در دیدارهایم با آدمها سعی میکنم شاهجملهها را یادداشت کنم. یک سنت هالیوودی وجود دارد که فیلم باید دیالوگ طلایی داشته باشد. دیالوگی که آدمها بعد از به یاد آوردن قیافهی قهرمانها آن را زمزمه کنند. شاهجمله یا همان دیالوگ طلایی آدمها را در ذهنم ماندنی میکنند.
کیفساز افغانستانی برای ما چند تا شاهجمله داشت. قصهی زندگیاش را تعریف کرد. اینکه کودک بوده که با پدر و مادر و خانواده از افغانستان به پاکستان مهاجرت کرده. ۲ کلاس درس در افغانستان خوانده بود. بعد در کویتهی پاکستان هم ۲ کلاس درس خواند و بعد از آن خانوادگی به ایران مهاجرت کردند. اواخر دههی هفتاد بود. در ایران درس نخواند. یک راست فرستادندش سر کار. از همان اول نوجوانی هم به عنوان کارگر روزمزد توی کوچه پسکوچههای چهارراه سیروس و عودلاجان و تهران قدیم مشغول دوخت و دوز کیف و کفش شد. او اسطورهی پله پله و از صفر شروع کردن بود. از ۱۱-۱۲ سالگی شروع به کار کرد. میگفت ما را میفرستادند توی خرابهها. یک دستگاه دوخت و دوز میدادند و ما باید از ۶ صبح تا ۹ شب بکوب کار میکردیم. اگر توی کوچههای اصلی میآمدیم ایرانیها لو میدادند و پلیس ما را دستگیر میکرد.
توی همان خرابهها کار کردم و کار کردم. کارفرماهای ما همان ایرانیها بودند. همانهایی که اگر میآمدیم توی کوچه رفقایشان ما را به پلیس لو میدادند. ما کار کردیم و کار کردیم. جنس چینی آمد. ایرانیها شدند واردکننده. هم راحتتر بود برایشان، هم سفر خارجه داشت و هم سودش بیشتر بود. ما به کارمان ادامه دادیم. بیشتر کار کردیم. برای اینکه بتوانیم با کالای چینی رقابت کنیم از ۶ صبح تا ۱۲ شب کار کردیم. اولها دستمزدها را سالانه میگرفتیم. بعد ۶ ماه یک بار شد. بعد کم کم خودمان هم توانستیم خرابهها را مغازه کنیم و مستقیم جنس را به خریدارهای عمدهی شهرستانی بدون واسطه بفروشیم.
حالا اگر بیایید آن طرفها کل کیف و کفش ایران را ما افغانیها تولید میکنیم. شاهجملهاش برای من همینجا بود. برگشت گفت: ما کاری کردیم که زمینهای بیغوله و خرابه بشوند متری ۱میلیارد تومن. خانههایی که قبلا به خاطر موش و سوسک و قدیمی بودن همه رها شده بودند را با کارمان تبدیل کردیم به مغازههایی خداتومنی...
ته جملهاش یک غرور خاصی داشت. مشکلش این جا بود که او ایرانی نبود و به همین خاطر نمیتوانست صاحب اصلی مغازهها باشد. یعنی به متر و معیار قوانین تابعیت ایران میتوانست ایرانی باشد. اما خب حکومتی داریم که از اجرای قانون طفره میرود. چون خارجیها در ایران حق مالکیت ندارند، همه چیز به نام ایرانیها بود. او سانتافهی ۴ میلیارد تومانی داشت، اما به نام یک ایرانی. یک ساختمان ۶ طبقه خریده بود که با کل خانواده (برادرها و خواهرها) در آن زندگی میکردند. بیش از ۴۰ میلیارد تومان قیمت آن ساختمان بود، اما به نام یک ایرانی بود.
خودش میگفت که کل سرمایهی من در ایران روی هواست. میگفت بعضی شبها به سرم میزند که همه چیز را دلار کنم از ایران بروم. بیش از هر چیز نگران دو تا پسرهام هستم. نوجواناند. من کار کردهام و از صفر زندگی را ساختهام. آنها مثل من کار نکردهاند. اما ممکن است یکهو از سرمایهی من به آنها چیزی نرسد. اگر آن ایرانیها یکهو بزنند زیر همه چیز دست من به جایی بند نیست. ولی نمیتوانست از ایران برود. آن جملهاش که من بیغوله را کردم متری ۱ میلیارد تومن نمیگذاشت برود.
یاد شهرام خسروی افتادم. استاد دانشگاه استکهلم است. انسانشناسی درس میدهد و مقالههایش خیلی در جهان مشهورند و پرارجاع. یک مقالهی بسیار جالب دارد به نام «وطن جایی است که تو آن را میسازی».
مقاله در مورد ایرانیان حاضر در کشور سوئد در دههی ۹۰ میلادی است. بعد از انقلاب اسلامی حدود ۵۰ هزار نفر ایرانی به کشور سوئد پناهنده شدند. خسروی در مقالهاش این مهاجران را دستهبندی میکند و به این نکته میپردازد که آیا این مهاجران قصد بازگشت به ایران را دارند یا نه؟ آخر مقالهاش به این میرسد که ایرانیهای ساکن سوئد به ایران برنمیگردند. چون ایرانی که آنها توی ذهنشان است با ایران دههی ۹۰ میلادی زمین تا آسمان فرق میکند. بلکه آنها یک تصویر آرمانی از ایران برای خودشان ساختهاند و آن را با مشارکت ایرانیهای سایر نقاط جهان به خصوص لسانجلسیها پروراندهاند و با زندگی اقتصادیشان در سوئد ترکیب کردهاند و یک چیز تخیلی از وطن برای خودشان ساختهاند و با آن هویتیابی میکنند.
مقالهی خیلی خلاصه و مختصر و دقیقی است و در بیان پیچیدگیهای مهاجرت آدمها یک نمونهی ستودنی. برای من بیش از هر چیز عنوانش تکاندهنده بود: وطن جایی است که تو آن را میسازی. کیفساز افغانستانی قشنگ من را یاد این جمله انداخته بود. او میتوانست از ایران برود. ولی باز دل کندن نداشت... البته که من به نوع منفی این جمله خیلی دارم فکر میکنم: اگر نتوانی جایی را بسازی آنجا وطن تو نیست.
مرتبط: بیوطن!
- ۲ نظر
- ۱۷ بهمن ۰۱ ، ۰۹:۵۳
- ۴۱۱ نمایش