سر گردنهای اهلی شدن...
۱-«به دوچرخهسواران تازهکار در کوچه و خیابان توجه کنید: با هم دربارهی مسیرها، منظرهها و آب و هوا بحث میکنند یا در سکوت رکاب میزنند و هرگز، تقریبا هرگز از تلفن همراه استفاده نمیکنند. رفتاری که آنها به نمایش میگذارند درست مخالف صحنههای معمولی است که ما امروزه به طور روزمره در هر کافهای شاهد آن هستیم: صحنهای که در آن دو نفر را سر یک میز میبینیم که با مخاطب نامرئی خود در حال گفتوگو هستند. خیابانها، کافهها، متروها و اتوبوسها پر از اشباح شدهاند؛ این اشباح در زندگی افرادی که دچار وسوسه هستند بیوقفه دخالت میکنند: این اشباح سعی دارند از دیگران فاصله بگیرند و در عین حال مانع از این میشوند که دیگران به مناظر اطراف نگاه کنند و به افراد کنار خود علاقه نشان بدهند؛ اما در حال حاضر این اشباح، با دوچرخهسواری بیگانهاند. دوچرخهسواران پی روابط مستقیم هستند و برای لحظاتی رسانهها را پس میزنند. خدا کند این کار ادامه یابد! نمیدانم تا کجا با این فکر موافق هستید که روزی برسد دوچرخه ابزار ساده و موثری برای برقراری دوبارهی رابطه و مبادلهی واژهها و لبخندها شود! »
(از کتاب «در ستایش دوچرخه»/ نوشتهی مارک اوژه/ ترجمهی حسین میرزایی/ انتشارات تیسا/ صفحه۳۳)
۲- سر گردنه با هم دوست شدیم. سر گردنهی جادهی ده ترکمن.
صبح جمعه بود و زود زده بودم بیرون. حال و مجال خود سرخهحصار نبود. برایم تکراری شده بود. پیچ و خمهایش را چند باری رفته بودم. دلم چالش میخواست. گرگ و میش صبح بود. چراغ چشمکزن عقب را روشن کردم و از بزرگراه یاسینی رفتم بالا. خلوت بود. چشمکزن هم علامت خطر خوبی برای ماشینها بود. بعد انداختم سمت ورودی شمالی جنگل سرخهحصار. از جلوی کانکس نیروی انتظامی گذشتم. سگ جلوی کانکس با دیدن رکاب زدن من به پا خاست و مثل چی پارس کرد. گفتم: برو گم شو تخمه سگ مادرسگ پدرسگ.
وقتی دید نترسیدهام همینجوری پارس کرد فقط. سربالایی بود و به آرامی حرکت میکردم. میخواستم حرکت یکنواخت را تمرین کنم. ۷ کیلومتر سربالایی تیز من را به گردنه میرساند. تنها بودم. خورشید از پشت کوهها تیغ میزد: انگار که مژگان طلایی طبیعت چشمک بزند بهم.
دنده ۳ گذاشته بودم و یکنواخت میرفتم و به مناظر اطراف نگاه میکردم و پا میزدم و پا میزدم.
به گردنه که رسیدم دیدم دنده ۳ هم دارد برایم سخت میشود گذاشتم دنده ۲. یاد گرفتهام که زور نزنم. دنده بدهم و آرام و پیوسته حرکت کنم. آخر گردنه تشنهام شد. ایستادم آب خوردم و دوباره حرکت کردم که امیر بهم رسید. میتوانستم سرعت بگیرم. ولی ترجیح دادم راه خودم را بروم. پاندا یادم داده که خودم باشم. دوچرخه یادت میدهد که خودت باشی. این را مارک اوژه هم توی کتاب در ستایش دوچرخه نوشته بود:
«با دوچرخه نمیتوان تقلب کرد. هر گستاخی بیش از حد بلافاصله مجازات میشود؛ چرخدندهی من فقط برای سه نوع سرعت تنظیم شده بود. اما لازم بود بدانم چگونه هر سه سرعت را به کار بگیرم تا وسط یک سربالایی که باید آن را با انرژی و همت بالا رفت نمانم و یا در بازگشت به روستا، دوچرخه به دست وارد نشوم و خجالت نکشم. یاد گرفتم که باید یاد گرفت.» ص۲۹
امیر و دوستش از من سبقت گرفتند و خداقوت جانانهای گفتند. از آن چاق سلامتیهای دوچرخهای که این تابستان زیاد داشتهام.
