سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرهنگسرای اشراق» ثبت شده است

کتابخانه‌ی مرکز 28 تعطیل شد.‏

خبر تکان‌دهنده بود. همین یک خط خبر برایم کافی بود یادم بیاید که نوجوانی‌ام آن‌قدرها هم تلخ نبوده، یادم بیاید که ‏نوجوانی‌ام غنی‌ترین دوره‌ی زندگی‌ام بوده، یادم بیاید که من بچه‌ی 28 بودم و 28 تنها برچسبی است که دوست دارم توی ‏زندگی‌ام به پیشانی‌ام بچسبانم. ‏

من بچه‌ی مرکز 28 بودم. محصول طرح کانون و مدرسه و حاصل اصرار رفیقی که دیگر در زندگی‌ام باهاش روبه‌رو نشدم: ‏حسن براتی.‏

اسم طرح را بعدها فهمیدم. آن روز با روزهای دیگر فرق داشت. کلاس پنجم دبستان بودم. 12 تا کلاس پنجم بودیم و توی ‏هر کلاس 40 نفر. آن روز درس و مشق تعطیل بود. همه‌ی صف‌ها رفتند توی کلاس‌های‌شان. ولی ما توی حیاط ماندیم. آقای ‏فرامرزی هم معلم ما بود و هم بوفه‌دار مدرسه. نفری 50 تا تک تومانی ازمان سلفید و به‌مان ساندویچ الویه فروخت. بعد به ‏صف از خیابان مدرسه رفتیم بالا. از پیاده‌روها گذشتیم. گرسنه‌مان شد. اولین بار بود که ساندویچ الویه‌ی بوفه‌ی مدرسه را ‏می‌خوردم. گرسنه بودم و الویه با نان باگت برایم از لذیذترین غذاها شد. از کنار نرده‌های فرهنگسرای اشراق بالا رفتیم و ‏ما را بردند توی کتابخانه. کتابخانه‌ی 28 بزرگ نبود. این را بعدها فهمیدم. ولی گود داشت. مثل زورخانه گود داشت. 40 نفر ‏دوش‌به‌دوش هم نشستیم توی گود وسط. چهارطرف‌مان میز و صندلی‌های صورتی رنگ بودند و قفسه‌های کتاب... خانم ‏مربی کتابخانه مهربان بود. برای‌مان آهنگ گذاشت. آهنگ مرغک کانون را. 2-3 بار آهنگش را گذاشت و هم‌خوانی ‏کردیم. بعد توضیح داد که این‌جا کجاست و چه کارها می‌کنیم... حرف‌هایش یادم نیست. فقط یادم است حرف‌هایش که ‏تمام شد نفری یک برگ آ چهار دست مان دادند و قرار شد نقاشی بکشیم. پاستیل و مدادرنگی و مداد شمعی و ماژیک روی ‏میزها پر بود. بچه‌ها تخص بودند. چند تای‌شان پاستیل و مداد شمعی کش رفتند. من نقاشی کشیدم. نقاشی‌ام آن روزها خوب ‏بود... بعد به صف شدیم و یک کارت عضویت گرفتیم... می‌توانستیم روزهای فرد بعدازظهرها بیاییم کتابخانه...‏

چند باری رفتم. از خانه‌مان دور بود. کتاب هم قرض گرفتم. ولی کتابخانه شلوغ بود. طرح کانون و مدرسه خوبیش این بود ‏که بچه‌های مدرسه را با کانون آشنا می‌کرد. ولی بدی‌اش این بود که بعد از آن کانون دیگر یک کتابخانه نبود. یک جای ‏خیلی شلوغ بود. یک جای شلوغ بدون حضور ناظم جلادی به نام جانفشان... ادامه ندادم. کتاب سوم یا چهارم را که پس دادم ‏دیگر نرفتم. تا سال بعد. کلاس اول راهنمایی. حسن براتی بغل دستی‌ام بود. سریش شد که بیا عصرها برویم کانون... ‏

