سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «استیفن دابنر» ثبت شده است

1- "پنج سالم بود که از کره‌ی جنوبی اومدیم آمریکا. بابام دندون‌پزشک بود و مادرم استاد فلسفه. دبیرستان می رفتم. وقت انتخاب رشته بود. یه روز با بابام سوار ماشینش بودیم و داشتیم می‌رفتیم آیوا. ازم پرسید: هی جیم، آخرش چی می‌خوای بخونی؟ گفتم: فکر کنم فلسفه‌ی سیاست بخونم. از فلسفه و سیاست خوشم می‌یاد. بابام سرعت‌شو کم کرد و ماشینو کنار جاده نگه داشت. تو چشمام نگاه کرد و گفت: ببین جیم. تو بعد از این که دوره‌ی آموزشی پزشکیت تموم شد می‌تونی بری دنبال هر چیزی که دوست داری. تو یه آسیایی هستی و تو این مملکت کسی چیزی به تو نمی‌ده. اول یه چیزی یاد بگیر که به درد مردم بخوره."

این‌ها جملاتی بودند که جیم یونگ کیم در مصاحبه با استیفن دابنر گفت. 

آخرین رییس بانک جهانی اقتصاددان نیست. سیاست‌مدار نیست. کارمند بانک جهانی نبوده. حقوق نخوانده و وکیل وصی و نماینده‌ی کسی نبوده. جیم یونگ کیم پزشک است. پزشکی که دکترای انسان‌شناسی هم دارد. او شغل اجرایی چندانی نداشت. سال‌ها استاد دانشگاه هاروارد بود و در ان‌جی‌او‌ های مختلف برای مبارزه با ایدز و بیماری‌های واگیر کار می‌کرد. اما از سال 2012 باراک اوباما او را به عنوان رییس بانک جهانی معرفی کرد. مصاحبه‌ی 40 دقیقه‌ای استیفن دابنر با جیم یونگ کیم مصاحبه‌ی جالبی است. جیم یونگ کیم از مجموعه تغییراتی که با آمدن او در بانک جهانی و سیاست‌هایش رخ داده و رویه‌های جدید و از زندگی شخصی خودش صحبت می‌کند.(1)

برایم نکته‌ی جالب همان تعجب اولیه‌ی دابنر بود. دکتر جیم یونگ کیم نهایتا یک دکترای انسان‌شناسی داشت. ولی به عنوان رییس یکی از مهم‌ترین ارکان اقتصادی جهان انتخاب شده. ارتباط مدرک با کار در درجه‌ی اول آدم را به تعجب می‌اندازد. ولی وقتی جیم یونگ کیم از برنامه‌ها و سیاست‌هایش حرف می‌زند می‌فهمی که نه... الکی هم نبوده. وقتی برنامه‌ی کاری روزانه‌اش را می‌گوید، در درجه‌ی اول خواندن کتاب‌ها و مرور کتاب‌هایی است که خوانده. یعنی این که خودش خیلی چیزها و نظریات را به دست آورده. بعد هم رشته‌های به ظاهر نامرتبطی‌ست که خوانده و کار کرده. اول پزشکی خوانده. طبابت کرده. بعد رفته و دکترای انسان‌شناسی (به عنوان یک زیرشاخه از جامعه‌شناسی) گرفته. و حالا رییس بانک جهانی است!

2- همیشه حسودی‌ام می‌شد. همیشه می‌گفتم آخر چطور می‌توانند؟ آدم‌های تک‌علاقه را می‌گویم. آدم‌هایی که مثلا می‌گفتند کار من مهندسی مکانیک است و بقیه‌ی چیزها اگر وجود داشته باشد به عنوان سرگرمی و در الویت دوم است. تمرکز می‌کردند روی درس‌های‌شان و می‌خواندند و نمره‌ی خوب هم می‌گرفتند و تحسین هم می‌شدند. آدم‌های خیلی متوسطی را می‌دیدم که مثلا می‌گفتند علاقه‌ی من ادبیات است. به نظرم نوشته‌های‌شان هیچ بویی از خلاقیت نداشت. اما متمرکز می‌شدند روی همان ادبیات و بعد از چند سال می‌شنیدم که فلان جایزه را برده‌اند و من خنده‌ی تلخ می‌زدم که گِل بگیرند زبان فارسی را که این بشر... آدم‌های تک‌رشته‌ای همیشه مورد حسادت من بوده‌اند و هستند. می‌گویند برای این‌که کاری را انجام بدهی باید 3عنصر را داشته باشی: حداقلی از هوش موردنیاز برای آن کار، تمرکز کردن روی آن کار و تداوم و پیگیری برای انجام آن کار. همیشه از بابت تمرکز به خیلی آدم‌ها حسودی‌ می‌شده و می‌شود...

