وحشی شدن مرد تنهای خداوند
۱-شبی بارانی، لیز، خیس و دلگیر در منطقهی سالنهای نمایش منهتن. تاکسیها و چترها همه جا به چشم میخورد. رهگذران خوش پوش در جنب و جوشاند. میدوند و برای تاکسیها دست تکان میدهند. مشتریهای همیشگی سینماهای درجهی یک جلوی سینماهای وسط شهر ازدحام کردهاند و درحیرتاند که همان بارانی که فقرا و آدمهای عادی را خیس کرده بر سر آنها هم میبارد.
صدای بیوقفهی بوق اتومبیلها و داد و فریادها بر زمینهی صدای خفهی ریزش باران به گوش میرسد. نور زرد و قرمز و سبز چراغهای راهنمایی روی ماشینها و پیاده روها منعکس میشود.
«وقتی بارون میباره، رانندهی تاکسی در شهر حکومت میکنه.» این شعار رانندههای تاکسی است. در مورد این شب خاص معلوم میشود که زیاد هم بیراه نیست. به نظر میرسد در این وضعیت فقط تاکسیها حکومت میکنند: بیدردسر در میان باران و ترافیک میخرامند. هر کسی را بخاهند سوار میکنند. هرکسی را نخاهند رد میکنند و هر جا که میلشان بکشد میروند.
۲-صدای تراویس: «به هر حال اونها همه شون حیوونن. همهی حیوونها شبها مییان بیرون. فاحشهها، بوگندوها، اواخاهرها، علفیها، هروئینیها، ناخوشها، باج گیرها [مکث]
یه روز یه بارون واقعی مییاد و همهی این اراذل و بیسروپاها رو از خیابونها میشوره و میبره...»
۳- چشمان آرام و خیرهی تراویس زل زده به جایی خارج از تاکسیاش که روبه روی ستاد انتخاباتی پالن تاین پارک شده. او همچون گرگی تنهاست که از دور به اردوگاهی گرم از آتش تمدن چشم دوخته. نقطهی کوچک و قرمز سیگارش میدرخشد.
۴- صدای تراویس: «تنهایی همهی عمر تعقیبم کرده. زندگی تک افتاده، هر جا رفتهام دنبالم بوده: توی بارها، ماشینها، کافی شاپها، سینماها، فروشگاهها، پیاده روها. راه فراری نیست. من مرد تنهای خداوندم.»
۵- تراویس: چیزی که همیشه توی زندگی بهش احتیاج داشتهام احساس جهت یابی بوده. حسی که بگه کجا باید رفت. من قبول ندارم که آدم جهت زندگیش را وقف این افکار مریضِ «توجه به خود» بکنه، بلکه آدم باید عین بقیهی مردم باشه...
۶-چشمان تراویس روی مشتریهای دیگر رستوران میچرخد. دور یک میز، سه نفر آدمهای معمولی کوچه و خیابان نشستهاند. یکیشان مست مست، صاف به جلویش خیره مانده. دختری جذاب ولی ژنده پوش، سرش را گذاشته روی شانههای مرد جوان ریش بلندی که یک سربند روی پیشانی بسته. آن دو یکدیگر را میبوسند و با هم شوخی میکنند. و بلافاصله هم هر یک در دنیای خود غرق میشود.
تراویس این زوج هیپی را به دقت زیر نظر دارد. احساساتش آشکارا به دو بخش تقسیم شده: تحقیر فرهنگشان و حسادتی تلخ. چرا باید این جوانها از عشقی که همیشه از او گریزان بوده چنین لذت ببرند؟ تراویس باید با این احساسات تلخ بیمارگون سر کند فقط به خاطر اینکه نگاهش به آن دو افتاده.
۷-برنامهی موسیقی هاردراک پایان مییابد و دوربین تلویزیون قطع میکند به یک مجری محلی موسیقی پاپ. مردی پرمو، حدودن ۳۵ساله، با چهرهای پلاستیک مانند. ۵دختر جوان مد روز، بیاغراق از سر و کول او آویزانند و شیفته او را مینگرند. مجری یکریز و بیوقفه در مورد موسیقی پاپ وراجی میکند. او یک عوضی تمام عیار است.
مجری برنامه پاپ: «وقت، وقت رقصه. شاداب وتر وتازه. بینظیر و استثنایی. از پسش برمی یاید. بجنبید. خودتون رو نشون بدید.»
تراویس مات و بیحرکت برنامه را تماشا میکند. اگر کتاب مقدس میخاست وصفش کند این طوری مینوشت:
دربارهی همه چیز در قلبش فکر میکرد. چرا همهی دخترهای جوان و زیبا دور و بر این عوضیها میپلکند؟
جرعهای از برندی زردآلوییاش سر میکشد.
۸- صدای تراویس: گوش کنین عوضیها...
[تراویس پیراهن، پولوور و کاپشن بر تن با اسلحههایش روی تشک دراز کشیده. رویش به سقف است. با چشمان بسته. اتاق کاملن روشن شده ولی او تازه دارد خابش میبرد. هیولای بزرگ به سوی دنیای خود کشیده میشود...]
گوش کنین عوضیها. یه نفر هست که دیگه تحملش تموم شده. یه نفر که جلوی اراذل و اوباش، عوضها، آشغالها و کثافتها وایستاده. یه نفر...
صدا کشدار و بعد خاموش میشود...
نمایی نزدیک از دفترچه یادداشت: نوشته با عبارتِ «یه نفر» و یک ردیف نقطهی نامنظم در پیاش پایان یافته است...
رانندهی تاکسی/ نوشتهی پل شریدر و مارتین اسکورسیزی/ ترجمهی فردین صاحب الزمانی/ نشر نی/ چاپ اول: ۱۳۸۰/ ۲۰۸صفحه-۱۰۰۰تومان
- ۴ نظر
- ۱۱ اسفند ۹۱ ، ۰۷:۲۱
- ۶۳۸ نمایش