سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی
"درباره ­ی الی" به هیچ­ وجه فراتر از تصور من نبود. تعریف­ هایی که از فیلم شنیده بودم این انتظار را در من به­ وجود آورده­ بود که دیدن فیلم من را دگرگون و خراباتی و مست کند. حالا که نگاه می­ کنم به خودم می­ گویم ای­ کاش هیچ­ کدام از آن تعریف­ ها و تمجیدها را نشنیده بودم و همین­ طوری بدون هیچ پیش­ زمینه­ ی فکری به دیدن فیلم می­ رفتم. مطمئنن فیلم در نظرم خیلی شاهکارتر می­ آمد…واقعن بدون پیش­ زمینه­ ی فکری به دیدار یک اثر هنری رفتن نعمتی­ ست که این­ روزها با حجم وسیع اطلاعات خیلی سخت و نادر شده. نعمتی که برای لذت­ بردن از یک اثر هنری لازم­ ترین شرط است.

درباره­ ی الی بیش از هر چیز من را یاد داستان­ های "ریموندکارور" انداخت. داستان­ هایی که شرح کنش و واکنش شخصیت­ ها است و تو موقع خواندن در داستان و حوادث و گفت­ وگوهای آن غرق  می­ شوی و سطربه سطر می­ خوانی که ببینی چه می­ شود، چه اتفاقی خواهد افتاد و بعد می­ بینی به صفحه­ ی آخر داستان رسیده­ ای و هیچ اتفاقی نیفتاده. با آن که تو منتظر بودی یک اتفاقی بیفتد هیچ اتفاقی نیفتاده و داستان با همان لحن آغازینش تمام می­ شود. سطرهای آخر را دوباره و چندباره می­ خوانی و می­ بینی که در یک تعلیق عجیب و غریب قرار گرفته­ ای. انگار که در فضا  رها شده باشی. تازه می­ فهمی که آن اتفاقی که توی داستان منتظرش بودی در تو به وقوع پیوسته و تو داری سقوط می­ کنی. به تکاپو می­ افتی که دست­ آویزی پیدا کنی، معنایی بجویی. تمام کنش­ ها و واکنش­ ها تمام دیالوگ­ های شخصیت­ های داستان را در ذهنت مرور می­ کنی، کنکاش می­ کنی تا از آن­ها برای خودت دست­ آویزی بسازی تا سقوط نکنی… تازه می­ فهمی که سطر آخر داستان پایان داستان نبوده. تازه می­ فهمی که پایان داستان واقعن یک اتفاقی افتاده و آن اتفاق این بوده که بذر داستان در ذهنت کاشته شده و جوانه زده و… "درباره­ ی الی" هم همین­ طور است. انگار که ریموند کارور فیلم ساخته باشد. انگار که یکی از داستان­ های ریموند کارور نعل­ به­ نعل تبدیل شده باشد به نگاتیو و این حرف­ ها. درباره­ ی الی فیلم خوبی است به خاطر همین ریموندکاروری بودنش.فقط همین. فقط فیلم خوبی است چون فراتر از این نیست.

 
قضاوت کردن یکی از کارهای روزانه­ ی همه­ ی ماست. در روز بارها و بارها قضاوت می­ کنیم. در مورد همه چیز. از کتابی که خوانده­ ایم و فیلمی که دیده­ ایم تا جاروبرقی و  آبمیوه­ گیری. اما جالب­ ترین نوع قضاوت­ هامان در مورد آدم­ ها است. آدم­ هایی که می­ بینیم و در کنارشان زندگی می­ کنیم. مدام در مورد همدیگر با هم قضاوت می­ کنیم. پندار و گفتار و کردار همدیگر را پیوسته ارزیابی می­ کنیم و جالبش این­ جاست که در ارزیابی­ هامان تنها چیزی که اهمیت ندارد فردی است که دارد مورد ارزیابی و قضاوت­ هامان قرار می­ گیرد… الی هم همین طور است. "درباره­ ی الی" فیلمی است در مورد قضاوت کردن. شاید همه­ ی ما یک جورهایی الی باشیم، شاید…
  • پیمان ..

از تونل سربازها رد می­شوم. زیگزاگ ایستاده­اند. تجهیزات­شان کامل است. ساق­بند و زانوبند و جلیقه­های ضدگلوله به تن دارند و یک­درمیان اسلحه به دست­اند. بعضی­هاشان فقط باطوم به دست­اند و بعضی دیگر اسلحه به دست. کلاه هم سرشان است. بعضی­ها شیشه­ی کلاه را پایین داده­اند و بعضی دیگر نه. سنگینی نگاه­هاشان را روی خودم حس می­کنم. من یک دانشجوام. پیاده­رو لحظه­به­لحظه خلوت­تر می­شود. صدای موتورها که از خط ویژه می­آیند کلافه­ام می­کند. موتورها قرمز رنگ­اند. ترک­شان لباس شخصی­ها نشسته­اند، لباس شخصی­های باطوم به دست. گاز می­دهند. غرش می­کنند و در خیابان انقلاب جولان می­دهند. ون­های سفیدرنگ که پر از سربازند هم می­آیند… دلم می­خواهد به چهره­ی تک­تک سربازهای توی پیاده­رو خیره­خیره نگاه کنم و تمام نفرتم را با همین نگاه حواله­شان کنم. نمی­توانم. کمی می­ترسم. عقب جلو چپ و راستم سرباز است. قلبم می­لرزد که اگر یکی از آن نگاه­های پرنفرتم را به یکی­شان بکنم  او گیر بدهد که چرا این طوری نگاه می­کنی و… سربازها نیم­متر به نیم­متر ایستاده­اند. دور تمام دانشگاه ایستاده­اند. توی پیاده­روی در طول خیابان انقلاب هم. . برای چه ایستاده­اند؟ برای چه این طور باطوم و اسلحه به دست با تجهیزات کامل عینهو شوالیه­ها ایستاده­اند؟ برای این­که کسی توی انقلاب جمع نشود؟ برای این­که راه­پیمایی انجام نشود؟ برای این که تجمعی صورت نگیرد؟ برای چه جمع می­شدند؟ راه­پیمایی­های میلیونی برای چه؟ راه­پیمایی­های آزادی انقلاب، هفت تیر و توپخانه. این­ها برای چه بودند؟ خودش سوال بزرگی است.

قانون اساسی کتاب همراهم شده. هرجا می­روم با خودم می­برمش. دو روز پیش که یکی از دوستان قدیمی­ام را دیده بودم، شروع کرده بود  به حمله کردن به میرحسین که این آقا خودش یک قانون­شکن بزرگ است این آقا بدون مجوز راه­پیمایی برگزار می­کند این آقا اصلن قانون نمی­فهمد و.. و من قانون اساسی را در آورده بودم صفحه ی 57 راباز کرده بودم برایش محکم و بلند و قاطع خوانده بودم:

اصل بیست­وهفتم قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران

تشکیل اجتماعات و راه­پیمایی­ها بدون حمل سلاح به شرط آن­که مخل به مبانی اسلام نباشد آزاد است.

و…

نگاه می­کنم به هیکل گنده­ی یکی از سربازها که تکیه داده به نرده­ی سبز دانشگاه. ته ریش دارد و قدش خیلی از من بلندتر است. نگاه­هامان با هم تلاقی پیدا می­کند. همان جور نگاهش می­کنم. چشم­هاش خون افتاده­اند. با اخم نگاهم می­کند و آخرسر این من هستم که نگاهم را می­دوزم به کف پیاده­رو. شاید هنوز هم دارد با نگاهش می­خوردم…

راه­پیمایی­های میلیونی…درگیری­های شدید…بگیر و ببندها…فریادها. ناله­ها. فغان­ها.

اعتراض به نتایج انتخابات؟

اعتراض به تقلب در انتخابات؟

اعتراض به روش جدیدی از زندگی سیاسی که دارد بر کشور تحمیل می­شود؟

واکنشی به دو واژه­ی خس و خاشاک؟

آنارشیسم؟

توطئه­ی دشمنان؟

یا این که ما هستیم و ما هم می­توانیم؟

کدام یک؟

همه­ی این چیزها مربوط به یک نسل است. نسلی که معروف است به سیب­زمینی­بودن، بی­آرمان بودن، بی­هدف بودن، احمق بودن و بی­خیال بودن. نسلی که انقلاب نمی­فهمد جن’ نمی­فهمد هیچ چیز نمی­فهمد. نسلی که سالیان دراز شاید همه­ی عمرش از نسل­های قبل و بزرگترهاش سرکوفت نفهم­بودنش را خورده. نسلی که فیلم "نفس عمیق" پرویز شهبازی توصیفگرش بوده. نسلی که همیشه سرکوفت شنیده که سوسول است و بی­عرضه… و حالا این همان نسلی است که باید برای کنترل­کردنش تونل سرباز ایجاد کرد، نه؟!!به تیپ و ظاهر این نسل همچین راه­پیمایی­هایی نمی­خورد، نه؟ به تیپ و ظاهر این نسل نمی­خورد که فریاد بزند where is my vote?،نه؟ به تیپ و ظاهر و شنگول و منگول بودن­شان نمی­خورد که اعتراض کنند، نه؟

شاید آنارشیسم است. همه­ی این­ها آنارشیست بازی است. شاید پرچم سرخ آنارشیسم رنگ عوض کرده شده سبز، نه؟

نه. توطئه­ی دشمنان است. این نسل همچنان ببوگلابی است و آن راه­پیمایی­های میلیونی کار دشمنان است و بس...

به سربازهای تادندان­مسلح جلوی پنجاه­تومانی نگاه می­کنم. یاد سه سال پیش فرانسه می­افتم. زمان ریاست­جمهوری ژاک شیراک. اعتصابات گسترده­ی ملت فرانسه و بعد درگیری­های شدیدی که رهبران این درگیری­ها دانشجویان و دانش­آموزان فرانسوی بودند. اعتراض­ها نسبت به تغییر قانون کار در فرانسه بود. ژاک و وزرایش قانون جدید کار را برای اجرا ابلاغ کرده بودند. این قانون یک بخش داشت مربوط به افراد زیر 26سال که هنگام گذراندن دوره ی 2ساله­ی آزمایشی کارفرما حق داشت که بدون دادن مهلت یا توضیح قرارداد را فسخ و کارکن را اخراج کند. و همین سرآغاز ماجراها بود. از اعتصاب شروع کردند. دانشجوهای 13تا دانشگاه فرانسه اعتصاب راه انداختند و بعد کارگرها و کارمندها و... دانشجوها ریختند توی خیابان ها. شعار و فحش و فضیحت. دانش­آموزها و نوجوان­های فرانسوی هم آمدند... خراب­کاری...چیزهایی تو مایه­های بی­آرتی آتش زدن و بدتر و...سه ماه طول کشیده بود. سه ماه درگیری و بحران تو فرانسه موج می­زد. سه ماه درگیری و اعتصاب بود. عکس­های آن موقع پاریس شبیه تصاویر این روزهای تهران بود. مخصوصن پلیس­های ضدشورشش. آن­ها هم لباس­هایشان مثل همین پلیس­ها تیره رنگ بود. با این فرق که همه­شان سپر داشتند و این جا تو این تونل سربازی کسی سپر ندارد و آماده­ی دفاع کردن نیست. فقط آماده­ی حمله کردن است. سه ماه درگیری بود و تو این سه ماه کسی کشته نشد... من آن موقع­ها به فرانسوی­ها حسودیم شده بود. به دانشجوها و مخصوصن دانش­آموزهاش حسودیم شده بود. به خودم گفته بودم آن­ها چه­قدر فعال هستند و چه­قدر همه­چیز برای­شان مهم است و یک سری از خزعبلاتی که بزرگترها در مورد نسل ما می­گفتند برای خودم تکرار کرده بودم که نسل من فلان است و بهمان است و.... اما این روزها ...همه­ی آن بزرگ­تر ها کپ کرده­اند... دیگر نسل ما آن چیزهایی که قبلن بود نیست و اصلن نسل ما نخاله است و شورشی و خطرناک. تنها چیزی که برای­شان مهم شده این است که نسل ما نباید کاری کند باید سرکوب شود بهتر است همان چیزهایی که فکر می­کردند باشد و... یک لحظه تصور می­کنم که درگیری­های سه سال پیش فرانسه در اعتراض به قانون کار تو ایران اتفاق می­افتاد. از حمام خونی که همان روز اول راه می­افتاد مخم سوت می­کشد...

یک گروه از لباس شخصی­ها به صف نبش 16آذر ایستاده اند...حالم را به هم می­زنند. بار دیگر یکشنبه 24خرداد توی ذهنم می­آید. همین لباس­شخصی­ها بودند. آره. همین­ها بودند که حالا سرومروگنده این­جا هستند. سگ های سیاه ناپلئون... یاد "مزرعه­ی حیوانات" می­افتم و سگ­هایی که ناپلئون از بچگی تربیت­شان کرده بود و وقتی بزرگ شدند توی یک فرصت به سمت رقیب ناپلئون حمله­ور شدند...توی ذهنم حمله­ی لباس­شخصی ها در عصر 24خرداد و بامداد25خرداد زنده می­شود و بعد  صحنه­ای که سگ­های ناپلئون به سمت اسنوبال حمله­ور شده بودند. از یک جنس هستند...این صحنه­ها از یک جنس هستند...

%%%

از تونل سربازها رد می­شوم و فکر می­کنم و  رد می­شوم...

 

  • پیمان ..

خواندن مصاحبه­ها لطف خاصی دارد. متنی که همه­اش دیالوگ­های بین دو یا چند نفر است همین جوری خواندنش جذابیت دارد. چه برسد به این­که بدانیم آدم­هایش واقعی­اند. حالا اگر آن آدم­ها آدم­هایی باشند که سرنوشت یک ملت دست­شان بوده یا هست دیگر خواندن مصاحبه­ها لطف خاص­تری دارد.

کتاب "گفت­و­گوهای اوریانا فالاچی" همچین کتابی است. کتابی مشتمل بر هفت گفت­وگو. گفتگوهایی با امام خمینی، مهندس بازرگان،  لخ والسا، راکووسکی، شارون، سرهنگ قذافی و محمدرضا پهلوی.

هر هفت گفت­وگو جذاب و خواندنی­اند. البته مصاحبه­های امام خمینی و مهندس بازرگان و محمدرضا پهلوی جذابیت­های خاص خودشان را هم دارند. ومهم­ترین ویژگی مصاحبه­ها این است که این مصاحبه­ها از آن هفت شخصیت یک تصویر تقریبن کامل به ما می­دهند.به ما از آن­ها یک شناخت می­دهند و...

این هم چند تکه از تکه­هایی که زیرشان خط کشیده­ام یا داخل آکولاد گذاشته­ام:

 

حجاب

+فالاچی: این چادر. آیا صحیح است که این زن­ها خود را در زیر چادر مخفی کنند؟ این زن­ها در انقلاب شرکت کردند. کشته دادند. زندان رفتند. مبارزه کردند. این چادر هم یک رسم از قدیم­مانده­ای است. حالا دیگر دنیا عوض شده. حالا این صحیح است که مثلن این­ها خودشان را مخفی کنند؟

 

_امام خمینی: اولن این که این یک اختیاری است برای آن ها. خودشا اختیار کردند. شما چه حقی دارید که اختیار را از دست شان بگیرید؟ ما اعلام می کنیم به زن ها که هر کس چادر می خواهد یا هر کس پوشش اسلامی بیاید بیرون. از 35میلیون جمعیت ما 33میلیونش می آید بیرون. شما چه حقی دارید که جلوی این ها را بگیرید؟ این چه دیکتاتوری است که شما نسبت به زن ها دارید؟ و ثانین  این که ما یک پوشش خاص را نمی گوییم. برای حدود زن هایی که به سن و سال شما رسیده اند هیچ چیزی نیست. ما زن های جوانی که وقتی ایشان آرایش می کنند و می آیند یک فوج را دنبال خودشان می کشند این ها را داریم جلوشان را می گیریم. شما هم دل تان نسوزد. من دیگر بلند شوم. شما هم دل تان نسوزد.

 

این آخوندها...

+فالاچی:استبداد روحانیون خشمگینی که به نام خدا عمل می­کنند و مستقیمن یا به طور غیرمستقیم دادگاه­های انقلاب، کمیته­های انقلاب و پاسداران انقلاب در دست آن­هاست و تنها یک دولت ضعیف سنگر غیرمذهبیون است. تمام این­ها نشان­دهنده­ی این است که در ایران جایی برای غیرمذهبیون نیست. شما برای ایران این را می­خواستید آقای بازرگان؟

_مهندس بازرگان: نه و حتی اگر باعث تعجب شما نشود می­گویم که امام خمینی هم این را نمی­خواستند و نه حتی اطرافیان ایشان. من از همان ملاقات معروف ما در پاریس این را فهمیدم.

