"- به «پچپچههای پشت خط نبرد» بپردازیم، با توجه به فاصله زمانی میان نگارش این نمایشنامه و حضور شما در جنگ، گویا تعمداً این نمایشنامه را سالها بعد نوشتهاید تا از احساسات گرایی به دور باشد و همه چیز با دیدی واقع بینانه و عقلانی روایت شود.
- میترسم با تایید حرف شما، خواننده مصاحبه را به این اشتباه بیندازم که انگار ما در انتخاب زمان اجرای آثارمان - زبانم لال- اختیاری از خودمان داریم، خیر. ابداً این طور نیست... یادم است روزی که نمایشنامه را برای یکی از دوستانم خواندم، از آنجا که خیلی میدانست چه وقت چه کارهایی را باید کرد و چه وقت نباید، صراحتاً گفت این نمایشنامه را ده سال زود نوشته یی، انگار برق مرا گرفت. او درست میگفت، همان طور بود که او گفت. بارها به این نکته برخورد نکردهاید که عمرتان دارد تباه میشود تا کسی چیزی بدیهی را بفهمد؟ تراژدی و فاجعه روزگار ما همین است. ما چه بهایی را با عمر عزیز و گرامی خود میدهیم تا آنکه ریش و قیچی را در دست دارد متوجه چیزی بشود کاملاً معلوم، ده سال قبل حرفی را میزنی دهانت را میگیرند و ده سال بعد همانها تحریف شده همان حرفها را با آب وتاب در گوش تو با صدای بلند به صد زبان میگویند... تو میمانی و حسرت عمر رفته... شما فکر میکنی آنها که تالار مولوی را به خاطر «پچپچهها» بستند و یک سال جشنواره تئاتر دانشجویی را به محاق تعطیلی کشاندند، ده سال بعد کجا بودند؟ غبه هنگام اجرای عمومی ده سال باید میگذشت تا دریابند و بفهمند... فقط ده سال، بگذریم، حقیقت تریبون ندارد. من «پچپچهها» را در ادامه طرحی به نام «دربه در به دنبال رد پای ستارهها در برکه قدیمی» نوشتم... اول به این دلیل کاملاً بدیهی که میدیدم جنگی را که دیدهام در هیچ اثر نمایشی- فیلم یا تئاتر- نمیبینم. علاقه داشتم و اصرار که به نقش سربازان در جنگ بپردازم. سربازان وظیفه کمتر در جنگ دیده شدند. علت این مساله را من کاری ندارم. تنها به ذکر همین نکته تمام میکنم که سربازان سالهای اولیه جنگ اغلب جوانان پرشور، انقلابی و آگاهی بودند که با هر نگرشی برای حفظ و تقویت بدنه ارتش و به نفع انقلاب رخت سربازی به تن کرده بودند و در آخر... «پچپچهها» بررسی نوعی از تئاتر- تئاتر ایستا- بود: تئاتری که در آن کشمکش بین آدمها بسیار بطنی و درونی بوده و همزمان با آن کشمکشی بین نویسنده و مخاطب نیز در جریان است. اشیا در آن هویت دارند و تئاتری همراه با تفکر پیوسته است. پچپچهها آغاز طرز تفکری جدید و جسورانه و آگاهی بخش در تئاتر جنگ است."
از مصاحبهی علیرضا نادری با روزنامهی اعتماد شماره ی۱۵۴۸ (۴/۹/۱۳۸۶) @@@
برزخ یک شب گرم و شرجی جبههی جنوب. ماه رمضان و جبهه در آتش بس و هر دم در انتظار حمله و مرگ. و ۸نفر رزمنده. ۶تا سرباز و یک سرگروهبان و یک افسر در خط مقدم در ۲کیلومتری مرز ایران و عراق:
علیرضا: بچهی جنوب تهران و پر شر و شور و پر از زندگی و خنده.
باقر: از آن جوانهای پر تب و تاب اول انقلاب. از آنها که اندیشههای چپ دارند و میخاهند به تنهایی ایران را به بهترین نقطهی جهان تبدیل کنند.
