عمهی فروید چطوره؟
آن روز سوار اتوبوس شدم. درست بود که هوا گه بود و دیدنش هم چشمهای آدم را مسموم میکرد. ولی تاریکی و نور فلوئورسنت مترو روانی کنندهتر از آن هوای گه بود. وقتی سوار شدم تصمیم داشتم کتاب بخانم. اما دیدم احساس بیهوشی بهم دست داده. پس ناخودآگاه چشمهایم روی هم خاب رفتند. تا چشمهایم بسته شد موبایل مرد کناریام به صدا درآمد. او شروع به حرف زدن کرد: سلام آقای حجرانی. من الان اراکم. بله. بله. امروز راه میافتم به سمت تهران. بله. شما نقشهها رو بدید به آقای ایمانی. بله. هوای اراک به خاطر این نیروگاه از تهران هم بدتره...
او که ساکت شد، موبایل مردی که در شمال شرقی من نشسته بود به صدا در آمد. او شروع به حرف زدن کرد: سلام مهندس. ببخشید مهندس. من الان پشت فرمون ماشینم نمیتونم حرف بزنم. بله. بله. گفتم که نمیتونم صحبت کنم. اوه. پلیس. ببخشید.
و قطع کرد. من نگاهش کردم.
منتظر بودم که پسری که روبه روی من نشسته بود هم دروغ بگوید. او ساکت نشسته بود و بر و بر من را نگاه میکرد. من یقین دارم که موجود خوشگلی نیستم. آخر وقتی توی خیابان راه میروم هیچ کس به من نگاه نمیکند. نگاهش کردم. منتظر دروغ او بودم. موهایش فشن بود. حتم ازین پسرهایی بود که ادعا میکنند به دخترها جنسی نگاه نمیکنند. ازین بچه مزلفهای کی الی که میگویند در درجهی اول به انسانیت نگاه میکنم و برایم جنسیت در درجهی اول اهمیت ندارد. گه خوری اضافهی مشتی کی ال. باید فقط بهشان گفت عمه ت چطوره. باید آنها را فرستاد به همان دوران دبیرستان و نوجوانی و جوجه خروس بودن تا ازین زرمفتها نزنند. این پسرهایی که ازین چس کلاسها میگذارند که ما نگاهمان جنسی نیست سلاطین بیچون و چرای کی الیسماند. این موجودات دروغگویی که ادعای نگاه جنسی نداشتنشان دقیقن در راستای به دست آوردن هر چه بیشتر میل به مجموعهی چیزی است که دخترانگی و زنانگی نام دارد. اوف... چه زرت و زورتهایی میکنم. دروغ میگویند. پسرهایی که ادعا میکنند نگاهشان پاک است دروغ میگویند. این دروغ اعتماد هر چه بیشتر دخترها و زنها را برایشان به ارمغان میآورد.
خب. من منتظر بودم که آن پسر هم دروغش را بگوید. بر و بر نگاهم کرد. خودم دروغش را برملا کردم.
من امروز فهمیدم که آن دخترهی همکلاسی که ۳سال پیش مانتوی نازکی پوشیده بود که لباس زیرش را هم میشد تشخیص داد دروغ گفته. آن روز من شنیدم که پسرها مسخرهاش کردند بهش گفتند که حجاب اسلامی را رعایت کن. ولی او گفت که هوا گرم است خب. من امروز که داشتم سفرنامهی برادران امیدوار را میخاندم فهمیدم که دروغ گفته.
رسیده بودم به جایی که برادران امیدوار رفته بودند به دل جنگل آمازون. رفته بودند در بین قبایل بدوی اعماق جنگل آمازون که کوچکترین نشانهای از تمدن جدید به آنجا راه نیافته بوده. رسیدم به اینجا:
«البته ما ازین عقیدهی روانشناسان باخبر بودیم که شرم و آزرم زنان با آنکه مولود زندگی اجتماعی آنان است اما با ناز و دلبری ذاتی آنان نیز ارتباط دارد اما زنان این قبیله که بیشک خود را خیلی هم دلربا میدانستند کمترین پوششی نداشتند حتا تسر عورت هم نمیکردند و این مساله برای آنها آقدر طبیعی است که لباس برای مردم متمدن. از سوی دیگر در ا «هوای گرم و مرطوب منطقهی استوایی در واقع به هیچ پوششی هم نیاز نداشتند که شاید هم بهمین دلیل پوشاندن بدن برای آنها هیچ مفهومی نداشت. البته این امر از دیدگاه ما که زندگی اصیلترین بومیها را در نقاط مختلف دنیا دیده و تجربه کرده بودیم هیچ تازگی نداشت...
