سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سردار سلیمانی» ثبت شده است

سرباز

۱۶
دی

سرباز جلدی از پله‌های مینی‌بوس پرید بالا. نفرات قبلی مشغول جاگیر شدن روی صندلی‌ها بودند. به سمت راستش نگاه کرد. دید صندلی جلو هنوز خالی است. با یک جست از روی در موتور که بین راننده و آن صندلی قرار گرفته بود پرید و روی صندلی نشست. راننده خوش‌سلیقه بود. کل قسمت در موتور را فرش کرده بود. یک نفر راحت می‌توانست آن‌جا چهارزانو بنشیند حتی. 
صندلی‌ها پر شدند. راننده شیتیل دادزن خط را از پنجره داد و گفت یک جای خالی دیگر هم دارم. دادزن خط فریاد کشید: تهرانپارس یه نفر... کسی نیامد. همه منتظر ماشین بعدی شده بودند. ردیف آخر یک صندلی خالی بود. سرباز کلاه کشی‌اش را از سرش درآورد و روی زانویش گذاشت. کسی سوار نمی‌شد. راننده مته به خشخاش نگذاشت. دنده را چاق کرد و راه افتاد.
وارد بزرگراه شدند. ترافیک بود. تمام بیلبوردهای کنار اتوبان عکس شهید قاسم سلیمانی را کار کرده بودند.هم بیلبوردهای عمودی سمت راست بزرگراه و هم بیلبوردهای افقی پل‌ها. راننده پیچ رادیو را باز کرد. مجری رادیو بار دیگر شهادت سردار را تسلیت گفت و مصاحبه‌ای با یک نفر شروع به پخش شد. صدای موتور مینی‌بوس نگذاشت بفهمد چه کسی است. اما او هم از لزوم انتقام گفت. سرباز چشم‌هایش را بست و فکری شد.
حالا چه می‌شود؟ جنگ می‌شود یا نه؟ هر چه فکر می‌کرد مغزش راه نمی‌داد. سعی کرد خودش را جای کله‌گنده‌ها و تصمیم‌گیرها بگذارد. این‌که رادیو، تلویزیون، روزنامه‌ها، فرماندهان و همه و همه می‌گفتند باید انتقام گرفته شود انگار یک دستور بوده. ولی حالا چه جوری انتقام می‌گیرند؟ او را می‌فرستند سمت عراق تا با آمریکایی‌ها بجنگد؟ یا می‌فرستندش افغانستان؟اگر جنگ شود باید همین کلاه کشی را سرش ور بکشد و جزء اولین نفرها برود جنگ. 
سرباز به شانسش فکر کرد. به تمام سال‌های تحصیل: لیسانس و فوق لیسانسی که فقط برای تأخیر انداختن در سربازی خوانده بود. اگر نخوانده بود الان سربازی‌اش تمام شده بود و این دلهره را نداشت که جنگ می‌شود یا نه. اصلا اگر جنگ نشود چه می‌شود مگر؟ اگر این‌ها کاری نکنند و فقط چند تا فحش و تهدید حواله کنند چه اتفاقی می‌افتد مگر؟ صبح دوستش می‌گفت وقتی بچه‌دبیرستانی بودم تو مدرسه‌مان زیاد دعوا می‌شد. اگر کسی سیلی را می‌زد تو باید کف‌گرگی را می‌خواباندی. اگر کف‌گرگی را نمی‌خواباندی طرف برت می‌گرداند همان‌جا از پشت می‌گذاشت در ماتحتت. حالا هم همین است. سیلی خورده‌ایم. باید کف‌گرگی را برویم. سرباز تلخند زده بود. او می‌توانست یک کف‌گرگی باشد؟
او رفت تا ایران بماند... سرباز به جمله‌ی روی بیلبورد نگاه کرد. خیلی وقت بود که به این فکر می‌کرد: سرباز ایران بودن یا سرباز اسلام بودن؟ اصلا این جمله که او رفت تا ایران بماند درست است؟ نمی‌فهمید. بعد از سال‌ها تحصیل و زندگی در این جامعه به این نتیجه رسیده بود که آدم‌ها به خودی خودشان هیچ اهمیتی ندارند. آدم‌ها فقط وقتی سیاهی لشکر می‌شوند مهم می‌شوند. مفهوم ایران و سرزمین ایران برای سیاهی لشکر شدن هیچ نداشت. اما عزاداری‌ها و جشن‌های مذهبی همگی سیاهی‌لشگر شدن بودند. این که هر روز چند نفر و چه کسانی توی تصادف‌های رانندگی می‌میرند اهمیتی ندارد. این که چه کسی در جنگ با آمریکا کشته می‌شود اهمیتی ندارد. این که سردار سلیمانی را ترور کرده‌اند چه فرقی می‌کند با این که یک نفر دیگر را ترور کرده باشند؟ فرد برای آمریکایی‌ها مهم است. کشته شدن یک سرباز برای آمریکایی‌ها مهم است. برای نظامی که او سربازش شده بود کشته شدن شهادت است. شهادت بارارزش‌ترین نوع مردن است. چرا آمریکایی‌ها فکر می‌کنند یک سرباز همان‌قدر که برای آن‌ها اهمیت دارد برای اسلام هم اهمیت دارد؟ اصلا ایران چه معنایی دارد؟ مرز چه معنایی دارد؟ این بازی‌ها برای آمریکایی‌هاست. مرز برای خیلی از کسانی که توی سربازی فرماندهش بودند مفهومی بی‌معنا بود... فکرهایش در هم برهم و بی‌سروته بودند. مغزش به جایی راه نمی‌داد.
سرباز نگاه کرد به راننده‌ی مینی‌بوس. اتوبان همت ترافیک بود. راننده با چابکی فرمان می‌چرخاند و جلوی ماشین‌ها می‌پیچید و به زور راه می‌گرفت. سرباز دستش را فرو کرد توی کلاهش. یک دور به عقب نگاه کرد. خیلی‌ها سرشان توی گوشی‌هایشان بودند. گرمای بخاری زیر پایش را گرم کرده بود. خسته بود. کج شد و سرش را تکیه داد به صندلی. نوجوان که بود توی سال اول دبیرستان مشاور مدرسه می‌گفت برای زندگی‌تان خیال کنید و تا ۲۰ سال آینده‌تان را بر روی کاغذ بیاورید. سناریو بنویسید. بگویید که دوست دارید چه بشوید و چه بکنید. کنکور که می‌داد فقط به این فکر می‌کرد که کدام دانشگاه برود که ۴ سال آینده‌ی زندگی‌اش را در آن بگذراند. دانشگاه که رفت هم و غمش شد سربازی. این که ۲ سال سربازی را کجا و چطوری بگذراند. می‌دانست که بعد از سربازی افق برنامه‌هایش نهایتا ۱ ساله می‌شود. این که ۱ سال در کدام شرکت بتواند کار گیر بیاورد و اخراج نشود... اما حالا حس می‌کرد که می‌تواند فقط به ۱ ساعت آینده فکر کند و نه بیشتر. فقط یک ساعت آینده مال خودش بود. خسته شد. چشم‌هایش خمار شدند و خواب رفت. ۱ ساعت آینده را هم ترجیح می‌داد که در خواب بگذراند...

  • پیمان ..