱۰ رسیده بودیم به تربت جام. آقای راننده گفت ببین کرایه دربست توی تربت جام از هر جای شهر به هر جای دیگرش فقط ۱۵ هزار تومان است. بیشتر اگر خواستند ازت بگیرند زیر بار نرویها. گفتم باشد. تا پیاده شدیم باران آرام دوباره شروع به باریدن کرد. تربت جام هم اسنپ داشت. اسنپ زدم که یک راست برویم مزار شیخ احمد جامی. ۱۲ هزار تومان بود. آن جور که فهمیدم کل مسیرهای شهر با اسنپ ۱۲ هزار تومان بود. مسافتهای مشابه در تهران کمتر از ۴۰ هزار تومان (در مواقع خلوتی) آب نمیخورد.
و بالاخره مزار شیخ احمد جامی… اول رفتیم توی پارک جلوی مجموعهی آرامگاهی. درختهای بلندبالای کاج داشت و یک دستشویی در وسط. قضای حاجت کردیم و با دلی آسوده سمت مزار روانه شدیم. مسجد زیرزمینی و دفتر امام جمعه خارج از مجموعهی آرامگاهی بود. مسجد زیرزمینی ایدهی جالبی داشت. در روزهای سرد و بسیار گرم از زیرزمین استفاده میکردند و در روزهای بهاری مثل این روزها از سقف مسجد استفاده میکردند. توی سقف هم محراب داشت.
دو پیرمرد با لباسهای سفید تربتی، دستار بر سر، چین و چروک سالیان بر چهره و آرامش حاصل از باور به یک خدای واحد در چشمانشان جلوی ورودی محوطه نشسته بودند. نمیگذاشتند کسی با کفش وارد شود. پلاستیک میدادند دستت که کفش را در پلاستیک بگذاری و پابرهنه به زیارت شیخ احمد جامی بروی. مزارش؟ مثل مزار سایر عارفان در حوالی خراسان و هرات بود: یک درخت پستهی کهنسال روییده بر قبری که یک سنگ بزرگ ایستاده میگفت صاحبش کیست و پشت درخت پسته هم یک ایوان بزرگ که پشتش خانقاه آن عارف بود.
سه در چوبی بر ایوان بود. دو در بسته بودند. در اصلی به خانقاه شیخ احمد باز میشد. اما کلونش بسته بود. از در سمت راستی وارد شدم و به حیاط پشت ایوان رسیدم و از آنجا وارد مسجدهای پشتی شدم. در حقیقت به دو مسجد چسبیده به هم دیگر رسیدم: مسجد عتیق و مسجد محل برگزاری نماز جمعهی اهل سنت. حالا میدانم که تزئینات محراب با گل و گچ خالی و بیرنگولعاب محصول دورهی سلجوقیان است. در دورهی صفویه بوده که رنگ و زرق و برق اضافه شده. همه چیز ساده و شکوهمند بود. دو بار در میان مسجدها و دیوارها پرسه زدم. اهل سنت تربت کم کم داشتند میآمدند و توی مسجد جمع میشدند تا نماز جمعه را به جا بیاورند. باران هم خرد خرد میبارید و آرامش غریبی حکمفرما بود. ورودی مجموعهی آرامگاهی بلیطفروشی هم نداشتند و هیچ پولی رد و بدل نمیشد. به نظرم به راحتی میتوانستند بابت بازدید از مجموعهی آرامگاهی از من و امثال من پول بگیرند. اما گویا به عمد این کار را نمیکردند. شیخ احمد جامی حرمت داشت. من به زیارت مردی آمده بودم که شهر حدود هزار سال بود که به نام و نشان او شناخته میشد: تربت جام: خاک مزار شیخ احمد جامی.
معلم زبان باذوقی در حوالی سال ۱۳۷۵ یک شرححال یک صفحهای به زبان انگلیسی از شیخ احمد جامی تهیه کرده بود و آن را به شیشهی اتاقک نگهبانی ورودی مجموعه چسبانده بود. بعد از سالها هنوز آن برگهی کاغذ پابرجا بود. داستان زندگی شیخ احمد جامی که کجا به دنیا آمده و به کجاها سفر کرده و چگونه در ۴۰ سالگی ساکن شهر بوزجان شده و چگونه سلطان سنجر سلجوقی ارادتمند او شده و چگونه شیخ احمد تا ۹۰ و خردهای سالگی در شهر بوده و چطور بعد از مرگ در آنجا به خاک سپرده شده و از آن به بعد شهر معروف شده به تربت او: تربت جام. یک جایی از متن معلم زبان انگار که معادل عرفان و الهیات به انگلیسی را نداند و یا به عمد نوشته بود که شیخ احمد جامی در دانش شناخت خدا سرآمد بود.
