این آرزوهای لعنتی
داشتم کتاب «ایرانیتر» نهال تجدد را میخواندم. کتاب در مورد خاطرات او با شوهر فرانسوی و البته مشهورش (ژان کلود کریر) است. دو قسمت دارد: ایران و انیران. خط اصلی کتاب، روایت عاشقانهی نهال تجدد از ژان کلود است، مردی که ۳۰ سال از او بزرگتر است. اما حضورش باعث شد تا نهال تجدد ایران و انیران را بیشتر و بهتر بشناسد. بخش زیادی از کتاب در مورد سفرهایشان به جای جای ایران و فرانسه و کشورهای مختلف جهان و آدمهای مشهوری است که باهاشان در ارتباط بودهاند. کتاب لاغر و بیشیلهپیلهای است.
یک جایی از کتاب نهال تجدد میگوید که در نوجوانی دیدن سریال دلیران تنگستان باعث شد که به مادرم گیر بدهم که به بوشهر مسافرت کنیم. بعد آنها واقعا به بوشهر میروند و او با دوربین عکاسی آنالوگش کلی هم عکس از بوشهر و آن حوالی میگیرد. صحبت از حداقل ۵۰ سال پیش است و مسلما داشتن دوربین عکاسی سطح بالایی از ثروت را میخواست. ولی من یاد یک خاطرهی دیگر افتادم.
نوجوانی من مصادف بود با دورهی ریاستجمهوری خاتمی و اوج دوران کاری روزنامهها و مطبوعات. هم کمیت و هم کیفیت خیلی بالا بود. یادم میآید یک سال نزدیک عید (فکر کنم سالهای ۷۸-۷۹ بود) روزنامهی همشهری یک ویژهنامهی عیدانه در مورد سفر در ایام نوروز منتشر کرد. خیلی ویژهنامهی پروپیمانی بود. مجلهطور نبود. همان صفحات روزنامه بود و کلی عکس خوشآب و رنگ تمام صفحه از جاهای مختلف ایران و توضیحات و روایتهایی از سفر به آنجا. گلدرشتهای ایران بودند. به طور ویژه یک صفحهی خاصش را یادم میآید. یک عکس نیمصفحه بود از تختسلیمان. از زاویهی آن چاه (دریاچه؟) وسط تخت سلیمان عکس را گرفته بود و در زمینه سازهی قدیمی تخت سلیمان قرار گرفته بود. متنی که در نیمصفحهی پایینی آورده شده بود خیلی شکوهمند بود. من با همان سواد چهارم ابتداییام تحت تاثیر متن و عکس قرار گرفته بودم. ما آن سالها همیشه عیدها میرفتیم شمال. ردخور نداشت. شمال هم فقط روستای پدری منظورم است. برای بابام جای دیگری تعریفشده نبود. آن سال تحت تاثیر آن ویژهنامهی همشهری دو سه هفته قبل از عید هر شب به بابا و مامانم میگفتم امسال عید برویم مسافرت، برویم ارومیه و آذربایجان غربی. برایم رفتن به شمال و روستای پدری اصلا مسافرت محسوب نمیشد. هنوز هم همینطوریام. شمال رفتن را سفر حساب نمیکنم. زنگار تکرار دارد برایم. ولی اصرارهای من هیچ تاثیری نداشت. همیشه باید عیدها میرفتیم شمال و تا روز آخر هم شمال میماندیم. حقیقتا برایم حوصلهسربر هم بود. روایت نهال تجدد را که خواندم یاد اصرارهای آن سال خودم به بابا و مامان برای رفتن به آذربایجان غربی افتادم و البته تفاوت برخورد مادر تجدد با پدر و مادر خودم توی ذوقم زد. اصرارهای من اصلا کارگر نیفتاد. تو بگو حتی قول بدهند که مثلا تابستان برویم. اصلا و ابدا. تابستان هم رفتیم شمال. همیشه رفتیم شمال.
البته که من بالاخره به تخت سلیمان رفتم. آن هم خیلی ناخواسته و طی یک سفر همینجوری با دوستان در سالها بعد. الان که نگاه میکنم اصلا آن سال به قصد تخت سلیمان نرفته بودیم. به قصد گنبد سلطانیهی زنجان رفته بودیم بعد همینجوری سر از غار گرماب درآوردیم و بعد تکاب و… این هم غافلگیرم کرد. یکهو فهمیدم که آقا من خیلی سال پیشتر زمانی که ۹-۱۰ ساله بودم آرزوی رفتن به یک مکان خاص را پروراندم. اما آن آرزو در آن زمان محقق نشد. اما بالاخره در روزگاری دیگر، محقق شد. خیلی سال بعدتر محقق شد. جوری که حتی فراموش کرده بودم که روزی من این آرزو را داشتم. اما بالاخره محقق شد. حس میکنم آرزوها همینشکلیاند… برای خیلی از آدمها، آرزوها در لحظهای که جوانه میزنند به گل نمینشینند. بعضیها هم مثل نهال تجدد در آن روایت، فاصلهی جوانه زدن آرزو و به گل نشستن برایشان کوتاه است. بعضیها هم مثل من خیلی طولانی…
- ۳ نظر
- ۰۶ اسفند ۰۲ ، ۰۸:۴۱
- ۱۴۳ نمایش