736
آن روز کلید ۲تا کمد توی دستم بود. کلید کمد کیف کتابخانهی مرکزی دانشگا و کلید کمد کفش مسجد دانشگا. وقتی ۲تا کلید را کنار هم گذاشتم گفتم یاللعجب. شمارهی جفت کلیدها مثل هم بود: ۷۳۶. و این همان روزی بود که کارت دانشجوییم گم شد.
۷۳۶چه معنایی داشته که آن روز من کارت دانشجوییم را گم کردم؟ من نمیدانم. اعداد تکراری ترسناکند. یک بار حمید زیر پل سیدخندان شروع کرده بود برایم از دانش عددشناسی نزد صهیونها حرف زدن. کلی مثال برایم آورده بود که آنها معادلات حل میکنند و فسفر میسوزانند و ریشهی معنایی عددها را بیرون میکشند که آینده را در اختیار بگیرند. دیروز سر کلاس حسن زیر گوشم شروع کرد به پچپچه کردن که توان مورد نیاز برای کار کردن مغز آدم ۱۰کیلووات است. ۱۰کیلووات معادل نیرویی است که برای کار کردن یک پراید ۸۰۰کیلویی لازم است. مغز آدمی ۲۴ساعته کار میکند. تصور کن برای کارکرد ۲۴ساعتهی پراید چه نیرویی لازم است... بهینه بودن بدن آدمیزاد رو داری؟ باز بگو خدا نیست.
تازگیها از چیزهای تکراری بیشتر خوشم میآید. از رفتن به مکانهای تکراری بیشتر خوشم میآید. از راه رفتن در خیابانهای تکراری، از بودن با آدمهای تکراری، از قرار دادن آدمها در موقعیتهای تکراری بیشتر خوشم میآید. به اصل بهینه سازی اعتقاد پیدا کردهام. آن احساس امنیت و آسودگی خاطر مکانهای تکراری و بعد سعی در بیشتر شناختنش برایم دوست داشتنی شده است.
دست خودم نیست. از هرز رفتن زمان دچار جنون میشوم. نمیتوانم الکی بچرخم و خودم را دربست در اختیار شرایط مکانی و زمانی قرار بدهم. در بیهودهترین لحظاتم هم چیزی فرضی باید برای دنبال کردن و رسیدن وجود داشته باشد.
آن شب هم همین طوری شد. بیهوده داشتیم در خیابانها میچرخیدیم. نه. در خیابانها نمیچرخیدیم. فرجام را داشتیم به سمت شرق میرفتیم و از خودم پرسیدم داریم کجا میرویم و جوابی پیدا نکردم و این در ناموس من نبود. سریع شروع کردم به ساختن هدف. و هدف هم مکانهای تکراری. نقش این خانمه که توی سمند میگوید در صندوق عقب باز است و لطفن شیشه را بالا بدهید و این مزخرفات را بازی کردم و به حمید گفتم که ازین طرف برو. از آن طرف برو...
جادهی ترکمن ده. بر فراز تپههای سرخه حصار. بعد از آن پیچ تند. در سیاهی ترسناک یک شب زمستانی. منظرهی کوچکی از روشناییهای زرد شهر تهران.
پیاده که شدیم ستارههای آسمان پیدا بودند. حمید اول در ماشین را قفل کرد. بعد تهمتن گفت چرا قفل کردی؟ یه موقع سگی گرگی حمله کرد چی کار کنیم؟!
زل زدیم به ستارهها. حمید سیگاری روشن کرد و شروع کرد به توضیح داد. ستارهی شباهنگ، پرنورترین ستارهی شب. صورت فلکی ثریا. بعد آن ۳ستاره که در یک خطاند. ستارهها همه یک رنگ نیستند. نگاه کنید آن ستاره قرمز است و آن یکی آبی. این پرنوره ستاره نیست. سیاره است...
حمید موهایش را بلند کرده بود. شبیه کارلوس والدراما شده بود. البته هنوز به افشانی موهای او نرسیده بود. تهمتن میگفت هیپی شده است. خودش میگفت هپلی شدهام. یک آن حس کردم این همان حمید سالهای دبیرستان است. همان حمیدی که انجمن نجوم را میچرخاند و توی سالن سمعی بصری کنفرانس میداد و توی حیاط با شور و انرژی حرف میزد...