چند ماهی از اولین بار می‌گذشت. بابای حسن نانوا بود. حسن دنبال پایه می‌گشت که عصرها دو نفری برویم کانون... و ‏رفتیم. کارت‌ عضویت‌مان را تمدید کردیم. کتابخانه خلوت شده بود. دیگر مثل پارسال شلوغ نبود. ما یک سال بزرگ‌تر شده ‏بودیم. گروه سنی‌مان دال شده بود و دیگر مثل گروه سنی جیم با ما رفتار نمی‌کردند. می‌توانستیم وارد بخش پشتی کتابخانه ‏هم بشویم. همان‌جا که کتاب‌های گروه سنی دال و ه بود. همان جا که تاریک بود. همان دخمه‌ی دوست‌داشتنی سال‌های ‏بعد...‏

فقط می‌توانستیم روزهای فرد برویم: یکشنبه و سه‌شنبه و پنج‌شنبه. روزهای دیگر دخترانه بود. راه‌مان نمی‌دادند. به ‏ابوالفضل هم گفتیم. او هم پایه شد. و بعد کارمان همین بود. دیگر عصرها فوتبال بازی نمی‌کردم. عینکی شده بودم و دوست ‏نداشتم دیگر فوتبال بازی کنم. 12:30 از مدرسه تعطیل می‌شدیم. بدو می‌رفتیم خانه‌های‌مان. ناهار می‌خوردیم و استراحتکی ‏و ساعت 1:30 می‌زدیم بیرون. ‏

خانه‌های‌مان توی یک خیابان بود و نزدیک هم. قرارمان 1:30 بود. حسن وقت‌شناس بود. ابوالفضل تنبلی می‌کرد. می‌رفتیم ‏زنگ‌شان را می‌زدیم که پاشو بیا بریم کانون... مادرش همیشه جواب می‌داد. سرش را از پنجره می‌آورد بیرون می‌گفت الآن ‏می‌یاد بچه‌ها. روسری سر نمی‌گذاشت. موهایش خرمایی بود. برای‌مان عجیب بود که مادرش چادر و روسری سر نمی‌کند. ‏این برنامه‌ی منظم روزهای فردمان بود. 1:30 سه نفری زیر آفتاب پاییز و زمستان می‌زدیم بیرون و می‌رفتیم به جایی که ‏جذاب‌تر و رنگی‌تر از مدرسه بود. یکشنبه‌ها خانم صباغ‌زاده می‌آمد. نقاشی می‌کشیدیم. سه‌شنبه‌ها کلاس ظریف‌کاری و ‏سفال‌کاری بود. آقای اقدامی گِل می‌آورد برای‌مان و ما گل‌بازی می‌کردیم. و خانم سلامی نفری یک اره‌ مویی می‌داد دست‌مان ‏و توضیح می‌داد که چه‌طور اره را دست‌مان بگیریم و چطور عمود ببریم که تیغه نشکند. می‌رفتیم تخته‌ سه‌لایی می‌خریدیم و ‏با اره مویی مربع و مثلث می‌بریدیم. نمی‌فهمیدیم که کی ساعت شده 5 غروب. توی قفسه‌ها می‌گشتیم 2 تا کتاب انتخاب ‏می‌کردیم و می‌آوردیم که خانم فلاحیان مهر بزند و می‌زدیم زیر بغل‌مان می‌آمدیم خانه، پرانرژی‌تر از وقت رفتن و آماده ‏برای نوشتن درس و مشق‌ها و پنج‌شنبه‌ها... ‏

همه چیز از پنج‌شنبه‌ها شروع شد. پنج‌شنبه‌هایی که سال‌های نوجوانی‌ام را رنگی کرد. پنج‌شنبه‌هایی که با آن یاد گرفتم ‏جهان اطراف و جهان درونم را به کلمه دربیاورم... من زیاد کتاب می‌خواندم. هفته‌ای 4 تا کتاب قرض می‌گرفتم و روزهای ‏زوج و جمعه‌ها به خواندن‌شان می‌گذشت. ‏