دوچرخهی امیر همان اول چشمم را گرفت. شهری و کوچک و سبک بود. دوچرخهی دوستش که او هم اسمش امیر بود قدیمی بود. ولی بدن دوستش خیلی روی فرم بود و هر دوچرخه ای دستش می دادی شیر می رفت. گردنه که تمام شد سرعت گرفتم. آنها هم سرعت گرفتند. اما به سربالایی که رسیدند سرعتشان کم شد. پاندا خدای حرکت نرم و پیوسته است. شانژمان دئورش کمکم میکند که سریع معکوس بدهم و جا نمانم. سبقت گرفتم و خسته نباشیدی پراندم.
ویرم گرفت بروم امامزادهی روستای همهسین را ببینم. اگر دستشویی داشت آبی هم به سر و صورت بزنم. راهم را کج کردم توی خاکی سمت امامزاده. گنبد طلایی باشکوه برایش ساخته بودند. ولی صبح جمعهای در و پیکر حیاطش را بسته بودند. سر و ته که کردم دیدم امیر و دوستش هم همین سمت آمدهاند.
خیلی کودکانه و مستقیم با هم دوست شدیم: امامزاده بسته ست؟ ای بابا. با این امامزاده هایشان. این امامزاده قبلاها این شکلی نبودها. دوچرخهی تو چیه؟ دوچرخهی من اینه. دوچرخهی تو اینو داره؟ دوچرخهی منم تازهست... همین دیروز خریدم. تو کی خریدی؟
همان اول کار شماره تلفن هم را گرفتیم.
بعد سه تایی کنار هم رکاب زدیم و جاده را غوروق خودمان کردیم و حرف زدیم و حرف زدیم. همه هم از دوچرخه. امیر موتورسوار بود. موتورش را فروخته بود و دوچرخه خریده بود. وقتی این را گفت غرق ستایش شدم.
سرپایینیها را سرعت گرفتیم. انداختیم توی اتوبان یاسینی و باز هم سه نفری کنار هم توی لاین کندرو رکاب زدیم و حرف زدیم...امیر فیلم هم ازمان گرفت. به جز روز اولی که با سهیل رفتیم پاندا را خریدیم کسی از من و پاندا با هم عکس و فیلم نگرفته بود. مایلرها برایمان بوق بوق چاق سلامتی میزدند و نیسان آبیها به افتخارمان بوق ساکسیفونی میزدند...
۳- قرارمان ساعت ۵:۳۰ صبح بود سر پیچ شمیران. ساعت ۵ صبح از خانه بیرون زدم. ظلمات بود. ولی هوا خنک بود هم چراغ چشمکزن جلویم روشن بود و هم چشمکزن عقب. محکم کاری کرده بودم و لباس شبرنگ هم پوشیده بودم. ازین جلیقهها که کارگرهای شهرداری میپوشند. ارزان بود و خریده بودم و توی شب برای ماشینها نما داشت.
صبح خیلی زود بود و همان اول کار حس کردم شهر زیر رکاب من است. همان وقت که بلوار پروین را پایین میآمدم و هیچ ماشینی پشت سرم نبود و همهی خیابان مال مال خودم بود. رسیدم سه راه تهرانپارس و گوله از خط ویژهی اتوبوس رفتم به سمت پیچ شمیران. تک و توک مسافرهای کلهی سحر توی ایستگاهها بهم نگاه میکردند. هیچ اتوبوسی هم از پشت سرم نمیآمد. فیکس ساعت ۵:۳۰ پیچ شمیران بودم. چراغهای چشمکزن دوچرخههایشان را که دیدم خوشحال شدم.
قرار بود نفر دیگری هم بیاید. اما دیر کرد و منتظرش نشدیم. سه نفری رکاب زدیم به سمت میدان آزادی. از خط ویژه رفتیم. شهر خلوت بود. خنکای دم صبح تهران دلچسب بود. کنار هم رکاب میزدیم و تمام پهنای خط ویژهی اتوبوس را از آن خودمان کرده بودیم. شهر زیر رکاب ما بود. تهران و مافیها زیر چرخهای دوچرخهای ما میگشت. چراغ قرمزها همه برای ما سبز میشدند. حرف میزدیم و حرف میزدیم. امیر خواننده هم بود. آهنگهایش را برایمان پخش میکرد و میرفتیم. از میدان فردوسی گذشتیم. از میدان انقلاب گذشتیم. از توحید گذشتیم. هر جا درخت بود شهر دوستداشتنیتر بود و هر جا زمختی سیمان و آهن بیشتر بود تفتیدگی تهران افزونتر. اتوبوس دراز بی آر تی اول صبح ازمان سبقت گرفت. کامل رفت لاین مقابل و ازمان رد شد. حتی بوق هم نزد که بروید کنار. انگار واقعنی جاده مال ما بود و او مهمان بود... و خیلی زود رسیدیم به میدان آزادی.