3- روزنامه‌ی شریف در شماره‌ی 637 خودش سراغ موضوع تغییر رشته‌ی دانشجوهای مهندسی رفته بود. این که مقصد تغییر رشته‌ها کجاست و یک مصاحبه هم با یکی از اساتید گروه فلسفه‌ی علم کار کرده بود. مصاحبه با دکتر تقوی. تیتر مصاحبه این بود: آدم بین‌‌رشته‌ای گره‌گشاست. یک بخش‌های از مصاحبه جالب بود برایم:

"- حالا کسی که مکانیک یا فیزیک خوانده بیاید فلسفه‌ی علم؟ برود جامعه‌شناسی بخواند؟ برود حوزه؟
- از وجوه گوناگون ما می‌توانیم به این مسئله نگاه کنیم. یک وجهش این است که شخص لیسانس مهندسی گرفته است. در سن 18سالگی وارد دانشگاه شده و در 22سالگی فهمیده این‌کاره نیست. می‌گوید می‌خواهم جامعه‌شناس بشوم یا علوم سیاسی بخوانم یا بروم حوزه. جلویش را نمی‌توان گرفت و چیز بدی هم نیست. یعنی ذات این قضیه بد نیست که ما جلویش را با قانون و قاعده و سیاست بگیریم.
سؤال این است که آیا فایده‌ای دارد؟ بله، بیوتکنولوژی خوانده است، می‌رود حوزه فقیه می‌شود. فردا مسئله اخلاق بیوتکنولوژی مطرح می‌شود به‌راحتی می‌تواند ارتباط برقرار کند. اتفاقاً این‌ها چیزهایی است که ما کم داریم. 

به نظر من نه‌تنها بد نیست بلکه برای کسانی‌که مایل‌اند، باید راه را هموار کرد. جهان امروز جهان رشته‌های بین‌رشته‌ای است. خلاقیت در رشته‌های بین‌رشته‌ای است. کسی لیسانسش بیولوژی بوده، فوقش نانو بوده، دکتری آی‌تی بوده، پایان‌نامه‌اش می‌شود فناوری‌های همگرای امبیک. جهان امروز جهان بین‌رشته‌ای است و ما به آدم‌های متخصص بین‌رشته‌ای نیاز داریم."

4- وقتی رسیدم به ایستگاه، مترو هم رسیده بود. سریع پریدم توی اولین واگن مردانه. واگنی که شلوغ و به شدت گرم بود. چرا این همه شلوغ بود؟ این ساعت از روز معمولا مترو خلوت است و به راحتی می‌شود بی‌هیچ فشار و مالشی ایستاد. ولی آن واگن لعنتی... 2 تا ایستگاه دیگر توی همان واگن ماندم. ایستگاه بعد که رسیدم، سریع از قطار پیاده شدم. رفتم واگن جلویی. عه. آن هم شلوغ بود. در را نبندد یک موقع... از 3تا در واگن جلویی هم رد شدم و خودم را قبل از بسته‌شدن در انداختم توی 2واگن جلوتر... واگنی که خلوت‌تر بود. خیلی خلوت. آن قدر خلوت که رفتم و روی صندلی نشستم. به این فکر کردم که چرا 2تا واگن قبلی آن طور شلوغ بود و چرا هیچ کسی پیاده نمی‌شد تا به واگن بهتری برود؟!


(1): جیم یونگ کیم خودش از منتقدهای بزرگ سیاست‌های بانک جهانی بوده. او یکی از نویسندگان کتاب "مرگ به خاطر رشد" بوده. کتابی درباره‌ی نکوهش سیاست‌های رشد اقتصادی بانک جهانی در کشورهای در حال توسعه.