ایشان همه چیز می­خواستند مگر این­که روحانیون قدرت را در دست گیرند، چون اگر غیر از این بود که من نخست­وزیری را قبول نمی­کردم.

با وجودی که خودم مردی هستم خیی مذهبی و معتقد، ولی همیشه علاقه­ی من به مردانی چون مرحوم آیت­الله طالقانی است، او همیشه می­گفت دین زوری یک دین باارزشی نیست. همین مرحوم آیت­الله طالقانی کتابی از آیت­الله نایینی در 25سال پیش ترجمه کرده که یکی از کتاب­های مورد علاقه­ی من است. در این کتاب شرح می­دهد که دو نوع استبداد هست که انسان باید همیشه با آن مبارزه کند. یکی استبداد پادشاهان و دیگری استبداد مذهبی. اشکال این جاست که بعد از انقلاب اتفاقی افتاد  ناگهانی و غیرقابل­پیش بینی و آن اتفاق ایناست که روحانیون به طور غیرمنتظره کشور را در دست گرفتند.

 

هاله­ی مقدس

محمدرضا پهلوی:.....شاهی که نباید درباره­ی آن­چه می­گوید و آن­چه می­کند به کسی حساب پس بدهد اجبارن خیلی تنهاست. با وجود این من به کلی هم تنها نیستم، زیرا نیرویی که دیگران هم نمی­بینند مرا همراهی می­کند. یک نیروی عرفانی. ونگهی من پیام­هایی دریافت می­کنم. پیام­های مذهبی. من خیلی مذهبی هستم. به خدا باور دارم و همواره گفته­ام که اگر هم خدا وجود نمی­داشت باید اختراعش می­کردیم. واقعن این آدم­های بدبختی که خدا ندارند مرا سخت متاثر می­کنند. نمی­توان بدون خدا زندگی کرد. من از پنج سالگی با خدا زندگی می­کنم. از زمانی که الهاماتی به من شد....الهاماتی از پیامبران. ...در کودکی دو بار به من الهام شده است. یک بار در پنج سالگی و بار دوم در شش سالگی. در نخستین بار من حضرت قائم را دیدم که بنابر مذهب ما غائب شده است تا روزی بازگردد و جهان را نجات دهد. در آن روز من دچار یک حادثه شدم و روی یک صخره افتادم و این او بود که مرا نجات داد. او خود را میان من و صخره جا داد. من او را دیده­ام. نه در رویا، در واقعیت؛ واقعیت مادی. می­فهمید؟ من او را دیدم، همین. کسی که همراهم بود او را ندید و کسی جز من نمی­بایستی او را ببیند...

 

  • پیمان ..

دشمن

۰۱
تیر

 

به جز "کره شمالی" هیچ کشور و حکومت دیگری توی دنیا به اندازه­ی"جمهوری اسلامی" نتوانسته از واژه­ی دشمن این قدر بهره برداری کند، انگار که از یک متر مربع زمین یک تون گندم برداشت کند. "دشمن" از واژگان کلیدی است. آن قدر که شرط می­بندم اوباما مثل چی حسودیش می­شود که چرا نمی­تواند مثل ایرانی­ها این­قدر «دشمن دشمن» کند!

  • پیمان ..

"به نقش سیاهی لشگر تو فیلم راضی باش

چشاتو ببند و فقط به فکر بازی باش

خر شو از خودت دست بکش افول کن

ببند دهنتو شرایطو قبول کن!!!!"

قبول می کنند؟؟!!

  • پیمان ..

24 و 25خرداد(3)

۲۹
خرداد

"اعتراضات نمایندگان حامی دولت به گزارش ابوترابی فرد، بیش از آنکه متوجه نحوه این گزارش از دیدار با میرحسین موسوی باشد، متوجه شخص رئیس مجلس بوده است. چون آنها اساسا مخالف ورود مجلس به این مساله بوده اند و بررسی حوادث کوی دانشگاه را بهانه ای برای اعلام حمایت از موسوی می دانند."

این دردناک ترین بخش گزارشی است که در ادامه می آید. خدای من. هنوز هم نمی دانم در برابر همچین طرز تفکری چه بگویم. خدایا این ها نمایندگان مردمی هستند که من در میان شان زندگی می کنم؟ آخر بر اساس چه منطقی همچین ظلمی را روا می دارند؟ ...

یعنی باز هم سرپوش گذاشتن و فراموشی؟!!...

%%%

 

حسن ابوترابی فرد رئیس هیات ویژه بررسی اغتشاشات اخیر پس از ارائه گزارشی از بررسی های این هیات در کوی دانشگاه وارد فاز دوم گزارش خود درباره دیدار با میرحسین موسوی در جلسه غیرعلنی و غیررسمی امروز[چهارشنبه] مجلس شده بود که نا گهان اعتراض مهدی کوچک زاده او را از ادامه قرائت این گزارش باز داشت.

هیات ویژه مجلس برای بررسی اغتشاشات، بنا به دستور علی لاریجانی باید با نامزدهای دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری دیدار کرده و خواستار حرکت آنها در مسیر قانون و جدایی از خط اغتشاش طلبان بشود. ابوترابی فرد هم در گزارشش از همراهی موسوی با این هیات و پذیرش نظرات آن سخن گفته و اینکه خط موسوی و حامیانش از خط اغتشاش گران جداست. اما به گفته یکی از نمایندگان مجلس، کوچک زاده گزارش ابوترابی فرد را «دروغ» می خواند و با حمله به جایگاه ناطقان، میکروفون تریبون را از او گرفته و می گوید: چرا همه چیز را نمی گویید؟ چرا نمی گویید که موسوی در این دیدار چه چیزهای تندی گفته است؟

کوچک زاده سخنان ابوترابی فرد را مظلوم نمایی به نفع کاندیدایی می خواند که قانون شکنی کرده است. در حالی که رئیس مجلس این نماینده اصولگرا را به آرامش دعوت کرده و از او می خواهد که به صندلی خود باز گردد، دیگر نمایندگان حامی دولت با محوریت حمید رسایی و روح الله حسینیان نیز با داد و فریاد نظم جلسه را به هم می زنند. آنها معتقد بودند که گزارش ابوترابی فرد با گزارش علیرضا زاکانی و الیاس نادران به عنوان دو نفر دیگر از اعضای هیات ویژه مجلس، برای بررسی این اغتشاشات، متفاوت است و باید ان گزارشها قرائت شود. اگرچه لاریجانی به آنها وعده می دهد که دیگر اعضای این هیات نیز به نوبت می توانند گزارشات خود را ارائه دهند اما کاتوزیان به «خبر» گفت که گزارش ابوترابی فرد مورد تایید دیگر اعضای این هیات ویژه بوده و به امضای تمامی آنها نیز رسیده بوده است.

یک نماینده اصولگرای عضو کمیسیون فرهنگی مجلس نیز که نمی خواست نامش فاش شود، معتقد بود که اعتراضات نمایندگان حامی دولت به گزارش ابوترابی فرد، بیش از آنکه متوجه نحوه این گزارش از دیدار با میرحسین موسوی باشد، متوجه شخص رئیس مجلس بوده است. چون آنها اساسا مخالف ورود مجلس به این مساله بوده اند و بررسی حوادث کوی دانشگاه را بهانه ای برای اعلام حمایت از موسوی می دانند. درخواست های رئیس مجلس و دیگر اعضای هیات رئیسه برای حفظ ارامش در مجلس بی فایده بود. تا جایی که دیگر نمایندگان نیز وارد عرصه می شوند و سعی می کنند تا همکاران خود را آرام کنند. در همین حین وقتی امیر طاهرخانی نماینده تاکستان و عضو فراکسیون اقلیت، محمد جانی عباسپور نماینده قزوین و عضو فراکسیون اکثریت را به آرامش فرا می خواند، عباسپور وی را مضروب می کند. به گفته نمایندگان متعددی که از این جلسه خارج شده بودند، بی نظمی در جلسه غیر علنی صبح چهارشنبه مجلس تا انجا ادامه یافت که لاریجانی ناگزیر از نواختن زنگ جلسه می شود و با آغاز جلسه علنی، همگان را به حفظ نظم و آرامش در مقابل دید عمومی فرا می خواند.

در این اثنی طاهرخانی به جایگاه هیات رئیسه می رود و به آنها شکایت می برد. گویا به او گفته می شود که موضوع درگیری وی با جانی عباسپور را پس از پایان جلسه بررسی می کنند. اما او که از این پاسخ قانع نمی شود، پس از ترک جایگاه هیات رئیسه، سیلی ای به صورت طاهرخانی نواخت. این اقدام وی تعجب همگان را برانگیخت و سبب شد تا محمدرضا باهنر و قدرت الله علیخانی که در فاصله نزدیکی با محل دعوای آنها قرار داشتند، این دو نماینده را از یک دیگر جدا کرده و هر یک را به صندلی خود بازگرداندند.

عباسپور ساعتی بعد از صحن علنی خارج شد و در جمع خبرنگاران پارلمانی در پاسخ به اینکه چرا با طاهرخانی دعوا کردید؟، گفت: ما معتقدیم که هم با قانون‌شکنان باید برخورد شود و هم با آشوب‌گران خیابانی، اما گزارش تهیه شده از سوی هیات بررسی‌کننده اغتشاشات اخیر را بی‌طرفانه نمی‌دانیم. وی مدیریت جلسه غیرعلنی و غیررسمی صحیح امروز را ضعیف ارزیابی کرد و گفت: در این جلسه که گزارش هیات بررسی‌کننده اغتشاشات اخیر قرائت شد، برخی حرکت‌هایی صورت گرفت که مدیریت جلسه نسبت به آن بی‌توجه بود.

اوج اعتراضات به گزارش ابوترابی فرد آنجا نمایان شد که از ادامه قرائت این گزارش از سوی وی ممانعت شد و در ادامه جلسه غیرعلنی دیروز در نوبت ظهر، این الیاس نادران و علیرضا زاکانی بودند که در جایگاه قرار گرفتند و به قرائت ادامه گزارش پرداختند. گزارشی که از سوی زاکانی قرائت شد، از سوی جمشید انصاری به تحلیل وی از واقعه 18 تیر تشبیه شد و گفت: ایشان گویی از دزدی خودرویی سخن می گفتند که نشانی همه چیز در آن بود، جز خود دزد!  

گزارش از دیدار با کروبی مغفول ماند
اغتشاش در جو جلسه غیرعلنی صبح چهارشنبه بر سر گزارش دیدار اعضای هیات بررسی حوادث اخیر مانع از آن شد که بخش دیگر این گزارش که مربوط به دیدار با مهدی کروبی بوده است، قرائت شود. حمیدرضا کاتوزیان عضو این هیات در گفت و گو با «خبر» اظهار داشت: کروبی نیز همچون موسوی از موضع هیات ویژه مجلس استقبال کرده و بر لزوم تفکیک میان حامیان کاندیداهای معترض با اغتشاش گران و شناسایی و برخورد با عوامل اصلی این اغتشاش ها فارغ از اینکه به چه گروه یا مرجعی وابسته هستند، سخن می گوید.

شناسایی عوامل مهاجم به کوی دانشگاه
در گزارش ابوترابی فرد از بررسی حادثه کوی دانشگاه از هیچ فرد یا گروهی به عنوان عوامل حمله به کوی دانشگاه نام برده نمی شود. اما یکی از نمایندگان به «خبر» گفت: در این گزارش آمده بود که عده ای جوان مسلح بدون کسب اجازه از مراجع نظامی اقدام به این حمله کرده اند. اما کاتوزیان گفت که ارائه کنندگان این گزارش اصلا چنین منظوری نداشته اند و شان بسیج را بالاتر از ورود به اغتشاشاتی از این دست می دانند. چرا که چهره هایی مثل خود مهندس موسوی نیز بسیجی هستند و نمی توان این مسائل را به بسیج نسبت داد.

جمشید انصاری دبیر کمیته سیاسی فراکسیون خط امام (ره) با اعتقاد بر اینکه عوامل حمله کننده به کوی دانشگاه و برخی مناطق مسکونی، لباس شخصی هایی بوده اند که از برخی نهادهای رسمی دستور می گیرند، ادامه داد: برخی به دنبال امنیتی کردن فضای سیاسی کشور هستند که در قبال ان بتوانند برخی تخلفات خود را بپوشانند.

ابوترابی فرد نیز در نمابری که به خبرگزاری ها ارسال کرده بود، آورده است: اعضای کمیته ضمن قدردانی از تلاش‌های نیروی انتظامی بر این مساله تاکید کردند که چه افرادی، چگونه و بدون توجه به معیارهای قانونی وارد کوی دانشگاه تهران شدند و به دانشجویان و اموال آنان و اموال دولتی خسارت وارد کردند. به نظر کمیته آنچه باید مورد توجه قرار گیرد این است که چرا افرادی با لباس شخصی و بدون داشتن ماموریت از طرف نهادهای مسوول داخل نظام وارد کوی شدند. از نظر کمیته این افراد کاملا مشکوک هستند و باید هرچه سریعتر هویت آنان توسط دستگاه‌های اطلاعاتی و امنیتی کشف و فاش شود.

اعتراض اقلیت به لاریجانی
اعضای فراکسیون خط امام (ره) در واکنش به عدم حضور حتی یک نماینده اقلیت در هیات بررسی کننده اغتشاشات اخیر، به رئیس مجلس گلایه کرده اند. محمدرضا تابش دبیرکل فراکسیون خط امام (ره) با اعلام این خبر افزود: ‌گویا آقای لاریجانی قبول دارند که از نمایندگان اقلیت نیز کسی در هیات بررسی‌کننده حضور داشته باشد اما ترتیب اثر ندادند. نماینده اردکان با اعتقاد بر اینکه ترتیب اثر ندادن رئیس مجلس به این اعتراض به دلیل برخی فشارهای وارده به وی بوده است، ادامه داد:‌گویا ایشان تحت فشار هستند و معذوریت دارند اما در میان اعضای فراکسیون خط امام (ره) نمایندگان مجرب و با سابقه‌ای حضور دارند که با توجه به سوابق حضورشان در استانداری‌ها می‌توانند نقش موثری در ترکیب هیات بررسی‌کننده داشته باشند.

ورود وزارت اطلاعات، کشور و قوه قضاییه
در پایان گزارش هیات بررسی کننده اغتشاشات اخیر که از سوی نادران و زاکانی قرائت شد، از وزارت خانه های اطلاعات، کشور، نیروی انتظامی و قوه قضاییه خواسته شده است تا با عوامل این درگیری ها برخورد قانونی کنند.

ابوترابی در این باره گفت: کمیته حقیقت یاب مقرر نمود که ضمن برخورد با آمرین و عاملین کوی دانشگاه و ضمن جبران خسارت‌های مادی و معنوی هرچه سریعتر از دانشجویان دلجویی شود، کمیته همچنین مصر است به منظور عدم تکرار این حوادث تلخ تا روشن شدن کامل حقایق به منظور ریشه‌یابی پیگیری کامل نماید.

حسن کامران عضو کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی با بیان اینکه قرار بر این شده است تا هیات بررسی‌کننده این مساله همچنان به تحقیقات خود ادامه دهد، تاکید کرد: که دستگاه‌های ذیربط از جمله وزارت اطلاعات باید با سرخط‌های اغتشاشات اخیر برخورد کرده و عوامل آن را دستگیر کند. به گفته وی در در جلسه عصر سه شنبه کمیسیون امنیت ملی نیز گزارشی از سوی مسئولان وزارت اطلاعات در خصوص اغتشاشات اخیر خیابانی ارائه شده و در نهایت از شناسایی و دستگیری سرخط‌های این اغتشاشات اخیر از سوی وزارت اطلاعات خبر داده شده است.در گزارش وزارت اطلاعات به شناسایی سرخط‌های اغتشاشات اخیر اشاره شده و از دستگیری برخی از آنها خبر داده شده بود. همچنین براساس این گزارش به برخی از افراد تذکراتی داده شده است تا به گونه‌ای عمل نکنند که خروجی آن ایجاد آشوب وتخریب در کشور باشد.(نقل از روزنامه خبر)

 

پس نوشت: آن هایی که به "محسن رضایی" رای دادند حتمن یک سر به این جا بزنند:http://www.nazarsanji.ws/main.php?fn=3

 

  • پیمان ..

