کتاببازی
رفتیم خیابان بهار. رفتیم سراغ آقای نورنگار تا کیف دوربین بخرم. خریدم. بعد گفتم نزدیکیم برویم یک سر کریمخان. راست کرده بودم کتاب "اقتصاد ناهنجاریهای پنهان اجتماعی" را بخرم. خانم نیکا توی یکی از کامنتها وبلاگ پیشنهاد کرده بود و ته و تویش را که درآورده بودم فهمیدم بودم راست کار خودم است و از آنهاست که مسلم از خواندنش لذت میبرم. کتابفروشیهای انقلاب نداشتند. یعنی آن چندتایی که پرسیدم نداشتند. انتظار داشتم کتابفروشی خوارزمی داشته باشد. آن پستوی کتابهای اقتصادی اجتماعیاش پر و پیمان به نظر میرسید. ولی نداشتند. خواستم کتاب "جزیرهی سرگردانی" را بخرم. سیمین دانشور. یعنی گفته بودم یکی برایم به عنوان جریمهی فحش و فضیحتهای الکیای که بارم کرده بود بخرد. نخریده بود و میخواستم خودم بخرم. کتاب "گشودن رمان" حسین پاینده را دست گرفته بودم. در تحلیل ده رمان برتر فارسی. دلم میخواست اول رمانها را بخوانم و بعد بروم تحلیلهای حسین پاینده را بخوانم. جزیرهی سرگردانی یکی از آن 10رمان برتر بود. ولی کتاب را که باز کردم و حروفچینی 50سال پیش را که دیدم پشیمان شدم. توی دلم به خوارزمیها فحش دادم که خاک بر سرها این کتاب آبروی زبان بیجان فارسی است. چند تا کتاب داریم که بتوانیم سر دست بگیریم؟ شما این قدر ارزش قائل نیستید برایش که یک حروفچینی درست و درمان برایش انجام بدهید؟ نخریدم. کتاب اقتصاد ناهنجاریهای پنهان اجتماعی را هم نیافتم. رفتیم کریمخان. از کوچهپسکوچهها انداختیم رفتیم کریمخان. حوصلهی سر و صدای خیاباناصلیها را نداشتم. به یک کوچه رسیدیم که جوی آبش از وسط کوچه رد میشد. سالها بود کوچه با جوی آب در وسط ندیده بودم. بعد به کافههای اطراف کریمخان رسیدیم. منی که از فضاهای بسته بدم میآید، با بوی قهوهی آن کافهها دچار وسوسه شده بودم. رفتیم نشر ثالث. در چشمیاش خیلی کند بود. کندتر از حرکت من. خواستم رد شوم اما هنوز کامل باز نشده بود و با شانه به در برخورد کردم. حس گیر کردن لای گیتهای مترو بهم دست داد. لعنت به کتابفروشی نشر ثالث. یک بار آمدم یک کتاب بخرم ازشان. پشت جلد زده بود 5300تومان. رفتم صندوق زنک گفت: این قیمتش تغییر کرده شده 15000تومان. تو کتم نمیرفت. کتاب برای 7سال پیش بود. کمیاب هم نبود. گفتم برای چه آخر؟ کوتاه نیامد. من هم نخریدم. موقعیت مشابه این برایم توی شهر کتاب 7حوض اتفاق افتاد. آقای کتابفروش قیمت پشت جلد را برایم حساب کرد. کتابفروشی ثالث مزخرف. آنها نداشتند. رفتم چشمه. ردیف کتابهای اقتصادی. نه. نبود. کتاب "خوشیها و مصایب کار" نوشتهی آلن دو باتن آن وسط ها بود. خریدمش. آمدم کتابفروشی بغلی نشر چشمه. همان که احسان میگفت متمم نشر چشمه است و هر چه چشمه ندارد او دارد. داشت. خریدم. تیراژ کتاب 700نسخه بود.
این روزها؟ نشستهام به خواندن اقتصاد ناهنجاریهای پنهان اجتماعی. کتاب فوقالعاده ست. هی یادداشت برمیدارم و به خواندنش راغبم. مجال اگر باشد در موردش مفصل مینویسم. رفتهام سراغ سایت نویسندگان کتاب. وبلاگشان هر هفته آپ میشود. با مطالب به درد بخور و پدر مادر دار. تازه هر مطلب هم پادکست صوتی دارد و کلی لینک و ارجاعات. از اسیتون لویت بسیار خوشم آمده... توی قسمت کتابها، طرح جلد ترجمههای مختلف کتاب هست. از ترجمهی فرانسوی تا ترجمهی چینی. اما خبری از نام ترجمهی فارسی کتاب نیست. دو تا چیز هست که توی ترجمهی فارسیاش آزارم میدهد. یکی تیراژ کتاب: 700نسخه؟! کتاب به این جذابی چرا باید همچین تیراژ پایینی داشته باشد؟ بعد طرح جلدش است. تمام طرحجلدهای کتاب به زبانهای مختلف جذاب و فانتزی است. طرح جلدی است که متناسب با سبک نوشتاری جذاب داخل کتاب است. ولی ترجمهی فارسی طرح جلد خشک و بیروحی دارد...
بعدش؟ رفتیم نشستیم توی آن پارکه روبهروی سازمان سنجش. به پارسال همین روزها فکر کردم. به این روزهای خودم که خوباند. نسبت به گذشته بهترند. خودم را رام کردهام. ولی دارند خیلی سریع میگذرند...
- ۴ نظر
- ۱۲ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۵۴
- ۸۶۹ نمایش