تا میدان ۹۹
نمیدانم چه بلایی سر طبقعوضکن آوردهام که دندههای ۱ و ۳ جا نمیرود. یعنی میدانم. آمدم اصطکاک طبقعوضکن با زنجیر را درست کنم. به جای اینکه با پیچهای تنظیمی این کار را بکنم محل بسته شدن طبقعوضکن را تغییر دادم. دم و دستگاهش به هم ریخت. یک دنده شدهام. ۱ دنده جلو و ۹ دنده عقب. این هم برای خودش یک مدل است. راستش بدم هم نیامده. فقط با شیفتر دنده عقب کار میکنم. صبح اول صبح است. خیابان فرجام را رکاب میزنم. از آسفالت خیابان فرجام متنفرم. همهاش دستاندازهای ریز دارد.
دارم فکر میکنم که کجا بروم. هدفی ندارم. کسی هم نیست که اول صبحی شوق دیدن من را داشته باشد. خودم حوصلهی خودم را ندارم. بقیه هم طبعا حوصلهی من را نباید داشته باشند. به سرم میزند بروم میدان شیخ بهایی. محل کار قدیمم. نزدیک دو سال است نرفتهام.. به روزهایی فکر میکنم که با دوچرخه میرفتم آنجا. ارتفاع میدان شیخ بهایی ۱۵۰۰ متر بود. دو تابستان پیش، یک ساعته از خانه به میدان شیخ بهایی میرسیدم. حالا چند دقیقهای میرسم؟ به ونهای فلکه دوم تهرانپارس- ونک فکر میکنم. حالم به هم میخورد. به رانندگی وحشیانهی رانندههایشان که برای ۵ دقیقه زودتر رسیدن همه چیز را به گه میکشیدند. آنها هم یک ساعته میرسیدند. با صندلیهای خرابشان و ۳۸۰۰ تومان کرایهای که همیشه ۴۰۰۰ تومان میگرفتند و زیر بار نصب فونپی و... نمیرفتند. به علافشدنهای هر روز صبحم برای راه دادن به آن ساختمان فکر میکنم. به اینکه حداقل من یکی توی هیچ فرودگاهی در دنیا از اینکه به خاطر ایرانی بودنم علاف شوم احساس توهین و حقارت نخواهم داشت. چون حدود دو سال تقریبا هر روز این نوع از حقارت را از هموطنها و حکومت خودم میدیدم. حوصلهی میدان ونک را ندارم. حس میکنم چیزی ندارد که حالم را بهتر کند. بیشتر از حسرت در من نفرت ایجاد میکند. نفرتی که همین حالا هم در من انباشته است و بیشتر از نفرت حس ناتوانی. ناتوانیای که فقط این رکاب زدن و جسم خود را بیواسطه به دوش کشیدن برای لحظاتی تسکینش میدهد.
به میدان صد که میرسم یادم میآید تابستان پیش میخواستم صد میدان را رکاب بزنم. نصف میدانها را هم رکاب زده بودم که آقا سکته کرده بود و رفته بودیم شمال و نیمهکاره ماند.
پاندا را کج میکنم سمت بالا. دور میدان میچرخم. اول صبح جمعه است. دو سه نفر دارند آن وسطها ورزش میکنند. به بالای میدان میرسم. بالای میدان یک نیمدایره از مغازههای متروکه است. چند سال است که متروکه ماندهاند؟ میتوانسته یک بازارچه باشد. بازارچهی لباس و پوشاک مثل هفتحوض یا بورس خوردنیها: ساندویچ و بستنی و... طبقهی دومی هم دارد. آنجا هم میتوانسته کافه باشد. کاباره هم میتوانسته باشد. یعنی از بعد از انقلاب متروکه شده؟ نمیدانستم. روی نقشه نگاه کردم که میدانهای پایین را دریابم و بروم.
میدان صد را باید آخرسر میرفتم. صد معنای خاص خودش را دارد. راستش میدانهای نارمک برای من خیلی رازآلودند. حس میکنم هر میدان یک حکمت است. دو تا چیز است که رازآلودگیشان را برای من بیشتر کرده:
یکی اینکه اصلا مثل و مانند و شبیه هم نیستند. یکیشان فسقلی است، یکیشان مثلثی است، یکیشان چهار پر است، یکیشان اندازهی یک زمین فوتبال است، یکیشان فقط به اندازهی حاشیهی یک درخت است و...
و دیگری اینکه اصلا سرراست نیستند. در یک ردیف نیستند. توی کوچهها و خیابانها گماند. یکهو بهشان میرسی. یکهو کشفشان میکنی. نامگذاریشان هم به ترتیب نیست و همین رازآلودترشان کرده. اینجوری نیست که از سمت شرق شروع کنی و بتوانی به ترتیب ببینیشان. هر کاری کنی باز هم نمیتوانی به ترتیب شماره ببینیشان.