24و25خرداد(2)

۲۸
خرداد

این چیزی از ابعاد فاجعه نمی کاهد. آقای فرهاد رهبر، این چیزی از ابعاد فاجعه نمی کاهد. قبول، کسی در کوی دانشگاه کشته نشده.با بی نهایت اغماض، قبول. اما... این باعث نمی شود که 24خرداد کوچک شود. یک جورهایی حس می کنم تو یک سیاستمدار خائنی. سیاستمدار برای این که دانشجوها به ویژه انجمن اسلامی به شدت روی تو فشار آورده بودند و می آورند که استعفا بدهی اما تو برای کم کردن یا بهتر بگویم رهایی از این فشار یک اقدام کاملن رندانه انجام می دهی و از اعضای هیئت علمی دانشگاه های تهران دعوت می کنی برای تحصن. و خائن به خاطر مصاحبه ی امروزت با واحد مرکزی خبر. تنها کاری که کردی تکذیب کشته شدن آن 5نفر در کوی بود و غیر از این کوچکترین حرفی از آن فاجعه نزدی. هیچی نگفتی. هیچچچی. تلویزیون به سربسته ترین شکل فقط در گزارش هایش از مجلس آن هم از دهن لاریجانی به حادثه ی کوی و دانشکده ی فنی اشاره می کند و تو در مصاحبه ی امروزت یکی از همان مزدوران صداوسیما بودی.

در حالی که ابعاد این فاجعه گسترده تر از شانزده آذر1332 و هژده تیر1378 است. در نوشتار قبلی هم گفتم. اگر در شانزده آذر 1332 گارد شاهنشاهی فقط به کریدور فنی هجوم آورد در روز 24خرداد نیروهای مهاجم تا طبقه ی سوم دانشکده ی فنی تا راهروهای پیچ در پیچ آن حمله کردند و اگر در هژده تیر تظاهرات دانشجویان بسیار پرسروصدا بود در 24خرداد اصلن تظاهراتی در کار نبود و فقط چند شعار بود که به گونه ای ده ها برابر اقتدارگرایانه تر سرکوب شد....

و همه ی جزجگرزدن های من از خاک فراموشی است که بلافاصله بعد از این حادثه همه و همه سعی می کنند بر آن و نام آن بپاشند...همه و همه...دولت...تلویزیون و حتی خیلی از خود مردم نمی خواهند چیزی از این بشنوند ...در این میان چنین اطلاعیه هایی بارقه هایی از امید را در دل آدم می کارد:

 

در حمایت از خواهران و برادرانی که در کوی دانشگاه در خاک و خون غلتیدند دست به دست هم دهیم:

 

تحصن شبانه روزی دانشجویان و اساتید دانشگاه تهران در مسجد دانشگاه تهران از شنبه30خرداد در ادامه ی اعتراض به فجایع اخیر کوی دانشگاه و سایر دانشگاه های ایران.

ثبت نام در صحن مسجد دانشگاه تهران

 

و همچنین بیانیه ی مدیران حوزه معاونت دانشجویی و معاونان دانشجویی و فرهنگی دانشکده های دانشگاه تهران :

 

حادثه ناگوار حمله به کوی دانشگاه در سحرگاه روز 25 خرداد ماه، خاطر هر انسان آزاده ای را جریحه دار می سازد. ضرب و شتم دانشجویان، اضرار به اموال دانشگاه، هتاکی و هجوم ناجوانمردانه به جمعی از نخبگان کشور در ایام امتحانات در خوابگاه دانشجویی، در واقع تعدی و تعرض به حریم علم و فرهنگ، نقض آشکار قانون، اخلاق و کرامت انسانی است. ورود افراد غیرمسوول تحت هر عنوان و با هر پوششی در نیمه شب به حریم خوابگاه، به هر بهانه ای که باشد، مردود و غیر قابل دفاع است. 
ما مسوولان حوزه معاونت دانشجویی و فرهنگی دانشگاه با تاکید بر احساس مسوولیت قانونی و اخلاقی خود نسبت به دانشجویان عزیز و حریم دانشگاه، وقوع حوادث ناگوار یاد شده را به شدت محکوم و نظر مردم شریف و مسوولان آگاه را به موارد مشروح زیر جلب می کنیم: 
1- بردستگاه های انتظامی، امنیتی و قضایی فرض است شناسایی آمران و عوامل وقوع حادثه را در سریع ترین زمان و در عالی ترین سطح در دستور کار قرار دهند و ضمن معرفی آنان به مردم، مجازات آنان را در چارچوب قانون پیگیری نمایند. 
2- ضمن تشکر از حضور جمعی از نمایندگان محترم مجلس شورای اسلامی، از مجلس محترم و سایر دستگاه های نظارتی ذیربط می خواهیم به حکم وظایف قانونی و دینی، نظارت بر دستگاه های مسوول را تا ارائه نتایج شفاف و قاطع در این زمینه، در دستور کار قرار دهند و نقشی تاریخی را در ایفای وظیفه نمایندگی و ملی به منصه ظهور بگذارند. 
3- بی تفاوتی در حوزه اطلاع رسانی در این خصوص، نه تنها موجب کنترل ابعاد حادثه نیست، بلکه ایجادکننده فضا برای رواج شایعات بی اساس است. لذا ضمن اذعان به لزوم هوشیاری در خصوص نحوه اطلاع رسانی رسانه ها در این باره، خواستار اطلاع رسانی سنجیده و صادقانه رسانه ها در این زمینه هستیم. 
در خاتمه انتظار می رود دانشجویان هوشیار و زمان شناس نیز ضمن پرهیز از رفتارهای احساسی و احیانا تحریک آمیز، هرگونه بهانه را از افراد آشوب طلب سلب کنند و فضای مناسب را برای دستگاه های مسوول در جهت شناسایی و مجازات عوامل حادثه فراهم نمایند. 
مدیران معاونت دانشجویی و معاونان دانشجویی و فرهنگی دانشکده های دانشگاه تهران به ترتیب حروف الفبا: 
دکتر اسماعیلی، مدیر کل امور ایثارگران، دکتر اصغری زاده، دانشکده مدیریت; دکتر افضلی، دانشکده جغرافیا، دکتر ایزدی، پردیش ابوریحان، دکتر باقرزاده، مدیر کل خوابگاه دانشجویی، دکتر باهنر، دانشکده دامپزشکی دکتر بهلولی، پردیش علوم، حمید پیروی، رییس مرکز مشاوره دانشجویی، دکتر پروین، حقوق وعلوم سیاسی، دکتر جبل عاملی، دانشکده اقتصاد; دکتر حاجیان نژاد، دانشکده ادبیات و علوم انسانی;  دکتر حیدری، پردیش هنرهای زیبا; دکتر حومنیان، دانشکده تربیت بدنی; دکتر رجبی مدیر کل تربیت بدنی; حجت الاسلام زاهدی، دانشکده الهیات و معارف اسلامی، مهندس صدر، پردیس فنی، دکتر کرباسی، دانشکده محیط زیست; دکتر قمصری، معاون دانشجویی و فرهنگی دانشگاه تهران، دکتر کرامتی، دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی، دکتر کیایی، دانشکده زبان های خارجی; دکتر گلدانساز، پردیس کشاورزی و منابع طبیعی; دکتر محب الحجت، موسسه ژئوفیزیک، دکتر محمدرضایی، پردیس قم، دکتر مقدس، رییس مرکز بهداشت و درمان، منصوری ، رییس دفتر مطالعه و برنامه  ریزی، دکتر مومنی، مدیر کل امور فرهنگی و اجتماعی، دکتر میرزایی،  دانشکده علوم اجتماعی; طاهره نادری، موسسه IBB، دکتر وجهی، مدیر کل امور دانشجویی; دانشگاه تهران.

 

و البته خواندن بیانیه ی انجمن اسلامی دانشگاه تهران و علوم پزشکی تهران خالی از لطف نیست:

 

باسمه تعالی
بیانیه انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تهران و علوم پزشکی تهران

پیرامون حمله وحشیانه عناصر امنیتی و انتظامی به خوابگاههای دانشگاه تهران



انّا لله و انّا الیهِ راجِعون

مَن سَمَعَ مُسلِماً یُنادی یا لِلمُسلِمین فَلَم یَهتَمّ فَلَیسَ بِمُسلم؟ پیامبر اکرم(ص)



بار دیگر کوی دانشگاه تهران به خاک و خون کشیده شد و در حالی که خونهای دانشجویانی که در 18 تیرماه 1378 قربانی خشونتطلبی سرکوبگران و انحصارطلبان شده بودند، خشک نشده و انتقام خونهای به ناحق ریخته شده گرفته نشده است، باز دانشجو آماج حملات سهمگین خشونتطلبان قرار گرفت. امروز و با گذشت 30 سال پیروزی انقلاب اسلامی ایران با کمال تأسف و تأثر باید اعلام کنیم که دانشگاه و دانشجو امروز مستضعفترین قشر در میان مردم ایراناند و کمهزینهترین صنف برای قربانی شدن و به خاک و خون کشیده شدن. ما از شکایت بردن به دستگاههای قضایی و دولتی که امروز همگی برپایی عدالت را فراموش کردهاند و همچون کمیتههای انضباطی دانشگاهها عامل سرکوب و خشونت شدهاند، نا امیدیم و شکایت خود را به درگاه خداوند متعال و بزرگمنتقم آل محمد، حضرت بقیه الله الاعظم، میبریم و انتقام خونهای بیگناه به زمین ریخته شده را از او میخواهیم. امروز ما دانشجویان دانشگاه تهران به نمایندگی از همه دانشجویان ایران فریاد میزنیم و هر انسان دادخواه و عدالتجویی را به یاری میطلبیم و همة مسئولین را مخاطب قرار میدهیم که به فرمودة امام حسین اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید.

در پی حوادث اخیر کوی دانشگاه تهران و تعرض و تجاوز مشتی قانونشکن به حریم دانشجو و دانشگاه با حمایت نیروی انتظامی در سحرگاه خونین 25خرداد، انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تهران و علوم پزشکی تهران لازم میداند نکاتی را با مردم فهیم و دانشگاهیان ایران در میان بگذارد.

1. بعد از اعلام نتایج انتخابات ریاستجمهوری و تغییر آشکار رأی ملّت، دانشجویان اغلب دانشگاههای کشور به عنوان قلب تپندة آگاهی ملّت ایران و از جمله دانشجویان دانشگاه تهران به عنوان نماد آموزش عالی کشور، در کنار مردم غیور ایران مراتب اعتراض خود را به انحای مختلف به نتیجهسازیهای اخیر اعلام کردند. در سحرگاه بیستوپنجم خرداد ماه نیروهای گارد ویژه، نیروهای پلیس امنیت و نیروهای شبهنظامی معروف به لباسشخصی در حالی که تا بن دندان به انواع سلاحهای سرد و گرم مسلّح بودند، با نقض آشکار قانون منع ورود نیروهای نظامی به دانشگاه، با تعداد بسیار زیاد از سه جهت به محوطة کوی دانشگاه تهران وارد شدند و در اقدامی وحشیانه به توهین، تیراندازی به سوی دانشجویان، پرتاب گاز اشکآور، کتکزدن دانشجویان و تخریب وسایل آنها و اموال عمومی دانشگاه پرداختند. جمع زیادی از دانشجویان را بدون داشتن هیچ گونه حکمی به طور غیر قانونی بازداشت و با کمال وقاحت به ساختمان وزارت کشور و بازداشتگاه عشرتآباد انتقال دادند. بنا به شهادت بسیاری از دانشجویان بازداشتی، تعداد زیادی از دانشجویان در ساختمان وزارت کشور مورد ضرب و شتم و شکنجه قرار گرفتهاند.

2. رفتار وحشیانه و همراه با نقض مکرّر قانون این مهاجمان نشان میدهد که اینان نه در پی تأمین امنیت و آرام کردن دانشجویان و حفظ نظم عمومی که درصدد انتقامکشی از دانشجویان و نشان دادن ضربشست به ملّت بودهاند و تخریب گستردهای که در کوی دانشگاه انجام دادهاند به خوبی نشان میدهد که آشوبگر واقعی کیست. انتقال دانشجویان به ساختمان وزارت کشور آشکارا نشاندهندة همدستی مهاجمین و وزارت کشور دولت آقای احمدینژاد است. این مسئله اکنون آن قدر واضح است که نه نیاز به پیگیری کمیتههای به اصطلاح حقیقتیاب دارد و نه نیاز به اظهار تأسف نمایندگانی از مجلس دارد که دانشجویان بیدار امروز دیگر حمایت آنان از دانشجویان را باور نمیکنند؛ چراکه اگر آنان حامی واقعی دانشجو بودند، با وضوح مقصّرین اصلی این حادثه را محکوم میکردند. این مسئله اکنون فقط نیاز به برخورد قاطع مسئولین با جنایتکارانی دارد که برای قربانی کردن جوانان وطن از هیچ خشونتی ابا ندارند.

3. کسانی که همهجا با اسم لباسشخصی، عناصر خودسر و عناصر ناشناس از آنان یاد میشود، نه خودسرند و نه ناشناس. همه از کارکنان نافرمان و تندروی نیروهای امنیتی و اعضای باند انصار هستند که برای فرار از مسئولیت، لباس از تن در آورده و به صف آشوبگران پیوستهاند. مگر میشود کسانی بدون همدستی با نیروی انتظامی با باتوم و کاتر و پنجهبوکس در شهر بچرخند و به جان مردم بیفتند و نیروی انتظامی فقط بنشیند و نگاه کند و سپس دانشجویان بازداشت شده را به وزارت کشور ببرد؟ کسانی که با شعار مبارزه با فساد روی کار آمدهاند، به جای نسبت دادن انواع تهمت و افترا به افراد میتوانند سرسلسلة فساد را در نیروهای انتظامی و صداوسیما جستوجو کنند که یکی مردم را مورد ضرب و شتم قرار میدهد و دیگری مردم را آشوبگر میداند.

4. و امّا فرهاد رهبر. آقای رهبر شما که روزگار نهچندان دوری معاون وزیر اطّلاعات بوده اید، بعید است که از حملة این وحشیان به کوی بیخبر بوده باشید و اگر هم بیخبر بودهاید، مگر شب قبل (بیستوچهارم خرداد) برخورد نیروهای متجاوز با کوی را ندیده بودید و مگر مطّلع نشدید که از ساعت ده شب تا صبح کوی دانشگاه را از گاز اشکآور پر کرده بودند و منتظر واکنش دانشگاه نشسته بودند و وقتی سکوت دانشگاه و وزارت علوم را در برابر این حرکت مشاهده کردند، شب بعد با وقاحت تمام و با خیال راحت به دانشجویان بیدفاع حمله کردند. مگر خبر تجاوز لباسشخصیها به دانشگاه را در ساعت هشتونیم شب 25 خرداد و ضربوشتم دانشجویان و درگیری با انتظامات پردیس مرکزی به گوشتان نرسیده بود؟ ما وقتی حضور پرتعداد و سازمانیافته و متفاوتباگذشتة لباسشخصیها را در برابر کوی و کارناوال مزدورانی را که به قصد تحریک دانشجویان در اطراف میدان مرکزی کوی شروع به سر دادن شعارهای توهینآمیز کردند، دیدیم؛ در همان موقع از شب (حدود ساعت 11) با شما تماس گرفتیم تا از حملة قریبالوقوع به کوی دانشگاه خبر دهیم و از شما بخواهیم به عنوان رییس دانشگاه از قربانی شدن دانشجویان جلوگیری کنید، ولی افسوس که شما حتّی به تماس ما پاسخ ندادید. پس از چند روز از وقوع حادثه حتّی جرأت نکردید در جمع دانشجویان معترض و متحصّن حاضر شوید و لااقل با آنها همدردی کنید. حالا امّا میتوانید با پیگیری مداوم و استفاده از نفوذتان در میان نیروهای امنیتی، این قانونشکنان را شناسایی و به مردم معرفی کنید تا اهمالکاریتان در حفاظت از جان دانشجویان اندکی فراموشمان شود. باید برای همگان روشن شود بر مبنای کدام قانون نیروی انتظامی و لباس شخصیها به کوی دانشگاه حمله میکنند و دانشجویان سر از وزارت کشور در میآورند؟ آقای رهبر! عافیت طلبی شما و صرف ابراز تأسف و به درد آمدن دلتان کافی نیست؛ شما باید نیروی انتظامی، وزارت کشور و لباس شخصیهایی را که همه میشناسند صراحتاً محکوم کنید و به دلیل ناتوانی از دفاع از حقوق دانشجویان-به عنوان اولین وظیفه انسانی و قانونی و دینیتان- از ریاست دانشگاه استعفا دهید.

5. امروز علاوه بر دانشگاه تهران، دانشگاه های دیگر ایران از جمله دانشگاه صنعتی شریف و دانشگاه شیراز و دیگر دانشگاه ها آماج حمله سرکوبگران قرار گرفته و قصد جدی خشونت طلبان برای خاموش کردن فریاد بیدار ملت ایران آشکار شده است. در روزگاری که افراطیون در سرکوب دانشجویان همان مسیری را برگزیدهاند که رژیم منحوس پهلوی در 16آذر 1332 و 13آبان 1357 طی کرد همبستگی همه اساتید، دانشجویان وآحاد ملت ایران برای جلوگیری از پروژه سرکوب وحشیانه دانشگاه و اقدام سریع و موثر در جهت جلوگیری از این پروژه سرکوب، از هر زمان دیگری ضروری تر است.

