رژهی زنان در ذهن مردهی یک مرد
هوا زمهریر بود. هوای عصر اسفندی که صبحش باران باریده بود زمهریر بود. آسمان ابری بود. حیاط دانشکدهی هنرهای زیبا یک جوری بود. شفاف بود. دخترها و پسرها خوشگل بودند. رفتم بوفهی هنرها و خودم را مهمان کردم. یک بطر آب انگور تاک بهنوش. آمدم بیرون. توی هوای آزاد. تکیه دادم به نرده و رو به حیاط ایستادم. با دو انگشتم گلوی بطری را گرفتم و بالا بردم و آب انگور را قلپ قلپ فرو دادم توی حلقم. آب انگور قلپ قلپ از گلویم فرو رفت و میلی متر به میلی متر که جلو میرفت درونم را گرم میکرد. تمام سینهام گرم شد. بعد دلم گرم شد. بعد دستهایم. باز هم نوشیدم و گرمتر شدم. این آب انگور تاک بهنوش خود شراب است... صبح باران باریده بود. صبح که باران میبارید من حالم خوب بود. محکم سلام میگفتم. حمید میگفت: چه خبر پیمان؟ میگفتم: بارون مییاد. میگفتم: باران میبارد. میگفتم: خدا در باران هست. میگفتم: امروز خدا هست. ساجد میگفت: خوبی؟ میگفتم: امروز در تهران باران میبارد. و این شهر طاقت باران ندارد. تف به ترافیک و جویهای آب گرفتهاش...
با شهاب و ساجد و امیرحسین رفتم بوفهی فنی. باران میبارید. خودم را رویشان چتر کردم. یک چای مهمانشان شدم. آمدیم بیرون. زیر باران ایستادیم به چای خوردن. قطرههای باران ریز ریز توی لیوانهای چای داغ میباریدند. میخندیدیم. ساجد و امیرحسین میرقصیدند.
بعد از باران هوا زمهریر شد. هوا شفاف شد. آفتاب نبود. ابرها بودند. حیاط هنرهای زیبا یک جوری بود. خود هنریها یک جوری بودند. گستاخانه نگاهشان کردم. پسر و دختر تماشایی بودند. پسرهای عینک گردالی. دخترهای ۷۲رنگ. صورتهای سفید و سرخ. ریشهای پرمحصول. چند وقتی بود که رفت و آمدم فقط محدود شده بود به دانشکده فنی امیرآباد. تنها بودم. تنها بودم؟ احساس تنهایی نمیکردم. تنها ایستاده بودم و با دو انگشتم گلوی بطری را میگرفتم و قلپ قلپ پایین میدادم و گرم میشدم. یاد آرش افتادم. ۸ سالم بود. او ۲۰سالش بود آن موقعها. با هم میرفتیم جلوی بقالی. نوشابه مهمانم میکرد. ۲تا پارسی کولا. من بطری را ۲ دستی بالا میبردم و ۲تا قلپ که میخوردم اشک توی چشم هام حلقه میزد. او فقط با ۲ انگشت گلوی بطری را میگرفت و میبرد بالا و همین طور قلپ قلپ بینفس زدن میخورد و وقتی بطری را پایین میآورد نصف بطری خالی میشد. من هاج و واج نگاهش میکردم. حالا من هم میتوانستم با ۲ انگشت گلوی بطری را بگیرم. آن هم تاک بهنوش که تا فیهاخالدونم را گرم میکرد... تنها نبودم. یادها بودند. صبح بارانی بود. دخترها و پسرهای هنری بودند. نگاه گستاخ و خیرهی من بود. غریبی هم بود...
@@@
«رژهی زنان در ذهن مردهی یک مرد»
پوسترش را چند روز پیش جلوی بوفهی فنی دیده بودم. از آن عنوانها بود که بدجوری قلقلکم میداد. به خودم گفتم باید ببینمش. به محمد که گفتم پایه بود. به حمید هم گفتم. او هم پایه بود. قرار گذاشتیم که عصر دوشنبه ببینیمش. ۲تا اجرا داشت. یکی ساعت ۵ و یکی ساعت ۶:۳۰. دانشکدهی هنرهای زیبا. سالن استاد سمندریان. نه کارگردانش را میشناختم و نه نویسندهاش را. فقط میدانستم که کار دانشجویی است و اسمش بدجوری قلقلک داده بود.