میدان آزادی اول صبح. آن زمان که خورشید از پشت دود و دم تهران در حال طلوع کردن است و شکوه میدان آزادی از هر وقتی بیشتر. مسافرهای شهرستانی به ترمینال غرب رسیده بودند و یکی یکی با چشمهایی پف آلود از کنار میدان رد میشدند. پلیس راهنمایی رانندگی ماشینها را از دور میدان هی میکرد که نایستند. به ما کاری نداشت.
منتظر عمو کوروش ایستادیم: یار چهارممان. امیرها تخممرغ آورده بودند که توی پارک چیتگر املت بزنیم. اما کیفشان را که باز کردند دیدند چند تا از تخممرغها توی همان جا تخممرغی شکسته و گند زده به کیفهای مخصوص دوچرخهشان. چکیدن زرده و سفیدهی تخممرغهای خام بر چمنهای اطراف میدان آزادی و شکوه عجیب این میدان با اصالت...
دانستههایمان از میدان و برج آزادی را برای هم تعریف کردیم و من یاد آن تکه از کتاب «در ستایش دوچرخه»ی مارک اوژه افتاده بودم که در مورد دوچرخهسواری و کشف خود حرف میزد:
«نخستین فشارها بر رکاب، همانا کسب خودمختاری جدید است؛ گریزی زیبا، یک آزادی ملموس، حرکتی با پنجهی پا، آنگاه که ماشینی به میل بدن پاسخ میدهد و او را به پیش میبرد. در چند ثانیه، افق تنگ فراخ میشود و مناظر حرکت میکنند. من جای دیگر هستم. من کس دیگری هستم و با وجود این من خودم هستم مثل هیچ وقت. من آن چیزی هستم که کشف کردم.»
ص ۲۸
و عجیب حس آزاد داشتم... افقی که در مقابل دیدم بود فوقالعاده بود. سوار ماشین که باشی دیدت محدود است. سوار موتور هم که باشی باز هم سرعت موتور نمیگذارد گستردگی آن افق را ببینی... ولی دوچرخه.... به این فکر کردم که این روزها این قدر بیپولم که حتی یک سفر یک روزه هم نمیروم. اما حالا در این لحظه از صبح چنان احساس آزادی و رهایی میکنم که یک سفر دور و دراز برای رسیدن به این حس نیاز داشتم...
عمو کوروش آمد و انداختیم توی اتوبان و رفتیم سمت پارک چیتگر. از سمت راست حرکت میکردیم. وقتی میخواستیم از یک خروجی برانیم سمت اتوبان اصلی، هر چهارتای مان همزمان کج میشدیم و جاده را میگرفتیم و رد میشدیم. اگر دوچرخهسوار تنها باشی هر کدام از این ورودی خروجیهای اتوبان در تهران برایت یک زنگ مرگ میشوند. لذت همرکاب شدن، لذت هماهنگ رکاب زدن و راه گرفتن و گروه شدن...
وارد اتوبان تهران-کرج شدیم و از کنار برج آزادی رفتیم سمت پارک چیتگر. کنار اپارک شایان هم به ما پیوست. با دوچرخهی کورسی جاینت و لباس مخصوص دوچرخهسواریاش.
پیست دوچرخهسواری چیتگر را یک دور چرخیدیم. پاندا را به شایان دادم و دوچرخه کورسیاش را سوار شدم و ترسم گرفت از شتاب و سرعتی که دوچرخهاش میگرفت و او هم تعجب کرد که پاندای من چرا مثل دنبه نرم است. با یک گروه دوچرخهسوار دیگر چاق سلامتی کردیم و تصمیم گرفتیم که برویم دور دریاچهی چیتگر هم رکاب بزنیم و بعد صبحانه بخوریم. راه بیراهه رفتیم. از میان درختهای جنگل چیتگر و بیراهههای خاکی رفتیم. از بالای تونل حکیم گذشتیم. لذت راندن دوچرخهی کوهستان در یک جادهی خاکی... و بعد دریاچهی چیتگر... تلالو خورشید صبحگاهی بر آب دریاچه و زنان و مردان ورزشکاری که دور دریاچه میدویدند...
رکاب زدیم. ۵ نفری کنار هم رکاب زدیم و داستان گفتیم و داستان شنیدیم. و بعد نشستیم در سایهی درختی به صبحانه خوردن. عمو کوروش کولهی کوهش را آورده بود و اجاق و ماهیتابه و املتی جانانه...
۷۵ کیلومتر رکاب زدیم و نان و نمک هم را خوردیم؛ بی اینکه هم را از قبل شناخته باشیم و دو دوتا چهار تا کرده باشیم که آیا رفاقت با این مرد برای من فایده دارد یا ندارد... ما به هم اهلی شده بودیم.
- ۳ نظر
- ۱۵ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۳۰
- ۳۸۸ نمایش