اولین پنج‌شنبه را یادم نمی‌رود. قدیر نشسته بود. من را خانم فلاحیان معرفی کرد یا خانم سلامی، دقیقاً یادم نیست. قدیر از ‏من کتاب‌هایی را که خوانده بودم سؤال کرد. روی میز جلوی در نشسته بودیم. حمید هم بود. برگه‌ی انشای امتحان میان‌ترم ‏مدرسه‌اش را آورده بود. 20 شده بود. ذوق داشت. قدیر در مورد توصیف کردن صحبت کرد. این که چه‌طور توصیف کنیم. ‏چه‌طور چیزهایی را که می‌بینیم روی کاغذ بیاوریم و چطور به جهان آن سوی کلمات راه پیدا کنیم. تا آن موقع من فقط ‏خواننده بودم. کسی بودم در جهان این سوی کلمات. ولی آن پنج‌شنبه یاد گرفتم که جهان دیگری هم آن سوی کلمات ‏هست، جهانی که خالی بودن من را به خودم نشان می‌داد و تشنه‌ام می‌کرد... چند دقیقه‌ای حرف زد و بعد نفری یک نصف ‏برگه‌ی آ چهار دست‌مان داد که چیزی را توصیف کنیم، موقعیتی را، جایی را که در آن هستیم... ‏

آن نصف برگه‌های آ چهار تا سال‌ها ابزار کار ما بود. هنوز هم وقتی می‌خواهم روی چیزی تمرکز کنم، وقتی می‌خواهم چیز ‏مهمی را یادداشت کنم، ورق آ چهار را به سبک قدیر نصف می‌کنم و مشغول نوشتن می‌شوم. ریز و با دقت. با خط کش هم ‏نصف نمی‌کنم. قدیر با خط‌کش نصف نمی‌کرد. دو گوشه‌ی برگه را به هم می‌چسباند و از وسط تا می‌کرد و خط تا را برش ‏می‌زد. با دست برش می‌زد. جوری که پرز پرزهای حاصل از برش روی هر دو نیمه‌ی کاغذ بماند و بعد از سال‌ها هرگز یادم ‏نرود... ‏

نوشته‌ی آن روزم هر چه بود افتضاح بود. تلاشی مضحک برای تبدیل کلاغی که روی شاخه‌ی درخت بیرون کتابخانه نشسته ‏بود به کلماتی که هر چه زور می‌زدم از 2 خط فراتر نمی‌رفت. ولی مشتری شدم. قدیر خوب سلام و احوال‌پرسی می‌کرد. ‏برای یک پسر 13 ساله هیچ چیز دلچسب‌تر از آن نیست که مثل یک آدم بزرگ باهاش دست بدهند و مثل یک آدم بزرگ ‏ازش نظر بپرسند. قدیر خوب می‌خنداند. خوب تیکه می‌انداخت. خوب سؤال می‌پرسید. برایش مهم بود که هفته‌ی پیش چه ‏کتاب‌هایی خوانده‌ایم. برایش مهم بود که نوشتن را یاد بگیریم و ما سلانه‌سلانه بزرگ می‌شدیم... یاد می‌گرفتیم که حادثه ‏چیست، یاد می‌گرفتیم که احتمال‌های مختلف در مورد علت یک ماجرا را چه‌طور ردیف کنیم، چطور سناریو بنویسیم، چطور ‏یک ماجرا را روایت کنیم... یاد می‌گرفتیم که چطور یک دروغ بزرگ را با هزار راست کوچک باورپذیر کنیم...‏

روزهایی از زمستان بود که به خاطر برف و سردی هوا تعطیل می‌شدیم. آن روز تعطیل اگر روز فرد بود، خوش‌خوشان ما ‏بود. یک صبح تا غروب در مرکز 28 گذراندن بود.‏

رفتن‌ها، تا به 28 رسیدن سربالایی بود. با قدم‌های کوچک‌مان سربالایی خیابان زارع را هلک و هلک در زیر گرمای ظهر بالا ‏می‌آمدیم و شاد و شارژ و پر انرژی از کتابخانه برمی‌گشتیم. با دنیایی از تصمیم‌ها، دنیایی از خیال‌ها، دنیایی از انگیزه‌ها، ‏دنیایی از یادگرفتنی‌ها و آرزوهای تازه... جوری که دلم می‌خواست پرواز کنم و واقعاً هم پرواز می‌کردم... می‌دویدم...‏

تابستان که از راه رسید، امتحان‌ها که تمام شد، نمره‌ی 19،96 که آمد کتابخانه‌ی 28 پر شور و غوغاتر از هر موقعی منتظر ‏ما بود.‏