به عنوان کسی که از خارج از بدنه‌ی بانک جهانی آمده، یکی از تغییرات این بوده که او معیارهای قضاوت بانک جهانی را از فقط جی دی پی به خیلی چیزهای دیگر تغییر داده. دیگر فقط جی دی پی نیست که معیار کم شدن فقر است. سلامتی مردم یک کشور، میزان آموزش، میزان مرگ و میر تصادف‌های جاده‌ای و خیلی چیزهای دیگر هم معیار رشد و رهایی از فقر است و بانک جهانی علاوه بر اقتصاد هر کشور در سایر زمینه‌ها هم سعی می‌کند که کمک‌رسان باشد. گزارش‌های سالانه‌ی بانک جهانی با ریاست جیم یونگ کیم دچار تغییر شده اند.(1-1) یک بخشی به آن اضافه شده که درباره‌ی شیوه‌های رفتاری مردم هر کشور است و سیاست‌هایی که باید متناسب با آن اتخاذ شود. این که راه‌کار رشد اقتصادی برای همه‌جای دنیا یک نتیجه را نمی‌دهد و این که فقط از طریق سرمایه و کار نمی‌شود مردم دنیا را از فقر نجات داد. مثلا مورد کاهش تصادفات جاده‌ای در کنیا جالب بود. این که به مردم یاد دادند که اگر دیدید راننده‌ی اتوبوس‌تان دارد وحشتناک رانندگی می‌کند(یک امر طبیعی در کنیا) شروع به جیغ کشیدن و داد و فریاد کنید تا راننده اتوبوس را متوقف کند. این راه‌کار خاص کشور کنیا باعث شد که 50 درصد تلفات رانندگی اتوبوسی‌شان کاهش پیدا کند!

بخشی از مصاحبه در مورد اقتصاد رفتاری و لزوم توجه به وجه انسانی اقتصاد است. چیزی که با رشد کاپیتالیسم به حاشیه رفته. چیزی که آدام اسمیت به بهانه‌ی آن علم اقتصاد را معماری کرد و... وقتی یک دکتر انسان‌شناس رییس بانک جهانی می‌شود همین است دیگر!

(1-1) مثلا گزارش سالانه‌ی بانک جهانی در سال 2014 را گروهی به سرپرستی مایکل اسپنس، برنده‌ی نوبل اقتصاد تهیه کرده‌اند. این گزارش یک بخشی دارد با عنوان لیستی از سیاست‌های ممنوعه و ایده‌های افتضاح در بحث توسعه‌ی اقتصادی. چند مورد ازین لیست: وضع کردن یارانه‌ی انرژی(مگر در حد محدود و فقط به گروه‌های آسیب‌پذیر جامعه)، حل اشتغال از طریق ایجاد شغل توسط دولت، حل کسری بودجه از طریق کاهش سرمایه‌گذاری در زیرساخت‌ها، حمایت نامحدود از بخش‌هایی از اقتصاد یا از صنایع و شرکت‌های خاص با هدف حفظ آن‌ها از رقابت، کنترل قیمت‌ها برای کاهش تورم و... سیاست‌های اقتصادی جمهوری اسلامی گلچینی ازین لیست بانک‌ جهانی است!

  • پیمان ..

هزینه‌های مستقیم حمله‌های ۱۱ سپتامبر برای آمریکا سنگین بود. نزدیک به ۳۰۰۰کشته و بیش از ۳۰۰میلیون دلار ضرر اقتصادی. (هزینه‌ی جنگ‌های افغانستان و عراق در پاسخ به ۱۱ سپتامبر.)

اما هزینه‌های موازی و غیرمستقیم آن هم فراوان بود. در ۳ ماهه‌ی بعد از حمله‌های ۱۱ سپتامبر، تعداد کشته‌های جاده‌ای در آمریکا ۱۰۰۰نفر افزایش یافت. چرا؟ در نگاه اول دلیلش این است که مردم مسافرت با هواپیما را کنار گذاشتند و به جایش راهی جاده‌ها شدند. و خب، رانندگی از پرواز خطرناک‌تر است. اما آمار‌ها می‌گفتند که این افزایش کشته‌ها در جاده‌های بین ایالتی نبوده. بلکه در جاده‌های محلی اتفاق افتاده و به صورت متمرکز افزایش کشته‌ها در ناحیه‌ی شمال شرقی آمریکا اتفاق افتاده: جایی نزدیک به حمله‌های ۱۱ سپتامبر. علت این افزایش مرگ و میر، افزایش رانندگی در حالت مستی بوده! این نشان می‌دهد که بعد از حمله‌های ۱۱سپتامبر گرایش مردم و پناه بردنشان به الکل بیشتر شده و این ترس خودش را به صورت افزایش مرگ و میر جاده‌ای نمایان کرده. 

هزینه‌های غیرمستقیم ۱۱ سپتامبر بی‌پایان‌اند. هزاران نفر از دانشجویان و اساتید برجسته‌ی دانشگاهی در سراسر دنیا که به خاطر محدودیت‌های جدید ویزا دور از آمریکا باقی ماندند. در نیویورک بسیاری از منابع پلیس به سمت مبارزه با تروریسم آمد و دیگر حوزه‌های کاری همچون مبارزه با مافیا و مواد مخدر نادیده گرفته شد. اثرات مالی آن بر بازار کار آمریکا و... 

