ژرمینال
۱۸
ارديبهشت
دیروز مرخصی بود. دیروز برایش از آن روزها بود که هر مردی (به خصوص از نوع متاهل) به آن نیاز دارد. یک روز کامل فراخی و ولگردی. آبدارچی بود. مدیرعامل که عوض شد ازش خوشش نیامد. فرستادش تولید. جوشکاری یاد گرفت. خودش را بالا کشید. هفتهی پیش که برایش قیمت 7-8تا پلیتی را که در روز برش میزند حساب کردم و گفتم روزی حداقل 90میلیون تومان را میگیرد، لمس میکند، برش میزند و میفرستد برای مونتاژکارها بر و بر نگاهم میکرد. بعد فحش داد که ای کاش میشد روزی یک پلیت ازینجا ببری بیرون برای خودت بفروشی. بعد به فلان مادر سمساریها فحش داد که تخمهسگها وقتی بخواهی همین پلیت را بهشان بفروشی 40-50هزار تومان بیشتر پول نمیسلفند و تازه غر هم میزنند که سنگین است و باید کارگر بگیریم بلندش کند.
گفت دیروز عصر دو ساعت مونده به غروب دیدم وقت دارم. رفتم نمایشگاه کتاب، دولکا رو دید بزنم. هر دولکی هم دستش یه جوجه دانشجو، کمرباریکتر از خودش. مونده بودم این جوجهدانشجوهای مو سیخ سیخی رو دید بزنم یا دولکاشون رو. دیدم یه بابایی بادکنک میفروشه این هوا. بهش گفتم دو تا بده. گفتم بادشو خالی کن بده. تو اتوبوس که نمیتونم با بادکنک دو برابر هیکل خودم سوار شم. نداد. رفتم جلوتر. یکی دیگه بود. اون دو تا بادکنک بدون باد بهم داد. دیگه حوصله نداشتم برم تو چادر کتابها. برگشتم. سر راهم دیدم تو باغچهها گل محمدی قرمز کاشتن. رفتم یه 3-4تایی چیدم. بعد اومدم سوار بیآرتی شدم. غروب شده بود. له و لورده شدم. گله رو دادم زنم. بادکنکه رو دادم دخترم. هی بادش کردم. میترسید بترکه. من هی باد میکردم و هی بزرگ و بزرگتر میشد و میگفتم نترس... حال کردن جفتشون.
- ۲ نظر
- ۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۴۸
- ۶۹۸ نمایش