و مهمترین چیز این است که میداناند: هر کدامشان یک مرکزیت دارند. حول یک درخت یا یک بوته یا یک نقطهی فرضی (حول یک مفهوم) شکل گرفتهاند. اما فقط در خودشان است که میداناند و مرکزیت دارند. اینجوری نیست که دوباره هر صد تایشان هم حول یک مرکزیت شکل گرفته باشند. نه. از این خبرها نیست. گم و گورتر از این حرفهااند
و زندگی هم شاید همینگونه است: پرسه زدن در کوچهها و خیابانها و یکهو رسیدن به یک میدان. به یک محوطهی باصفا که قدر بیشتری از آسمان را به تو نشان میدهد. میدانی که حول یک مرکزیت فرضی شکل گرفته و گاه مثلث است، گاه مستطیل، گاه دایره و گاه مربع و لوزی و این میدانها همان درنگهای زندگی است. رسیدن به یک آدم خاص، به یک دیدار خاص، به یک حادثهی خاص، به یک کتاب یا فیلم خاص، به یک مکان و دیدنی خاص...
خواجه عبدالله انصاری یک کتاب دارد به اسم صد میدان. کتاب را در سال ۴۴۸ هجری قمری نوشته است. هزار سال بعد از او در جغرافیای تهران یک معمار فرانسوی طرحی شهری را به مرحلهی اجرا درآورده که باعث ایجاد یک محله با صد میدان شده است. میدانهایی خاص و تکرار نشده و قابل پرسه زدن.
صد میدان خواجه عبدالله انصاری شرحی مختصر و مفید است از مراحل سیر و سلوک و مراتب و منازل عرفان و به سوی خدا رفتن. صد میدان نارمک اما یک اثر معماری است که هر کسی میتواند از آن برداشتی داشته باشد. مثلا یوریک کریممسیحی برداشته برای هر کدام از این میدانها قصه نوشته و آن را با عنوان کتاب «صد میدان، صد قصه از میدانهای صدگانهی نارمک» منتشر کرده. قصهی صد تا آدم مختلف.
من اما دنبال چه بودم؟ خودم هم نمیدانستم. فقط میخواستم در گام اول صد میدان را رکاب بزنم. از نقشه کمک میگرفتم و از میان کوچهها و خیابانها میدانها را میجستم. تقلب بود. میدانستم. باید خودم را رها میکردم. باید مثل زندگی واقعی به میدانها میرسیدم. اصلا بدی زندگی همین است. به موقع و بهینه به میدانها نمیرسی. یکهو میبینی ماهها و سالهاست که داری فقط توی خیابانها و کوچهها سرگشتگی میکنی. میدانها خودشان را به تو نشان نمیدهند. آدمهایی هستند که زندگیشان در بالا و پایین رفتن از خیابانی ثابت مابین میدانها میگذرد و هیچ وقت به میدانی نمیرسند حتی...
چرخیدم. میدان به میدان میرفتم. با دوچرخه که میروی شیب زمین هم معنا پیدا میکند. هر میدان برایم نیمی رکاب زدن و غلبه بر جاذبهی زمین بود و نیمی رها کردن و همراه جاذبهی زمین شدن. تا ساعت ۹ حدود ۴۰ میدان را رکاب زدم. برایم عجیبترین میدان، ۹۹ بود. به سختی یافتمش. در گوشهی گوشه قرار داشت و میدان نبود. آسفالت محض بود. از خانههای چهار سمت میفهمیدی که اینجا میدانگاهی بوده. حالت پارک شدن ماشینها و قرار گرفتن خانهها مرکزیتی فرضی را به تو عیان میکرد. اما خبری از میدان نبود. بین ۱۰۰ میدان نارمک فقط کنم تنها میدانی بود که ظاهری از میدان نداشت. بقیه حتی به اندازهی جدولکشی به دور یک درخت کوچک هم که شده ظاهری از میدان را القاء میکردند. اما این نبود. آسفالت محض بود. پوچ بود. دوچرخهام را کاشتم در نقطهای که فکر میکردم باید درختی یا نهالی یا بوتهای میکاشتند. ایستادم دور میدان و عکس گرفتم. برایم عجیب بود. هر چه قدر میدان ۱۰۰ بزرگ و باشکوه بود و میدان بودن خودش را نشان میداد میدان ۹۹ مظلومانه میدان بودن خودش را پنهان کرده بود. شده بود مثلا چهارراههای پایین و چپ و راستش. اما خانههای اطراف نمیتوانستند آن مرکزیت را پنهان کنند.
