دوبارگیها
پیرمرد مستأصل را دو بار دیدیم. داشتیم میرفتیم کنار رود که از وسط کوچه با احساس نیازی عجیب دست به دامانمان شد: به خدا من پول نمی خوام، به من بگید که دستشویی کجاست؟
سازمان حوزهی هنری را نشانش دادیم و راه و چاه که کجا دستشویی پیدا کند و لحظاتی بعد خودمان مجبور شدیم برای بار دوم در آن روز به ساختمان حوزهی هنری برگردیم. عکس چاپشدهی دونفرهی کنار رودمان گم شده بود. جایی افتاده بود و استرس به جانمان افتاده بود که فاش جهان شود آنچه میان ماست... و در راه برگشت بود که پیرمرد مستأصل را برای بار دوم دیدیم. باز هم مستأصل بود. این بار صدای قرآن خواندن و نزدیک شدن به وقت اذان بود که در فضای غروب پیچیده بود. هوا آبی و خاکستری و دلچسب و خنک شده بود. پیرمرد با همان حالت بیچارگی قبل گفت: دارن اذان می زنن. کجا برم نماز بخونم؟
مسجد امام صادق نزدیک بود. گفتیمش که برود آنجا و او با خودش تکرار کرد مسجد امام صادق مسجد امام صادق مسجد امام صادق و از ما دور شد...
عکس را جستیم. مسئول بلیتفروشی سینما سوره آن را یافته بود. تا گفتیم گمکردهایم از دفترش عکسمان را بیرون آورد...
میخواستیم برای بار دوم در آن روز کنار رود برویم. نشد. وقت تنگ بود... دقیقهها محدود بودند. برای بار دوم بهردیف کتابفروشیها برگشتیم و تا من برای دومین بار در آن روز به خانه زنگ بزنم و بگویم که نمیآیم، نیستم، او برایم دومین آلبوم موسیقی هدیهای عمرم را خرید: در دنیای تو ساعت چند است؟ اولی هم کار خودش بود...
برای دومین بار در اصفهان کافه رفتیم. برای دومین بار در آن روز عکس دو نفره انداختیم و گناه آن روزمان این بود که برای دومین بار در طول عمرمان از پوست خشک زاینده روز عبور کردیم. بستر رود جای پاهای ما نبود. بستر پوستهپوسته و ترکخوردهی زایندهرود حرمت داشت. سالیان دراز فقط آب روان بود که آن پوست را نوازش میکرد و رد شدن ما از آن پوست همچون رد شدن مورچههای آتشین بر پوستی حساس بود...
ما، رود را، خیابانها را، شهر را با عبورمان گرم و آتشین و سوزان میکردیم...
- ۱ نظر
- ۰۷ آبان ۹۶ ، ۲۳:۰۷
- ۶۲۳ نمایش