زیارت پاییزه
وقت زیادی نداشتم. یک ماه بود که سوار پاندا نشده بودم. دوشنبه ظهر که رسیدم تهران، اول لاستیکهای پاندا را باد زدم. بعد از یک ماه خوابیدن در انباری کمباد شده بود. بندهای خورجینش را هم از ترکبند باز کردم. خاک سه ماه تابستان رویش نشسته بود و عجیب کثیفش کرده بود. محتویات توی خورجین را نگاه کردم: تلمبه، کیت پنچرگیری، آچار چندکاره که توی دستاندازهای هر روزه پیچش باز شده بود و هر کدام از آچار النها یک گوشهی خورجین ولو شده بودند، اسپری بادی اسپلش برای روزهایی که دیگران نگویند با دوچرخه میآیی بوی عرق میدهی، ظرف غذای خالی(آخرین بار ترش تره برده بودم!)، اسپری الکل که کج مانده بود و الکلش کف خورجین خالی و بخار شده بود، سیم شارژر چراغهای عقب و جلو، دستمال گردن، جلیقهی شبرنگ فسفری، مداد نوکی، دفترچه یادداشت، هندزفری، یک دانه گز و یک پلاستیک خرما. گز خشک شده بود. خرماها هنوز قابل خوردن بودند. ولی دیگر غروب شده بود و نتوانسته بودم سوار پاندا شوم. بعدش حتی وقت نکردم خورجین را بشویم. سهشنبه هم نشد. عصر چهارشنبه بود و آخرین فرصت من برای معاشقه با پاندا بعد از یک ماه. فردا صبح دوباره راهی بودم. باز هم نمیتوانستم پاندا را ببرم.
اولین رکابها را که زدم دیدم باز یادم رفته به زنجیرش روغن بپاشانم. جیر جیر میکرد. هر ۱۰۰ کیلومتر یک ذره روغن میطلبد. سختیام آمد برگردم. هوا ابری بود. بوی باران میداد. تند و تیز سرپایینی کوچهمان را رکاب زدم. به چهارراه رسیدم. ماشینها پشت چراغ ایستاده بودند. مورب چراغ قرمز رد کردم و به سمت سرخهحصار رفتم. وارد جادهی توی جنگل سرخهحصار که شدم اولین قطرهها شروع به باریدن کردند. آسفالت خشک زیر پایم لکه لکه شد. قطرهها ریز بودند. روی فرمان هم مینشستند. روی کلاهم که میباریدند صدا میدادند. حس میکردم دارند روی یک سقف شیروانی و حلبی میبارند. همان صدا توی گوشهایم میپیچید. ادامه دادم. سرمم را پایینتر آوردم که عینکم زیاد خیس نشود. شیب سربالایی را بالا رفتم. دستمال گردنم را از جلوی دماغ و دهانم کنار زدم.کرونا کجا بود در این هوا...
سرخهحصار خلوت بود. از خوبیهای کرونا این بوده که سرخهحصار ماشین ممنوع شده. دیگر راحت خیابانهایش را بدون ترس میشود با دوچرخه و حتی پیاده درنوردید. رسه چهار تا پیرزن مشغول پیادهروی بودند. جلوتر که رفتم دو سه تا دوچرخهسوار را هم دیدم. داشتند سرازیری را برمیگشتند. قطرههای باران درشتتر شدند. نگران موبایلم شدم که در جیب بارانی نازکم گذاشته بودم. بارانی این قطرههای درشت را تاب نمیآورد. آب را نفوذ میداد. زدم کنار. توی جیبم کیسه فریزر بود. موبایل را توی کیسه فریزر گذاشتم و دوباره در جیبم گذاشتم و دوباره شروع به رکاب زدن کردم. صدای شر شر باریدن باران روی برگهای درختها و روی آسفالت خیس بلند شده بود. شلاقی میبارید. خیس و تلیس شده بودم. جلوی چشمهایم خطوط به هم پیوستهی باران را میدیدم که عمود و کج آسمان را به زمین وصل میکردند. زنجیر پاندا دیگر جیر جیر نمیکرد. قطرههای باران حکم روغن را برایش پیدا کرده بودند.