مسابقه‌های تابستانی منتظر ما بودند. ‏

مسابقه‌ی روزنامه‌دیواری. من بودم و ابوالفضل و حمید و فرزان... و بعد مسابقه‌ی کتابخوانی. اول درون کتابخانه‌ای. بعد ‏ناحیه‌ای و بعد استانی. اولین بار بود که شعرهای سهراب سپهری را می‌خواندم. توی کتابخانه خوره‌ی کتاب بودم. فرزان هم ‏خوره‌ی کتاب بود. آخرش فقط ما دو نفر ماندیم. همه حذف شدند و فقط ما ماندیم و باید یکی‌مان برنده می‌شد و من برنده ‏شدم. سایه به سایه‌ی هم رفته بودیم و مساوی مساوی بودیم تا که در دور آخر من توانسته بودم 4 تا از کتاب‌های سهراب ‏سپهری را نام ببرم. فرزان 3 تا را... توی کتابخانه‌ی 28 اول شدم. حالا باید وارد مسابقات ناحیه‌ای می‌شدم. کتاب‌های دور ‏ناحیه‌ای را یادم نیست. فقط یادم است که آن‌جا هم گل کاشته بودم. بین 5 تا کتاب‌خانه اول شده بودم و وارد دور استانی ‏شده بودم که 6 نفر بودیم... کتاب‌های دور استانی بیشتر بودند. بچه‌های راه‌آهن را یادم هست که کت و کلفت‌ترین‌شان ‏بود. لافکادیو هم بود. شل سیلور استاین. یکی از کتاب‌های پائولا فاکس هم بود، داستان یک سگ ولگرد. گزیده شعرهای ‏مولوی و یک کتاب هم از شعرهای اسدالله شعبانی بود که توی اسمش توکا داشت... 2-3 تا کتاب دیگر هم بود. همه ‏کتاب‌های قفسه‌های دوست‌داشتنی کتابخانه‌ی کانون بودند... همه‌ی این‌ها را باید می‌خواندم. باید جزء به جزء داستان‌شان را ‏بلد می‌بودم. باید یاد می‌گرفتم که داستان‌شان را تحلیل کنم. نتیجه‌گیری کنم. فلان صحنه را ریشه‌یابی کنم. باید یاد ‏می‌گرفتم که شعرهای کتاب را به درستی بخوانم. باید دقت می‌کردم... باید کتاب خواندن را یاد می‌گرفتم...‏

مسابقه‌ی دور استانی توی مرکز 25 برگزار می‌شد. دوراهی قپان. خانم خیری برای‌مان آژانس گرفته بود.‏

روز مسابقه بعد از اردوی تابستانی بود. آن تابستان من و ابوالفضل را فرستاده بودند اردوی تابستانی. اردوگاه دلگشای ‏چالوس. کانون برای خودش اردوگاه داشت. اتوبوسی که ما را از پیچ و خم‌های جاده چالوس به اردوگاه می‌رساند ‏آهنگ‌های گروه آرین را می‌گذاشت و هنوز هم آهنگ‌های گروه آرین برایم یادآور سرسبزی و پیچ و خم‌های جاده ‏چالوس‌اند. ‏

توی اردوگاه سه روز دور از خانه و خانواده بودیم. فقط یک تلفن با شماره‌گیر قرقره‌ای بود که ما را وصل می‌کرد به ‏خانه‌مان. خانواده‌مان می‌توانستند به آن تلفن زنگ بزنند، آن وقت ما را صدا می‌کردند و ما 5 دقیقه فرصت داشتیم که دل ‏تنگولیده‌مان را تسلی بدهیم. ظرف‌های غذای‌مان را خودمان می‌شستیم. رختخواب‌های‌مان را خودمان پهن و جمع ‏می‌کردیم. آقای قاسمی راننده‌ی اداره‌ی مرکزی کانون بود. شب‌ها با کمربند ما را می‌خواباند. 50 تا پسربچه‌ی تخص و ‏شیطان بودیم که فقط ترس کمربندهای آقای قاسمی ما را به خواب وامی‌داشت. قدیر و آقای تولایی برای‌مان جنگ شبانه ‏برگزار می‌کردند. داستان‌های حیدر شالی‌مراد را برای‌مان می‌خواندند که صبح‌ها قبل از ما بیدار می‌شد و در شالیزارهای ‏اطراف مشغول به کار می‌شد و شب‌ها دیرتر از همه‌ی ما می‌خوابید و همچنین اخبار روزانه‌ی اردوگاه را... اردوگاه بولتن ‏خبری هم داشت. اخبار وقایعی که شب قبلش در خوابگاه اتفاق افتاده بود. صبح‌ها کوه‌نوردی داشتیم. در جنگل‌های پای کوه ‏هچیرود در میان ابرها راه می‌رفتیم و ورزش صبحگاهی می‌کردیم. عصرها مسابقه‌ی ساختن بادبادک و به هوا فرستادن آن ‏را داشتیم.‏