به هرحال هر زمان که اقدام به گرفتن فیلم و عکس میکردیم با این مشکل هم مواجه میشدیم که ممکن است بعدها نمایش این گونه فیلمهای مستند از زنان برهنه محدودیتهای فراوانی را در جوامع مختلف جهان به خصوص در سرزمینهای اسلامی برایمان به وجود آورد. به همین دلیل به فکر چارهای افتادیم. خوشبختانه مقدار زیادی پارچههای رنگارنگ داشتیم. که آنها را بین زنان آن قبیله تقسیم کردیم تا برای ستر عورت خود از آنها استفاده کنند. اما آنها حاضر به این کار نمیشدند.
وقتی علت را جستوجو کردیم پس از مدتی معلوم شد که میگویند هیکل ما که خراب (یعنی معیوب و زشت) نیست تا مجبور به مخفی کردن آن باشیم... اگرچه پارچهها را فورا از ما قبول کردند. ولی بعد کاشف به عمل آمد پارچهها را که دارای رنگهای تند و متنوعی بودند به جای تابلو در داخل کلبه حصیری خود آویزان کردهاند!» (سفرنامهی برادران امیدوار-ص۳۷۴)
حرکت از بالا به پایین یا پایین به بالا؟
باید به احمدینژاد و کسانی که نظرشان به او... کلفت بار کرد و گفت که حرکت از بالا به پایین بوده یا که احمدینژاد و همهی کسانی که این روزها آمار از خودشان در میکنند محصولات همین جمعهای ۳-۴نفرهی اتوبوسی هستند و حرکت از پایین به بالا بوده...
آره. عمهی من هم وقتی سوار اتوبوس میشود و این چیزها را میبیند میفهمد که مشکل با کلفت بار کردن حل نمیشود...
چون ندیدم حقیقت ره افسانه زدم.
اول یکی از کتابهای حسن بنی عامری این را نوشته بود. یادم نیست کدام کتابش. ولی همین است. من فقط ره افسانه میزنم.
هنوز نمیدانم باید اسم آنجا را چه باید بگذارم. واقعن اسم سرزمینها و شهرها چگونه به وجود آمده؟ البته من هنوز نساخته امش. در مراحل خیال پردازیاش به سر میبرم. در آن سرزمین مردم تلویزیون نگاه نمیکنند. این مهمترین ویژگی مردمان آن سرزمین است. دلیلی که آن سرزمین را دوست دارم هم همین است. مردمش تلویزیون نگاه نمیکنند. آنها تلویزیون نگاه نمیکنند و به خاطر همین روز به روز کودنتر نمیشوند. تلویزیون نگاه نمیکنند و به خاطر همین تحت تاثیر حرفهای آدمهای صاحب تلویزیون نیستند.
ویژگیهای دیگری هم دارند. به طور مثال آنها مشرک و کافرند. مردمان آن سرزمین متاسفانه خدای یکتا را نمیپرستند. آنها زن پرستاند. هر مردی یک زن را میپرستد و به درگاه او عبادت میکند. مثل اردکهای نرینه و سگ نر فحل شده نیستند که همین جوری هیزبازی در بیاورند. از ویژگیهای آن سرزمین این است که مرد وقتی مرد شد باید برای خودش یک خدا انتخاب کند و او را بپرستد. راستش در مورد مشکلات این نوع از شرک و کفر اطلاعاتی به دستم نرسیده. (مثلن اینکه اگر خدایی از بندهاش خوشش نیاید باید چه کار کند؟ اگر بندهای به جای خدای خودش خدای یکی دیگر را بپرستد چه کارش میکنند؟!) فقط میدانم که چون مردم آن سرزمین تلویزیون نگاه نمیکنند به خاطر همین معیارهای زیبایی واحدی برای زنهایشان ندارند و هر بندهای فکر میکند که خدایش زیباترین ست. مطمئنم زنهای آن سرزمین با زنهایی که من هر روز در کوچهها و خیابانهای تهران میبینم و میشنوم خیلی توفیر دارند. در مورد جزئیات توفیرشان باید کمی بیشتر خیالپردازی کنم. ولی راستش را بگویم در مورد طرز عبادتشان زیاد خیال کردهام!
دیگر اینکه مردم آن سرزمین بطریهای یک بار مصرف را هیچ وقت هیچ وقت توی جوی آب نمیاندازند. آنها چون تلویزیون نگاه نمیکنند، قدر یک نخود عقل و شعور دارند که بفهمند جوی آب سطل آشغال نیست.
خابهایشان را برای همدیگر تعریف میکنند. یعنی هر روز عصرها دور هم جمع میشوند برای هم خابهای شب پیششان را بیکم و کاست تعریف میکنند. این ویژگی آن سرزمین با روح و روان من بازی میکند. اینکه بتوانی خابها و رویاهایت را تعریف کنی و کسی هم قرار نباشد گند بزند به هیکلت باید خیلی جالب باشد...
و...
- ۷ نظر
- ۱۲ بهمن ۹۱ ، ۲۱:۳۷
- ۱۲۶۷ نمایش