ساعت 16 سر خیابان 16 آذر
قدما اسمش را گذاشتهاند براعت استهلال. تمهید و شگردی در شعر که با آن زمینهای برای ورود به داستان اصلیشان فراهم میکردند. شگرف آغازینی که محتوا و مضامین شعر را بهاختصار مورد اشاره قرار میداد.
حسین پاینده کتابی دارد به اسم گشودن رمان. روشی برای بررسی و تحلیل رمان با استفاده از صحنههای آغازین رمانها: خوانش تحلیلی صحنهی آغازین و معلوم کردن ربط آن با بقیهی رمان و تمرکز بر ساختار رمان. اینکه در نخستین صحنهی رمان سرنخی از دلالتهای ثانوی به دست آوردن.
در مورد خودمان نمیدانم اسمش را چه بگذارم. حالا سه سالی از دیدار اولمان میگذرد. دفترچهی یادداشتی که آن سال روزهایم را در آن ثبت میکردم کوچک بود. بهقاعدهی یککفدست بود. دیدار نخستمان فقط دو صفحه از آن دفترچه بود. دفتری که امسال دارم روزهایم را در آن ثبت میکنم از نظر حجم هر صفحهی آن 4 برابر دفترچهی آن سال شده. یک دفترچه با صفحههای پهن (بزرگتر از A4) و نخودی رنگ. ثبت دیدهها و شنیدهها و احساسات دیدار آخرمان 7 صفحه ازین دفترچه شده است. قصه همین است... همین حجیم شدن...
دیدار اولمان فقط 120 دقیقه طول کشید و برایم همان مفهومی را دارد که براعت استهلال برای شعرهای بزرگ و صحنهی آغازین رمان برای رمانهای پرمغز. اسمش را نمیدانم چه بگذارم. دیگران اسم دیدار مهم اولشان را چه میگذارند؟ دیدار اول؟ خیلی معمولی و بیراه است. باید یک واژهی خاص برای آن اختراع شود. واژهای که یکتا و هزار معنا باشد. یکچیزی مثل تاسیان. فقط یک کلمه باشد اما دریایی از معنا را در خود داشته باشد. آنقدر که شاعرها هم اسم کتابشان را آن واژهی خاص بگذارند...
دیدار اولمان تقابل بود و همراهی. احتیاط بود و جسارت. لیست کردن رؤیاها بود و واقعیتها. خاطرات تلخ بود و شیرین.
چه واژهای میتواند بهتنهایی همهی این دوگانگیها را در خودش جای بدهد؟ تو بااحتیاط سلام میکنی، بااحتیاط حال و احوال میپرسی، بااحتیاط به کنجکاویات میدان میدهی که سؤال بپرسد و افسارش را محکم میگیری که مبادا آزرده کند و بهیکباره چیزی را از اعماق میکشی بیرون و در قالب یک اعتراف میگویی. اعتراف شروع همهچیز است. اعترافی ناخواسته که مرزهای خیالی را خرد میکند و درعینحال مراقب نگاهت، دستت، پایت و راه رفتنت هم هستی. 6دانگ حواست هست که در اولین گامها بند مانتویش دارد لابهلای انگشتانش بازیبازی میشود و بعد از نوشیدن چای دارچینی 2نفره میبینی که آرزو و خیالی رنگین در حال گفته شدن است و آن بند سپرده شده به باد پاییزی که با آن بازی کند.
نیازی به ساختن معناها نیست. معناها وجود دارند. فقط باید کشفشان کنی...
120 دقیقه پیادهروی یکسره. بیهیچ استراحتی. پیادهروها زیر پاهایمان میچرخیدند و میچرخیدند. کفشهای قهوهای من و کفشهای گلگلی او موزاییکها و آسفالتها را گاز میزدند و حریص بودند و 3 دقیقهی آخر را دویدیم. توی سربالایی خیابان کارگر بود که دویدیم. دقیقاً فاصلهی تقاطع بزرگراه گمنام و خیابان کارگر تا جلوی دانشکدهی فنی را. او باید به آخرین اتوبوس خوابگاه میرسید و رسید. مهم دویدن بود البته... مهم در سربالایی دویدن بودن... مهم این بود که کسی را یافته بودم که میتوانست حرکت کند، میتوانست بیوقفه حرکت کند و حتی پابهپایم بدود!
- ۲ نظر
- ۱۹ آبان ۹۶ ، ۱۶:۴۰
- ۷۹۱ نمایش