6. سحرگاه خونین 25خرداد نه بیسابقه بود و نه غیرقابلپیشبینی؛ که درست ده سال پس از ماجرای 18تیر 78 رخ داد و بار دیگر آن حادثة تلخ را به یادمان آورد و به یادمان آورد که دادگاه بعد از آن همه تجاوز و تعرّض بعد از دادن انواع محکومیتها به دانشجویان و تبرئة سردار نقدی (که در دولت نهم تا ریاست ستاد مبارزه با قاچاق کالا ارتقا یافت) تنها یک سرباز را به جرم دزدی یک ریشتراش با محکومیت نقدی مواجه کرد. اگر قوّة قضاییه در آن هنگام استقلال و صلابت نشان میداد و در برخورد با قانونشکنان و متجاوزان کوتاه نمیآمد، امروز شاهد چنین حادثة تلخی نبودیم. آن قاضی، آن دادستان و آن مسئولین بدانند که یکیک آنها هم در حادثة 18تیر 78 و هم این بار دستشان به خون دانشجویان آلوده است. اگر نبود وادادگی آنها در برابر کانونهای قدرت امروز شاهد سلّاخی دانشجویان در خوابگاهشان نبودیم.

7. خداوند متعال! حق مظلوم را از ظالم بازپس گیر. مردم شریف ایران! به خانهمان ریختهاند و برادرانمان را کشتهاند، ما از شما میخواهیم که به دادمان برسید. رهبر انقلاب! کسانی که خود را به شما منتسب میکنند، از هیچ عمل خلاف قانونی در ضرب و شتم و قتل مردم ابایی ندارند و همدستان آنها سعی دارند سیل خروشان ملّت را مشتی آشوبگر جلوه دهند. از شما میخواهیم ما را در رسیدن به مطالباتمان یاری کنید:

1. آزادی سریع و بیقید و شرط یاران دبستانی در بندمان.

2. عذرخواهی رسمی وزارت کشور و فرمانده نیروی انتظامی از محضر دانشجو و دانشگاه و معرفی مسبّبان این واقعه از آمران، حامیان و تمجیدکنندگان حمله به دانشجویان.

3. برخورد قانونی با قانونشکنان و اجرای قانون مجازات اسلامی مبنیبر قصاص: چشم در برابر چشم، دست در برابر دست و جان در برابر جان و جبران خسارات واردشده به دانشجویان.

4. معرفی و محاکمة افراد پشتپردة کانون فتنه و آشوب و دادن تضمین مقامات عالی نظام در مورد عدم تکرار چنین اقداماتی.

5. استعفای فرهاد رهبر و انتخاب رییس جدید دانشگاه تهران با رأی اعضای هیئت علمی دانشگاه.

وسیعلمالّذین ظلموا ایّ منقلبٍ ینقلبون

انجمن اسلامی دانشجویان

دانشگاه تهران و علوم پزشکی تهران

  • پیمان ..

24و25خرداد

۲۶
خرداد

 

شانزده آذر. هژده تیر و حالا... بیست و چهار خرداد.

%%%

گیج می خورم. مثل مرغ سرکنده ام. به درودیوار می خورم . گاه بغض گلویم را می گیرد. گاه پراز نفرتی آتشین می شوم. گاه احساس گنگی می کنم و در همه ی این احوال نمی دانم خر چه کسی را بگیرم.باید فریاد بزنم. صدای کم حجمم توی گلویم فشرده شده، انگار که فنری فشرده شده باشد. باید فریاد بزنم. باید یقه ی کسی را بگیرم. باید توی چشم هایش نگاه کنم پاشنه ی دهنم را بکشم هرچه دلم می خواهد بر سرش فریاد بزنم...محمود...آنهایی که به محمود رای دادند...بسیج...حزب الله...رهبر...لاشخورها...گماشته های آن ور آبی...نمی دانم...نمی دانم...گیج می خورم...

%%%

وارد دانشکده ی فنی می شوم و سکوت مرگ آسایش میخکوبم می کند. فنی و سکوت؟! فنی بود و بچه های شلوغش. فنی بود و حرارتی که به محض ورود حسش می کردی. فنی بود و سروصدایی که به محض ورود می تراوید ازش. ولی حالا.... بوردها خالی اند. چندتا از بوردها با پارچه ی سیاه پوشانده شده اند. جلوی بورد انجمن می ایستم و همان طور که صدای "الله اکبر"های دو شب گذشته تو گوشم می پیچد تنها برگ کاغذ چسبانده شده به آن را می خوانم:

دانشجویان و دانشگاهیان عزیز

عصر روز یکشبه 24خرداد1388، پردیس دانشکده های فنی دانشگاه تهران شاهد وقایع و حوادث اسفباری بود که در تاریخ انقلاب اسلامی بی سابقه است. نیروهای لباس شخصی در حضور منفعل نیروهای انتظامی به زور وارد حریم دانشگاه شدند و سپس با شکستن درب و شیشه ها به ساختمان دانشکده ی فنی هجوم آورده و به ارعاب اساتید، دانشجویان و کارکنان و تخریب اموال دانشکده پرداختند و سپس با تهدید اساتید حاضر دانشجویانی را که برای امتحانات مشغول مطالعه و درس خواندن بودند به شدت مورد ضرب و شتم قرار داده و تعدادی را نیز دستگیر و با خود برده اند. دانشکده ی فنی  و دانشگاه تهران پس از واقعه ی 16آذر 1332 شاهد چنین هتک حرمتی به ساحت مقدس علم و دانش نبوده است. ورای پردیس دانشکده های فنی ضمن ابراز همدردی با دانشجویان و خانواده های آنان این اعمال غیرانسانی و هجوم خصمانه به کوی دانشگاه را به شدت محکوم می کند و خواستار بررسی جدی واقعه و شناسایی دستگیری و محاکمه ی مهاجمین است.

شورای پردیس داشکده های فنی

25/3/1388

سرم گیج می رود. فحش های رکیک زیر دندانم می جوم. می روم طبقه ی سوم، به سمت سایت. به سمت راهروی اساتید که می روم شتک های سیاهی را بردرودیوار می بینم که بعد می فهمم شتک های گاز اشک آور است. این جا، طبقه ی سوم دانشکده ی فنی، توی راهروی اساتید، جابه جا پر از نشانه های گاز اشک آور بر درودیوار است. فقط یکی ننداخته اند. سه چهارتا انداخته اند. بذای لحظه ای دو روز پیش دانشکده ی فنی را توی ذهنم می سازم و هول برم می دارد. صدای جیغ و فریاد. دویدن. بدو...بدووو...فرار. باطوم به دست ها به دنبال داشجوها در راهروها. صدای لباس شخصی ها:"خفه شید بزغاله ها"فرار دانشجوها از روی پله های دانشکده فنی به سمت اتاق های اساتید. انبوه شدن شان ر راهروی اتاق های اساتید. انتهای راهرو، پیرمرد سبیلوی مسئول سایت که با چشم های وق زده نگاه می کند. انبوه شدن دانشجوها در راهروها.  و بعد صدای پرتاب شدن یک قوطی بر کف راهرو. بعد صدای فش فش رهاشدن گاز اشک آور. دوباره صدای پرتاب شدن یک قوطی. دوباره فش فش رهاشدن گاز اشک آور."یاجده ی سادات". سوزش چشم ها. فرار. پیرمرد سبیلو دانشجوها را می بیند که می رمند و بعد از میان گازودود غول بیابانی ها را و... سریع در سایت را می بندد که وارد نشوند و کامپیوترها را با باطوم خردوخاکشیر نکنند و... این جا، طبقه ی سوم دانشکده ی فنی، توی راهروی اساتید، جابه جا پراز نشانه های گاز اشک آور بر درودیوار. یادم می افتد به 16 آذر 1332 و گزارش چمران از آن واقعه. یادم به این می افتد که آن زمان نیروهای گارد سلطنتی فقط وارد کریدور دانشکده فنی شدند و از پله ها بالا نرفتند. یعنی از طبقه ی هم کف بالاتر نرفتند. اما دوروز پیش...تا طبقه ی سوم دانشکده فنی هجوم برده بودند...بعدن قضیه این طور دستگیرم شد که دانشجوها در اعتراض به تقلب در انتخابات پشت درهای دانشگاه جمع می شدند و به این تقلب اعتراض می کرده اند. برای این توی انشگاه این کار را می کردند که نیروهای پلیس و امنیت اجازه ی ورود به  دانشگاه را نداشتند و آن ها جان شان در امان بود. شنبه این کار را کرده بودند. یکشنبه هم این کار را کرده اند ولی اغافل نیروهای لباس شخصی(انصار حزب الله) به زوروکتک زدن حراست وارد دانشگاه می شوند و دانشجوها را دنبال می کنند تا دانشکده ی فنی و بعد...

%%%

می رسم به سایت. اطلاعیه ی دیگری روی بورد کنار سایت است.

بسمه تعالی

اطلاعیه

با توجه به وقایع شامگاه یکشنبه 24خرداد 1388در دانشکده ی فنی و کوی دانشگاه برگزاری امتحانات نیمسال دوم 87-88 براساس درخواست های مکرر دانشجویان و اساتید لغو و تاریخ برگزاری امتحانات متعاقبا اعلام خواهد شد.

شورای پردیس دانشکده های فنی25/3/88

 

این همان خبری است که دیشب و امروز کله سحر اخبار به نقل از وزارت علوم پی در پی تکذیبش می کرد. البته بخش دومش را. بخش اولش که در سکوتی سنگین است، سنگین سنگین.

می نشینم پشت یکی از کامپیوترها و پیش به سوی ای میل ها...

دیروز توی خانه در مدت 45 دقیق توانسته بودم سه تا از ای میل ها را بخوانم!

آخرین ای میل برای دامون است. از بچه های ورودی 86.خوابگاهی است و خودش شاهد بوده و هست. فیلم فرستاده. فیلمی که خوابگاه کوی دانشگاه را روز دوشنبه 25خرداد نشان می داد. خردوخاکشیر شده بود. شیشه ای نمانده بود که ریزریز نشده باشد، دری نمانده بود که با لگد شکسته نشده باشد، اتاقی نمانده بود که به هم نریخته باشد. با مهدی نشستیم فیلم را دیدیم. فیلمی که صحنه هایش گویی برای مان آشنا بود. قبلن هم همچین چیزی دیده بودیم. منتها توی عکس ها. عکس های واقعه ی 18تیر1378. و اصلن فکر نمی کردیم که همچون حادثه ای بار دیگر تکرار شود، آن هم با وضعیتی ده ها برابر دهشتناک تر. مهدی صبح علی الطلوع رفته بود امیرآباد. می گفت بانک های امیرآباد را بهfداده اند، مخابرات امیرآباد را تخریب کرده اند. می گفت که امیرآباد هیچ موبایلی آنتن نمی دهد(وضعیتی که امروز در همه ی نقاط تهران به وقوع پیوسته). تلویزین زرت و زرت می گفت امتحان ها برگزار می شود و ما تلفنی خبردار بودیم که برگزار نمی شود و به هر حال احتیاط شرط عقل است و او رفته بود ببیند امتحان استاتیک برگزار می شود یا نه و...من هم خیر سرم برای امتحان آمده بودم درحالی که حتی یک خودکار هم با خودم نیاورده بودم چه برسد به ماشین حساب مهندسی و...فیلم وحشتناک بود. سری هم به یوتیوب زدیم. فیلتر بود. فیلترشکن. فیلم های دیگری را هم دیدیم. و بعد عکس ها.

و بعد ای میل های دو روز گذشت هام را به ترتیب باز کردم و بار دیگر خواندم. اولن ای میل را همان دامون فرستاده بود. ساعاتی بعدازحادثه. کله ی سحر25خرداد:

 

کوی دانشگاه به خاک و خون کشیده شد.

 

در پی حمله نیروهای لباس شخصی و امنیتی به تجمع دانشجویان ساکن کوی دانشگاه تهران، بیش از پانزده تن از دانشجویان ساکن کوی دانشگاه تهران در اثر اصابت گلوله به ایشان، به شدت مجروح شدند.تجمع دانشجویان ساکن کوی دانشگاه تهران که از آغاز یکشنبه شب، بیست‌وچهارم خرداد ماه آغاز شده‌بود. با ورود نیروهای لباس شخصی و امنیتی به داخل کوی و مستقر شدن در ساختمان تخلیه‌شده بیست و سه می‌رود که به جنگی نابرابر تبدیل شود. نیروهای امنیتی که دور تا دور کوی را از ساعت نزدیک به 23 یکشنبه شب تحت اختیار دارند، چند بار برای ورود به کوی تلاش کردند که این تلاش با مقاومت دانشجویان ناکام ماند. اما پس از آغاز حمله تمام عیار نیروهای امنیتی به کوی دانشگاه که با پرتاب نارنجک صوتی، گاز اشک‌آور و تیراندازی زمینی به تمام درهای کوی دانشگاه همراه بود، توانستند وارد کوی دانشگاه شوند و در ساختمان 23 مستقر شوند که از آغاز تجمع به علت عدم امنیت حداقلی از سوی دانشجویان ترک و کاملاً تخلیه شده ‌بود.این در حالی است که در جریان تلاش نیروهای امنیتی برای ورود به کوی و در حین درگیری میان نیروهای امنیتی لباس شخصی با دانشجویان، بیش از پانزده نفر از دانشجویان تنها به علت اصابت گلوله به شدت مجروح شدند. از میان مجروح‌شد‌گان، وضعیت دانشجویی به علت خونریزی از ناحیه گردن و صورت به شدت وخیم است. هم‌چنین دو مورد از تیرهای شلیک‌شده به صورت دانشجویان برخورد کرده‌است که یکی از دانشجویان از ناحیه چشم آسیب‌ دیده‌است و به گفته دانشجویان پزشکی حاضر در کوی، احتمال از دست دادن چشم وی زیاد است. دیگر تیرها به پا و بدن دانشجویان اصابت کرده‌است که منجر به جراحات و زخم‌های عمیق روی بدن آن‌ها شده‌است.به گفته دانشجویان نیروهای مهاجم به طور کامل مجهز هستند و هر گونه سلاح گرم و سرد در اختیار آن‌ها قرار گرفته‌است. که از جمله می‌توان به باتوم، چماق، نارنجک صوتی، گاز اشک‌آور و فلفل و تفنگ اشاره کرد. دانشجویان هم‌چنین از استفاده نیروهای مهاجم از نوع عجیبی گلوله پلاستیکی خبر می‌دهند که حالت ساچمه‌ای دارد و در حین اصابت با بدن، پوست بدن فرد را سوراخ‌ سوراخ می‌کند.درگیری‌ها در کوی دانشگاه در حالی ادامه دارد که تمامی نگهبانان و مسئولان کوی، خوابگاه دانشجویی دانشگاه تهران را ترک کرده‌اند و دانشجویان در محوطه کوی و در برابر نیروهای مهاجم کاملاً تنها هستند. این امر سبب شده‌است تمامی دانشجویان حاضر در کوی از شدت التهاب و نگرانی، علی‌رغم شدت و تداوم شلیک گاز اشک‌آور، نارنجک صوتی و گلوله‌های پلاستیکی، از اتاق‌ها و ساختمان‌های خود بیرون بیایند.

به گفته دانشجویان حاضر در کوی دانشگاه تهران، مجروح‌شدگان به شدت نیاز به تجهیزات پزشکی و انجام عملیات فوری پزشکی دارند،‌ با این حال نه تنها آمبولانسی در اختیار دانشجویان نیست که از کمک‌های اولیه نیز خبری نیست.درگیری‌ها در کوی دانشگاه تهران در حالی در ساعت 2 پس از بامداد ادامه دارد که شبکه موبایل در سراسر تهران برای بار دوم پس از اعلام نتایج انتخابات قطع شده‌است

خیلی دوست داشتم از زبان خودش این حادثه را می نوشت. ولی فنی جماعت حال و حوصله ی نوشتن را ندارد. وبعد ای میل محمد بود که پسرکاردرستی بود و از بچه های برق و بهش اعتماد داشتم که اگر به خبری اعتماد نداشته باشد این طوری نمی فرستدش:

 

استعفای دسته‌جمعی اساتید دانشگاه تهران در اعتراض به کشتار دانشجویان این دانشگاه

 

در پی حملات شب گذشته به کوی دانشگاه تهران و کشته شدن پنج تن از دانشجویان این دانشگاه، دکتر جبه‌دار مارالانی رئیس دانشکده برق و کامپیوتر پردیس دانشکده‌های فنی این دانشگاه از سمت خود استعفا داد.
جبه‌دار مارالانی که چهره ماندگار گرایش الکترونیک دانشکده برق است و پدر مهندسی برق ایران لقب گرفته‌است، عصر امروز از سمت خود کناره‌گیری کرد.وی از سال 81 رئیس دانشکده برق بوده است.دانشجویان خواهان استعفای فرهاد رهبر رئیس انتصابی دانشگاه تهران هستند و بی کفایتی او را در دفاع از کیان دانشگاه و جان دانشجویان محکوم می کنند.
این در حالی است که 119 تن دیگر از اساتید دانشگاه تهران نیز در پی حوادث شب گذشته که به هتک حرمت دانشگاه منجر شد، از سمت استادی خود کناره‌گیری کردند.
اسامی کشته‌شدگان شب گذشته حملات انصار حزب‌الله به کوی دانشگاه به شرح زیر است:
خانم‌ها مبینا احترامی و فاطمه براتی و آقایان کسری شرفی، کامبیز شعاعی و محسن ایمانی.
گفته می شود یکی از کشته شدگان رتبه 20 کنکور کارشناسی ارشد سال 88 در رشته برق بوده است.

