قصهی عشق
۱- انسان حیوان قصهگو است. جاناتان گاتشال کتابی دارد به اسم حیوان قصهگو. کتابی که در آن گاتشال به این میپردازد که میل انسان به قصه شنیدن و قصه گفتن مثل میل او به خوردن و خوابیدن جزئی از ذات اوست. مغز انسان، روح انسان، جسم انسان طوری آفریده شده که قصهمحور است.
نوح هراری هم در کتاب ۲۱ درس برای قرن ۲۱ در فصل «معنا» عمیقا به این ویژگی بشر میپردازد. سوالات بنیادین هر انسانی چیست؟ من کیستم؟ در زندگی چه باید بکنم؟ مفهوم زندگی چیست؟ هراری توضیح میدهد که انسانها همواره در طول تاریخ در پاسخ به این سوالها نیاز به یک داستان خوب داشتهاند. داستان خوب به معنای داستان بینقص نیست. داستان خوب برای بشر داستانی است در پاسخ به این سوالها به فرد او نقشی خاص بدهد و این که فراتر از افقهای زمانی فرد باشد.
بعد برمیدارد الگوهای داستانی بشریت در پاسخ به این سوالهای بنیادین را کوتاه کوتاه توضیح میدهد: ما بخشی از چرخهای ابدی هستیم که همهی موجودات را شامل میشود و آنها را به هم مرتبط میکند. هندوئیسم و بودا و افسانهی شیرشاه. ما آفریده شدهایم که از قوانین الله پیروی کنیم و این قوانین را منتشر کنیم و انجام واجبات و ترک محرمات کنیم تا در جهان آخرت رستگار شویم. داستان اسلام. ما به دنیا آمدهایم که وطن خود را آباد کنیم و در راه وطن جانبازی کنیم. ناسیونالیستها. هدف ما از زندگی جنگ بورژوازی و پرولتاریاست. غایت پیروزی زحمتکشان است و ما باید به انقلاب جهانی سرعت ببخشیم. کمونیستها و...
دانه دانه میگوید تا میرسد به داستان عشق. اگر ادیان و ایدئولوژیها با بزرگ جلوه دادن جهان و مافیهایش سعی میکنند داستانهایی معنادار برای بشریت بسرایند، عاشقان همه چیز را تقلیل میدهند. آنها کوچکسازی میکنند:
«برای کسانی که به حلقههای بزرگ، میراث آینده یا حماسههای جمعی اعتماد ندارند، شاید امنترین و مقرونبهصرفهترین داستانی که میتوانند به آن چنگ بیندازند داستان عاشقانه باشد. این داستان به دنبال رفتن ورای اینجا و اکنون نیست. به گواهی بیشمار اشعار عاشقانه، وقتی عاشقید تمام جهان به لالهی گوش، مژهها و چشمان معشوقتان تقلیل مییابد...» ص ۳۴۰
هراری در آن فصلش دانه به دانه میآید و باگهای داستانهای معنای بشریت را به چالش میکشد. مثلا در مورد کسانی که میگویند ما زنده به اینیم که چیزی نیک از خود به جای بگذاریم مینویسد که عمر کل بشریت (از اجداد ما بگیر تا اولین انسانها) در مقایسه با کائنات آنقدر کوتاه است که به جای گذاشتن چیزی نیک به شوخی میماند. همه چیز فراموش میشود و همه چیز زودتر از آن که فکرش را کنی منقرض میشود و... اما انگار یادش میرود که عشق را هم به چالش بکشد.
۲- بلو ولنتاین را دیدم. اصلا فکر نمیکردم این فیلم اینچنین با روح و روانم بازی کند. جمعهی هفتهی پیش دیدمش. کلافه بودم. شاید ۲۰ تا فیلم را باز کردم و ۵ دقیقهاش را دیدم و ادامه ندادم. تا این که بلو ولنتاین را باز کردم. فیلم از یک صبح زیبا در علفزار اطراف یک خانهی آمریکایی شروع میشد. دختر کوچولویی به دنبال سگش میگشت. سگ رفته بود. گم شده بود. هی صدایش میزد و پیدایش نمیکرد. پدرش بیدار شد و او هم به دنبال سگ گشت. ولی باز پیدایش نکرد. بعد تصاویری از خانه و پدر و مادرش (دین و سندی). آرامش صبح آن خانه و پاکی هوای شهر من را گرفت. نشستم به دیدنش و یک فیلم تمام عاشقانه را دیدم. فیلمی در مورد اوج و حضیض یک عشق...
فیلم خرد خرد پیش میرفت. هی فلاشبگ به گذشته میزد و هی لحظهی حال را روایت میکرد. گذشته داستان دین و سیندی در اوان جوانیشان بود. جدا از هم بودند. دین کارگر یک شرکت حمل و نقل اثاث منزل بود. سیندی دختر خوشگل بازیگوشی بود که با پسرهای زیادی دوست بود و باهاشان عشقبازی میکرد. سیندی داشت پزشکی میخواند. دین کار میکرد. با جان و دل کار میکرد و دنبال دختری بود که عاشقش شود.
