نشخوار
چراغهای جلو و عقب را روشن میکنم. حالت چشمکزن میگذارم. همیشه وقتی مجبور میشوم شب برگردم حس عجیبی دارم. حس میکنم شبیه تریلیهای کانتینرداری شدهام که سرتاپایشان چراغ چشمکزن است. تریلیای هستم که اول جادهی کمربندی یک شهر کوچک توی خاکی کنار جاده ایستاده و آمادهی حرکت است. حس میکنم آن چند لحظهای که دارم کلاهم را سرم میگذارم و دستکشهایم را دستم میکنم، رانندهی تریلی درونم با میله افتاده به جان لاستیکها و بادشان را وارسی میکند...
راه درازی در پیش دارم. ولی عجله نمیکنم. فکرهای مختلفی توی کلهام پیچ و تاب میخورند. دوست دارم باهاشان ور بروم. نشخوارشان کنم. میدانم که به جایی نمیرسم. آدم تنهایی که فکر میکند به جایی نمیرسد. مگر من چند نفرم که بتوانم دیالوگ برقرار کنم در درونم؟
موبایلم شارژ ندارد. بیخیال کیلومترشمار و ثبت مسیر و سرعت و ارتفاع و اینها میشوم. آرام مینشینم روی زین دوچرخه و رکاب میزنم. به سر خیابان یک طرفه میرسم و در جهت عکس ماشینها به آرامی بالا میروم... این طوری ماشینهای پارک شده من را از روبهرو میبینند و من هم میبینمشان و هیچ دری ناگهانی جلویم باز نمیشود.
امیرحسین حرف جالب و عجیبی زده بود. تک و تنها توی یک خانهی دنج ۸۰متری زندگی میکند. برایش برنج برده بودم. ۱۰کیلو بیشتر نمیخواست. ۱۰۰کیلو اگر میخواست خوشحال میشدم. به نان و نوایی میرسیدم. مجبور نمیشدم به جای کتانی ریباک قدیمیام که جرواجر شده، یک کتانی ۸۰هزار تومانی بخرم که پایم تویش بوی ماهی مرده بگیرد. مجبور نمیشدم آن قدر کوتاه و اقتصادی فکر کنم که تمام رویاهایم را زنده به گور کنم. مجبور نمیشدم... گفتمش اینها را. بیپولی بخشی است که میتوانم به راحتی برایش بگویم.
او از تنهایی و بیزن بودن حرف میزند. من فقط به حرفهایش گوش میدهم. خودم چیزی نمیگویم. نه اینکه دهنش چفت و بست نداشته باشد. نه... دو دو تا چهار تا نکردهام. نمیتوانم بکنم. حمید میگوید شیعهی تک امامی بودن این مسائل را دارد. نمیدانم. برای حمید هم حتی نمیتوانم بگویم. محمدرضا ذوالعلی هم نیستم که بتوانم زخمهایم را بریزم روی کاغذ و «نامههایی به پیشی» را بنویسم و آتش بیندازم توی دل هر کسی که بخواندش. پول را میتوانم اما...
دیروز وقتی گفتمش یک چیزی بهم گفت که به هم زد من را. گفت میدانی مشکل تو چی است؟ نه این که مشکل تو باشدها. مشکل من هم هست.
گفتم: چی است مشکل؟
گفت: تو به پول به عنوان متغیر استاک نگاه میکنی، نه متغیر فلو. پول برای تو متغیر ذخیره است، نه متغیر جریان...
همین را که گفت فهمیدم. جا خوردم راستش. خیلی خوب گفته بود. به مثال نیاز نداشتم. ولی مثال هم زد برایم.
گفت تو مثلا اگر یک ماشین ۶۰میلیون تومانی بخواهی بخری صبر میکنی تا موجودی حسابت به حداقل ۵۰میلیون برسد. اما بعضی آدمها هستند که به پول به عنوان جریان نگاه میکنند. ۱۰ میلیون توی حسابشان است. اما خیز برمیدارند برای ماشین ۶۰ میلیونی. چون این جوری نگاه میکنند که با خیز برداشتنشان ۵۰میلیون بقیهاش جریان پیدا میکند و درست هم فکر میکنند. اما ما این طور فکر نمیکنیم.