 

با همین ای میل محمد بود که دیروز به عمق فاجعه پی بردم و قشنگ آن چه را پیش آمده بود تو ذهنم تصور کردم...

ای میل بعدی در مورد انصار حزب الله بود(یک اطلاعیه از آن ها):

اعتراض به راس فتنه در راهپیمایی روز جمعه

امت حزب الله راس فتنه را خوب می شناسند

آری امت همیشه در صحنه و هوشیار حزب الله راس فتنه انگیزان را به خوبی می شناسند و تا به حال نیز با رای 24میلیونی خود به رییس جمهور مکتبی و خادم ملت به هاشمی و تمامی فتنه گران و اغتشاشگران خیابانی نشان داده است که چگونه چشم فتنه را کور نموده اند و از این پس نیز با حضور خود در صحنه با پاسداری از آرمان ها، ارزش ها و دستاوردهای انقلاب اسلامی اجازه نخواهند داد که بیش از این میراث گرانبهای امام راحل و شهیدان انقلاب اسلامی توسط طایفه ی قارون صفت و متکبر هاشمی رفسنجانی مورد غارت و تهدید قرار گیرد. لذا بدین وسیله برادران کوچک و خادمان شما در انصارحزب الله همگان را به انجام یک راهپیمایی اعتراض آمیز و تجمع در مقابل دفتر هاشمی رفسنجانی در ساختمان مجمع تشخیص مصلحت نظام به منظور افشای ابعاد تازه تری از طرح های ناکام اغتشاش طلبان به شرح زیر دعوت می نماید:

زمان حرکت: پس از اقامه نماز جمعه مورخ29/3/88

مبدا حرکت: تقاطع خیابان طالقانی و وصال شیرازی

مقصد:ساختمان مجمع تشخیص مصلحت نظام واقع در خیابان ولیعصر پایین تر از خیابان آذربایجان

 

خونم به جوش آمده بود. زدم از سایت بیرون. بیش از هرزمانی دلم می خواست یقه ی یک کسی را بگیرم بگویم: تو...تو...باعث و بانی همه ی این کوفت وزهرمارها تویی . حالم از محمود احمدی نژاد به هم خورده بود. و حالم از هرکسی که به او رای داده بود. آتش را او روشن کرده بود و با حماقت هاش آتش را تیزتر کرده بود و حالا از کجا معلوم خود بی شرفش نبوده باشد که این طور کشته. مگر حزب لله طرفدار او نبود. مگر پرچم های زرد حزب الله تو تجمعات کوفتی او به اهتزاز درنمی آمد؟ رییس جمور مکتبی مگر او نبود؟ همین رییس جمهور شدن او بود که باعث شده بود انصار حزب الله قدرت بگیرند... باعث شده بود بگویند به پشتوانه ی رای بیست و چهار ملیونی... می خواستم یقه ی آن بیست و چهار میلیون را بگیرم بگویم: خون این پنج جوان تقدیم شما باد. ارزانی شما باد. خوشحال باشید. جوان هایتان قلع و قمع می شوند. خوشحال باشید. حقوق هایتان زیاد می شود. پول خوب گیرتان می آید. جوان می خواهید چه کار؟

یادم افتاد به حسن که می گفت چرا می گی کار احمدی نژاد بوده؟ اگر کار اون بود چرا تو این چهار سال هیچ اتفاقی نیفتاده بود؟ و نفرتم را برانگیخته بود داد زده بودم تو این چهار سال فقط خفقان بوده فقط توسری بوده کسی جرئت نطق کشیدن نداشته و حالا تو این چند روزه، هرکس که جرئت فریاد زدن پیدا کرده انصار حزب الله سرکوب می کند و با دوباره رییس جمهور شدن او بود که این گروهک لباس شخصی پیروی خط آقا قدرت گرفته... و راستش نمی توانستم با قاطعیت بگویم کار دکتر بوده. دلیل و سندهام قوی و متقن نبود. فقط باید یقه ی کسی را می گرفتم و هیچ کس نفرت انگیزتر از او پیدا نمی شد. حتی اگر کشتن آن پنج نفر و حمله به دانشکده فنی کار او نبوده باشد به هر حال او بوده که آتش را روشن کرده با همان مناظره هاش که کل انقلاب اسلامی را کثافت و دزد معرفی کرده بود و خودش را فرشته ... و حالا ای فرشته خون بریز، خون.

و حالا ای فرشته خون بریز، خون. 

و حالا ای فرشته خون بریز، خون.

می رسم به کریدور فنی. و بار دیگر سکوتش. زمهریرم می شود. می روم بیرون. روی برد جلوی دانشکده ی فنی سه تا اطلاعیه است به همراه یک شعر:

آن خس و خاشاک تویی

پست تر از خاک تویی

شور منم نور منم

عاشق رنجور منم

زور تویی کور تویی

هاله ی بی نور تویی

دلیر بی باک منم

مالک این خاک منم

و اطلاعیه ی سوم این است:

دانشگاهیان عزیز

تعرض به دانشگاه تهران(نماد آموزش عالی کشور) و کوی دانشجویان توسط گروهی متجاوز و ضرب و شتم دانشجویان عزیزی که دغدغه ای جز اعتلای دانشگاه و کشور را ندارند موجی از تاسف و تاثر در دل این جانب و تک تک دانشگاهیان را به دنبال داشت. ای جانب به عنوان رییس دانشگاه تهران ضمن دعوت همگان به آرامش از اعضای محترم هیئت علمی دعوت می نمایم در جلسه ی اعتراض به اقدامات فوق الذکر که از ساعت 8:30 روز سه شنبه 26/3/88 در محل مسجد دانشگاه تهران برگزار خواهد گردید حضور به هم برسانند.

فرهاد رهبر

رییس دانشگاه تهران

 

می روم به سمت مسجد. سر راه دختری روبان سیاهی به سمتم دراز می کند. می گیرمش.وارد مسجد می شوم. خیلی ها ایستاده اند. بچه های مکانیکی هم زیادند. چه سال بالایی چه هشتادوهفتی. مصطفا را می بینم. سلام می کنم. می خواهم باهاش دست بدهم. اما می گوید:آروم...یواش دست بده. و با چهارتا انگشتش بهم دست می دهد. و من کودن نمی فهمم چرا و بعد محمدحسین می گوید که مصطفا بدجور کتک خورده. یکی از همین موتوری های ترک باطوم به دست خوابانده اش کف پیاده رو و تا می خورده زده اش. آن قدر که حالا نمی تواند یک دست درست و حسابی بدهد. توی مسجد همه مغموم اند. چند نفری تکیه داده اند به دیوارها و مات شان برده. دختری کاغذهای یک بیانیه از میرحسین را بین جمعیت پخش می کند. محمد تی شرت سیاه پوشیده. استاد صالحی(استاد نقشه کشی ترم اول مان) از مسجد می آید بیرون. چهره اش نگران است. نگران تر از چهره ی من. توی مسجد استادها کیپ تا کیپ نشسته اند. می گویند استاد های دانشگاه های دیگر هم هستند. استادها کیپ تا کیپ نشسته اند و 24خرداد و حمله به دانشکده فنی را محکوم می کنند و هر از چندگاهی یکی از شاهدان می آید و از جنایت ها می گوید و...

%%%

قدیر زنگ می زند. اصلن خبر ندارد چه اتفاق هایی افتاده است. هیچ کس خبر ندارد. هیچ کس تو این مملکت خبر ندارد. برایش می گویم چه اتفاق هایی افتاده. می گوید چرا هیچ کس اینارو نمی گه؟ می گوید: اعتماد ملی باید می نوشت.

می گویم:نه، هیچ کدام ننوشته اند. هیچ کدام نگفته اند. هیچ کدام فریاد نزده اند...

  • پیمان ..

 

این داستان خودم را دوست دارم. گذشته از سبکش خستگی و ملالی که تو سطرسطر این داستان خوابیده از جنس همان خستگی و ملالی است که خیلی وقت­ها از جمله این روزها مثل خوره آهسته روحم را در انزوا می­خورد و می­تراشد...

٪٪٪

 

  • پیمان ..

برادر بزرگ

۱۶
خرداد

 

دکتر آمار و ارقام که نشان می­دهد یاد 1984 می­افتم و برادر بزرگ و صفحه­ی سخن­گو  که صبح تا شب، شب تا صبح آمار اعلام می­کند و به خورد ملت می­دهد و ملت….

 

پس­نوشت: این روزها مالیخولیای حقیقت به همان شکل دهشتناکی که در 1984 وصف می­شود دارد از درون مچاله­ام می­کند….

  • پیمان ..

دادا میرحسین

۱۴
خرداد

دادا میرحسین چرا؟چرا جوابش رو نمی­دادی؟ چرا با همون متانتت با همون آرامشت چیزهایی نمی­گفتی که دندوناش خرد شه؟ چرا مثل خودش خنده­های معنادار نمی­زدی؟ چرا جمله­هات نیمه­نیمه و جویده­جویده بود؟ چرا کوچیکی و حقارتش رو یه مشت محکم نکردی نزدی تو فکش؟ چرا هی آروم آروم حرف می­زدی و از کلفت بارکردن طفره می­رفتی که من جلوی تلویزیون پرپر بزنم که دادا میرحسین ای کاش من جات بودم جواب­های دندون­شکن می­دادمش؟ ("راجع بع یک خانم حرف بزنیم؟""همان خانمی را می­گویم که در جلسات تبلیغی کنار شما می­نشیند""این خانم را می­شناسید؟") دادا داشت در مورد زنت صوحبت می­کرد. بهت می­گفت تو زنت رو می­شناسی؟!! تو باید می­گفتی آقای ... آقای چیز(این چیزهات را باید این جا به کار می­بردی) باید می­گفتی که این ادبیاتت نشون­دهنده­ی نماینده­ی طرز برخوردت با مسائل این کشوره...باید به خودش مثل خودش برمی­گردوندی که آیا این در شان ریاست جمهوری اسلامی ایران است که این گونه صوحبت کند؟ دادا دق­مرگم کردی بس که جواب ندادی...می­شد جواب داد...می­شد ...دادا مگه یکی از شعارهات "حقوق شهروندی" نبود؟ چرا وقتی داشت اون­طور به هر کی به ذهنش می­رسید کلفت بار می­کرد و داشت تقلا می­کرد که ثابت کنه"هاشمی بد، خاتمی بد پس تو هم بد" بهش نتوپیدی که تو داری الان حقوق شهروندی رو زیرپا می­ذاری؟ چرا از همین استفاده نکردی که حرف هات رو بگی؟ چرا همینو بهانه نکردی برای یه حمله­ی جانانه؟ چرا بهش نگفتی دشمن­طلب؟چرا بهش ثابت نکردی که تو بدی؟...می­شد...دادا می­شد...

دادا قبول دارم...تو اخلاق رو رعایت کردی. تو هر چی دهنت اومد نگفتی. و اصلن از این که ایرادها رو می­گفتی خوشحال نبودی. اما من برق چشم­های اون رو وقتی داشت در مورد زهرا رهنورد و هاشمی و پسراشو و... می گفت فراموش نمی­کنم...برق چشم­هاش فراموشم نمی­شه....

٪ ٪ ٪

این هم یک برگ از تاریخ ایران زمین:

  • پیمان ..

ز

۱۱
خرداد

اسی کچل کرده بودی.با چهار موها رو تراشیده بودی و هشتادوهشت موهات تابلو شده بود.موهات دارن می­ریزن.خودت هم با غم گفتی.من هم موهای به جلو پف کرده­ام رو با دست عقب زدم. نشون دادم که من هم موهام دارن می­ریزن. ولی من کجا تو کجا؟ اسی دربه­در بود و موهای تیفوسی­ش. اسی دربه­در بود و فکل ژل زده­ش. اسی من تو رو که می­بینم شرمم می­شه...حالم از کوچیکی و مزخرفی و حماقت خودم به هم می­خوره...اسی آفتاب­سوخته شده بودی. بت گفتم: سفیدبرفی من چرا این رنگی شده؟ گفتی: زندگی سخته. شمرده نگفتی.و باحس و حال مثل فیلم­ها هم نگفتی. با حسی از خستگی هم نگفتی. مثل خود خودت گفتی...و دیوانه­م کردی. نگاه کردم به چشم­هات. برق عجیبی داشتند. می­درخشیدند. و من از چشم­هات شرمم شد... به چشم­های خودم فکر کردم. به چشم­های کدر خودم فکر کردم و تمام دختروزن­هایی که تو اون شهر کثیف و تو اون ج...کده دیده بودم و تمام آت و آشغال هایی که دیده بودم... شرمنده­ی اون چشم­هات شدم...گفتی: سید دانشگا چه خبر؟ تو جزء اون معدود آدمایی هستی که بهم میگن سید. نمی دونم می دونی یانه. ..من گفتم: سلامتی. و نگفتم که اسی من شرمم میشه از دانشگاه برات بگم. اسی تو از من باهوش­تری. تو مخت ده برابر من کار می­کنه. تازه شم اصلن مثل من گشاد نیستی. اسی تو باید جای من رو اون صندلی های دانشگا می شستی. تو باید جای من درس می خوندی. نه حالا این طور بیفتی دنبال زندگی و زندگی هم بی­پدر این قدر سخت تا کنه باهات...اسی بوی عرق می­دادی. عرق بعد از کار. از بوی عرقت خیلی خوشم اومد. بوی عرقت بهم انرژی داد...نمی­دونم گفتم برات یا نه. من از بوی عرق بعد از کار خیلی خوشم میاد. یه عرق دیگه ایه. عرق تابستونی بوی ترشیدگی میده. اما این عرق...از این عرق ها که کنی یعنی این که جون کندی. یعنی این که زحمت کشیدی. یعنی این که رنج کشیدی. و بوی عرقت جوری بود که من هم دلم خواست بوی عرق بدم...اسی بت گفتم:دعام کن. دعام کردی یانه؟!!...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۱ خرداد ۸۸ ، ۰۷:۰۱
  • ۵۱۵ نمایش
  • پیمان ..

کافکا هر روز بعد از ظهر برای گردش و قدم زدن به پارک می رود و غالبا درا او را همراهی می کند.آخرین سال زندگی کافکاست و او عاشق درا دیامانت. دختری نوزده ساله از خانواده ای یهودی که زادگاهش لهستان را ترک کرده و آمده به برلین.

روزی کافکا در پارک، دختر کوچکی را می بیند که به شدت اشک می ریزد. کافکا از او می پرسد چه شده و دخترک جواب می دهد که عروسکش را گم کرده. آن وقت کافکا فورا داستانی خلق می کند تا توضیح بدهد چه اتفاقی افتاده. می گوید عروسکت رفته سفر. دخترک می پرسداز کجا می دانی؟ کافکا جواب می دهد برای اینکه برای من نامه ای نوشته.

کودک باور نمی کند. می گوید:آن را داری. کافکا می گوید نه متاسفم آن را در خانه جا گذاشتم ولی فردا برایت می آورم. آن قدر مطمئن سخن می گوید که بچه مردد می ماند. ممکن است این مرد اسرار آمیز حقیقت را گفته باشد؟

کافکا به خانه باز می گردد تا نامه را بنویسد. پشت میز تحریرش می نشیند و درا که هنگام نوشتن تماشایش می کند، می بیند که با همان جدیت و دقتی مشغول به کار است که هنگام نگارش آثارش در او دیده است. خیال ندارد سر دخترک کلاه بگذارد. آنچه انجام می دهد کار ادبی واقعی است و تصمیم دارد نامه را به بهترین وجه بنویسد. اگر بتواند دروغ زیبا و اغوا کننده ای بسازد، دلتنگی از دست دادن عروسک را با واقعیتی متفاوت جبران کرده.