پیچ بعد از ایستگاه آتشنشانی را که کشیدم بالا، توی آلاچیق دختر و پسری ایستاده بودند روبهروی هم. نگاهشان کردم. تا وقتی که داشتم رد میشدم نگاهشان کردم. حتی وقتی رد شدم باز هم سرم را برگرداندم نگاه کردم. بعد با خودم بلند بلند غر زدم: دهنسرویسا ماچ کنید هم را دیگر . باران میبارد. من گردنم درد گرفت. ماچ کنید هم را که من هم توی این روز بارانی صحنه دیده باشم. تا وقتی که من رد شدم همانجوری ایستاده بودند روبهروی هم داشتند حرف میزدند. فقط دستهای هم را گرفته بودند.
حال نکردم از در اصلی سرخهحصار خارج شوم. از جادهی باریکی که تهش میرسد به ادارهی محیطزیست رفتم بالا. از آن فرعیهای سرخهحصار است که فقط بلدها میروند سراغش. چون آخرش به جادهخاکیهای بالای سرخهحصار هم میرسد. جادهخاکیهایی که تو را به پیست متروک موتور پرشیها و بعد تپهها میرسانند. لذت دوچرخه کوهستان در همین جادهخاکیهاست. رس آدم را هم البته میکشند. از جاده خاکیها به سمت ده ترکمن نرفتم. وقت نداشتم. باران هم شدید بود. جادهی باریک و فرعی از میان درختهای انبوه رد میشد. تکهی آخر را هم دور گرفتم و بدون پیاده شدن بالا رفتم. برای اینکه ماشین و موتور نیاید یک تپه و کلی نیوجرسی جلوی اداره محیط زیست گذاشتهاند. پیاده شدم و پاندا را از توی جوی رد دادم. وارد جادهی ده ترکمن شدم. سربالایی را با دنده سنگین رکاب زدم.
سگها زیر باران گلهای جمع شده بودند کنار هم. از بس سرعتم کم بود فقط نگاهم میکردند. حساسیتشان برای پریدن به من برانگیخته نمیشد. حس کردم چهقدر سگها حیواناتی دوستداشتنی هستند. از کنارشان رد میشدم. به سگ قهوهایها میگفتم چطوری خوشگله و آنها معصومانه نگاه میکردند. یکی دو تاشان آرام افتادند دنبالم. چند قدم همراهیام کردند. اما ادامه ندادند. برایشان فایدهای نداشتم.
باران از شدت افتاده بود. اما باد شدید شده بود. باد از گدارهای بین تپهها توی جاده میپیچید. خودش را میکوباند توی صورتم و از سوراخ گوشهایم میخواست وارد بدنم شود. زدم کنار. کلاهم را در آوردم. کلاه بارانی را کشیدم روی سر کچلم. بعد کلاه دوچرخه را بستم. دستمال گردنم را هم تا دماغم کشیدم بالا که بعد گلودرد نگیرم. چند تا ماشین با سرعت رد شدند. چراغ عقبم را هم روی چشمکزن گذاشتم که از دورتر ببینند من را یک موقع نزنند به من. دوباره راه افتادم. سخت نبود. کلاه بارانی گوشهایم را گرم کرد. همه چیز ایدهآل شده بود. آرام آرام رکاب میزدم و میرفتم بالا. ضربان قلبم به تدریج بالا میرفت. ولی نفس نفس نمیزدم. بعد از یک سال دیگر این قدر تجربه داشتم که بدون فشار آوردن به خودم این سربالاییها را دربنوردم.
