روزگار شکست خوردن
مجتبی گفت: حاجی شریفو جدی نمیگیریها. درس نمیخونیها.
گفتم: من جدی گرفته بودم. ولی اونا جدی نگرفتهن. سال اول 27 واحد پاس کردم. دیدم مسخره بازیه. کوته فکری می کنن. نمیذارن برم فلان درسو از یه دانشکده دیگه بردارم. زدم زیرش. رفتم سر کار. تو یه سال گذشته 12 واحد پاس کردم فقط. مونده الان پایان نامه و یه درس دیگه.
و شریف را هم فرستادهام به همان درکی که دانشگاه تهران را فرستاده بودم.
برای کار جدیدم باید زیاد چیز میز بخوانم. ربطی هم به تحصیلات گذشتهام ندارد. عجیب همین است برایم که همیشه کارهایی میآیند به سراغم که ربطی به گذشتهام ندارند و باید چیزهای جدید یاد بگیرم. توی پرس و جو از گوگل و رفقایش به یک سایت جالب برخوردم: سایتی که محلی بود برای به اشتراک گذاشتن روایتهای شکست خوردن طرحها و پروژهها. دستهبندی داشت بر اساس نوع پروژه و دستهبندی بر اساس واکنشهای خوانندگان و نظرهایی که پای هر روایت گذاشته بودند. (خیلی دوست دارم نسخهی فارسی همچه سایتی را ایجاد کنم. و البته دستهی شکست در روابط انسانی را هم اضافه میکنم...)
شکستها مهمترند. موفقیت برای به به و چه چه و لحظاتی روی سن رفتن و جایزه گرفتن است. شکست روایت غالب کارهای بزرگ است. پی در پی شکست خوردن و یاد گرفتن. یادگرفتن مهمترین نکتهی شکستها است. آدمهایی که شکستهایشان را فراموش میکنند دوست داشتنی نیستند. و آن سایت هم برای به یاد سپری شکستها بود.
امبرتو اکو یک مصاحبهای دارد که من دوستش دارم. یک جایی وسط مصاحبه برمیگردد میگوید ادبیات واقعی درباره ی آدمهای بازنده است. قالب رمان قالبی ست که بزرگترینهایش همیشه روایتگر آدمهای شکستخورده بودهاند. داستایفسکی نویسندهی قرون است. و آدمهای داستانهایش... ادبیات را به خاطر همین همیشه باید جدی گرفت.
یک جای دیگری میخواندم که قرن بیستم قرن سازمانها و نهادها بوده. قرن آسمانخراشهایی که میزبان بوروکراسی وحشتناک سازمانها بودهاند. سازمانهایی که به زندگی بشریت نظم و ترتیب بخشیدند. تامین نیازهای روزمرهاش را سرعت دادند. برای آدمها شغل فراهم کردند و پول. اما این سازمانها علیرغم همهی بخشندگی و فایدهشان ویژگیهایی داشتند: آدمها را محدود میکردند. جلوی پرواز فکرها را میگرفتند. آدمها باید در قالبهایی که برایشان تعریف شده بود کار میکردند و پول درمیآوردند و ارتقای مقام میگرفتند و پول بیشتر درمیآورند. و این یعنی اینکه بیشتر آدمها در سازمانها به رضایت شغلی نمیرسیدند. بیشتر آدمها حسی از معناداری کارشان نداشتند. یعنی اینکه ذهنشان هیچ وقت نمیتوانست پرواز کند. و بقیهی سیستمها هم سازمانی بودند. مدارس و دانشگاهها طراحی شده بودند که مهندسان و کارمندان و مدیران را برای سازمانها تربیت کنند. در حقیقت دانشگاه محلی بود که برای سازمانها کارگر تربیت میکرد. حالا این کارگر اسمش مهندس باشد یا کارمند یا مدیر یا تکنسین فرقی ندارد...
اما قرن بیست و یکم قرن شکست نهاد و سازمانهای بزرگ است. زمانهای است که بشر به یک رفاه نسبی رسیده، اما گیج میزند. رنج بیشتری میکشد. وفور نعمت هست، ولی نعمتها دست آدمهایی که میخواهند نیست. رفاه بیشتر شده، اما امنیت کمتر شده. نیروگاههای بزرگ بیشتر شدهاند و برق و اینترنت در همه جا هست، ولی تاریکی گستردهتر شده. مسائل پیچیده شدهاند. دوربینهای کنترل سرعت در همهی جادهها هستند. اما تعداد مرگ و میر ناشی از سرعتهای غیرمجاز بیشتر شدهاند. مسائل بشری متناقضنماتر از هر وقتی به نظر میرسند و سازمانها از قضا سرکنگبین صفرا فزود شدهاند...
و توی این هیر و ویری سیستمهایی که برای سازمانها کارگر تربیت میکردند کارایی خودشان را از دست دادهاند... در جهان قرن بیست و یکم، سیستم فلان رشته را بخوانی که مهندس فلان بشوی دیگر کارایی ندارد...
حالا روزگار شکست خوردن است. روزگاری است که باید بنشینی برا ی حل فلان چالش تمام راه حل های موجود را دربیاوری و امتحان کنی و تجربه کنی و شکست بخوری و شکستها را مستند کنی. روزگاری است که ممکن است تو هیچ وقت موفق نشوی، اما شکستهایت باعث موفقیت کسی دیگر بشود... و چون قرار است کسی دیگر موفق شود تو نباید شکستهایت را احتکار کنی... روزگار غریبی ست.
- ۶ نظر
- ۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۱:۵۵
- ۱۵۵۷ نمایش