مربی مسئول ما توی اردوگاه خانم بابامرندی بود. خانم بابامرندی لو داده بود که طراح سؤال‌های کتاب بچه‌های راه‌آهن ‏برای کتابخوانی دور استانی است. ولی هر کاری کرده بودم نم پس نداده بود که چه سؤال‌هایی طرح کرده...‏

مسابقه‌ی کتابخوانی دور استانی توی سالن اجتماعات مرکز 25 برگزار شد. طراحی سالن مثل بازی منچ بود. تاس می‌انداختیم ‏و به اندازه‌ی شماره‌ی تاس حرکت می‌کردیم و می‌رسیدیم به خانه‌ای که سؤالی از فلان کتاب را داشت. از توی پاکت سؤال ‏را درمی‌آوردند و باید جواب می‌دادیم. تا این‌که همگی به نوبت به آخرین خانه می‌رسیدیم و وارد مرحله‌ی بعدی می‌شدیم: ‏مرحله‌ی بحث و نقد کتاب. دور یک میز جمع می‌شدیم و باید در مورد کتاب لافکادیو صحبت می‌کردیم. نقطه نظر می‌گفتیم ‏و هر چه نقطه نظرهای‌مان رندانه‌تر بود امتیاز بیشتری می‌گرفتیم. ‏

هیجان‌انگیز بود. و شروین از من زرنگ‌تر بود... توی مرحله‌ی اول همه‌ی سؤال‌ها را جواب داده بود. توی مرحله‌ی دوم هم ‏دوش‌به‌دوش هم نظر می‌دادیم. من دوم شده بودم و او اول... اما کتاب خواندن را یاد گرفته بودم...‏

دوست‌داشتنی‌ترین روز هفته برایم پنج‌شنبه‌ها بود. صبحش می‌رفتم روزنامه‌ی همشهری می‌خریدم و دوچرخه‌ی رنگارنگ ‏می‌خواندم و عصر می‌رفتم به حلقه‌ی 28...‏

حرفه‌ای شده بودیم. داستان نوشتن را یاد گرفته بودیم. هر هفته داستان می‌نوشتیم. بعضی هفته‌ها همه‌مان با خودمان ‏داستان می‌آوردیم و تا ساعت‌ها مشغول خواندن داستان‌ها برای هم‌دیگر و نقد کردن و گفتن نظرهای‌مان بودیم. ‏

ماهی یک بار انجمن داستان هم می‌رفتیم. کمی که پیشرفت کردیم قدیر ما را به انجمن داستان‌های کانون هم برد. انجمن ‏داستان توی مرکز 21 برگزار می‌شد: پارک فدک. ماهی یک بار بود. از همه‌ی مراکز شهر تهران بچه‌ها جمع می‌شدند. ماهی ‏یک نویسنده می‌آمد و 1 ساعتی از عالم نوشتن حرف می‌زد و بعد 3 تا از بچه‌ها در حضورش داستان می‌خواندند و نقد ‏می‌شدند. از همه‌جای تهران دوست‌های خوب پیدا کرده بودم: موسی بچه‌ی میدان خراسان بود و محمد بچه‌ی تجریش. هر ‏سه ماه یک بار انجمن فصل هم بود. انجمن فصل جلسه‌ی مشترک انجمن داستان‌های پسران و دختران بود. فصلی یک بار با ‏حضور یک نویسنده‌ی مشهورتر. از پسرها 2 نفر و از دخترها هم 2 نفر برگزیده می‌شدند تا در انجمن فصل داستان‌شان را ‏بخوانند... ‏

دخمه‌ی 28 دوست‌داشتنی بود. هفته‌ای یک بار در پستوی پشتی کتابخانه‌ی 28 که فقط پنجره‌ای باریک آن را به بیرون ‏وصل می‌کرد و دور تا دورش پر بود از قفسه‌های کتاب جمع می‌شدیم و داستان می‌خواندیم و نقد می‌کردیم و مثل چی انرژی ‏می‌گرفتیم برای نوشتن... ‏