متغیر ذخیره و متغیر جریان... لعنتی من ۳ سال پیش کلی چیز میز در این باره میخواندم. اصل مدلسازی دینامیک سیستمها اصلا همین است که تو درست تشخیص بدهی که کدام متغیر انباره است و کدام متغیر جریان و با چه نرخی و... زده بود توی خال. یکی از دردهایم را مثل چی توصیف کرده بود...
خیابانها و کوچهها را پلکانی و اغلب در جهت عکس ماشینها بالا میروم تا میرسم به چهارراه ولیعصر. بعدش را باید از خط ویژه بروم. آرام آرام از سمت راست حرکت میکنم. ترافیک است. دست چپم را تکان میدهم به ماشین کناریام و انگشت را به اشاره یک لحظه برایش بالا میبرم. همزمان میپیچم جلویش. ترمز میزند و میایستد. دست تکان دادن من حکم راهنما زدن ماشین را دارد. اگر سوار ماشین میبودم و راهنما میزدم و اینجوری میپیچیدم جلویش بوق و فحش را میکشید به هیکلم. ولی با دوچرخه و دست تکان دادنم نه بوق زد و نه عصبانی شد. من از فاصلهی بین او و ماشین جلوییاش رد میشوم و میآیم وسط خیابان. ماشینها گیر کردهاند در ترافیک. به آرامی رکاب میزنم و میافتم توی خط ویژه. چند موتور از کنارم با سرعت سبقت میگیرند و میروند.
کلیشهها مهماند؟ از پریروز تا به حال هی به این فکر میکنم که کلیشهها بالاخره مهماند یا نه؟ پریروز محمد برای مراسمی اجرا داشت. من هم رفته بودم. قبل از مراسم با هم رفته بودیم توی بوفهی مرکزی دانشگاه امیرکبیر. همان آکواریوم دانشگاه. راستش به دلم نچسبید.
یک سری هورمون چپ بودن در من همیشه در حال ترشح است. هورمونهایی که زرق و برق و بریز بپاش را نمیپسندند. بهش گارد میگیرد. به حالش تأسف میخورد. به این فکر میکند که آن پسر زاهدانی با این اوصاف هرگز نمیتواند بیاید در برترین دانشگاههای ایران درس بخواند و با سعی و زحمتش این اختلاف طبقاتی لعنتی را از بین ببرد. این هورمونهای چپ لعنتی که تنها کارکردشان این است که نگذارند لذت ببرند و نگذارند بفهمم که پول یک متغیر جریان است نه متغیر ذخیره...
محمد دنبال یک سری جملهی کلیشهای بود برای برگزاری مراسم. مسخره بودن شعرها برایش کوچکترین اهمیتی نداشت. میخواست چند جملهی تکراری آب و تابدار بگوید و مراسم را بگرداند. او با آن جملههای تکراری لوس مراسم را چرخانده بود. توانسته بود بچرخاند. اصلا همین جملههای کلیشهای نیاز بودند. بدون این جملهها و کلمههای کلیشهای کار پیش نمیرفت. اصلا همه جا کلیشه است. فقط باید کلیشهها را با حس به کار ببری. و من حوصلهی کلیشهها را ندارم... و همین است دردم که احساس غریبگی میکنم شاید...
به پل روشندلان میرسم. زیر پل شلوغ است. ترجیح میدهم از روی پل رد شوم. تابلوی عبور موتورسیکلت ممنوع را یک نظر نگاه میکنم. سرم را به راست میچرخانم و از خط ویژه کج میشوم به منتها الیه راست. روی پل خط ویژه ندارد. سربالایی را آرام آرام میروم. ماشینها از کنارم سریع میگذرند. آخرهای پل یک نگاه به سمت چپ میاندازم. ماشینی که از پشت میآید ۲۰متری فاصله دارد. سریع کج میکنم به منتهاالیه چپ و سرپایینی را تند رکاب میزنم و میاندازم توی خط ویژه... از زیر پل چوبی رد میشوم. ماشینها توی ترافیک ایستادهاند و من به آرامی از کنارشان رد میشوم...
