7دی 93
«در هر رابطهای که انسانها با یکدیگر برقرار میکنند، میل به قدرت هم نهفته است و اصولا رابطهی انسانها، بدون اعمال کردن قدرت یا بدون رعایت الزامات و ضوابط قدرت، ناممکن میشود. برای مثال، وقتی از دانشجویان امتحان گرفته میشود، قدرت هم در کار است. زیرا امتحان دادن و قبول شدن در امتحان یعنی برخورداری از مدرکی که ورود به حرفهای معین را برای دارندگان آن مدرک تسهیل میکند. به عبارت دیگر فقط کسانی میتوانند به آن حرفه وارد شوند که قواعد گفتمانی آن حرفه را آموخته و پذیرفته باشند. بدین ترتیب امتحان دادن برای تعیین صلاحیت، در واقع یعنی تبعیت از قدرت در آن حوزه. پس آموزش دادن دانش، برابر است با امتداد دادن قدرت... از این منظر، میتوان گفت اصولا رابطه با دیگری یعنی مذاکره یا چانه زنی بر سر قدرت...
قدرت را نباید به مفهومی منفی، به عنوان سرکوب یا سلطه یا ممانعت در نظر گرفت. بلکه همواره باید آن را بانی امکان پذیر ساختن کاری بدانیم، یعنی عامل ایجاد زمینههایی برای تحقق کنشها و تولیدات معین...» (۱)
@@@
میخواستم بپیچانم. تولدم دیروز بود و شیرینی تولد دیروز به یک جمع با تعداد بالا فقط شیرینی دادن بود. بیهیچ بازگشت سرمایهای. خانم نظری که وارد کلاس شد بدون سلام گفتن ۳بار تولدم را تبریک گفت. من هم تشکر کردم. بعد هم طلب شیرینی خامهای کرد. من لبخند زدم. محمد و امین هم از آن طرف. محمدعلی هم ازین طرف. یک جور بازی قدرت داشت شکل میگرفت و ویرم گرفته بود بپیچانم. ۴-۵نفر اگر بودند تسلیم میشدم. ولی ۱۶-۱۷نفر بدجور کرمم را برانگیخته بود که مقاومت کنم. آنها میخواستند قدرت خودشان در شیرینی گرفتن را حقنه کنند و من هم میخواستم قدرت خودم در پیچاندن را حقنه کنم. کلاس درس تمام شد. و دیدم بچهها از کلاس بیرون نمیروند. استدلالها و گفتمان قدرتی برای شیرینی دادن و ندادن شکل گرفت. تا اینکه لو رفت یکی از خانمها هم هفتهی پیش تولدش بوده و صدایش را درنیاورده. اینکه صدایش را درنیاورده بوده گناه بزرگی بود. خوشبختی به من رو کرد. محمد قضیه را چسبید و گفت خانم شما شیرینی را بخرید پیمان هم چایش را میخرد. راضی شدم. چای هزینهی چندانی برایم نداشت.
رفتیم جلوی جکوز. چای دمی سفارش دادم. شیرینی خامهای هم از راه رسید و جشن تولد سرپایی ما شکل گرفت. محمدعلی هم نامردی نکرد و آخرین شیرینیای را که اضافه آمده بود از جلوی دهان سعید قاپید و محکم به حالت کف گرگی چسباندش به دماغم. من یک پیمان بودم با دماغی از یک شیرینیتر که خامهاش مثل آب دماغ از صورتم آویزان شده بود. گفتم بگذارید شیرینی خودم را بخورم. بعد شیرینی خودم را که کف دستم بود از زیر دماغ خامهایم رد دادم و خوردم. ملت فکر کردند دارم همان شیرینی چسبیده به دماغم را میخورم. و به این کارم خنده رفت.
امروز که از عابر بانک وسط دانشگاه پول برمی داشتم، نگاه کردم به سبد رسیدهای چاپ شده و ۵-۶تایش را برداشتم و شروع کردم به خواندن. مقدار برداشت شده و مانده حساب را نوشته بود. یکی ۱۰هزار تومان برداشته بود و ۲۳هزار تومان باقی مانده داشت. ۳نفر ۱۰-۲۰ و ۴۰ هزار تومان برداشته بودند ولی باقی ماندهشان مشترک بود: ۱۰۰ و ۴۰ و خردهای هزار تومان. یکی هم بود که باقی ماندهی حسابش ۸۰۰هزار تومان بود. او خیلی پول دار بود. ویرم گرفت از فردا همین جوری مشت مشت از این رسیدها بردارم، عددها را یادداشت کنم و میانگین و واریانس حسابهای بانکی دانشجوها را دربیاورم. چه فایدهای دارد؟ نمیدانم. چه اطلاعاتی میتوانم ازین دادهها به دست بیاورم؟ اتفاقا امروز صبح که میآمدم دانشگاه به این فکر میکردم که بهترین هنر عالم هنر سوال کردن است. اینکه تو سوالهایی را بپرسی که بعد پنهان چیزها را آشکار کند، بزرگترین هنر عالم است...
توی مترو کتاب بادبادکهای رومن گاری را خواندم و خوشم آمده ازین کتاب. خداحافظ گاری کوپر آدم را عاشق رومن گاری میکند و کتاب لیدی ال این عشق را با صورت به زمین میکوباند و بادبادکها... شاعرانگی این کتاب شیفته و فریفتهات میکند...
از دیروز بگویم؟ خوابم میآید. دارم بیهوش میشوم.
(۱): هفتهی پیش کتاب سه جلدی داستان کوتاه در ایران حسین پاینده را تمام کردم. جلد سوم در مورد داستان پست مدرن در ایران بود و برخلاف جلد اول و دوم که خود داستانها هم خواندنیاند و تحلیلهای حسین پاینده آنها را خواندنیتر میکند، در جلد ۳ داستانها نچسباند، ولی تحلیلهای حسین پاینده فوق العاده است. فصل نهم کتاب در مورد فوکو و تاثیرش بر شخصیتپردازی داستانهای پسامدرن است. این چند خط را ازین فصل کتاب رونویسی کردهام. (داستان کوتاه در ایران، جلد ۳، ص ۵۲۶ و ۵۲۷)
- ۲ نظر
- ۰۷ دی ۹۳ ، ۲۲:۵۸
- ۹۸۱ نمایش