به ساختمان هنرهای زیبا که رسیدم فهمیدم جشنواره است. جشنوارهی دانشجویی تئاتر تجربه. فقط این تئاتر نیست. چند تا تئاتر هستند. هر کدام در یک روز و در ساعات مختلف و در سالنهای مختلف. اصلن خبر نداشتم. به پوسترها نگاه کردم. ویژگیشان این بود که همهی نمایشنامهها کار خودشان بود و ترجمه و ازین قر و قمیشها نبود و اسم جشنواره هم که تجربه بود و بوی خوبی میداد. بلیط خریدیم. حمید پیچاند. جلسه داشت همان ساعت. من و محمد رفتیم. نفری ۳هزار تومان. چند تا از اساتید تئاتر هم بودند.
«رژهی زنان در ذهن مردهی یک مرد» آنی نبود که در ذهنم ساخته بودم. قصهی روزنامه نگاری بود که در مورد حقوق زنان مقاله مینوشت. کارش طوری بود که خانه میماند و مینوشت. در اپیزود اول زنی چادری وارد خانه میشد. زنی که به بهانهی نظافت خانه آمده بود. مرد بعد از چند دقیقه او را به جا آورد. آن زن چادری که حالا نظافتچی منازل بود عشق دوران کودکی او بود. همان دختری که در همسایگیشان زندگی میکرد. زن به محض شناختن مرد فرار میکند. او حال ۸ تا بچه دارد و برای سیر کردن شکمشان باید نظافتچی باشد... بعد سروکلهی مادر مرد پیدا میشود. مادری که در به در به دنبال زن دادن او است.
در اپیزود دوم مرد زن دار میشود. زن چادری اپیزود اول حالا تبدیل شده به یک زن سنتی که بلد است بپزد و بدوزد و بسابد. یک زن سنتی که هیچ کاری به غیر از اینها بلد نیست و حرفی هم اگر میزند حرف خودش نیست و دیکته شدهی حرفهای مادر پسر را به خورد او میدهد. بیسواد است. شنیده است که مرد توی روزنامه حقوق زنها را میگیرد و میگوید مگر تو مرد نیستی که مال زنها را میگیری؟ مرد زورش به او میرسد و سرش فریاد میزند و از زندگی با او که بیشتر از هم نشینی با او به فکر لک شدن سفرهی جهیزیهی خودش است شاکی میشود...
در اپیزود سوم مرد باز هم مرد زن دار میشود. این بار زن چادری اپیزود اول تبدیل میشود به یک زن مکش مرگ مای متجدد که چکمه پوشیده و زورش زیاد است و قبل از مرد شوهرهای زیادی داشته و مرد کلفت او است. توی آشپزخانه برایش پیاز رنده میکند و آشپزی میکند و او هر جا دلش میخاهد میرود و از مرد انتظار دارد که بیش از پیش نوکر او باشد و قربانش برود و در این امر سیری ناپذیر است... مرد مفلوک است. پیش بند آشپزی به تن دارد و هر چه میکند نمیتواند رضایت او را جلب کند... زن از او ناراضی است و سرش داد فریاد میزند و بعد هم میرود...
در اپیزود آخر هم نریشن صدای مرد بود که در کما رفته بود و در حال مرگ بود و میگفت که اگر زنده بمانم باز هم در مورد زنان و حقوقشان و داستانهایشان خاهم نوشت...
چیزی که در نمایش خیلی بارز بود طنز بود. طنزهای روابط زن و مرد که به وفور به چشم میخورد و گهگاه میچسبید و گهگاه به لودگی میزد و بدجور روی لبهی تیغ حرکت میکرد! در اپیزود اول مجموعهای از عناصر مدرن و قدیمی در کنار هم بودند. مثلن مرد روزنامه نگار با لپ تاپ مینوشت. ولی وقتی مادرش صحبت از همسایهها میکرد از میرزا ملک فرما و اسمهای قاجاری استفاده میکرد. اسم خود مرد هم ابونصر بود. یک جور بار نمادین داشت. ولی هر چه نمایش جلوتر میرفت این تناقض و تضاد کمتر میشد. شاید هم من عادت کردم... «رژهی زنان در ذهن مردهی یک مرد» برای من نامهای از روزهای آینده بود. اینکه در آینده چه نوع تئاترهایی ساخته خاهند شد. دغدغهها چیست و از چه دایرهی واژگانی استفاده خاهد شد...
ضرر نکردم.
- ۳ نظر
- ۰۷ اسفند ۹۱ ، ۲۰:۴۵
- ۸۳۰ نمایش