عصر جمعه-6
دو سه روزی هست که لحظههای غروب عجیب خواستنی میشوند.
یک ساعت پیش از غروب, آفتاب چنان تابیدن نازی به خود میگیرد که آدم ناچار باید همه چیز را رها کند و فقط به تماشا بنشیند. ناز تابش زمستانی آفتاب در آن یک ساعت لحظه به لحظه تغییر میکند.
لحظهای خیرهی نارنجی نگارینش میشوم که به زیبایی ریخته شده است بر سینهی دیوار ساختمان بلند کوچهی بالایی. کوههای شمال شهر, به خصوص کوههای سمت لواسان یک دست سپیدپوشاند. در پای کوهها ابرهای بنفش و کبود نوید بارش برف و باران در آن خطه را میدهند. و بعد در این گوشهی شهر پرتوهای نارنجی خورشید آدم را دیوانه میکنند.
بعد از چند دقیقه ویرم میگیرد که به دامش بیندازم. صیدش کنم. تا دوربین به دست میشوم میبینم آن نارنجی دیگر نیست. دیگر آن نارنجی به آن وسعت نیست. گلبهی شده است و منعکس شده است در شیشهی ساختمان آن دست کوچه. دوربین را به دست میگیرم. هنوز هم عکاس نشدهام که عناصر را تنظیم کنم و همان چیزی را که میبینم ثبت کنم. تا بیایم سعی و خطا کنم, خورشید قهرش میآید و همان انعکاس گلبهی را هم ازم دریغ میکند.
من هم لجم میگیرد و لنز را میگیرم سمت خود خورشید و از سر برهنهاش در خوابآلودهترین روزهای سالش عکس میگیرم.
ناتوانی من برای صید کردن لحظهها برای تو آشناست. لحظههای زیادی را گذراندهایم که من با تمام وجود خیز برداشتهام برای تصاحب و شکار کردنشان. برای به سیطرهی خود درآوردنشان. برای ثبت کردنشان. ولی همیشه گذران زمان مثل صابونی بوده که به تن آن لحظهها مالیده میشود و لیز و لیزترشان میکند.
چای در آن لحظههای واپسین روز عجیب میچسبد. خودت این را یادم دادهای. ولی تنبلم من. تا چای دم بگذارم آسمان سورمهای شده است و شب فرا رسیده است.
دیروز که عصر جمعه بود باز کلافه بودم. گفتی روز استراحت است. سخت نگیرم. ولی به کل دوست نداشتم فردا روز استراحت باشد. دوست داشتم روز کار و سر و کله زدن با واژهها باشد. نشد. کلافه بودم.
عصری زل زده بودم به رنهگید خودم. جیپ دوران کودکیام. دو سال پیش که اسبابکشی میکردیم از خرت و پرتهای انباری جستمش. از سگجان بودنش به وجد آمدم. منی که اسباببازی سالم از زیر دستانم بیرون نمیآمد, سالم ماندن جیپ عجیب بود. سالم سالم هم نمانده بود. کاپوتش ضربه دیده بود. احتمالا خواسته بودم با ماشینی همهیکل خودش تصادفی جادهای راه بیندازم و شاخ به شاخشان کرده بودم. حتم شدت ضربه چنان بوده که کاپوت جیپ یک کوچولو کنده شده و آن ماشین مقابل را اصلا یادم نیست..دو سال پیش که یافتمش عجیب باهاش حال کردم. یاد تو افتادم که پارسایت را سالهاست داری. من عشق ماشینم خب و جیپها را دوست دارم. هر چیز جیپی دوستداشتنی است. جیپ یعنی چندکاره. یعنی ماشینی که هم در جاده میرود و هم در باتلاق و جاده خاکی. از چاقوهای چندکاره خوشم میآید. از کیفهای چندکاره هم همینطور: کوله بشوند, دوشی بشوند, دستی هم باشند. از آدمهای چندکاره هم خوشم میآید...
به سرم زده بود به رنهگید خودم به پاس این همه سال دوامی که آورده است جایزه بدهم. چه جایزهای؟
جایزهاش را آن دفعه که رفتیم سرخهحصار میتوانستیم اجرایی کنیم: گردش یک روز دیرین, خوب و شیرین. در پستی بلندیها.
برای آن که بهش خوش بگذرد ازش عکس هم گرفته بودم. ذوق کرده بود که در روزهای آینده بیرون خواهد رفت. اما این جایزه و این بیرون رفتن ماند.
من خیلی وقت است که سرخهحصار نرفتهام. باورم نمیشود از آن روزهایی که منظم هر روز صبح میرفتم سرخهحصار میدویدم سه سال گذشته است. آخرین باری که رفتم سرخهحصار با تو بود. اصلا یادم رفت که این رنهگید چشمانتظار یک گردش جانانه در میان پستی بلندیها و تپهها و کاجها و جادههای سرخهحصار است. گرسنه بودم. یادت هست که؟ فقط رسیدیم برویم پیتزا بگیریم. جای پارک نبود. دیر شده بود. اگر میرفتیم توی خود پیتزافروشی, سرخهحصار در تاریکی وحشی زمستانیاش فرو میرفت. تو پیتزا گرفتی و من راندم سمت سرخهحصار و نشستیم روی میز چهارنفرهها, زیر کاجها و ناهاری دیرهنگام زدیم به بدن. و تابش کمرمق آفتاب زمستانی بود که ما را به هول و ولا انداخت. دویدیم. دویدیم تا برسیم به سر تپهای و غروبش را شکار کنیم... شکار کنیم... و نتوانستیم. همه چیز سریعتر از ما میدوید و میدود...
دیروز که زل زده بودم به چشمهای گردالی رنهگید یکهو یادم آمد که آخرین سرخهحصار برای ما هم کافی نبود, چه برسد به این طفلک. و بعد یکهو دیدم که دارم میخوانم: من و تو کم بودیم... من و تو کم بودیم...
هر چهقدر هم فیگور فرهاد را گرفتم باز هم نتوانستم آن حس کم بودن را مثل خواندن فرهاد برای خودم زنده کنم.
ناچار به خودش پناه بردم و شعر شهریار قنبری را از زبان خودش شنیدم و مثل چی همذاتپنداری کردم... این آهنگها و شعرهایی که آینهی تمامنمای آدم میشوند خیلی لعنتیاند...
رستنیها کم نیست/ من و تو کم بودیم...
من و تو کم نه/ که باید شب بیرحم و گل مریم و بیداری شبنم باشیم...
- ۱ نظر
- ۳۰ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۱۵
- ۷۱۹ نمایش