تهران آن طرفتر بود. غرق در نور. آن روز که ۲تا ۷۳۶ کنار هم قرار گرفتند پلاک ماشینمان را هم دزدیدند. پلاک عقب ماشین را دزدیدند و بعد از ۳ساعت دوباره آن را پس آوردند و گذاشتند روی شیشهی جلو. با پلاک ماشین ما فقط ۳ساعت کار داشتند. دوربینهای مداربستهی شرکتی که بابام درش کار میکند این صحنهها را ثبت کرده بودند. من زل زده بودم به روشنایی زرد و بیپایان آن شهر و به این فکر میکردم که با پلاک ماشین ما چه کار کردهاند؟ رفتهاند آدم کشتهاند؟ رفتهاند دزدی؟ رفتهاند چه کاری؟ این تهران چه شهری ست آخر؟!
حمید سردش شد. پک به سیگارش میزد. به ستارهها نگاه کردم و یک لحظه از متفاوت بودن آدمها بهتم زد. این چندمین بارم بود. چندمین بارم بود که یقهی یک نفر را میگرفتم و میگفتم حالا که با منی بیا برویم به آن پیچ از جاده. منظرهی کوچکی از تهران را از کمی دوردست تماشا کنیم و حرف بزنیم. این چندمین بار بود که سرباز اول جاده به ما گیر میداد و نگهمان میداشت و زل میزد به قیافههامان که مست و ملنگ نباشیم و بعد گیر میداد که صندوق عقب ماشین را بزن بالا. و هر بار آمدن قصهای داشت با خودش. رازی. حقیقتی. بیان کمبودی...
آن شب با حسام و میثم آمده بودم. فالوده شیرازی هم دستمان بود.
آن روز با محمد آمدم. محرم بود. آن اول جاده آش نذری میدادند.
آن شب با حمید و تهمتن آمدم. در مورد ستارهها حرف زدیم.
سردمان شد. چپیدیم توی پرایدی که مادگی کمربند جلویش شکسته و خرد شده بود و نرگی کمربند محکوم به آویزانی بود. برگشتیم. ارتفاع کم کردیم. رفتیم به جنگل سرخه حصار. من گرازهای جنگل را صدا کردم. میخاستم به آنها نشان بدهم که توی سرخه حصار واقعن گراز هست. ولی گرازها رفته بودند بخابند. وسط جادهی جنگلی یکهو آن مغازه پیدایش شد.
رفتیم چای خوردیم. پسرهی فروشنده سگ اخلاق بود. پیراشکی دانمارکی فانتزی هم خوردیم. دانمارکی فانتزی را که گفتم تهمتن خندید. حمید گفت: برای ماشین باید قالپاق بخرم. و سیگاری روشن کرد. گفتم: چهارمیش. نگاه کردم به ابر دودی که از دهن حمید بیرون میآمد و باد آن را به سمت شمال میبرد. ابر دود پیوستگی خودش را تا چندین متر حفظ میکرد. نسیم پاره پارهاش نمیکرد. گفتم: قشنگه.
تهتمن گفت: معلومه چند چندی؟ از یه طرف میشماری از یه طرف میگی قشنگه.
و من نمیدانم چند چندم. من هر روز ساعت ۶صبح از خاب بیدار میشوم. این روزها که ۶صبح از خاب بیدار میشوم از خودم میپرسم چرا بیدار شدی؟ حالا بیدار شدی که چه کار کنی؟ سعی میکنم دوباره بخابم. این دوباره خابیدن ۶صبحم با دوباره خابیدن ۶صبحی که ساعت ۷ش کلاس دارم فرق میکند...
و زمان سریع میگذرد. خیلی سریع. خیلی سریعتر از آنکه من بتوانم به قصههایی که توی ذهنم ساختهام بپردازم و بتوانم آنها را بنویسم. خیلی سریعتر از آنکه بتوانم تکالیف درسی را انجام بدهم. خیلی سریعتر از آنکه برسم پایان نامهام را انجام بدهم. خیلی سریعتر از آنکه بتوانم آدمها را بفهمم. خیلی سریعتر از آنکه طعم لذتی را بچشم. خیلی سریعتر از راه رفتن من در حاشیهی بزرگراه چمران در یک عصر بارانی... خیلی سریعتر از فهمیدن خودم در یک صبح بارانی بعد از آنکه ۹ اتوبوس بیآر تی بیآمدهاند و رفتهاند و من هنوز سوار نشدهام... خیلی سریعتر از هر چیزی...
- ۴ نظر
- ۱۷ اسفند ۹۱ ، ۰۷:۳۹
- ۸۵۹ نمایش