هزار و چهارصد و یک
چند ساعت قبل از تحویل سال، امیر پرسید آقا این فلسفهی هفتسین چیه؟ نمیدانستم. به نظرم یک جور مناسک بود و هر مناسکی هم یک جور قرارداد است. میتوانست هفت تا کاف باشد اصلا. قرارداد بود. نمیدانستم دقیقا چرا. هفت و مقدس بودن هفت را درک میکردم. اما سینها را نه. به نظرم یک جور مناسک ورود بود.
مناسک ورود و آمادگیهای قراردادی برای تغییر را در کل قبول دارم. همیشه هم مثال تفاوت رفتار آدمها در هواپیما و اتوبوس را توی ذهنم دارد. توی هواپیما خیلی احتمال کمتری وجود دارد که آدمها کفششان را دربیاورند و بوی جوراب بپیچد. اما توی اتوبوس این احتمال بیشتر است. دلیلش هم مناسک ورود است. برای ورود به هواپیما چند مرحله وجود دارد. اینکه چمدانت را باید به متصدی بدهی و نه خلبان. اینکه چمدانت بارکد میخورد. اینکه دو تا سالن انتظار وجود دارد. برای سوار هواپیما شدن از یک راهرو باید عبور کنی یا سوار اتوبوس باید بشوی. اینها هر کدام یک مناسک است. اما اتوبوس مناسک ورود کمتری دارد. میروی ترمینال و صاف سوار اتوبوس میشوی. یک عدهای هم هستند که اصلا وارد ترمینال هم نمیشوند. بیرون ترمینال میایستند و بدون خریدن بلیط مستقیم با راننده وارد معامله میشوند و سوار میشوند. اگر هم دقت کنید احتمال بروز رفتارهایی مثل درآوردن کفش و مزاحمت برای دیگران از طرف این جور آدمها بیشتر است. دلیلش هم همان مناسک ورود و طی نکردنش است...
ما هر سال موقع تحویل سال میرویم قبرستان. هیچ وقت کنار سفرهی هفت سین و اینها سالمان تحویل نشده. به خاطر همین اصلا هفت سین نمیگذاریم. بابای من ۳۶ سال است که به تهران آمده. اول به عنوان سرباز و بعد کار پیدا کرد و بعد هم زن و زندگی و این حرفها. از این ۳۶ سال فقط ۱ سالش (سال اول کرونا) عید را در تهران سپری کرده. هر سال عید برمیگردد به موطنش. هر سال هم لحظهی تحویل سال را میرویم قبرستان روستا.
سیستم قبرستان در خیلی از روستاهای شمال اینجوری است: یک مسجد وجود دارد، جلوی مسجد بقعهی زیارتی یک امامزاده است (محال ممکن است که روستایی امامزاده نداشته باشد!) و دور بقعه هم قبرستان گسترده شده.
یک سال آمدیم هفت سین بگذاریم و بیخیال قبرستان رفتن شویم. کلی تدارکات دیدیم و از تهران گل سنبل خریدیم و روی مخ همسایهها کار کردیم که امسال سمنو بپزند با هم و... خلاصه هفت سین را گوشهی اتاق خانهی آقا چیدیم. آقا (پدربزرگ خدابیامرزم) از صبح رفته بود پیل دکان (دکان بزرگه) و تا ظهر و لحظهی تحویل سال هم میماند. پیل دکان روستای ما کنار قبرستان است. یک ربع مانده به لحظهی تحویل سال بابام گفت که ما هم برویم بقاع. گفتیم بابا این همه زحمت کشیدیم بعد از نود و بوقی هفت سین چیدیم که نرویم قبرستان. مرغش یک پا داشت. همهمان را مجبور کرد که لباس بپوشیم برویم. رفتیم. کلا به خاطر همین هفت سین نمیچینیم. برای مهمانها و بعد از سال تحویل؟ اصل داستان همان لحظهی ورود به سال جدید است دیگر. وقتی آن لحظه را قرار است بروی قبرستان دیگر بود و نبود هفت سین توفیری ندارد.