رفتم به حیاط پشتی و کنار دری که به خانقاه اصلی باز میشد و حالا قفل و کلون بود نشستم. جلویم در وسط حیاط قبری بود که نمیدانستم متعلق به کیست و آن طرف هم درختی بود آراسته به برگهای سبز شفاف اردیبهشتی و باران هم که نم نم و خرد خرد میبارید. خواستم در فکر فرو روم و عالم عرفان را تجربه کنم. اما نمیشد. حس «که چی» بزرگی در وجودم شکل گرفته بود. عرفان راه حلی بود که اجداد من در برابر شداید روزگارشان در پیش گرفتند. سر در جیب مراقبت فرو بردن و مشغول رتق و فتق عالم درون شدن و از دنیای برون رها شدن و حاصلش: عقبماندگیای که حتی سگدو زدنهای نسل من و نسلهای قبل و بعد از من هم نتوانسته جبرانش کند.
نه. این نبود. حقیقتا آرامش مجموعه و آن سکون و رخوتش من را جذب کرده بود. برخلاف حرم امام رضا که زرق و برقش بهم استرس وارد میکرد، اینجا حس آرامش داشتم. قشنگ کند شدن عقربههای ساعت را حس میکردم. آرامتر تپیدن قلبم را حس میکردم. اما این آرامش هم موقتی بود. راه حل نبود. من به هر حال نمیتوانستم بیش از چند دقیقه یا حداکثر چند ساعت اینجا بمانم. باید برمیگشتم. به دنیای پر از عدم اطمینان و پر از نگرانی خودم باید برمیگشتم و شیخ احمد جامی انگار هیچ راه حلی برای آن دنیا نداشت. گو اینکه خود همشهریهایش هم حالا این را دریافته بودند. همیشه یک از راههای شناخت شهرها به خصوص شهرهای کوچک سر زدن به اینستاگرام و دیدن هشتگهای مربوط به آن شهر است. شیخ احمد جامی و صلح و صفای مزار او در هشتگهای اینستاگرامی جایگاهی نداشتند انگار. هشتگهای شهر بیشتر شامل فروشگاههای لباس زنانهی شهر و خدمات آرایشی به زنان بود و یک نفر سگباز در شهر که سگهای بزرگ و جنگی پرورش میداد و البته موسیقی و رقص محلی تربتجام.
به این فکر کردم که شیخ احمد جامی متعلق به دنیای هزار سال پیش بود. متعلق به دنیایی که خدا در آن حاکم بی چون و چرا و دغدغهی شمارهی یک و ملجا و پناه بود و همه چیز میتوانست در جهت نزدیک شدن به او فنا شود و حالا من در دنیایی هستم که در آن خدا معنایی ندارد… نمیتوانستم از شیخ احمد جامی چیزی تکهای حرفی برای جهان امروزم بیابم. جستوجو کردم که در موردش بخوانم. دیدم شفیعی کدکنی یک کتاب در مورد او و مقاماتش دارد: درویش ستیهنده. تصمیم گرفتم در راه برگشت بخوانمش.
گفتم یک سر بروم جمعهبازار تربتجام را هم ببینم. همیشه بازارهای محلی جذاباند. باران تندتر میبارید. ولی اذیتکن نبود. بیشترین حجم جمعهبازار تربت جام اختصاص داشت به محصولات کشاورزی. نیسانها و وانتیهایی که از خربزه و ملون و هندوانه تا پیاز سیبزمینی آورده بودند. تربت جام است و خربزه مشهدی دیگر. مثل همهی جمعهبازارهای دیگر ایران، انواع لباس و اسباببازی و ادویه و… هم به چشم میخورد. خبری از فروش لباسهای خاص تربتیها نبود. همان شلوارهای پارچهای و لباس بلند سفید و دستار که اکثر پیرمردها مومنانه آن را پوشیده بودند. اما جوانها انگار میل به تهرانی شدنشان بیشتر بود و کمتر آن گونه لباس پوشیده بودند. یراقآلات حیوانات (زنگوله و افسار و پوزهبند و…) از فروشهای ویژه بود برایم. چیزی بود که فقط توی این جمعهبازار میشد دید. چون دامپروری در تربت جام رواج دارد و این ادوات هم در آن مشتری دارند. توی نقشهی گوگل که جستوجو میکردم در مورد جمعهبازار تربت جام هیچ عکسی وجود نداشت. چند عکس گرفتم تا یادگار در گوگلمپ ثبت شود.
