میخواهم از داستان کوتاههای موردعلاقهام حرف بزنم. هفتهای یک داستان. با نوشتن ازشان میفهمم که واقعاً چرا ازشان خوشم آمده. چه چیزهایی، چه عناصر مشترکی داشتهاند که من را به هیجان آوردهاند. قبلاً تکوتوک این کار را کردهام. ولی میخواهم منظم باشم.
خب، از آخر اگر شروع کنم شاید بهتر باشد. آخرین داستان کوتاهی که من را به وجد آورد اولین داستان کتاب «کیک عروسی» است. «کیک عروسی» مجموعهای است از یازده داستان کوتاه معاصر آمریکا که مژده دقیقی انتخاب و ترجمه کرده. کتاب را انتشارات نیلوفر پارسال به چاپ رسانده.
اینکه یک داستان کوتاه خوب بهاندازهی یک رمان غنا و مایه دارد برایم اثباتشده است. یک عقیدهی دیگر هم دارم و اینکه یک داستان کوتاه خوب یک منظومهی کوچک است. مجموعهای از عناصر که پیوند درونی ناگسستنی دارند و هر چه این پیوند نامحسوستر باشد لذت کشف داستان بیشتر است.
اسم داستان اول مجموعهی «کیک عروسی» هنر کدبانوگری است، نوشتهی مگان میهیو برگمن. همان پاراگراف دوم داستان بود که یقهی من را گرفت و با خودش برد:
«آیک با صدای نازک و لهجهی بریتانیایی میگوید: به چپ بپیچید.
چپی در کار نیست- فقط یک جادهی خشکوخالی است در کارولینا که ظاهراً بینهایت صاف است،جادهای در میان کاجها و بیلبوردهای پراکندهی بنگاههای فروش ماشین. مادرم را بهار گذشته از دست دادم و دارم نه ساعت را با بچهای هفتساله در بزرگراه آی-95 به سمت جنوب میرانم تا شاید یکبار دیگر صدایش را بشنوم.»
یک داستان جادهای، سه نسل از یک خانواده و یک اتفاق غیرمنتظره: شنیدن صدای مادری که یک سال از مرگش میگذرد. این سه عنصر در همان پاراگراف دوم داستان من را جذب خودشان کردند.
اگر بگویم «هنر کدبانوگری»یک داستان از نوع سفر قهرمان است پر بیراه نگفتهام. داستان با جاده شروع میشود. یک جادهی طولانی که راوی داستان به همراه پسر 7سالهاش باهدفی روشن در حال پیمودن آن است. زن میانسال در آستانهی یکی از لبههای زندگیاش قرارگرفته. مثل خیلی دیگر از خانوادههای آمریکایی خبری از مرد خانواده نیست. او بهتنهایی در حال بزرگ کردن کودکش است. کودکی که دیگر کمکم دارد وارد مرحلهی نوجوانی میشود. دارد از معصومیت دور میشود و متعاقب آن راوی هم خود را در آستانهی گذر میبیند. گذر از میانسالی و نزدیک شدن به حس و حال مادرش که یک سال از مرگش میگذرد. گذار او نمونهای بیرونی هم دارد: شغلی در یک ایالت دیگر به او پیشنهادشده و او در حال فروش خانهای است که چند سال ساکن آن بوده. خانهای که پر است از جیرجیرکهای شتری مزاحم. جیرجیرکهایی که فروش خانهاش را مختل کردهاند. جیرجیرکهایی که یکجورهایی نماد مسائل حلنشدهی راوی در زندگی گذشتهاش هم هستند، بهخصوص مسئلهی رابطهی او با مادرش.
ریزداستانهای مگان میهیو برگمن تکاندهنده است. او روایتهای کوتاه از روابط آدمها را در 2-3 صفحه بیان میکند و در پایان آن 2-3 صفحه تک جملههایی میگوید که آدم را به اعماق پرت میکند.
اوایل داستان رابطهی راوی با پسر کوچکش بیان میشود... از آن رابطهها که هر ابوالبشری اندرکفش میماند:
«ساقهای آیک به کلفتی مچ دستم است، بیمو و رنگپریده. دوستداشتنی و بیتکلف است. هنوز خبر ندارد که به خاطر جثهی ریزش به او گیر خواهند داد، به خاطر اینکه ریش و سبیلش باده سال تأخیر درمیآید. دلم میخواهد او را توی پلاستیک بپیچم و نگهش دارم تا همیشه همینطور بماند، با همین شکل و شمایل. ته دلم، آیک هنوز نوزاد است، جسم نرمی است که میتوانم آرام تا کنم و دوباره توی شکمم بگذارم. همین حالا هم میشود دید که چهرهی کودکانهاش دارد از معصومیت خالی میشود- روزبهروز.» ص 21
اما راوی چطور میخواهد یک سال بعد از مرگ مادرش صدای او را بشنود؟ به کمک یک طوطی. طوطیای که مادرش بعد از مرگ پدرش خرید و تا به آخر عمر همدمش بود. یک طوطی آفریقایی خاکستری که استعداد خارقالعادهای در تقلید داشت. آخرین خواستهی مادر از او این بود که این طوطی را نگهداری کند. اما او زیر بار این حرف نرفت. حالا یک سال بعد از مرگ او حس میکند که باید برود طوطی را پیدا کند، حس میکند به طوطی و صدای مادرش نیاز دارد. حس میکند به تکههایی از مادرش نیاز دارد.
رد طوطی را گرفته است. مادرش طوطی را به یک لولهکش سپرده بود. لولهکش هم طوطی را بعد از مدتی به پناهگاه پرندگان برده بود. بعدازآن طوطی را برده بودند به یک باغوحش در حاشیهی جادهی اصلی. حالا او به همراه پسر کوچکش زدهاند به جاده تا به ملاقات طوطی بروند. در مدتی هم که در جادهاند قرار است جیرجیرکهای خانهشان با سم و راههای دیگر از بین برده شوند...
داستان پر است از فلاشبک. فلاشبکهای صحنههای مختلف زندگی راوی با پدر و مادرش. صحنههای مختلفی که در بعضی از آنها پسر کوچکش هم در آن حضور دارد و هر چه به پایان نزدیکتر میشویم سؤالهای زندگی راوی را بیشتر درک میکنیم. این زندگی لعنتی، این نسلهای آدمیزاد... مادرها، پدرها، مادربزرگها، بچهها. نقشهای دگرگون شوندهی آدمها در طول زندگیشان.
طوطی حرف نمیزند. راوی در ظاهر به جواب سؤالش نمیرسد. اما میرسد. عمیقتر میرسد. صدای مادرش را از منقار طوطی نمیشوند؛ بلکه از درون میشنود...
راستش بیشتر از این دیگر دوست ندارم از این داستان حرف بزنم. صفحات آخر این داستان کوتاه یک ریزداستان عمیق دیگر است و مثل دیگر ریزداستان هایی که قبلش آورده با چند جملهی تکاندهنده تو را مبهوت میکند؛ وادارت میکند که یکبار دیگر به زندگی فکر کنی: به نسلها، مادرها، پدرها، بچهها، خودت و...