گشتم و گشتم. تا ساعت ۹ صبح ۴۳ میدان را چرخ زدم. هی میچرخیدم و میچرخیدم. میدان ۹۶ هم جداافتاده بود. مرز نارمک با مدنی بود یکجورهایی. به میدان ۷۲ رسیدم. میدان احمدینژاد. جلوی خانهاش گیت گذاشتهاند. مدرسهی کنار میدان ۷۲ حوزهی انتخابات بود. ۸ صبح بود. اما به جز چند سرباز تفنگ به دست و چند نفر نیروی امنیتی کت و شلواری کسی توی میدان نمیچرخید. توی دو سه تا از میدانها دیده بودم که چند نفر پیرمرد پیرزن شناسنامه به دست دارند میروند سمت مسجد و پایگاه بسیج مستقر در میدان. اینجا خبری نبود. مردها و سربازها چپ چپ نگاهم کردند. تشنهام شده بود. جرئت نکردم بایستم. رکاب زدم و بالا رفتم و خودم را به یکی از بزرگترین میدانهای نارمک رساندم: میدان ۷۳. تا بالایش رفتم و راهی برای وارد شدن پیدا کردم. آمدم وسطهایش و دوچرخه را پارک کردم. از توی خورجین فلاسک چای را درآوردم و لیوان بزرگم را از چای پر کردم. از آن یکی جیبش هم قند درآوردم. دقیقا روبهروی مدرسهی دخترانهای ایستاده بودم که حوزهی انتخابیه بود. سرباز تفنگ به دست آمد جلوی در و چند دقیقه زل زل نگاهم کرد. محل ندادم. با کمال آرامش چایم را نوشیدم. خسته شده بودم و چای عجیب میچسبید. مردی تولهسگ به دست توی پارک قدم میزد. تولهسگش تکرر ادرار داشت. پای هر بوتهای که میرسید یک پایش را بالا میداد و همانطور حین حرکت یک چسه میشاشید و دوباره میرسید به بوته و نهال بعدی... یعنی تمام نهالها و بوتههای بالای و پایینم را به صفا رساند تولهسگ مزخرف. چایم که تمام شد سمند سبز رنگ کلانتری آمد دور میدان چرخید و جلوی مدرسه ایستاد. فلاسک و لیوان و قندها را گذاشتم توی خورجینم و سوار شدم و آرام آرام دوباره راه افتادم...
ساعت ۹ دیدم آفتاب زیادی بالا آمده. بیخیال ادامهی میدانها شدم و گلوله شدم سمت خانه.
میدان ۹۹ فکرم را مشغول کرده بود. نشستم میدان نود و نهم از کتاب صد میدان خواجه عبدالله انصاری را خواندم. عجیب بود:
«میدان نود و نهم فناست. از میدان معاینه میدان فناست. قوله تعالی: کل شیء هالک الا وجهه لهالحکم و الیه ترجعون. فنا نیستیست. و آن نیست گشتن به سه چیزست در سه چیز: نیست گشتن جستن در یافته،نیست گشتن شناختن در شناخته، نیست گشتن دیدن در دیده. آنچه لم یکن در آنچه لم یزل چه یابد؟ حق باقی در رسم فانی کی پیوندد؟ سزا در ناسزا کی بندد؟...»
به آسفالت محض میدان ۹۹ فکر کردم.
دو تا چیز دیگر هم یادم آمد.
کی بود؟ دو سال پیش شاید. با سهیل در پیادهروی اطراف میدان فردوسی قدم میزدیم. حوالی متروی دروازه دولت به معتادی رسیدیم که با زغال کف پیاده نقش میکشید. چهرهی زنی زیبا یا مردی مشهور و... را هنرمندانه با زغال میکشید و رهگذران برایش تکه اسکناسی میانداختند و او شکل را که کامل میکرد با دستش آن را بلافاصله از موزاییک میزدود و پاک میکرد و دوباره از نو شروع میکرد.
دومی هم همین یک ماه پیش بود. صبح زود رفته بودم سرخهحصار. دو روز پیشش تهران طوفانی شده بود و برگهای زیادی از درختان بر زمین ریخته بود. آن روز صبح یکهو به تکهای از آسفالت رسیدم که میخکوبم کرد: احتمالا دو عاشق برداشته بودند میوهها و برگهای کاج ریخته بر زمین را جمع کرده بودند. با میوهها قلب بزرگی را کف آسفالت ساخته بودند و بعد برگهای خشکیدهی کاج را درون قلب پخش و پلا کرده بودند. درون قلب پر بود از برگ کاج و خارجش آسفالت محض بود. یک اثر هنری پوچ بود برایم. فانی بود. آن روز ازش عکس گرفته بودم و فردایش باد برگها را با خود برده بود و پسفردایش هم کاجها این سوی و آن سو پخش و پلا شده بودند و نیست اندر نیست...
میدان ۹۹ هم نیست شده بود. به فنا رسیده بود... نمیدانم.
- ۲ نظر
- ۲۸ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۱۵
- ۳۲۳ نمایش