فردای آن روز کافکا با نامه به پارک می رود. دختر بچه منتظر است و از آن جا که هنوز خواندن نمی داند، کافکا نامه را برایش می خواند. عروسک نوشته که متاسف است اما از اینکه همیشه با همان آدم ها زندگی کند حوصله اش سر رفته بود. احتیاج داشت آن جا را ترک کند تا دنیا را ببیند و دوستان تازه ای پیدا کند. بعد عروسک قول می دهد هر روز برای دخترک نامه بنویسد تا او را در جریان کارهای خود بگذارد.

کافکا به مدت سه هفته به نامه نویسی ادامه داد. درا می گوید که هر فراز را با دقت فراوان و با جزئیات می نوشت و نثرش دقیق، طنز آمیز و جذاب بود. به مدت سه هفته به پارک می رفت و نامه تازه را برای کودک می خواند.

عروسک در نامه های کافکا، بزرگ می شود، به مدرسه می رود و با دوستان تازه آشنا می شود. به دخترک اطمینان می دهد که دوستش دارد اما بعضی مشکلات مانع از بازگشتش به منزل می شود. کافکا رفته رفته دخترک را برای لحظه ای  آماده می کند که عروسک برای همیشه ناپدید می شود.کافکا می کوشد تا به پایانی ارضا کننده برسد، از این می ترسد که اگر پایان خوبی پیدا نکند، جاذبه جادویی ماجرا از بین برود.

سرانجام به این نتیجه می رسد که بهتر است عروسک ازدواج کند. جوانی را تصویر می کند که عروسک عاشقش شده، بعد به جشن و نامزدی در بیرون از شهر می پردازد و آخر به خانه ای می رسد که عروسک و شوهرش در آن زندگی می کنند. در آخرین خط نامه عروسک از دوست قدیمی و عزیزش خداحافظی می کند.

در پایان سه هفته، نامه ها رنج دوری عروسک را التیام بخشیده اند. دخترک حکایت عروسک را دارد و وقتی کسی این شانس را دارد که در ماجرایی زندگی کند و در دنیایی خیالی به سر برد، دردهای دنیای واقعی ناپدید می شوند.

دیوانگی در بروکلین/پل استر

  • پیمان ..

آیت­الله صانعی: میرحسین موسوی حاصل عمر آیت­الله خمینی در سیاست و تدبیر است.

آیت الله مکارم شیرازی: ما خاطره­ی خوبی از دوران نخست­وزیری شما و اداره­ی کشور در دوران طوفانی جنگ داریم.

آیت الله جوادی آملی: معتقدم تلاش دولت در دوران جنگ توانست ایران را از مشکلات بسیاری که می­توانست وجود داشته باشد نجات دهد.

آیت الله نوری همدانی: ان­شاءالله در نتیجه­ی به میدان آمدن جنابعالی این نظام قدرت بیشتری پیدا کند و یک انتخابات پرشکوه و باعظمتی داشته باشیم.

عاطفه صدقی(همسر شهیدرجایی): زندگی موسوی نشأت­گرفته از اعتقادات اسلامی و الهی است. او هرگز به دنبال کسب قدرت نیست چرا که اگر چنین بود در طول سال­های گذشته از تقاضای شخصیت­های بزرگ سیاسی کشور برای کاندیداتوری ریاست جمهوری نمی­گذشت. موسوی شبیه­ترین فرد به شهیدرجایی است.

فاطمه امیرانی(همسر شهید حمید باکری): گویی ستاد شهدا برای میرحسین موسوی تشکیل شده است. مهندس موسوی فردی صادق، سالم و متعهد است و اگر ان­شاءالله رییس­جمهور شود رییس­جمهور همه­ی مردم نیز خواهدبود.

محمدرضا خاتمی: موسوی همان کسی است که سال­ها منتظرش بودیم.

محسن صفایی فراهانی: پیش­بینی می­کردم که بعد از انصراف خانمی تمام هجمه­ها به سمت موسوی روانه شود.

مهندس زنگنه: افتخار می­کنم سرباز میرحسین باشم.

معصومه ابتکار: مهندس موسوی با رویکردی مبتنی بر تغییروتحول اصلاحی به میدان آمده است.

زهرا مصطفوی(فرزند امام خمینی(ره)): مبانی شما مبانی انقلاب است یعنی در حقیقت همه­ی وجود شما برگرفته از وجود حضرت امام است.

محسن آرمین: چهره­ی میرحسین موسوی یک چهره­ی شناخته­شده و بدون ابهام است.

عزت الله انتظامی: ما مدیون موسوی هستیم و قطعن اگر شرایط مناسبی داشتم در فعالیت برای پیروزی او شرکت می­کردم.

مجید مجیدی: مهندس موسوی یکی از بزرگترین دستاوردهای انقلاب است. اگر انتخاب شوند لطف بزرگی است که خداوند بر این ملت کرده است.

کمال تبریزی: بهترین کاندیدا میرحسین موسوی.

داریوش فرهنگ: میرحسین مردی شریف باهوش و لایق است.

محمد نوری: گزینه­ی قطعی من مهندس موسوی.

حسام الدین سراج: موسوی سرمایه­ی ارزشمند ملی.

عبدالجبار کاکایی(خطاب به میرحسین): پایان صبوری شما آغاز امیدواری من است.

ساعد باقری: افق اندیشه و نگاه موسوی هم در شناسایی پیشینه افتخارآمیز ما و هم نگاه امروز موثر است.

ابراهیم حقیقی: موسوی حجت را بر هنرمندان تمام کرد.

محمد دولت­آبادی: من به کسی رأی می­دهم که از تمام ایرانیان فرهیخته­ای که از این کشور بیرون رانده شدند اعاده­ی حیثیت کند.

دکتر مصطفا ملکیان: با رأی به میرحسین به سیاست­ورزی اخلاقی رأی می­دهم.

خاتمی: آقای مهندس موسوی از نیروهای ارزنده و سرمایه­های انقلاب است. و معتقدم ایشان هم علاقه­مند است آن خواست هایی که ما داریم در جامعه تحقق پیدا بکند و هم توان و اراده­اش را دارد.

امام خمینی(ره) خطاب به میرحسین: من همچون گذشته شما را فردی لایق و دلسوز برای انقلاب اسلامی می­دانم و زحمات شما را در دوران جنگ و تجهیز سپاهیان اسلام فراموش نمی­کنم و الان نیز شما را تأیید و حمایت می­کنم.

و...

  • پیمان ..

ر

۰۵
خرداد

 

سعدی­خوانی بر صندلی سرخ و سیاه ردیف آخر کنار پنجره­ی یکی از همین بی­آرتی­ها.

 

  • پیمان ..

ذ

۰۳
خرداد

چراغ قرمز صدوبیست ثانیه بود. تاکسی سمند کناری­مان خالی بود و ماشین­های جلوی­مان انگار همدیگر را هل می­دادند و از چپ به راست هل هلکی می­رفتند.از فضای ما و سمند کناری موتوری رد شد آمد ایستاد جلوی­مان روی خط عابر پیاده.

چراغ قرمز ملال­انگیز بود، ملال­انگیز. دهنم کف کرده بود و سراپا بی­صبر بودم.

 موتورسوار کلاه کاسکتش را برداشت گذاشت روی باک موتور. نگاهی به چراغ راهنما انداخت. دست تو جیب شلوارش کرد. دنبال چیزی گشت. پاکتی سیگار درآورد. پاکت را به کف دست دیگرش کوبید. سیگاری درآورد. آتش زد. شروع کرد به کشیدن سیگار... حلقه حلقه دود...

نود ثانیه مانده بود. راننده­ی تاکسی در ماشینش را باز کرد. آمد بیرون. گفتم الان یک کش و قوس جانانه به خودش می­دهد. ولی رفت. ماشینش به امان خدا ماند و او رفت. برگشتم نگاه کردم. رفت توی یک مغازه. یک نان سنگک به در مغازه آویزان بود.

شصت ثانیه.

مرد موتورسوار قلاج­های جانانه می­زد.

 راننده­ی تاکسی آمد دم در مغازه و نگاهی به چراغ راهنما انداخت.

سی ثانیه.

 به عقب نگاه کردم. به صف طولانی ماشین­ها که پشت چراغ گیر کرده بودند. و سمند زردرنگ که بی­راننده آن­جا مانده بود.

ده ثانیه مانده بود.

 مرد موتورسوار آخرین پک را زد. دود را روبه بالا روبه آسمان بیرون داد. راننده­ی تاکسی هنوز نیامده بود. نگاهم سرگردان بین مغازه­ی نان سنگکی و چراغ راهنما شد. مرد موتورسوار کلاه کاسکتش را سرش گذاشت. دنده­ی ماشین ما چاق شد. و راننده­ی تاکسی با سه نان سنگک در دست دوان دوان رسید به در تاکسی. چراغ سبز شد. نشست پشت رل و... حرکت.

%%%

صدوبیست ثانیه فقط داشتم نگاه می­کردم. هیچ کاری نکردم. فقط نگاه کردم.

  • پیمان ..

مناظره

۲۸
ارديبهشت

برتولت برشت در نمایش­نامه "محاکمه گالیله"  مکالمه­یی دارد به یادماندنی: زمانی که گالیله در دادگاه از پا درمی­آید و تسلیم می­شود و به خطای ناکرده اعتراف می­کند یکی از حاضران در دادگاه درهم­شکسته و بسیار افسرده می­گوید:بیچاره ملتی که قهرمان ندارد. و گالیله می­شنود و دل­مرده پاسخ می­دهد: بیچاره ملتی که به قهرمان احتیاج دارد.

و یکی از سوال­های این روزهای من از دل همین مکالمه برمی­آید. آیا ملت ما به قهرمان احتیاج دارد؟سوالی­ست که برایم حکم معیار را پیدا کرده. آیا کارد به استخوان ملت ایران رسیده؟ آیا وضع آن قدر برای­شان تنگ آمده که خود را محتاج یک قهرمان ببینند؟ یا نه...اوضاع آن قدر خوب هست که نیازی به قهرمان نباشد...

%%%

مناظره­ی انتخاباتی که می­گویند من یاد انتخابات ریاست­جمهوری فرانسه می­افتم که سارکوزی با یک خانمی که اسمش یادم نیست تو دور آخر با هم مبارزه می­کردند و راند آخر مبارزه­شان هم مناظره­ی زنده در تلویزیون بود. و آن­ها رودرروی هم نشسته بودند تو چشم هم نگاه می­کردند و سوال و جواب و دعوامرافعه.

پوستر مناظره­ی انتخاباتی را شنبه دیده بودم. برگزارکننده بسیج دانشکده­ی علوم بود. و مناظره قرار بود بین علی نادری مسئول شاخه­ی دانشجویی ستادتبلیغات احمدی­نژاد و وقفی نامی که مسئول شاخه­ی دانشجویی ستاد تبلیغات موسوی بود و کارشناسی ارشد عمران شریف در بگیرد.

مکان: تالار شهید دهشور دانشکده­ی علوم. زمان: یکشنبه 27 اردیبهشت ساعت 15:30.

اما یکشنبه روز وقتی رفتیم توی سالن صندلی­های مناظره کنندگان را در کنار هم روبه جمعیت دیدیم...

%%%

نادری بود که اول کار آمد روی سن. خودش تنهایی آمد. ما منتظر وقفی بودیم. اما خبری ازش نبود. نادری شروع کرد به صحبت کردن. مشخص است از چه. حامی احمدی­نژاد بود، وکیل­مدافع احمدی­نژاد بود باید هم از معجزه­ی هزاره­ی سوم سخن می­راند...و ما منتظر که چه طور جلسه­ای که اسمش مناظره بود دارد به سخنرانی تبدیل می­شود...زمزمه از گوشه و کنار که چی شد پس مناظره؟!...صندلی کناری نادری بدجوری خالی بود که به یک باره پسری با تی­شرت سبز و سر تاس فرزو چابک از گوشه آمد نشست روی صندلی خالی. حرف نزد. نادری را به ادامه حرف­هایش دعوت کرد. در این حین دوتا از بچه های بسیج کاغذA1 آوردند چسباندند به سمت چپ سن. همه­ی حواس­ها رفت آن جا. نوشته بود که علی­رغم دعوت­مان آقای وقفی حاضر به آمدن نشدند و این اولین بار نیست که حامیان مهندس از مناظره سرباز می­زنند و امیدواریم اصلاح شوند و این حرف­ها. که آمدن پسر سبزپوش... پسر سبزپوش هم رشته­ای بود. مکانیکی. از بچه­های ارشد، ورودی 82. ایمان ملکا نام. نادری به حرف­هاش ادامه داد. به کنار گذاشتن برنامه­ی چهارم توسعه افتخار کرد. به خمیر کردن کلیه­ی برنامه­های بی­اساس چهارم مباهات کرد و دخترها و بعضی پسرها شروع کردند به کف زدن. آرایش بچه­های توی سالن دهشور نظم مشخصی نداشت. نیمی از سالن دخترها بودند و نیمی دیگر پسرها. دخترها بیشتر چادری بودند و صدای کف زدن برای نادری و حرف­هاش از آن­ها بیشتر بلند بود. پسرهای احمدی نژادی با پسرهای موسویایی درهم بودند...

توپ دست ملکا افتاد و رحم نکرد و جمله پشت جمله احمدی­نژاد را له کرد و دل خیلی­ها را خنک. گفت: همین برنامه­ی چهارم توسعه مگر به امضای رهبر نرسیده بود که شما این­طور آن را نادیده گرفتید؟ و نیمی از جمعیت دست و هورا. گفت: چرا آقای رییس جمهور تا آخر از کردان حمایت کرد؟ یکی از ته سالن پراند: چون مدرک نداشت و صدای خنده بلند شد. گفت: در طول انقلاب کدام وزیر به 160 میلیارد سرمایه­ی شخصی افتخار می­کرد؟ آیا این است انقلاب مستضعفان؟ از ادبیات گفتاری احمدی­نژاد گفت(در مورد وزیرهاش از عباراتی چون گوششو می­پیچونم استفاده می­کند.) از انحلال سازمان مدیریت، مدیریت جهان به جای مدیریت ایران، زیاد شدن خرافات در این دولت، نامه­نگاری به شرق و غرب عالم، رحیم­مشایی، تورم 25 درصد، توهین شدن به نام ایران به رییس­جمهور جمهوری اسلامی ایران در ژنو و....که وقتش تمام شد و مجری بهش گفت و دوباره توپ افتاد دست نادری.

چیزی که در این مناظره حوصله­ام را سر می­برد بعضی از حاضران بودند که زرت­زرت برای هر جمله­ی نماینده­شان دست می­زدند و نطقش را کور می­کردند. و البته از این بدتر حین حرف زدن نماینده­ی طرف مقابل­شان رخ می­داد...

نادری با این جملات شروع کرد که ایشان حرف جدیدی نزده­اند و بعد شروع کرد به تمسخر بیست سال خانه­نشین بودن میرحسین و شعرکی هم من باب استهزا خواند:

مهنس است و شاد آمده/سی سال گذشته خندان آمده

مبارک است/معجزه ای ست که از احمدی­نژاد آمده

و صدای دست زدن بیشتر دخترها و بعضی پسرها و از آن طرف به جوش آمدن خون میرحسینی­ها دادوهوارشان که سوال­ها را جواب بده...سوال...سوال...گفت: در ژنو به رییس­جمهور ایران توهین شد؟ چطور حالا ایشان رییس­جمهور ایران شده؟ چرا تو امیرکبیر که به ایشان توهین شد رییس­جمهور نبود؟ تو روزنامه­ها به ایشان توهین می­کنید چیزی نیست...که در این حال پسر بنفش پوشی که بالای سرم ایستاده بود و روبان سبزش را به پیشانی بسته بود فریاد برآورد: کدوم روزنامه؟ و در طول جلسه هم از این فریادبرآوردن­ها، گلوپاره­کردن­ها زیاد انجام داد و من خوش نداشتم. نماینده­اش آن بالا بود و اگر قرار بود که او جواب حرف­های مخالفش را بدهد باید او می­رفت بالا. در ضمن نمی­گذاشت که مخالفش حرف­هاش را بزند، با گلوجردادن­ها و هتک پاره کردن­هاش مناظره را کثیف می­کرد و البته فقط او نبود.

 نادری از تورم 25درصد گفت گفت این ذات برنامه­ی چهارم توسعه بود که گریبان­گیر ما شد، از تورم 50درصد دولت هاشمی رفسنجانی گفت...در مورد قضیه کردان گیر داد به خود میرحسین که چه­طور با مدرک ارشد معماری استاد راهنمای علوم سیاسی است؟...در مورد انحلال سازمان مدیریت گفت این تصمیم از زمان دولت رجایی بوده و عملی نشده و...

از ردیف سوم پلاکاردی بالا آمد که دریای خزر هم حق مسلم ماست.