اما همه‌ی اثرات ۱۱ سپتامبر منفی نبود. با کاهش ترافیک مسافرت‌های هوایی، شیوع آنفلونزا کاهش یافت. در واشنگتن دی سی جرم کاهش یافت و شاخه‌های جدیدی از علم رونق گرفت که پیش از ۱۱ سپتامبر پیشرفتشان کند بود. شاخه‌هایی چون سیستم‌های سلامت... 

@@@

وقتی یکی از ۴ هواپیمای ربوده شده در ۱۱ سپتامبر با ساختمان پنتاگون برخورد کرد، بیشتر قربانیان دچار سوختگی شده بودند. آن‌ها به مرکز بیمارستانی واشنگتن (WHC) انتقال داده شدند. بخش اورژانس بیمارستان از کثرت بیماران دچار آشفتگی و بحران شد. ۹۵ درصد از ظرفیت کل بیمارستان اشغال شد و حتا یک عمل جراحی کوچک اضافه هم به سیستم درمانی بیمارستان فشار وارد می‌کرد. بد‌تر از همه‌ی این‌ها خطوط تلفن بیمارستان از کار افتادند و راه ارتباط با بیرون هم بسته شد. 

با این حال بیمارستان WHC توانست از عهده‌ی قربانیان ۱۱ سپتامبر به خوبی برآید. اما این حادثه مهر تاییدی بود بر نگرانی‌های "گریک فید". گریک فید پزشک اورژانس بیمارستان بود و از خودش می‌پرسید: اگر تعداد بیماران این بیمارستان اندکی بیشتر می‌شد چه اتفاقی می‌افتاد؟ چه طور می‌شد در سریع‌ترین زمان به آن‌ها رسیدگی کرد؟ آیا یک فاجعه رخ نمی‌داد؟ 

۱۱ سپتامبر و گسترش این نوع افکار مقدمه‌ای بود بر سریع‌تر شدن راهی که گریک فید در پیش گرفته بود... 

گریک فید قبل از ۱۱ سپتامبر هم به این گونه مسائل فکر می‌کرد. او رییس یک برنامه‌ی آزمایشی ایالتی بود به نام ER ONE. هدف این برنامه تبدیل بخش اورژانس بیمارستان‌ها به یک مکان مدرن بود. 

تا قبل از ۱۹۶۰ بیمارستان‌های آمریکا بخش اورژانس نداشتند. اگر بیماری شب هنگام به بیمارستان برده می‌شد، باید زنگ در را می‌فشردند تا یک پرستار خواب آلود در را باز کند. بعد آن پرستار باید به منزل پزشک زنگ می‌زد. و دکتر هم بسته به علاقه‌اش به خواب یا‌‌ همان موقع می‌آمد یا نمی‌آمد! آمبولانس‌ها در اختیار ماموران کفن و دفن بود: مجریان کفن و دفن وظیفه‌ی نجات بیماران از مرگ را هم داشتند! 

اما امروزه پزشکی اورژانس جایگاهی بسیار مهم دارد و بخش اورژانس بیمارستان‌ها تبدیل به محور سلامت عمومی شده است. در سال ۲۰۰۸ در آمریکا نزدیک به ۱۱۵ میلیون ویزیت پزشکی در بخش اورژانس بیمارستان‌ها انجام شده. حدود ۵۶ درصد از مردمی که به بیمارستان‌ها مراجعه کرده‌اند، از طریق بخش اورژانس بیمارستان‌ها بوده. البته به نظر گریک فید هنوز بخش اورژانس جای کار بسیاری دارد... 

@@@

فید در برکلی کالیفرنیا بزرگ شد. در کودکی سوار بر اسکیت بوردش به سوراخی سرک می‌کشید و در نوجوانی به خاطر گروه موسیقی گریتفول دد مسافرت‌ها کرد. علاقه‌ای ذاتی به مکانیک داشت. عشقش این بود که هر چیزی را به قطعات سازنده‌اش تجزیه کند و دوباره آن را مونتاژ کند. قبل از اینکه پزشکی بخواند بیوفیزیک و ریاضیات خواند. بعد هم دکتر شد. چون دوست داشت دنیای رازآلود ساز و کار بدن انسان را هم مثل اجزای قطعات مکانیکی بفهمد. هنوز هم ماشین‌ها و طرز کارکردشان عشق اول اوست. و همیشه با شور و شوق از یک سخنرانی یاد می‌کند که به شدت روی او تاثیر گذاشته. سخنرانی متخصص علوم کامپیو‌تر "آلن کی" درباره‌ی برنامه‌ی نویسی شی گرا در ۳۵ سال پیش. ایده‌های آلن کی در این سخنرانی تاثیری انقلابی در برنامه نویسی کامپیو‌تر گذاشت. ایده‌های او کار برنامه نویسان را راحت‌تر کرد و باعث شد که کامپیوتر‌ها به وسایلی انعطاف پذیر تبدیل شوند... 

