جایزه ماورا
یک دفترچه زرد رنگ دارم که تویش سوژهها و طرحهای داستانیام را مینویسم. نه اینکه نویسنده باشم و خیلی سوژه پیدا کنم. نه. لحظههای اندک و حوادث کمی هستند که حس میکنم قابلیت قاببندی جداگانهای از روزمرگیهایم را دارند. آدمهایی هستند که از من فرسنگها دورند و فکر میکنم که با روایت زندگیشان در یک قصه میتوانم از خودم دور شوم. همچه چیزی. خیلی هم سختم است این جور نوشتن. اصلا روان نیستم. ولی اگر بنویسم خوشم میآید از خروجی کار.
خب، زندگی از یک جاهایی به بعد آنقدر سریع میگذرد که یکهو میبینی آن دفترچهی زردرنگ فقط در حد یک دفترچهی سوژه و طرح مانده و هیچ کدامشان به یک متن مستقل تبدیل نشدهاند. یا اگر هم شدهاند در حد یک پیشنویساند که وقت بیشتری برای بازنویسی و از آب و گل در آوردن میخواهند.
دو ماه اول ۹۹ کمی فرصت داشتم که به این دفترچه بیشتر فکر کنم. کرونا بود و سردرگمی و بایکوت ماندن کارها. من هم در دو ماه اول ۹۹ دو تا از طرحها را مکتوب کردم و نسخهی اولیه را ازشان در آوردم. ایدهآلگرایی را کنار گذاشته بودم و گفته بودم که فقط یک روایت اولیه بنویس. خوب و بدش را بعدها زور بزن. آبان ماه توانستم یک روایت دیگر هم بنویسم. ولی دیگر نشد. هم ایدهآلگرایی باز کار دستم داد و هم اینکه سرگرم کارهای دیگر شدم.
توی ذهنم اولویت را گذاشته بودم روی ۸ تا سوژه با یک تم مشخص. اول سال به خودم گفته بودم ماهی یک داستان بنویس و ۴ ماه آخر سال را وقت بگذار برای بازنویسی و شکل دادنشان. ولی در کل توانستم فقط ۳ تایشان را بنویسم و الان هم که دیگر ۹۹ دارد نفسهای آخرش را میکشم سرشارم از حسرت کارهای نکرده. راستش ایجاد حس و حال آدمهایی دور از تو هم کار زمانگیری است. باید بتوانی از خودت جدا شوی...
همان دو تایی را که ماه اول نوشته بودم برای چند تا مسابقهی ادبی فرستادم. هیچی نشدم. ناراحت نشدم. راستش یک حسی دارم که سیستم اکثر مسابقات ادبی ایران هم مثل سیستم دانشگاهی ایران است.
دانشجو درس را از استاد فرا میگیرد. استاد چیزهایی را درس میدهد که در طولانی مدت به بقای خودش در دانشگاه کمک میکند. اصولا فضای خارج از دانشگاه و مسئلهی واقعی در درسهای دانشگاهی ایران محل چندانی از اعراب ندارند. چون استاد حقوقش را از دانشگاه میگیرد نه از بیرون از دانشگاه. استاد همواره در پی تربیت یکی مثل خودش است. دانشجوهای برتر هم نهایتا استاد میشوند و آنها هم رویهی سابق را پی میگیرند. درسهایی بدهند که دانشجو را سرگرم و موقعیت خودشان را تثبیت کند. گور بابای فضای بیرون از دانشگاه. مسابقات ادبی هم یک رابطهی اینجوری دارند. خیلی از داورهای این مسابقات خودشان معلم و استادند و تکنیک درس میدهند. پس سعی میکنند کسانی را که بهتر آن تکنیکها را به کار میگیرند برگزیده کنند و لوپ ادامه پیدا میکند.
رفت و رفت تا پریروز. داشتم زور میزدم که دوچرخهام را توی ماشین جا بدهم و بروم شمال به دیدار خانواده. همینطور که تلاش میکردم خانم همسایه آمد و گفت شما که نبودید اداره پست براتون دو تا بسته آورده بود من گرفتم. گفتم ممنون. بستهها را آورد برایم. یکیشان یک جعبه بود از اصفهان. گفتم یعنی چی میتونه باشه؟
رفتم از خورجین پاندا یک چاقو در آوردم و چسبکاریهای زیاد دور بسته را پاره کردم. تویش پر روزنامه بود. روزنامهها را کنار زدم و کنار زدم. وسط روزنامهها یک تندیس بود. تندیس جایزهی ادبی ماورا! دوباره روزنامهها را کنار زدم و کنار زدم تا رسیدم به انتهای جعبه. یک لوح تقدیر هم بود که تویش نوشته بود به مناسبت کسب مقام برتر بخش داستان جایزهی ادبی ماورا از شما تقدیر میگردد. گفتم ایول. باز جعبه را کاویدم. چیز دیگری نبود. خبری از پول و پله نبود.
بعدش نشستم توی موبایل به جستوجو کردن جایزهی ماورا. اصلا خبر نداشتم که اختتامیهاش هم برگزار شده و نتایج را اعلام کردهاند. خیلی در سوت و کور این کار را کرده بودند. حتی توی گوگل خبری از برگزیدهها نبود. به اینستاگرامشان رفتم. توی اینستاگرام مرتب و منظم بودند. هم عکس از مراسم اختتامیه و هم اسامی برندگان.
جایزهی ماورا هم برای ایرانیها بود و هم برای افغانستانیها. برندههای هر بخش را در دو بخش ایرانیها و افغانستانیها زده بودند. ترتیب نداشت برندهها. به داورهای بخش نهایی نگاه کردم. بدک نبود. احتمالا سلیقهی روایت داستانم با سلیقهی روایت داستانشان همآهنگ بوده. ولی حسرت خوردم که ای کاش حداقل خبر میدادند که داریم اختتامیه را برگزار میکنیم. اینجوری پا میشدم میرفتم اصفهان یک سر...
تازگیها به یک نتیجهای رسیدهام. داستانها، شعرها،فیلمها و... از برای حرف زدن و دور هم جمع کردن آدمهااند. یعنی نهایت کارکرد داستانها و شعرها و فیلمها همین است که آدمها را وادارند که در مورد موضوعشان با هم حرف بزنند. این به حرف واداشتنها دو سطح دارد: خود نویسندهها و شاعرها و سازندگان بنشینند با هم حرف بزنند یا اینکه دیگران را وادارند که در مورد آن موضوعات حرف بزنند و فکر کنند. شاهکار شدن و پرفروش شدن و... مهم نیست. افق دید را که به درازای تاریخ میبری میبینی هیچ اثری ماندگار نیست. جاودانگی رویایی بیهوده است. حتی حافظ هم در افق ده هزار سال عملا محکوم به فراموشی است. ماوراییها اگر میگفتند میرفتم اختتامیهشان. دوست داشتم بروم. درست است که آدم کمحرفی هستم و برای شروع رابطه یخمکم. اما حداقل بلدم گوش بدهم... لعنت بر کرونا. لعنت بر شی جین پینگ.
- ۶ نظر
- ۲۶ اسفند ۹۹ ، ۱۵:۱۳
- ۳۰۴ نمایش