نادری درمورد خرافات در دولت نهم گفت که این شما طرفداران میرحسین هستید که از اعتقادات مردم سواستفاده می کنید و روبان­های سبز...که چند نفر این بار فریاد برآوردند: هاله ی نور...هاله ی نور...

توپ تو زمین ملکا افتاد. از فرصت­های تاریخی دولت احمدی­نژاد گفت:گران شدن نفت، اصل44و زمین­گیر شدن کشورهای متخاصم در کشورهایی چون عراق و افغانستان. به نادری گفت که شما از خودتان دفاع کنید، چی کار به دولت­های خاتمی و رفسنجانی دارید. گفت: قانون­شکنی دولت احمدی­نژاد مثال­زدنی است. در یک سال 2000 بار از قانون تخلف کرده...به رییس جدید سایپا اشاره کرد، به جوان و کم سواد و بی تجربه بودنش. از کارخانه­ی رنو گفت و سیکلی که یک نفر در این کارخانه پله پله طی می­کند تا به ریاست برسد، ولی تو این دولت یک آدم سی ساله که هنوز دکترای مکانیک هم ندارد می­شود رییس ....از دانشجویان ستاره­دار گفت...و...

توپ تو زمین نادری: فرصت­های تاریخی چه جوری به­وجود آمد؟غیر از شجاعت دولت نهم؟!!

در مورد دانشجویان ستاره­دار...این موضوعی بود که دولت نهم ازش پرده برداشت.(خنده­ی طرفدارانش)

توپ تو زمین ملکا: بله، دولت نهم خیلی جاها پرده برداشت و خیلی جاها کلاه گذاشت.

رکسانا صابری ...8سال به جرم جاسوسی برایش بریدند. بعد آزاد کردند.چرا؟ اگر جاسوس نبود چرا گرفتید؟ واگر جاسوس بود چرا از تهدیدها ترسیدید و به راحتی آزادش کردید؟

در زمان شهرداری آش می­داد حالا سیب زمینی..(شعار بچه ها: مرگ بر سیب زمینی)...

و...

و...

و...

%%%

برمی­گردم به همان محاکمه­ی گالیله. سوال دیگری که برایم به وجود می­آید باز هم از دل آن است. بر فرض مثال که ملت ما آن قدر بیچاره شده که به قهرمان احتیاج دارد. مطمئنن چنین فرضی بر پایه­ی مردود بودن احمدی­نژاد استوار است. آیا در میان چهره­هایی که هستند(میرحسین،کروبی،رضایی) سیمای یک قهرمان دیده می­شود؟

 

%%%

میرحسین مردی نیست که شش­دانگ قببولش داشته باشم. مردی نیست که به او ایمان داشته باشم. آن قدر که به خاطرش روبان سبز ببندم به مچ دستم و به عالم و آدم داد بزنم که من طرفدار میرحسینم...نه...نه عزیز...آن قدر پیر شده­ام که به هیچ­کدام از مردان سیاست(هرچه قدر هم سید و آقا باشند) ایمان نداشته باشم. فقط می­دانم که رضایی نه، کروبی نه، احمدی نژاد نه.

%%%

رهبر می­گوید:سیاست من در قبال دولت­های برکار حمایت از آن­هاست.

و من می­گویم: سیاست من در قبال دولت­های برکار دید انتقادی به آن­هاست...

  • پیمان ..

رسول حاجی زاده

۲۵
ارديبهشت

بعد از عمری غریبگی کسی پیدا شده بود که من برایش آشنا بودم. و این خیلی دلچسب بود. برای غریبه­ای آشنا بودن حس خیلی خوبی است. برای غریبه­ای چون او آشنا بودن حس خیلی خوبی بود. و بعد هم سیدرضا بهانه­ای شد برای گپ­زدن­مان. اما برای من همان غریبه­آشنا بودن لذت­بخش ماند.

%%%

کار مهدی بود. تنها کتابی که می­خواستم از نمایشگاه امسال بخرم "کتاب بی­نام اعترافات" بود. و وقتی گرفتم مهدی گفت: یه سر ناشران آموزشی هم بریم.

گفتم: برای چی؟ ما که از شر کنکور خلاص شدیم...برای چی دوباره می­خوای سراغ اون پلید شوم بری؟

گفت: می­خوام برم خوشخوان.

و رفتیم. فاصله­ی بین قسمت ناشران عمومی و ناشران آموزشی. حیاط مصلا. شلوغ و پررفت­وآمد، البته نه به تراکم راه­روهای درون. و در آن شلوغی کودکی شلوارش را داده بود پایین داشت حیاط مصلا را آبیاری می­کرد. و پدرش که در گرفتن کیسه­ی پلاستیکی جلوی آن آبشار ناکام مانده بود و مادرش که جزع فزع می­کرد آبروی­مان را بردی و خنده­ی بلند ما. بالاخره، غرفه­ی خوشخوان. خودش هم بود. خداخدا می­کردیم باشد و بود. رفتیم و مهدی پس از یک سال معلم سابقش را دید و من هم نویسنده­ی کتابی که به جان و دل خوانده بودمش. مهدی آشنایی داد گفت: سلام آقای حاجی­زاده. و او هم به احترام برخاست و با ما دست داد و حال­مان را پرسید. همان طور ایستاده ماند. خسته بود. دستش را به میز جلویش ستون کرده بود و ایستاده بود و شعورمان نرسید تعارف به نشستنش کنیم. صحبت از مدرسه­ی رشد شد. او از حال خراب امسال رشد گفت و تدریسش همچنان در این مدرسه. به من گفت: چهره­تان برایم آشناست.

گفتم: البته شاگرد شما نبوده­ام.

پرسید: کجا بودی؟

گفتم: شریعتی منطقه 4.

کمی فکر کرد و گفت: آقای خاتمی؟!

گفتم: بله. از کجا می­شناسیدشان؟

گفت: معروفند به دیکتاتوری، درست است؟

و من نظریه­ی بهرام اکبری را بلغور کردم گفتم: البته دیکتاتوری شیرین. و بعد پرسشم را دوباره تکرار کردم. گفت: باهاش دعوامون شد.

- چه طور؟!

- دو سال پیش زنگ زدن انتشارات گفتن یه تعداد زیاد مثلن پنجاه تا از یه کتاب گمانم همین المپیادهای ریاضی بود، آره پنجاه تا از این کتاب می­خوان. ما هم پنجاه تا براشون فرستادیم. دو هفته بعد زنگ زدن گفتن: آقا بیاید این کتاباتون رو ببرید. بچه ها نخریدن. ما هم کفری شدیم. گفتیم: مگه  مسخره کردید مارو؟ نمایشگاه راه انداخته بودید می گفتید. خلاصه این طوری تلفنی دعوامون شد. ایشون ریش بلندی دارند، نه؟

با خند گفتم: نه. (و تو دلم ادامه دادم: نه مهندس. ریش حاجی ما از ریش شما هم کوتاه تر است. البته در پیراهن سیاه پوشیدن به مناسبت ایام فاطمیه همانند شمااند و...)

بعد از تواضع سیدرضا گفت و این که سال بعد دوباره زنگ زده گفته این تعداد کتاب برای کتابخانه­ی مدرسه می­خواهیم و این که به خاطر قضیه سال پیش عذرخواهی کرده و الخ.

بیسکوییت تعارف­مان کرد و ما خوردیم و صحبت­ها که تمام شد خداحافظی کردیم رفتیم.

%%%

اگر با مقدار بسیار زیادی مسامحه قبول کنم که در کنکور موفق بوده­ام(که خودش خیلی گنده­گوزی است) به نظرم یکی از عواملش کتاب "ریاضیات گسسته­ی خوشخوان تالیف رسول حاجی زاده" بود. کتابی سترگ و فوق­العاده. فقط یادم رفت به خاطر این کتاب مجیزش را به خودش بگویم...

  • پیمان ..

Unknown

۲۲
ارديبهشت

 

 

از آدم­هایی که با سکوت و وقارشان به دیگران امکان خیال­پردازی در مورد خودشان را می­دهند خیلی خوشم می­آید.

 

 

  • پیمان ..

د

۱۹
ارديبهشت

عمیقن به این رسیده بودم که هیچ چیز مهمی وجود ندارد. و این به من بی­خیالی بی­سابقه­ای بخشیده بود. پوچی نبود. از پوچی رسته بودم. به این رسیده بودم که پوچی وجود ندارد. "هیچ چیز نیست" وجود ندارد. همه چیز هست. اما، فقط هست. و هیچ کدام از آن هزاران چیزی که هستند مهم نیستند. خودم را ول داده بودم روی آن نیمکت و واله و رها نگاه می­کردم. هیچ کدام از چیزهایی که می­دیدم لبه نداشتند. لبه­ها مات بودند. انگار کسی منظره­ی روبه­رویم را با فتوشاپ ویرایش کرده بود و با ابزار Blur تیزی لبه­های اشیاء را مات کرده بود.

کنار حوض دختری چهارزانو نشسته بود. یک دستش را ستون سرش کرده بود و با دست دیگرش با انگشت آب حوض را به­حرکت درمی­آورد. همان­طور زل زده بود به آب. کسی کاری به کارش نداشت. همه می­رفتند و می­آمدند.

ساختمان زردرنگ دانشکده­ی فنی روبه­رویم در پیش­زمینه­ای از آسمان آبی قرار داشت و روبه­رویم درخت­های کاج بودند، حوض وسط محوطه بود و سمت راست یادبود شهدا. یادبود شهدا در گردوخاک کارگرانش فرورفته بود. کارگران با سنگ­تراش آن را شکل می­دادند...پای راستم را روی پای چپم انداخته بودم و دست راستم روی زانوی راست و دست چپم روی کفش پای راستم بود. منظم و آهسته نفس می­کشیدم...دلم می­خواست بخوابم. تابه­حال این­طوری احساس خواب نکرده بودم. همیشه برای خواب چشم­هام خسته می­شدند و بعد عین خرس به خواب می­رفتم. یا اگر در مقابل خستگی چشم­هام مقاومت می­کردم سرم گنگ می­شد و به خواب می­رفتم. ولی این بار حس می­کردم این بدنم اسن که می­خواهد من را به خواب فرو ببرد. این سلول­های بدنم هستند که می­خواهند من بخوابم. حس می­کردم قلبم با تپش آرامش دارد من را خواب می­کند...انگار قلبم هم درک کرده بود که هیچ چیز مهمی برای سگ­دوزدن، برای حرص و جوش و غصه خوردن وجود ندارد...چشم­هام باز بود و زل زده بودم به پرچم­های درحال اهتزاز بالای دانشکده فنی: دو پرچم دانشگاه تهران و یک پرچم ایران در میان. چشم­هام باز بود. دست­هام درحال رخوت و شل شدن بودند که حامد گفت: خب، بریم؟!

به او نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم. از جام بلند شدم و پابه­پایش در سکوتی بی­اهمیت­انگارانه رفتم...

  • پیمان ..

آره، رفیق. همه پسرها مثل یک جفت چشم می­مانند. یک جفت چشم ضعیف. یک جفت چشم ضعیف که زور می­زند دنیای دوروبرش را ببیند. اما ضعیف است، تار می­بیند. درجه­ی تاری­شان ممکن است متفاوت باشد، ولی همه­شان تار می­بینند. و دخترها و زن­ها مثل دماغ می­مانند، مثل دماغ­ها. همه­ی پسرها برای این که بتوانند خوب ببینند باید عینک بزنند. باید یک عینک جلوی آن جفت چشم­های پسری باشد تا بتوانند ببینند. شفاف و واضح ببینند. اما این عینک باید روی یک دماغ سوار شود. دماغی که باید بار سنگین آن عینک را یک عمر به دوش بکشد. باید سنگینی آن عینک را به دوش بکشد تا آقا دیده­ور شود. بعضی از دماغ­ها کوچک­ند و قلمی و بله­باریک و بعضی­هاشان گنده و پک و پهن و قناس. ولی همه­شان دماغ­ند، دماغ.

%%%

ظلم نیست؟ سرنوشت محتوم عینک­به­دوش­شدن دماغ­ها ظلم نیست؟ رفیق، که چی شود؟ عینک بزنی دنیا را واضح و روشن ببینی که چی شود؟ عینک می­زنی که دماغ­های دیگران را خوب و قشنگ ببینی، نه؟ لامذهب هرچه خوب­تر می­بینی تشنه­تر می­شوی، نه؟

رفیق، می­خواهم صدسال سیاه واضح و روشن نبینی. صدسال سیاه همه چیز را تار و ناواضح ببینی. مگر چی می­خواهی ببینی که باید عینک بزنی؟! مگر با همین کورمال کورمال دیدن چیزی دستگیرت شده که بخواهد با واضح دیدن دستگیرت شود؟

بدون دماغ هم می­شود نفس کشید، نه؟ بدون دماغ­ها ظلم هم نمی­کنند، نه؟!!!

  • پیمان ..

خ

۱۳
ارديبهشت

زنیکه­ی توی رادیو دارد روزم را مگسی می­کند. با آن صبح به  خیرگفتن­های مثلن پرانرژی و خنده­های مستانه­اش صبحم را به گه کشیده. سرم به دوار افتاده. می­خواهم بالا بیاورم. موبایل لعنتی­ام شارژ ندارد که باهاش آهنگ گوش بدهم. تا خود غروب هم باید دوام بیاورد. مجبورم صدای این زنیکه را به جان بشنوم. انگار یکی دارد نوازش­های آن چنانی­ش می­کند که این طور می­خندد...آسمان گه­مرغی است. نور فلوئورسنتی چراغ­های اتوبوس رو آدم­های خاکستری­ش می­ریزد. آن وسط­های اتوبوس انگار تاریک است و بیرون هم همه چیز قهوه­ای شده است. کاپشن نپوشیده­ام. قدبازی درآورده­ام. می­خواستم بگویم خیلی جوانم. می­خواستم بگویم از این هوا و سرما و باران هیچ باکیم نیست...از خانه که زدم بیرون باد تو گوشم سیلی زد و سرماش را تو تنم انداخت. محل نکردم. لج کردم. برای این­که به آسمان لعنتی بگویم از بارانت هیچ ترسی ندارم تاکسی سوار نشدم. حال و حوصله­ی قدم زدن زیر باران را نداشتم. فقط می­خواستم به آسمان ثابت کنم که از بارانش و از خیس شدن هیچ ترسی ندارم.تمام راه تا سه­راه تهران­پارس را پیاده رفتم. دلیم دلیم رفتم. بیست دقیقه طول کشید و تو این بیست دقیقه ابرها لحظه به لحظه کبودتر شدند. . اما نترکیدند. همین که پا به اتوبوس گذاشتم ترکیدند. اول آسمان غرمبه شد. من نشستم رو همین صندلی کنار پنجره. بعد ابرها انگار که یبوست داشته باشند و اول چند قطره خون ازشان برود، قطره­های کثیف و گلی باران را به شیشه­های پنجره شتک زدند. من داشتم از پنجره بیرون را نگاه می­کردم. به خودم می­گفتم: الان باید یاد یک چیزهایی بیفتی. یاد یک سری خاطرات نوستالژیک بارانی. ولی یاد هیچ چیزی نیفتادم.

بیرون پر از آدم بود. مرد و زن و دختر. دخترهای خوشگل و ژیگول. دختره­ی ماچه الاغ کلاسورش را سایه­بان صورتش کرده بود که باران نزند به صورتش. یک پا عروسک بود برا خودش. یعنی خودش را عروسک نموده بود. عین سگ می­ترسید آب روغن صورتش قاطی شود. زور زدم نگاهش نکنم. به مردها نگاه کردم. به آسفالت خیابان نگاه کردم که باران خردخرد خیسش می کرد. به راه­روی اتوبوس نگاه کردم که نور فلوئورسنتی مهتابی­ها سردش کرده بودند. احساس سرما کردم. به همان بیرون نگاه کردم. چشمم افتاد به یک دختر دیگر. زور زدم پیش از آن که خوشگلی­اش تو ذهنم ثبت شود به چیز دیگری نگاه کنم. سرم بدتر به دوار افتاد. یادم آمد تا خود انقلاب و بعد تا خود غروب باید با خودم از این کشتی­ها بگیرم... بعد یادم آمد که ابرها به محض این­که من سوار اتوبوس شدم شروع به باریدن کردند. تو دلم یک نموره حال کردم. از قدبازی ام هم خوشم آمد. به خودم گفتم: آسمون ازم گرخید، جرئتشو نداشت حالمو بگیره...بعد خواستم بگویم: خدا منو دوست داره...اما زنیکه­ی توی رادیو مگر می­گذارد؟ دلم می­خواهد خرخره­اش را بجوم. اما هیچ کاری نمی­توانم بکنم. و این بی­قرارم می­کند. دست­هام به پرکش می­افتند. یاد تمام کلاس­های درسی  که می­خواستم ازشان فرار کنم بزنم از کلاس بیرون اما مجبور بودم بنشینم پشت نیمکت تو ذهنم زنده می­شود. و دست­هام بی قرارتر از هر عضو بدنم می­شوند...دست­هام را به هم می­مالم. دست­هام داغند. شاید تب دارم... اما داغی­شان به نظر خودم بیشتر به خاطر این است که می­خواهند یک کاری کنند. ولی هیچ کاری نمی­توانند بکنند.