یک جا یک ماشین از کنارم سبقت گرفت. درست و اصولی هم سبقت گرفت. قشنگ دو متر از من فاصله گرفت و سبقت گرفت. همان حین که داشت سبقت میگرفت یک پراید از سمت چپش سبقت گرفت. سبقت رو سبقت. بعد از روبهرو هم یک موتوری داشت میآمد. یک لحظه حس کردم الان است که پراید به موتور بزند و کتلتش کند. راننده موتور بوق ممتد زد و دست تکان داد و خودش را به سمت حاشیهی خاکی جاده کشاند. پراید مماس رد شد و رفت. با موتوریه چشم تو چشم شدم و فقط سر تکان دادم که چه حیوانهایی پیدا میشوند.
به سه درختون رسیدم. به تپهای که سه درختچهی جوان بر فرازش از زیر تختهسنگی بزرگ برآمده بودند. با پاندا همانجور رفتم بالا تا کنار خود سه درختون. برگهایشان ریخته بود. یکیشان کامل دل به پاییز سپرده بود و کچل شده بود. یکیشان هنوز تعدادی برگ سبز را حفظ کرده بود. پاندا را کاشتم کنارشان. موبایلم را در آوردم و سریع عکس انداختم. هنوز باز هم باران میبارید. چند قدم کنارشان راه رفتم. حالم خوب بود. به هیچ چیز غمناکی فکر نمیکردم.
سه درختون، درختهای خوشگلی نبودند. آن چند برگی که روی یکیشان مانده بود زردی زیبای پاییز را نداشت. ولی سر برآوردنشان از زیر آن تختهسنگ من را جذب خودشان کرده. تختهسنگ بزرگی که اصلا نمیدانم آنجا چه کار میکند. انگار تالاپ خورده توی مغز این سه درخت که داشتند جوانه میزدند. ولی این جوانهها نومید نشدهاند. راهشان را کج کردهاند و از کنارههای تختهسنگ بالا آمدهاند. گیریم کمی کج. اما بالا آمدهاند. نومید نشدهاند. این که زیبا نیستند هم جذابیتشان را برایم بیشتر کرده است. وقتی زیبا نیستی توجهها را به خودت جلب نمیکنی. روزانه دهها نفر از کنار سه درختون رد میشوند. اما چه کسی نگاهشان میکند؟ هیچ کس. حتی خیلی از دوچرخهسوارهای این جاده هم بعید میدانم نگاهشان کرده باشند. زیبایی خیرهکنندهای ندارند. انگار استعداد درخت پر سایه و تنومند شدن را هم ندارند. اما... اما چه اهمیتی دارد؟ این که دیده شوند یا نشوند چه اهمیتی دارد؟ مهم خودشان است. مهم تلاشی است که برای دیدن فصلها و تجربهی زندگی میکنند.
با خودم گفتم عکسهای امروز را هم بگذارم کنار عکسهای تابستان و بهار و زمستان تا چهار فصل سال را برای سه درختون ثبت کرده باشم. اولین عکس را بهمن ماه پارسال گرفتم. بعد اوایل بهار و در حال شکوفه زدن ازشان عکس گرفتم. بعد اواسط تابستان و وقت پربرگیشان و حالا پاییز...
در عجب ماندم که چه سریع یک سال گذشت...
سوار پاندا شدم. میخواستم حمید را هم ببینم. وقت زیادی نداشتم. به حمید گفته بودم اگر حوالی عصر رسید بیاید توی جادهی ده ترکمن. من را وسط جاده یا با سرعت مورچهای در حال بالا کشیدن یا با سرعت باد در حال قیقاج رفتن در سرپایینی میبیند. تابلو هم هستم. نیامد. باران باریده بود و حتم ترافیک شده بود و دیر کرده بود. توی شهر میدیدمش.
پاندا را ول دادم توی سرپایینی و بدون رکاب زدن، قل خوردیم آمدیم پایین. پاندا گلگیر ندارد. روی فرمان خم نمیشدم. چون اگر خم میشدم قطرههای آب از لاستیک توی صورتم میپاشید. سیخکی نشستم تا آب به صورتم نپاشد. پشتم اما لاستیک عقب یک رد از خاک و سنگریزه را روی پشت بارانیام به جا میگذاشت.
- ۳ نظر
- ۲۳ آبان ۹۹ ، ۱۰:۳۴
- ۲۳۳ نمایش