القصه، دیشب هم رفتیم قبرستان یا به قول بابام بقاع. شرطی شدهایم دیگر. ما هم دیگر چانه نمیزنیم. خرکشمان میکند میبرد. باران میبارید و باد شدیدی میوزید. پارسال عید هواخوشی بود و تهران هم چند روز پیش گرم شده بود. من هم خوشخیال شده بودم و با خودم کاپشن نیاورده بودم. ولی ما رفتیم. به هر حال مناسک سال تحویل توی روستای ما این شکلی است خب. خیلیهای دیگر هم آمده بودند. متولی مسجد میکروفون را گذاشته بود جلوی رادیو و همه منتظر بودند که صدای توپ در بشود و سال تحویل بشود. دخترهای کوچک هم خیرات پخش میکردند: خرما، میوه، بیسکوییت، شکلات، پشمک حاجعبدالله و... چند دقیقه بعدش که در راه برگشت به خانه بودیم کل جیبهای لباسهایم قلمبه شده بودند.
معمولا بچهها هم تنظیم میکنند که لحظهی سال تحویل ترقهای، سیگارتی چیزی بترکانند. دیشب که بارانی بود ترقهها و سیگارتها هیچ کدامشان کار نمیکردند و صدای مهیب تولید نمیکردند. صدای فیشت ترکیدنشان به زور از ۲ متری شنیده میشد. از آن طرف هم آنهایی که در سال گذشته مرده داشتهاند فضای قبرستان را غمانگیز میکنند. تا سال تحویل میشود چند تا از زنها بلند میزنند زیر گریه. توی این گریه زاریها آدمها میآیند طرف هم و سال جدید را به هم تبریک میگویند. همه هم یک جوری فامیلاند با هم خب. یک عده هم میروند توی امامزاده و نذر و نیاز میکنند. خوبی کرونا این بوده که بساط ماچ و بوسه را برچیده فعلا. کسی کسی را ماچ نمیکند. در مجموع الانها مشکلی با این مناسک ورود ندارم. درست است. مرگ از همه چیز واقعیتر و ماندگارتر است. در لحظهی تحویل سال، زیر پای ما مردگان ما هستند و روبهرو و در کنار ما زندگان. زندگانی که خیلی زود تبدیل به خاک سفت زیر پا میشوند و میشویم...
یک خوبی جمع شدن اهالی در قبرستان، برای پیرمردهای نیازمند روستا است. کسانی که از نعمت بیمهی تأمین اجتماعی محرومند و آه در بساط ندارند و موقع سال تحویل از آدمهای مختلف عیدی میگیرند. دیشب یکهو فهمیدم خیلیهایشان مردهاند. پیرمردهایی که هر سال موقع تحویل سال توی حیاط قبرستان میچرخیدند و سال نو را تبریک میگفتند و عیدی میگرفتند و بعد هم میافتادند به بغلت و شالاپ شولوپ ماچت میکردند. چون دندان نداشتند ماچهایشان هم به شدت آبدار بود. پرسیدم: جدی سرکار مرده؟ آره. جدی مرده بود. باورم نمیشد. این پیرمرد از زمانی که من بچه بودم یک شکل بود تا همین سال قبل از کرونا...
همانطور که قطرههای باران مثل سوزن میباریدند، از بلندگوهای مسجد روستا توپ ترکید و سال تحویل شد. تبریک عید را به دور و بریها تند تند گفتیم و د در رو. سال ۱۴۰۱ آمده بود. پارسال (۱۴۰۰) موقع تحویل سال حالم بهتر بود. امیدوارتر بودم. حس میکردم اتفاقهای خوبی در انتظارم است که البته کور خوانده بودم. امسال اما نومید و خیس و تلیس بودم و خیلی سردم بود.
- ۱ نظر
- ۰۱ فروردين ۰۱ ، ۰۹:۰۵
- ۱۸۳ نمایش