در سال ۱۹۹۵ وارد بخش اورژانس بیمارستان واشنگتن (WHC) شد. همکار او دوست قدیمی‌اش "مارک اسمیت بود. (مارک اسمیت هم مثل فید عاشق تکنولوژی روز بود. او قبل از پزشکی فوق لیسانس علوم کامپیو‌تر از استنفورد گرفته بود و البته استاد راهنمایش کسی نبود جز آلن کی.) 

علی رغم امکانات بالای بعضی از بخش‌های بیمارستان واشنگتن، بخش اورژانس آن همیشه در رتبه بندی ایالتی آخر بود. آنجا همیشه شلوغ، کند و سازمان نیافته بود... 

فید و اسمیت با کار کردن در بخش اورژانس کالایی را کشف کردند که همیشه عرضه‌اش کم است: اطلاعات. وقتی بیماری به اروژانس بیمارستان مراجعه می‌کرد (چه بد حال چه معمولی، چه با همراه چه تن‌ها، چه هوشیار و چه بی‌هوش) دکتر مجبور بود او را به سرعت درمان کند. اما همیشه سوالات دکتر بیش از پاسخ‌ها بود: ایا بیمار در دوره‌ی درمان خاصی است؟ در گذشته چه بیماری‌هایی داشته؟ آیا همیشه فشار خون پایین داشته؟ سی تی اسکنی که ۲ساعت پیش انجام داده کجاست؟ و... 

فید می‌گفت: من سال‌ها بیماران را ویزیت می‌کردم، بدون هیچ اطلاعاتی فرا‌تر از اطلاعاتی که خود بیمار در اختیارم می‌گذاشت! من و همکارانم اغلب می‌دانستیم که به چه اطلاعاتی نیازمندیم. حتا می‌دانستیم اطلاعات مورد نیاز ما درباره‌ی بیمار کجا هستند. اما در آن زمان خاص در اختیار ما نبودند. این اطلاعات می‌توانستند ۲ساعت یا ۲روز بعد در اختیار ما قرار بگیرند. اما در پزشکی اورژانس حتا ۲ دقیقه هم زمان زیادی است و به قیمت جان انسان‌ها تمام می‌شود. 

این مشکل آن قدر فید را اذیت کرد که خودش را وقف راه اندازی اولین انفورماتیک پزشکی اورژانس جهان کرد. او معتقد بود که بهترین راه حل برای بهبود مراقبت‌های پزشکی در بخش اورژانس، بهتر کردن گردش اطلاعات است. 

فید و اسمیت برای پیدا کردن مشکلات اصلی چند دانشجوی پزشکی را استخدام کردند که در بخش اورژانس بیمارستان دائم به دنبال پزشکان و پرستار‌ها می‌افتادند و از آن‌ها سوال می‌پرسیدند: 

از آخرین زمانی که من با شما حرف زده‌ام، شما به چه اطلاعاتی نیاز پیدا کرده‌اید؟ 

چه زمانی طول می‌کشد که به این اطلاعات برسید؟ از کدام منبع به این اطلاعات می‌رسید؟ تلفن؟ کتاب مرجع؟ 

آیا شما به جواب قانع کننده رسیده‌اید؟ 

آیا یک تصمیم پزشکی بر اساس جوابتان گرفته‌اید؟ تصمیمتان روی بیمار تاثیرگذار بوده؟ 

با جمع بندی اطلاعات جمع آوری شده فرض گریک فید تایید شد: بخش اورژانس بیمارستان WHC از پایین بودن جریان اطلاعات رنج می‌برد... 

دکتر‌ها حدود ۶۰ در صد از زمانشان را صرف مدیریت اطلاعات می‌کردند و فقط ۱۵ درصد از زمانشان صرف مراقبت مستقیم از بیمار می‌شد. و این یک نسبت بیمار بود. در پزشکی اورژانس علاوه بر بدن انسان و گروه‌های سنی، زمان هم اهمیتی فوق العاده دارد. مارک اسمیت می‌گوید: همه‌ی کاری که یک پزشک اورژانس باید انجام بدهد، در‌‌ همان ۶دقیقه‌ی اول است... 