میدانی چرا حرف زدن به انگلیسی برایت سخت و طاقتفرساست و جملهها توی دهنت نمیچرخند؟ چون برای ساختن جملهها فکر میکنی. ساختار جملهها برایت کلیشه نیستند. تو در زبان مادریات برای جمله ساختن فکر نمیکنی. خودش میآید. چون تمام ساختارها برایت کلیشه شدهاند. چون کلیشه شدهاند تو در استفاده از آنها روانی. و همین است... کلیشهها آدم را روان میکنند. در روابط اجتماعی آدمهایی که از ساختارهای کلیشهای استفاده میکنند رواناند... راحتاند... و من از کلیشهها خسته میشوم. و چون از کلیشهها خسته میشوم با آدمها روان نیستم. چون از کلیشهها فرار میکنم ساختار ایجاد کردن برایم انرژیبر میشود. آن قدر انرژی بر که تنها میشوم... مثل همین الان...
نگاه میکنم به پشت سرم. اگر اتوبوسی در ۱۰۰متری من باشد صبر میکنم تا رد شود. زیرگذر خطرناک است. سرپایینیاش را سریع میروم. اما سربالاییاش سرعتم کم میشود. اگر اتوبوس پشتم باشد خطرناک میشود. چون زیرگذر امام حسین برای اتوبوسها جای سبقت نگذاشته. نه... خبری نیست. هیچ اتوبوسی پشتم نیست. بیخطر میروم. با سرعت هر چه تمامتر زیرگذر را میروم و سربالایی را هم با سرعتی متوسط طی میکنم.
با حامد و نیلوفر رفتیم شب تماشاخانه سنگلج. نمیخواستم بروم. میخواستم تا روز است با دوچرخه برگردم خانه. دل دل کردم. شبهای بخارا معمولا برنامههای جذابی میشوند. با حامد نشسته بودیم توی پارک شهر و منتظر نیلوفر بودیم. میخواستم ببینم اگر خیلی جیک تو جیکاند پا شوم بروم. شروع کردم به تعریف کردن برای حامد که اولین تئاتر عمرم را توی تئاتر سنگلج تماشا کردم.
نوجوان بودم. سوم راهنمایی به گمانم. جایزهی یکی از داستانها من و حمید و صادق و محمد را برده بودند اردوی کشوری توی اردوگاه باهنر. از همهی استانهای ایران آمده بودند. از هرمزگان و سیستان بلوچستان تا آذربایجان غربی. یک شب ما را سوار اتوبوس کردند بردند تئاتر. دقیقا تئاتر را یادم است. مردم و مردآویج بود. کارگردانش بهزاد فراهانی بود. گلشیفته و شقایق هم تویش بازی میکردند. میکائیل شهرستانی هم نقش مردآویج را داشت. توی راهروهای تئاتر راه میرفت و رجز میخواند. ما طبقهی دوم نشسته بودیم. توی تئاتر گروه رقص هم داشت. گروهی از زنها بودند که توی بعضی صحنهها هماهنگ میآمدند و ضمن آواز شاد خواندن حرکات موزون نصفه نیمه میکردند. من آن موقعها اسکول بودم. تو گوشم کرده بودند که نباید به زنها نگاه کرد. گناه دارد. معصیت دارد. زنهای رقصنده که میآمدند به در و دیوار تئاتر نگاه میکردم که یک موقع چشمم به گردن و گیسهای بافتهشان نیفتد و گناهکار نشوم. همچین خری بودم.
بعد از تئاتر مهدی عاشق گلشیفته فراهانی شد. دوم دبیرستان بود و اهل اهواز و گرمای خرماپز آن شهر او را زودتر از ما به بلوغ کامل رسانده بود. بعد از نمایش رفته بود با دوربین آنالوگی که داشت با گلشیفته عکس یادگاری گرفته بود. بعد از آن تا آخر اردو گیر داده بود که میخواهم بروم گلشیفته را از بهزاد فراهانی خواستگاری کنم. الان نمیدانم کجاست... حتم الان بچه دارد و بچهاش همسن آن موقعهای خودش است. خیلی سال پیش بود...
اینها را که تعریف کردم دیدم دلم میخواهد شب تماشاخانهی سنگلج را بروم. حامد به خاطر محمود دولتآبادی داشت میآمد و نیلوفر هم به خاطر حامد.
رفتیم و خوشممان آمد. خاطرهبازیهای عنایتالله بخشی و اکبر زنجانپور محمود دولتآبادی از تئاترهای ۴۰-۵۰سال پیششان جالب بود. علی دهباشی تو این برنامه کارهای نبود. فقط اسم شبهای بخارا آمده بود. همهکاره خود تئاتر سنگلجیها بودند.
