معصومیت وحشی
آن روز دیدن آن مجسمهها هر دویمان را به وجد آورده بود. من به این فکر میکردم که اگر در کودکی، همان روزهایی که نقاشیهای قشنگ قشنگ میکشیدم، من را میآوردند به آن موزه دیوانه میشدم. از ذوق میمردم. از میان نقاشیهای سبک کمالالملک گذشتیم. تالار عکسهای مردمشناسی را نگاه کردیم و بعد وارد آن سالن شدیم. سالنی پر از مجسمههای مینیاتوری. که اول شخصیتهای معمولی قدیم ایران بود و بعد شخصیتهای مشهور یکی یکی پیدایشان شد. ابوالحسن صبا. عارف قزوینی. هیتلر. استالین. رضا شاه. فتحعلیشاه... برایش از فتحعلیشاه و 200 تا زنش و رژیم غذایی مخصوصش برای راضی نگه داشتن شبانهی این 200 زن گفتم. لبخند زد. از آن لبخندها که: پیمان این چیزهای کوچک چیه که تو مغزت را باهاشان پر میکنی؟ بعد تکیهی دولت ناصرالدینشاه بود. در قطعی کوچک و مینیاتوری. بعد مشاغل قدیم تهران. و بعد حسینیهی جماران و شخصیتهای نظام در ابعادی مینیاتوری...
تازه وقتی به اسم سازندهی مجسمهها و شیوهی کارش رسیدیم، آنجا بود به اعجاب افتادیم: جهانگیر ارجمند. مردی که در 44 سالگی شروع به ساختن این مجسمهها کرد. آن هم با چه ابزاری؟ فقط با تکههای یونولیت و جوراب نازک زنانه. لباسهای مجسمهها هم عجیب بود. مثل لباسهای سیسمونی و لباسهای بچههای زیر 5سال بود. لباسهایی که آدم دلش برایشان قیلی ویلی میرود. بهش گفتم که بفرما. میبینی جوراب زنانه چطور باعث به معراج رفتن مردان میشود؟ باز هم از آن لبخندها زد که رها کن این چیزها را... رها شو و من نمیتوانستم...
وقتی میخواستیم عکسهای سیاسی تاریخی ملکالشعرای بهار را ببینیم آقای نگهبان موزه چراغها را خاموش کرد و گفت: تعطیله...
چارهای نداشتیم. مثل خیلی از وقتهای دیگر باید نیمه کاره رها میکردیم.... هیچگاه به اوج نرسیدیم. هیچ گاه چیزی را تمام نکردیم.
باغموزهی نگارستان آخرین وعدهگاهمان بود و بعد از آن من از او خداحافظی نکردم.
نرفتم ترمینال. خداحافظی نکردم. دوست نداشتم تصویر دیدار آخر را عوض کنم و حس میکردم که دارم گند میزنم و باز هم آدم نشدم.
من در دیدار آخر برایش "استخری پر از کابوس" بیژن نجدی را خواندم. بلندخوانی کردم برایش. و چهقدر دلم خواست که مثل بیژن نجدی عاقبت به خیر شوم. فقط چند تا داستان کوتاه، فقط چند تا بنویسم و با همین چند تا سالها بعد از مرگم بشوم بهانهی بهترین استفاده از لحظات دیدار 2 نفر.
دوست نداشتم کتابفروشیها و کنار هم ایستادن و برای روزهای رها و فارغ آیندهی او کتاب خریدن را با انتظار و حس خداحافظی و بوی گازوییل نیمسوز عوض کنم...
خداحافظی نکردم.
گفت خیلی حرفها ماند. چیزی نگفتم.
روز بعدش توی مترو، وقتی داشتم از دانشگاه به سر کار میرفتم به خداحافظی نکردنم فکر میکردم. دختر زیبایی زیر پایم روی صندلی نشسته بود. گیس موهایش از زیر مقنعه زده بود بیرون و روی شانههایش ریخته بود. اول به او نگاه کردم و بعد به پسربچهی 6-7 سالهای که آن طرف بود. به خودم یادآوری کردم که تو اول به دختر نگاه کردی و بعد آن موجود عجیب الخلقه توجهت را جلب کرد. حواست هست؟ پسربچه گر بود. موهایش نصفه نیمه ریخته و نریخته بود. توی بغل مادرش ورجه وورجه میکرد. چهرهاش را نگاه کردم. دندان جلو نداشت. و زبانش از دهانش آویزان بود. زبانش بزرگ بود و توی دهانش جا نمیشد. عقب مانده بود؟ نه. زشت بود. عقب ماندههای زشت نیستند. با کلهی گرش و زبان آویزان و دندانهای تیزش (انگار همهی دندانهایش نیش بودند) و چشمهای خیلی کوچکش شبیه آدمیزاد نبود... مادرش شکل او نبود. حاصل یک ازدواج فامیلی؟ نه... چیزی بدتر بود. پسربچه آویزان بود. از بغل مادرش جست و کف مترو دراز کشید. انگار که رختخواب خانهشان است. کف مترو را لیس زد. مادرش آرام گفت نکن. بدتر لیسید... غمم گرفت. بچه؟...
آن روز وقتی از خیابان روشندلان افتادیم توی خیابان انقلاب و از جلوی کفشفروشیهای فردوسی رد میشدیم یکهو چشممان افتاد به یک پراید. روی سقفش یک ماشین دیگر بود. یک هامر اسباببازی بزرگ. هامر با طناب به سقف پراید بسته شده بود و کل سقف را پوشانده بود. پرایده و هامره مثل عروسکهای روسی شده بودند. و توی ماشین... پسربچهای بود که ذوق زده بود و ما را که دید خندید... راننده هم باباش بود... دنیای لذت بخشیدن به یک کوچولوی 5ساله جذاب به نظر میرسید....
ولی وقتی خداحافظی نکردم توی مترو دنیای یک 5سالهی زشت... هنوز هم نمیدانم...
راست گفته بود. خیلی حرفها ماند.
- ۷ نظر
- ۱۰ مهر ۹۴ ، ۰۰:۵۴
- ۱۰۰۵ نمایش