گریک فید و مارک اسمیت در بیمارستان WHC بیش از ۳۰۰ منبع اطلاعات پزشکی کشف کردند که هیچ هماهنگی و ارتباطی با هم برقرار نمی‌کردند: یادداشت‌های دست نویس دکترهای بخش‌های مختلف، تصاویر آزمایش سی تی اسکن، اشعه‌ی ایکس،‌ام آر آی، نتایج آزمایش خون، سیستم مالی و حسابداری و.... 

برای اینکه دکتر‌ها و پرستار‌ها اطلاعاتی را که واقعا نیاز دارند به دست آورند باید یک سیستم اطلاعاتی طراحی می‌شد. این سیستم باید ساختاری دانش نامه‌ای می‌داشت. حتا نبودنِ یکی از اطلاعات کلیدی هم ضعف بزرگی بود. باید به اندازه‌ی کافی قوی می‌بود. به عنوان مثال، یک آزمایش ساده ی‌ام آر آی، حجم عظیمی از فضای کامپیو‌تر را اشغال می‌کند. و باید انعطاف پذیر می‌بود. سیستمی که نتواند اطلاعات گوناگون گذشته و حال و آینده را از بخش‌های مختلف جمع آوری و یکپارچه کند بی‌فایده است. و اینکه این سیستم برای پاسخ گویی باید بسیار سریع می‌بود. 

برای ساختن یک سیستم سریع، منعطف، قوی و دانش نامه‌ای، فید و اسمیت به کار قبلیشان برگشتند: برنامه نویسی شی گرا. آن‌ها شروع به برنامه نویسی کردند تا اطلاعات بخش‌های مختلف بیمارستان به ازای هر بیمار را دریافت کنند و به صورت یکپارچه در اختیار پزشکان و پرستار‌ها قرار بدهند... 

همه‌ی همکاران آن‌ها آدم‌های خوبی نبودند. عده‌ای به کارشان بی‌اعتقاد بودند و و کارشکنی می‌کردند. اطلاعات را در اختیار نمی‌گذاشتند و چوب لای چرخ می‌گذاشتند. اما با همه‌ی ناملایمات، فید و اسمیت در سال ۱۹۹۶ توانستند نسخه‌ی اولیه‌ی سیستم اطلاعاتی درون بیمارستانیشان را کامل کنند. نام این سیستم اطلاعاتی یک نام پر آب و تاب بود: Azyxxi. (آه، زیک! سی = آه، زیک، نگاه کن!) برداشته شده از یک عبارت فنیقی از دوران پیش از باستان. جمله‌ای که به یک دیده‌بان که چشمانی بسیار قوی داشت می‌گفتند. کسی که می‌توانست مسافت‌های دور را هم تشخیص دهد و در مواقع لازم به او می‌گفتند: آه، زیک، تماشا کن و بگو ببینیم چه خبر است! 

در ‌‌نهایت فید یا به عبارتی اطلاعات برنده شد. آزیکسی ابتدا روی دستکتاپ یک کامپیو‌تر در بخش اورژانس بیمارستان به کار گرفته شد. بعد از یک هفته، دکتر‌ها و پرستار‌ها برای دسترسی به اطلاعات این کامپیو‌تر برای درمان بیمارانشان صف می‌ایستادند. نه ت‌ها دکتر‌ها و پرستار‌ها، بلکه کارکنان آزمایشگاه‌ها و سایر بخش‌های بیمارستان هم تشنه‌ی اطلاعات آزیکسی شده بودند. 

در طول چند سال، اورژانس WHC از بد‌ترین اورژانس به بهترین اورژانس ایالت تبدیل شد. با استفاده از آزیکسی دکترهای این اورژانس ۲۵درصد وقت کمتری برای تشخیص و مدیریت اطلاعات صرف می‌کردند و وقتی را که برای معالجه‌ی مستقیم بیمار صرف می‌کردند دوبرابر شد. در سیستم قدیم متوسط زمان انتظار بیماران ۸ساعت بود. با وجود سیستم آزیکسی این زمان به کمتر از ۲ساعت رسید... 