اما برنامهشان یک خط پشت پرده هم داشت. از همان سخنران اول این خط روایی را پی گرفتند تا حرفهای آخر مدیر مجموعه. خط رواییشان این بود که تئاتر سنگلج نیاز به فضای بزرگتری دارد و باید شهرداری ساختمان کناری سنگلج را در اختیار آنان بگذارد. چرا که از سال ۱۳۵۶ همچه طرحی برای بزرگتر کردن سنگلج وجود داشته است. این را سخنران اول که پژوهشگر و استاد دانشگاه بود گفت، بعد اکبر زنجانپور با لحنی احساساتی این را تکرار کرد و تا به آخر چند بار تکرار کردند. حتی یک نفر از شورای شهر تهران هم آمده بود که بهش تریبون دادند و ازش قول گرفتند که حتما پیگیری کند. میدانی چه حسی به من داد؟
حس کردم منی که آمدهام آنجا برای تولد ۵۴سالگی تئاتر سنگلج یک سیاهی لشگرم. حس کردم مدیر مجموعه نیاز داشته تا جمعیتی را برای تأیید خواستهاش همراه کند و این کار را هم کرده. برای من ساختمان کناری تئاتر سنگلج اهمیتی نداشت. ولی انگار باید اهمیت میداشت...
مهندسی که مسئول پروژهی بازسازی تئاتر سنگلج بود اسناد توسعهی این تئاتر از سالهای قبل از انقلاب را با پاورپوینت نشان داد. برایم جالب بود کارش. آنها برای این که ساختمان کناری را از شهرداری تهران بگیرند دقیقا همان مسیری را رفته بودند که من و محسن و بچههای دیاران برای حق انتقال تابعیت از خون مادر به بچههای مادر ایرانی رفته بودیم.
پیگیری از طریق مسئولان، نوشتن در مطبوعات، برگزاری نشست و ایجاد مطالبهی عمومی و... و این سنگلجیها چهقدر برای مطبوعات دستشان بازتر از ما بود... عزتالله انتظامی و داوود رشیدی را داشتند که تیتر روزنامه کنند. من و محسن چهقدر زور زده بودیم که یک سلبریتی را پیدا کنیم که به این موضوع حساس کنیم و نتوانسته بودیم. ورزشگاه رفتن زنان برایشان مسئله بود اما حق برابر با مردها در انتقال تابعیت به بچههایشان برایشان مسئله نبود.
ولی سنگلجیها بعد از چندین سال هنوز نتوانست بودند ساختمان بغلی را صاحب شوند. اما ما جسته گریخته توانسته بودیم قانون تابعیت ایران را یک کوچولو تکان بدهیم...
نشخوار میکنم و پا میزنم. چراغ چشمک زدن جلو را رو به بالا بردهام که رانندههای اتوبوس ببینندم. آسفالت جلویم را نمیبینم. خط ویژه یک جاهاییش دستاندازهای بدی دارد. شیار دارد انگار. شب است و نمیبینم و میروم روی دستاندازها و بالا پایین میشوم. اما خاصیت فنری لاستیکهای پهن پاندا نجاتم میدهند.
خیلیها میگویند خط ویژه خطرناک است. ولی نیست. آنقدر آسودهام که میتوانم فکر کنم و نشخوار کنم روزی را که بر من رفته. قبلاها با پیادهروی میتوانستم آسوده شوم و بروم به درون خودم... ولی چند سال است که در پیادهرویهایم آسوده نیستم. همهی پیادهروها پر اند از صدای موتور سیکلتهایی که میخواهند تو را عکس برگردان کنند و از رویت رد شوند. سریع به یک خیابان میرسی که برای رد شدن ازش باید همه طرف را بپایی. این قدر مواظب بودن دیگر جایی برای مغز نمیگذارد که نشخوار کند...این شهر دیگر ظرفیت عابران پیاده را ندارد... میلههای بیانتهای خط ویژه سپر محافظ من در مقابل آن وحشیهای ماشینسوار است. شب است و تا برسم به تهرانپارس فقط ۲ تا اتوبوس ازم سبقت میگیرند و میروند... خیابان مال من است. شهر مال من است. آسمان مال من است. فقط نمیدانم خودم مال چه کسی هستم.
- ۴ نظر
- ۲۲ مهر ۹۸ ، ۱۷:۰۲
- ۳۸۰ نمایش