جمع اضداد بودیم. هر کدام‌مان یک جوری بود و از دنیایی دیگر بودیم. عقاید‌مان فرق داشت. باورهای‌مان فرق داشت. دنیا ‏را از دریچه‌های مختلفی می‌دیدیم. و عجیبش این بود که هفته‌ای یک بار به پویاترین شکل در کنار هم می‌نشستیم و از هم ‏انرژی می‌گرفتیم و خودمان را روایت می‌کردیم... آن‌قدر خوب بودیم که از مراکز دیگر کانون هم هر هفته مهمان داشتیم. ‏جذاب بودیم. دوست داشتند که به جلسه‌مان بیایند و کنارمان بنشینند و به داستان نوشتن ما نگاه کنند و انرژی بگیرند... و ما ‏پسر بودیم. مغرور بودیم. نیروی مردانگی به ورقلمبیده‌ترین شکلش در ما جریان داشت. توی جلسات انجمن‌ داستان‌های ‏فصل داستان‌های احساسی رمانتیک دخترها را می‌کوبیدیم و از کم‌نقص بودن داستان‌های خودمان می‌بالیدیم. نمی‌دانستیم که ‏در آینده هر کدام‌مان پادشاهی خواهیم داشت که از همین جنس لطیف است... ‏

اول دبیرستان که رفتم پنج‌شنبه عصرها را از دست دادم... شیفت عصر بودم. سال قبلش هم حمید بود که شیفت عصر شده ‏بود و پنج‌شنبه عصرها نمی‌آمد. ولی نوشتن به عادت ما تبدیل شده بود. دور بودن از دخمه‌ی 28 هم جلوی ما را نمی‌گرفت. ‏یاد گرفته بودیم که برای مجلات نوجوان نوشته‌های‌مان را بفرستیم تا چاپ شوند. دوچرخه و سروش نوجوان و کیهان ‏بچه‌ها و باران و سلام بچه‌ها هر هفته و هر ماه جولانگاه نوشته‌ی حداقل یکی از بچه‌های دخمه‌ی 28 بود...‏

هنوز هم نمی‌دانم اسم دیوی که ما را از کتابخانه‌ی مرکز 28 جدا کرد چه بگذارم. ‏

اصلاً شک دارم کار فقط یک دیو بوده باشد. کنکور دیو کوچکی نبود. ما با هم اختلاف سن داشتیم. هر سال نوبت یکی یا دو ‏نفرمان می‌شد که به جنگ دیو کنکور برود. عصر پنج‌شنبه‌های 28 کم‌رونق شده بود. ولی پابرجا بود. سال کنکور هر جا که ‏از سر و کله زدن با فرمول‌ها و تست‌ها خسته می‌شدیم پناه می‌آوردیم به 28... این را خوب یادم است. ولی دیگر پویایی ‏سابق را نداشتیم... کنکور به نوبت هر کدام‌مان را از 28 جدا می‌کرد. دیو بزرگسالی هم بود. کتابخانه‌های کانون پرورش ‏فکری کودکان و نوجوان برای کودکان و نوجوانان بودند. ما ناخواسته تبدیل به نره‌خرهایی می‌شدیم که خوبیت نداشت به ‏کتابخانه‌ی کودکان و نوجوانان برویم. ولی خانم خیری و بزرگان 28 با این دیو مدارا می‌کردند. جلوی‌مان را نمی‌گرفتند. باز ‏هم راه‌مان می‌دادند. صادق دانشگاه نرفت. یک راست سرباز شد و باز هم می‌آمد. سربازی و دانشگاه دیوهایی بودند که ‏تمام رشته‌های پیوند ما با 28 را بریدند... هر کدام‌مان به شهری رهسپار شدیم... هر کدام‌مان خسته‌ مرده‌ی چیزی به اسم ‏دانشگاه شدیم که همه‌ی هست و نیست‌مان را زیر و زبر کرد و دیگر رمقی نگذاشت برای‌مان که حلقه‌ی 28 را ادامه ‏بدهیم... ‏

و مرکز 28 تبدیل به افسانه‌ای شد که من یکی از عهده‌ی روایت کاملش برنمی‌آیم...‏

  • پیمان ..