بعد از حوادث ۱۱ سپتامبر و آشکار شدن فواید آزیکسی خیلی از بیمارستان‌های دیگر هم خواهان آن شدند. تا اینکه سرانجام در سال ۲۰۰۶ مایکروسافت امتیاز آن را خرید. آن را توسعه و گسترش داد و با نام آمالگا عرضه‌ی عمومی کرد. نرم افزار آمالگا به سرعت در بیمارستان‌های ایالات متحده به کار گرفته شد. اگرچه آمالگا برای بخش اورژانس طراحی شده، ولی امروزه ۹۰ درصد استفاده‌اش در سایر بخش‌های بیمارستانی و آزمایشگاه‌ها است. تا سال ۲۰۰۹ سیستم آمالگا در آمریکا ۱۰میلیون نفر را در ۳۵۰ بیمارستان پوشش داده بود. 

آمالگا دکتر‌ها و تشخیصشان را موثر‌تر کرده. هزینه‌های درمان و روند آن را شفاف‌تر کرده. زمان رسیدگی به موارد اورژانسی را به شدت کوتاه کرده. هر بیمار در هر کجای آمریکا می‌تواند به اورژانس مراجعه کند و مطمئن باشد که پرونده‌ی پزشکی او در اختیار پزشک معالج او هست. آمالگا رویای پزشکی الکترونیک را محقق کرده و به خاطر اطلاعات آنلاین از سراسر آمریکا شیوع هر گونه بیماری را در لحظه هشدار می‌دهد. و اطلاعات آماری که در اختیار آماردانان می‌گذارد باارزش‌ترین اطلاعات خام برای بررسی وضعیت سلامت است...


(ترجمه‌ی خلاصه شده از کتاب super freakonomics نوشته‌ی استیون لویت و استفن دابنر/ صفحات ۶۵ تا ۷۴)

  • پیمان ..

1- "امروزه شکل های عجیب و غریب و ناشناخته ای از فحشا وجود دارد که در قیاس با آن فحشای واقعی، حرفه ای شرافتمندانه و درست به حساب می آید . چون در فاحشه خانه حداقل در مقابل پول چیزی عرضه می گردد."

عقاید یک دلقک/ هاینریش بل

2- لنا ادلوند و اولین کورن، دو اقتصاددان زن، چندین سال قبل مقاله‌ای با "عنوان نظریه‌ی روسپیگری" در نشریه‌ی معتبر اقتصاد سیاسی منتشر کردند. تلاش آن‌ها برای مدل‌سازی پدیده‌ی روسپیگری با همه‌ی کاستی‌ها و کمبودهایش مورد توجه قرار گرفت. 

قبل از آن‌ها گری بکر نظریه‌ی ازدواجش را ارائه داده بود. در نظریه‌ی اقتصادی ازدواج، گری بکر از تحلیل بازار برای پاسخ به این سوال استفاده کرده بود که چه کسی، کجا و به چه دلیل ازدواج می‌کند. او نوشت: "انتخاب شریک زندگی یک بازار است و ازدواج تنها زمانی اتفاق می‌افتد که هر دو فردی که در این بازار در جست‌وجو هستند پیش‌بینی کنند در شرایط تازه- بعد از ازدواج- منتفع شوند. در واقع اگر معامله ازدواج سودآور باشد انتظار تحقق آن وجود دارد." بکر در نظریه خودش از فاکتورهای غیر‌پولی استفاده کرد که از جمله این فاکتورها می‌توان به عشق رمانتیک و همراهی همیشگی اشاره کرد. در واقع در تابع سود-زیان ازدواج عوامل غیر‌پولی مختلفی وارد می‌شوند که هر یک از آنها در سطح رضایت فرد از ازدواج و آمادگی وی برای ورود به این شرایط تازه اثر‌گذار است. بکر یکی از دلایل مهم برای ازدواج را به دنیا آمدن فرزندانی دانست که می‌توانند عشق و علاقه والدین را داشته باشند.

در نظریه‌ی روسپیگری، ادلوند و کورن می‌پذیرند که همسران و روسپی‌ها دقیقاً مثل هم نیستند. در حقیقت همسر یک مرد از نظر اقتصادی بسیار برتر از یک روسپی است... کالای برتر کالایی است که با افزایش درآمد میزان استفاده از آن بیشتر می‌شود و کالای پست با افزایش درآمد تمایل به استفاده از آن کم می‌شود. با فرض همسر و فاحشه به عنوان کالا، همسر یک کالای برتر است و فاحشه یک کالای پست. ادلوند و کورن با استناد به این مدل می‌گویند که روسپیگری در کشورهای صنعتی و اقتصادهای ثروتمند دنیا کمتر از کشورهای فقیر دیده می‌شود و تقاضا برای آن کمتر است. یکی از مهم‌ترین تفاوت‌هایی که روسپی با همسر دارد برقراری رابطه جنسی بارور است که منجر به تولد فرزندی در خانواده شود. با وجود اینکه نظریه اقتصادی روسپیگری تلاش کرده مسائل انسانی را در یک مدل اقتصادی ترسیم کند ولی رفتارهای انسانی را بسیار ساده  تعریف کرده. این نظریه سعی کرده به چند سوال مهم پاسخ بدهد. از جمله اینکه چرا روسپی‌ها درآمد بالایی دارند؟