بعد راه افتادیم سمت مرکز شهر تربت جام. جمعه بود و همهی مغازهها از دم تعطیل. در میدان مرکزی شهر (میدان ولیعصر) ردیف مغازههای زعفرانفروشی به چشم میخورد. اما همه بسته بودند. گفتم برویم رباط تربت جام که این روزها موزهی مردمشناسی شهر شده را هم ببینیم. چند تا کوچه با میدان مرکزی شهر فاصله داشت. رفتیم. جمعه بود و آن جا هم تعطیل بود. تنها مغازههای شهر که روز جمعهای باز بودند ساندویچیها و رستورانهای شهر بود. باز هم به نقشهی گوگل اعتماد کردم و سراغ رستورانی رفتیم که نمرهی بالایی داشت: رستوران و بیرونبر ستارهی جام. خیلی مدرن و شیک و پیک و تهرانی بود. اما قیمت غذا در آن دقیقا نصف تهران بود. به همان کیفیت شهر تهران و شاید بهتر، ولی دقیقا نصف قیمت. تنها چیزی که در رستوران دوست داشتم تصویر بالای در ورودی آن بود: تصویری از رقص خاص تربتجامیها و دوتارنوازهای مشهور شهر.
برای برگشت رهسپار ترمینال تربت جام شدیم. ترمینال کوچکی بود. فقط به مقصد مشهد و تهران و ساری و بیرجند و زابل اتوبوس داشت. یک ساختمان ورودی قدیمی، یک محوطه برای ایستادن اتوبوسها و محوطهی پر دار و درخت پشت. هیچ معماری خاصی هم نداشت. بویی هم از معماری مزار شیخ احمد جامی نبرده بود.
عصر جمعه بود. آسمان کیپ ابر بود. تا حرکت اتوبوس یک ساعت وقت داشتیم. رفتم و توی محوطهی پر دار و درخت حیاط ترمینال نشستم. آن اتوبوس آبیه که پشتش بزرگ نوشته بود تربت جام میرفت ساری. آن یکی زرد قناریه رهسپار تهران بود. احتمالا آن سفید خستههه هم اتوبوس ما به سمت مشهد بود. ترمینالش بهم حس عجیبی میداد. نمیدانم به خاطر چی بود دقیقا. عصر جمعه؟ هوای ابری اردیبهشتی؟ سبزی درختهای کهن توی محوطه؟ خلوتی و رخوت نسبی ترمینال؟ کسی برای هیچ مقصدی داد نمیزد. مسافرها در سکوت منتظر بودند. اکثرشان تنهاییشان را در آغوش گرفته بودند و این طرف و آن طرف پرسه میزدند یا ایستاده بودند و به دیوار تکیه داده بودند. چند تایشان آرام آرام سیگار میکشیدند. چند خانواده هم بودند که داشتند از هم خداحافظی میکردندو بچههایشان همچنان مشغول بازی با هم بودند.
من دورتر از ساختمان نشسته بودم. من هم تنهاییام را در آغوش گرفته بودم. ترمینالها همیشه نقطهی لبهای زندگی آدمها هستند. لبهی جدایی آدمها از زندگی قبلیشان و رفتن به لبهی بعدی. شاید برای بعضیها کمرنگ باشد این جدایی و از لبهای به لبهی دیگر پریدن. ولی هست. در مورد همهی آدمها هست. ترمینال جایی است که تو از شهر و آدمهایش جدا میشوی. حتی برای منی که فقط چند ساعت در این شهر بودم هم ترمینال جدایی بود. ولی راستش نشستن در کنار مزار شیخ احمد جامی هم آرامم نکرده بود. من در سن سکون نیستم. مزار شیخ احمد جامی جای سکون بود. من در آستانهی حرکتم. حکمم بیشتر شبیه این ترمینال است تا مزار شیخ احمد جامی.
جلویم زن و مردی با موتور سیکلت آمدند. زن روی نیمکت نشست. مرد روی موتور سیکلتش. با هم حرف زدند. گویی زن مسافر بود. نمیدانم به هم چه میگفتند. ولی آنها هم انگار در موقعیت لبهای قرار داشتند…
بالاخره اتوبوس مشهد راه افتاد. برخلاف اتوبوس رفتنی این یکی خیلی درب و داغان بود. بیخ تا بیخش مسافر بود. اکثرا دختر بودند. دخترهای دانشجویی که آخر هفته یک سر به خانه زده بودند و دوباره داشتند میرفتند مشهد سر درس و مشقشان. من کتاب درویش ستیهندهی شفیعی کدکنی را دانلود کردم که بخوانم. اتوبوس فاقد کمکفنر بود. تمام دستاندازها را تلق تلق نشان میداد. جوری کمک فنر نداشت که دستم همهاش میلرزید. هر کاری کردم که موبایل توی دستم لرزش نداشته باشد نشد. کل هیکل و صندلی و همه جایم میلرزید حین حرکت اتوبوس. دیدم نمیشود تمرکز کرد و چشمم از لرزشهای صفحهی موبایل درد میگیرد و حالم بد میشود. رها کردم. توی شهر خیلی راه رفته بودیم. خستهام شده بود. رها کردم و چرت زدم. غروب جمعه وقتی به مشهد رسیدیم آسمان باز شده بود و دیگر ابری نبود. آفتابی درخشان تابیدن را از سر گرفته بود.