یک بار اسباب اثاثیهی یک پیرمرد بازنشسته را از خانهاش جمع کردند و بردند به یک سرای سالمندان. دین در سرای سالمندان اتاق پیرمرد را با نهایت دقت چید و مرتب و منظم کرد. یک جور مهر و محبت و یک جور مسئولیتپذیری ستایشبرانگیز در انجام کارهایش داشت.
همانجا بود که سیندی را دید. یک نظر دید و عاشق شد. سیندی مشغول نگهداری از مادربزرگش بود... دین به سیندی شماره داد. یک ماه منتظر شد. اما سیندی زنگش نزد. بعد از یک ماه دوباره به همان سرای سالمندان برگشت. پیرمرد مرده بود. از مادربزرگ سراغ سیندی را گرفت و رفت به دنبال دختر... سیندی اما حامله بود. از دوستپسر سابقش حامله بود. دین فداکاری کرد. آنچنان عاشق شده بود که دلش میخواست فداکاری کند. تصمیم گرفت که با سیندی حامله ازدواج کند...
زمان حال فیلم ۵-۶سال بعد بود. زمانیکه رابطهی دین و سیندی دیگر به گرمی آن روزها نبود. هر روز سر کار میرفتند. سیندی پزشکیار شده بود. دین نقاش ساختمان. دیگر مثل قبل نبودند. دین میخواست که مثل قبل شوند. میخواست به هر طریق شده خانوادهاش را حفظ کند. میخواست که پدر خوبی شود. همسر خوبی شود. حس میکرد دارد خوب تلاش میکند... اما در حقیقت او از چشم سیندی افتاده بود.
بعد از اینکه میفهمند سگشان مرده، دختر کوچولویشان را به بابابزرگش میسپرند. سگ را دور از چشم دخترشان دفن میکنند. بعد دین پیشنهاد میدهد که یک سفر یک روزه به هتل مورد علاقهشان بروند. او اتاق آینده را رزرو میکند. جایی که دوست دارد عشقشان دوباره شور بگیرد.. اما...
باگ داستان معنادار عشق همینجاست: وقتی از چشم زنی میافتی و جان میکنی که خوب باشی و نمیشود.
اوج فیلم برای من فردایش است. آنجا که دین میرود سر کار سیندی. با پزشکی که رئیس سیندی است دعوایش میشود. با مشت میخواباند توی صورت پزشک. و چه کار درستی هم میکند. چون پزشک لعنتی مخ سیندی را زده بود که او را ببرد به یک شهر دیگر و با هم آنجا زندگی کنند. بعد که از ساختمان بیمارستان بیرون میآیند، سیندی به او میگوید باید ازت طلاق بگیرم. دین مست است. عصبانی میشود. قبل از اینکه سوار ماشین شود حلقهی ازدواجش را درمیآورد و پرت میکند توی بوتهها. سوار ماشین میشود. اما قبل از اینکه حرکت کنند، سریع پیاده میشود و میپرد توی بوتهها تا حلقه را پیدا کند. نمیخواست سیندی را از دست بدهد. نمیخواست خرابکننده او باشد. نمیخواست خانوادهاش را از دست بدهد... جستوجوی مذبوحانهی او برای پیدا کردن حلقه لای بوتهها تکاندهنده بود.
بعد هم که میروند خانهی بابابزرگ. عذرخواهی دین و جملهی سیندی که دیگر نمیتوانم تحملت کنم. آخرین آغوش گرفتن دختر کوچولویشان و دین که پشت به دوربین توی پیادهرو میرود...
من مات و مبهوت به رفتن دین نگاه کردم. از خودم پرسیدم آیا او میتواند باز همان پسر پر مهری باشد که اتاق یک پیرمرد بازنشسته را بی هیچ چشمداشتی برایش با انتهای سلیقه مرتب و منظم کند؟ از خودم پرسیدم آیا او میتواند باز همان پسر اول فیلم باشد که برای دوست داشتن حاضر به فداکاری شود؟
۳- ایرج جنتی عطایی ترانهای دارد به اسم مسافر. هم داریوش آن را خوانده و هم سیاوش قمیشی. داریوش آن را با نام «سرگردان» منتشر کرده و سیاوش با نام «مسافر». ترانه داستان مرد تنهایی است که از جادههای دور میآید و میخواند:
تو تمام طول جاده که افق برابرم بود/ شوق تو راهتوشهی من اسم تو همسفرم بود
من دلشیشهای هر جا هر شکستن که شکستن/ زیر کوهبار غصه هر نشستن که نشستن
عشق تو از خاطرم برد که نحیفم و پیاده/ تو رو فریاد و باز خون شدم تو رگ جاده
اما وقتی که میرسد او هم میبیند که عشق هم نمیتواند داستانی برای معنا باشد...
به دو روایت بشنویدش (من خودم درد را در روایت سیاوش قمیشی حس کردم. ترجیعبند «من سرگردون ساده، تو رو صادق میدونستم، این برام شکسته اما، تو رو عاشق میدونستم» را با چنان سوزی میخواند که تکاندهنده است):
به روایت داریوش
- ۲ نظر
- ۰۷ آذر ۹۸ ، ۰۹:۴۹
- ۳۶۳ نمایش