به نظر ادلوند و کورن دلیل درآمد بالای روسپی‌ها این نیست که در فضایی پر‌تنش و پر‌خطر کار می‌کنند و احتمال زندانی شدن یا بیمار شدن دارند، بلکه دلایل دیگری دارد که باید مورد بررسی قرار بگیرد. ادلوند و کورن در مقاله‌شان نوشتند: «ازدواج می‌تواند منبع مهمی از درآمد برای یک زن باشد. بنابراین زنان روسپی برای جبران هزینه فرصتی که به دلیل شغل خود از دست می‌دهند و فرصت ازدواج را از بین می‌برد باید دستمزدهای بالاتری دریافت کنند.»

ولی این نظریه‌ کاستی‌های زیادی دارد. در واقع یکی از فرضیاتی که باید وجود می‌داشت این است که همواره راه سومی هم وجود دارد یعنی زنی که کار می‌کند و در شغل خود پیشرفت کرده است ولی ازدواج نمی‌کند. این فرض در مدل دیده نمی‌شود زیرا فرض شده است که با ازدواج تنها فرصت فعالیت در حوزه شغلی روسپیگری برای زن از بین می‌رود به همین دلیل فقط همین دو موضوع مورد مطالعه قرار دارند. از طرف دیگر تاکید بر مطلوبیت وجود فرزندان در خانواده هم بسیار بحث‌بر‌انگیز است. در اغلب کشورهای غربی نرخ باروری با افزایش سطح درآمد و ثروت خانوارها تنزل یافته است. آمارها نشان می‌دهد با افزایش ثروت نه‌تنها مردان، روسپی‌های کمتری را خریداری می‌کنند بلکه تمایل‌شان برای داشتن فرزند هم کمتر می‌شود و تعداد فرزندان در خانواده‌های ثروتمند کمتر از خانواده‌های فقیر است. 1

3- استیون لویت و استیفن دابنر در کتاب خودشان freakonomics در مورد این که چرا روسپی‌ها از معمارها بیشتر درآمد دارند صحبت کردند. به نظر لویت چهار عامل در تعیین دستمزد اثرگذار است: تعداد افراد با استعداد بالقوه، مهارت خاصی که آن شغل نیاز دارد، ناخوشایند بودن شغل و میزان تقاضا.

یک فاحشه از یک معمار درآمد بالاتری دارد، چون که: عرضه‌ی فاحشه‌ها بالقوه کم است. مهارت یک فاحشه تخصصی نیست، اما در زمینه‌ای تخصصی به کار گرفته می‌شود. ناخوشایند و زننده است. و تقاضا برای آن زیاد است.

جلد دوم کتاب freakonomics ، چهار سال بعد از جلد اول در سال 2009 با عنوان superfreakonomics منتشر شد. کتابی که تا به امروز بیش از یک و نیم میلیون نسخه فروش داشته است. استیون لویت و استیفن دابنر جلد دوم را با یک پرسش تکراری شروع کرده‌اند. چرا فاحشه‌ها از معمارها بیشتر درآمد دارند؟ اما این بار جواب این سوال یک فصل کامل را به خودش اختصاص داده است و شامل آمار و ارقام فراوانی می‌شود. کتاب را یکی از خوانندگان وبلاگ، آقای مجتبا حاجی‌قاسمی به دستم رساندند. با توجه به محتوای فصل اول و نیز موضع‌گیری‌های نویسندگان در فصل‌های بعد بعید می‌دانم ترجمه‌ی این کتاب به بازار کتاب ایران وارد شود. ولی به نظرم خواندن خلاصه‌ای از فصل اول این کتاب درباره‌ی اقتصاد زنان خیابانی خالی از لطف نیست. به دلیل کثرت واژه‌هایی که وجودشان می‌تواند در وبلاگ سپهرداد را تخته کند، ترجمه‌ را در یک فایل پی‌دی‌اف قرار داده‌ام:

  • پیمان ..