دوستعلی: بچهی شمال با لهجهی شمالی، آرایشگر دسته و مذهبی
ژوسف: یهودی و اقلیت است
شهریار: پسر ساده دل یزدی
پرویز: بچهی تهران. همان که اول تئاتر میآید بساط گل گوچک را به راه میاندازد و شریک دلقک بازیهای علیرضا است...
سرگروهبان فرخنده: یک سرگروهبان کادری با لهجهی مشهدی
و سروان: مثل شبحی میآید و میرود و فقط خبر آماده باش را میدهد...
نه... نباید این طوری تعریف کنم. این جوری خیلی صاف و تخت است. از دیشب که این نمایش ۲ساعته را دیدهام تمام این سربازها هی توی مغزم میروند و میآیند. هر از گاهی جملهای ازشان یادم میآید و میخندم، هر از گاهی فاجعهای از جنگ را یادم میآید و ناراحت میشوم و عجب نمایشی بود. برزخ روزهای بین دو عملیات. برزخی که آن سربازها در نقطهی صفر مرزی باهاش دچار بودند. دلقک بازیهایشان برای گذراندن وقت. شوخیهایشان. شوخیهای مردانهشان که ۲ساعت تمام هر که را در سالن بود میخنداند. نه... این هم نه. ظرافتهایی که علیرضا نادری در این نمایش به کار برده بود. موقعیتهایی را که به وجود آورده بود. استفاده از عناصر مختلف.
تئاتر در شب شروع میشود. یک شب گرم و شرجی جنوب که همه آمدهاند بیرون از سنگر خابیدهاند. ماه رمضان است و آتش بس است و برزخ. گفتوگوهای فرمانده. نگهبانی دادن شهریار با آن لهجهی یزدی و صداهای مشکوکی که همه را میترساند. فردا صبحش. بساط گل کوچک. دروازهها ۲تا کلاه آهنی و بعد آن لحظهای که سربازها بازی میکنند. یکی با پوتین. یکی با گیوه. یکی با دمپایی. دوستعلی که مشغول تراشیدن ریش باقر است و... اصلن از همان اول این نمایش یقهات را میگیرد و تا ۲ساعت ولت نمیکند. چک و لگدیات میکند. هی تو را وامی دارد که از ته دل بخندی و هی تو را وا میدارد که از ته دل بسوزی...
یک شاهکار شاخ و دم ندارد. فقط نمایشنامه نویسهای فرانسوی و آمریکایی و انگلیسی نیستند که میتوانند یک شاهکار بنویسند. «پچپچههای پشت خط نبرد» بدون شک یک شاهکار است. فقط همین را میتوانم بگویم...
پس نوشت: پچپچههای پشت خط نبرد از آذرماه در تالار مولوی (خیابان ۱۶آذر) به اجرا در آمده و تا ۷دی ماه اجرا دارد. بلیطش ۸هزار تومان است. دانشجو اگر باشی غیر از ۵شنبهها و جمعهها برایت ۴هزار تومان آب میخورد. از دست ندهیدش. اگر هم قصد رفتن دارید حتمن ازین جا بلیط را اینترنتی بخرید و حتمن ۱ساعت قبل از ساعت ۱۹: ۳۰بروید و بگویید که بلیط را اینترنتی خریدهاید. فکر نکنید چون بلیط را اینترنتی خریدهاید جایتان رزرو شده. هر چه زودتر بروید صندلی بهتری گیرتان میآید!!! تالار مولوی است دیگر...
پس نوشت ۲: دنبال نمایشنامهی «پچپچههای پشت خط نبرد» گشتم. اولین اجرایش برای سال ۱۳۷۴ دهمین جشنوارهی تئاتر دانشجویی است. سال ۱۳۸۴ نشر اندیشه سازان چاپش کرده است. ولی الان این انتشارات وجود خارجی ندارد... این شاهکار ادبی را باید گیر آورد و خرید و خاند و اجرایش را هم بارها و بارها به تماشا نشست!
پس نوشت3: حمید بهتر از من مواجهه ی ما با این تئاتر را توصیف کرده: پچپچه ها
- ۳ نظر
- ۰۲ دی ۹۱ ، ۱۱:۳۵
- ۹۴۸ نمایش