زنک خفه می­شود و نوای یک آهنگ آبدوغ­خیاری تو اتوبوس می­پیچد. از همین­ها که ناله می­کنند صبح­به­خیرایران و زرت زرت ایران من ایران من می­کنند... یادم می­کشد به آن روزهایی که چه­قدر برایم چرت و پرت نگفتن و چرندوپرند نشنیدن مهم شده بودند. روزهایی که درجه­ی خلوص روز را می­سنجیدم و برایم اهمیت داشت که چی می­شنوم و چی می­گویم...روزهایی که زجرناک بودند. هم حالم از خودمم به هم می­خورد هم از دیگران. نوجوانی بود، آره، نوجوانی. دوره­ای که چرت و پرت گفتن اولین ویژگی آدم­هاش است. و من چه­قدر تلاش می­کردم که چرندوپرند نگویم...چه قدر تلاش می­کردم برای افزایش درجه خلوص روزم آدم باشم...

همین­طور به پنجره به منظره­ی از پشت قطره­های شتک­زده زل زده­ام. تصاویر تکراری هرروزه گیرم با لنزی جدید می­آیند توی قاب پنجره و می­روند... باید کاری کنم. همین­طور نشسته­ام زل زده­ام به بیرون گوش سپرده­ام به این آهنگ آبدوغ­خیاری و آن زنیکه­ی ننه­قمر که چی شود؟  حس می­کنم دارم لحظه­هام را حرام می­کنم. حس می­کنم خون جوشان جوانی­ام دارد الکی بی هیچ دلیلی تو این اتوبوس تو این زندگی هدر می­رود.

بغل دستی­ام خیلی گنده است. انگار هرچی خورده نریده. پک وپهن هم نشسته است. شانه­هاش چسبیده به شانه­های من است. دست به سینه نشسته است. سرش یک­بری کج شده. چشم­هاش بسته و دهنش بازمانده. بهش حسودیم می­شود. یک کاری دارد می­کند. می­خوابد. یعنی یک کاری کرده است. از خوابش زده است و حالا دارد به خاطر آن کار کمبود خوابش را جبران می­کند. چه کار کنم من؟ الکتریسیته و مغناطیس بخوانم؟ تعادل و خرپا و ماشین­ها را بخوانم؟ فضیلت­های ناچیز بخوانم؟ حال خواندن هیچ چیزی ندارم. آن هم با این نور سردی که از پنجره و راه­روی اتوبوس می­ریزد روی من. حس می­کنم هیچ وقت حال انجام کاری نداشته­ام.

فقط زل می­زنم به بیرون.

یارو بخاری را روشن می­کند. یکی از دریچه­ها زیر صندلی­ام است. گرمای نرم می­پیچد تو پروپام. و من همان­طور کیفم را گذاشته­ام روی پاهام، دست هام را به هم چفت کرده به بیرون زل  زده­ام. حس می­کنم تنها کاری که الان می­توانم بکنم همین است: زل زدن.

وا می­دهم. سرم را تکیه می­دهم به پشتی صندلی و از بالای دماغم به بیرون نگاه می­کنم. زنک چیزهایی می­گوید. گوش می­کنم و به به این فکر می­کنم که انگار چند روز پیش بود که من برای لج کردن با آسمان کاپشن نپوشیده از خانه زدم بیرون. خیلی دور است. زنک دعوتم به شنیدن آهنگی دیگر می­کند. گوش می­دهم... وا می­دهم و منفعلانه نخ لحظه­ها را می­گیرم و مثلن می­روم...

  • پیمان ..

سه چیزی که باعث می­شوند من تو دانشگاه به ادامه­ی زندگی بپردازم این­ها هستند: کتابخانه­ی مرکزی دانشگاه، چای بعداز نماز جلوی مسجد و پینگ­پنگ بعد از کلاس استاتیک با مهدی.

%%%

سه شنبه وقتی رسیدم جلوی دانشکده دیدم یک میز گذاشته­اند جلوی در، یک لپ­تاپ و یک صندوق سفید هم رویش. شستم خبردار شد که امروز همان روز انتخابات نمادین دانشگاه تهران است که انجمن­اسلامی­ها خبرش را روی کاغذهای A2 از اول هفته به درودیوار دانشگاه زده­بودند . دیرم شده بود. رفتم سر کلاس استاتیک نشستم و با بچه­ها ته کلاس شروع کردیم فیزیک2 خواندن برای امتحان آخر هفته! بعد از کلاس هم از همان پشت دانشکده میان­بر زدیم رفتیم پینگ­پنگ و بعد گرسنه­مان شد رفتیم سلف ناهار زدیم. می­خواستیم  برویم سایت که دیدیم هم­چنان بساط انتخابات جلو در برپاست.  رفتیم طرف میز  و شماره­دانشجویی­مان را گفتیم. مصطفی (از بچه­های86) پشت کامپیومتر نشسته بود. شماره­مان را وارد کرد و ما از دانیال دو تا برگه رای گرفتیم . برگه­رای­ها مثل سوال­های کنکور هنر بودند، منتها سه گزینه­ای. هر گزینه عکس یک نفر: محمود احمدی نژاد، مهدی کروبی، میرحسین موسوی و کنار هر کدام هم یک مربع خالی.

تیک­مان را زدیم و رای را انداختیم تو صندوق قنداق­شده و رفتیم پی کارمان.

%%%

خلاصه نتیجه­ی انتخابات نمادین دانشگاه تهران در روز سه­شنبه  هشتم اردیبهشت از این قرار شد:

5167 نفر رای دادند.

احمدی نژاد 6/17 درصد. کروبی 9/6 درصد. میرحسین 1/72 درصد. 1/3 درصد هم رای­های سفید و باطل بودند.

درصد دانشکده­های مختلف هم به تفکیک اعلام شد. که این هم چیز جالبی بود. مثلن الهیاتی­ها  با 43 درصد حامیان اصلی احمدی­نژاد تو دانشگاه تهران­اند. از آن طرف هم هنری­ها بیشترین درصد رای به میرحسین را داشتند، با 88 درصد. تو حقوق و علوم سیاسی هم که قوی­ترین بسیج دانشگاه تهران را دارد احمدی نژاد فقط 17درصد رای آورده.

این هم درصد چند تا از دانشکده­ها:

در دانشکده مکانیک از بین 236 رای، احمدی نژاد1/8 درصد ، کروبی 14 درصد ، موسوی6/74 درصد.و 4/3 رای هم باطله و سفید.

در دانشکده‌ی برق و کامپیوتر از بین 343 رای ،احمدی نژاد 6/14 درصد، کروبی5/10 درصد ، موسوی9/72 درصد. و 2 درصد رای هم باطله و سفید.

در دانشکده‌ معدن، صنایع و نقشه از بین 250 رای ، احمدی نژاد2/11 درصد ، کروبی 6/11 درصد ، موسوی 6/75 درصد. و 6/1 درصد هم رای باطله و سفید.

در دانشکده شیمی و عمران از بین 437 رای ، 8/12 درصد احمدی نژاد، 7/5 درصد کروبی ،موسوی 2/81 درصد. و 2/0 درصد هم رای باطله و سفید.

در پردیس هنرهای زیبا از بین 384 رای ماخوذه ، احمدی نژاد3/8 درصد، کروبی 4/3 درصد، موسوی 87 درصد. و 3/1 درصد رای باطله و سفید.

در دانشکده‌ی پزشکی از بین 335 رای  احمدی نژاد 6/14 درصد ، کروبی 9 درصد ، موسوی 3/74 درصد. و رای باطله و سفید 1/2 درصد.

در دانشکده‌ی الهیات و معارف اسلامی نیز از بین 164رای احمدی نژاد 9/43 درصد، کروبی 4/2 درصد و موسوی50 درصد. و 7/3 درصد رای باطله و سفید.

در پردیس ادبیات و علوم انسانی نیز از بین 301 رای، احمدی نژاد 3/22 درصد ، کروبی 7 درصد و موسوی ، 8/68 درصد/و 2 درصد رای باطله و سفید.

 

  • پیمان ..

در، چیز نابه­کاری است...من بارها درباره­ی آن فکر کرده­ام.

فقط به احتمال و بیشتر از آن با یقین به وجود در است که آدم گرد منطقه­ی محصوری می­گردد...اگر پای در در میان نبود دیوارها به خوبی می­توانستند معنی بن­بست یا به عبارت دیگر منع را به طور کامل برای خود محفوظ بدارند و تا ابد بر سر این معنا بایستند. و باز در این صورت هر دیوار می­توانست به طور قاطع یک یقین منفی باشد و در برابر آن هر عابری یکسره تکلیف خود را بداند...

ازاین گذشته در یک انگل تمام عیار است. شخصیت او فقط به شخصیت دیوار وابسته است و معذلک می­باید در این نکته تردید کرد. زیرا اگرچه وجود در را تنها دیوار است که توجیه می­کند، با وجود در شخصیت دیوار همچنان که گفتم دیگر آن برش و قاطعیت محض را نمی­تواند داشته باشد. و با این همه اگر دیوار وجود نمی­داشت در تمام عالم چیزی بی­مصرف­تر و مضحک­تر از یک در پیدا نمی­شد.

چه چیز از دری که می­کوشد مستقلن و جدا از دیوار شخصیتی برای خود قائل شود خنده­آورتر است؟ و با این وجود، دری که به دیواری استوار نشده باشد همیشه این استعداد شگرف را دارد که تفکری را در آدمی برانگیزد...

%%%

حقیقتش برای من خواندن کتاب­های نثر شاعران معاصر بسیار جذاب­تر است تا کتاب­های شعرشان. بیشتر از آن که دوست داشته باشم  کتاب شعرهاشان را بخوانم دوست دارم روزنوشت­ها، خاطرات، نامه­ها، قصه­ها و دل­نوشته هایشان را بخوانم. بیشتر از آن­که تشنه­ی شعرهای نیما یا سهراب یا فروغ یا شاملو باشم تشنه­ی دست­نوشته­ها و نامه­ها و قصه­هایشان هستم. دقیقن نمی­دانم چرا. شاید دلیلش به همان فلسفه­ی نظم و نثر برگردد و این که نثر چیزی­ست مرتب­تر و تکلیف آدم با آن مشخص­تر. شاید هم به خاطر این­که برای من شیوه­ی نگریستن این شاعرها به زندگی و دنیای دوروبرشان خیلی سوال­برانگیز است و از طریق نثرهاشان خیلی بهتر و راحتتر می­توانم به پاسخ سوال­هام برسم...شاید هم به خاطر این­که شاعرها وقتی نثر می­نویسند خیلی شیرین و خوشمزه می­شود! و البته شاید چون شعرهاشان وزنی ندارد!

خلاصه به خاطر همین میلم وقتی رفتم طرف قفسه­ی کتاب­های شاملو تا یکی از آن­ها را بردارم یکی از کتاب­های نثری­اش را برداشتم و اصلن هم از این انتخابم پشیمان نیستم. "درها و دیوار بزرگ چین" مجموعه نوشته­های کوتاه شاملو است. کتاب در سال 1352 چاپ اول خورده ولی گذشت روزگار گزندی به متن­ها نرسانده و پس از این همه سال هنوز هم خواندنی­اند، نوشته­هایی بی­زمان. کتاب هم متن ادبی دارد، هم نوشته­های نوستالژیک، هم قصه، هم نمایشنامه و هم فیلم­نامه و انصافن شاملو تو همه­ی نوشته­هاش سربلند بوده. 

پس­نوشت: برای دانلود کتاب"درها و دیواربزرگ چین" می­توانید بروید این­جا: http://ebooks.hamidcity.com/?p=23

  • پیمان ..

 

پشت دریاها شهری ست.

قایقی باید ساخت.

 

تو بلدی قایق بسازی؟

  • پیمان ..

شارژشدن

۰۳
ارديبهشت

سعدی بی­پدر از آن پدرسوخته­ها بوده:

یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم به کویی و نظر با رویی   در تموزی که حرورش دهان بخوشانیدی و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی    از ضعف بشریت تاب آفتاب هجیر نیاوردم و التجا به سایه دیواری کردم مترقب که کسی حر تموز از من به بَردِ آبی فرونشاند که همی ناگاه از ظلمت دهلیز خانه­ای روشنی بتافت   یعنی جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت او عاجز آید چنان که در شب تاری صبح برآید یا آب حیات از ظلمات به­درآید   قدحی برفاب بر دست و شکر در آن ریخته و به عرق برآمیخته    ندانم به گلابش مطیب کرده بود یا قطره­ای چند از گل رویش درآن چکیده    فی­الجمله شراب از دست نگارینش برگرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم.

  • پیمان ..

خانواده

۳۱
فروردين

با میثم رفته بودم.

دو تا هزاری را از زیر نیم­دایره­ی شیشه سر دادم و گفتم: دو تا بلیط بده.

یارو چیزی بلغور کرد. نشنیدم. دوباره بلغور کرد. دوباره نشنیدم. سه­باره بلغور کرد. گوشم را بردم کنار نیم­دایره، گفت: مجردی یا خانواده؟!

خواستم با تعجبی غلیظ بگویم: خانواده؟!!!! خواستم دو تا انگشتم را نشان­ش بدهم بدهم بگویم دوتا بده. بعد غیظم گرفت. خواستم بگویم: خانواده؟ مرتیکه­ی الدنگ، خانواده؟!! پفیوز، یعنی چی خانواده؟

خواستم با انگشت دختر و پسرهایی را که پشتم در صف بودند نشان بدهم بگویم: تو به این­ها می­گویی خانواده؟! بی­رگ، تو به این جفت­ها می­گویی خانواده؟!

حالم ازش به هم خورد. اما هیچ کدام از این­ها را نگفتم. گفتم: مجرد.

وقتی رفتیم توی سینما، نیمه­ی عقب صندلی­ها پر از "خانواده" شده بود. تو نیمه­ی جلو(نیمه­ی مجردها) فقط پنج نفر نشسته بودیم: من و میثم، به همراه خانم و آقایی که بچه­شان را هم آورده بودند!

  • پیمان ..

لاهیجان

۲۸
فروردين

چند تا حقیقت وجود داشت. اولی­ش این که باران نمی­بارید. و دومی­ش این که من تنها بودم.

کسی را نیافته بودم که در این پیاده­روی همراهم شود. پیدا نشده بود. آن قدر هم احساس تنهایی نمی­کردم که پیدا کنم. می­گشتم پیدا می­شد. تصمیم گرفته بودم راه بروم و کاری نداشتم که کسی همراهم می­شود یا نه. اصلن هم حوصله­ی سرگرم کردن یک همراه را نداشتم. حوصله­ی دلبرک هم نداشتم که باد به سرم بیندازد با هم لبخندهای کشککی بزنیم. می خواستم خود ابلهم باشم، بدون هیچ محرکی...

از همان لحظه­ی اول هم تصمیم به این پیاده­روی گرفته بودم. حتی اگر قرار بود دو ساعت در لاهیجان بمانیم، دلم می­خواست این دو ساعت را صرف پیاده­روی کنم. دقیقن نمی­دانم چرا...شاید به خاطر این­که به شدت هوس کرده بودم احساسات دهه­ی هفتادی را در خودم زنده کنم. دهه­ی هفتاد دهه­ی کودکی من بود و هر وقت که به آن روزها فکر می­کنم و عکس­های آن زمان را در آلبوم خانه­مان نگاه می­کنم و فیلم­های آن زمان را می­بینم حس می­کنم آسمان آن موقع­ها رنگ دیگری داشته و هوا انگار شفاف­تر بوده و آدم­ها بی شیله­پیله­تر و...

شاید به خاطر این­که دلم می­خواست دوباره احساسات دوران کودکی­ام را زنده کنم. لاهیجان شهری بود که روزهای بسیاری از کودکی­ام را در آن گذرانده بودم وهمیشه فکر می­کردم این شهر چیزهایی دارد که می­تواند من را دگرگون کند. من را آدم­تر کند... و چه خیال خامی! بیهوده­ترین کوششی که انسان ها می­کنند همین کوشش برای بازسازی لحظه­هاست. هیچ وقت نمی­توانند. اصلن شدنی نیست. حالا این یک طرف، اگر هم بتوانند لحظه­های گذشته را نعل به نعل بازسازی کنند، ریده­اند به زندگی. که چی؟ وقتی دو لحظه از زندگی­ات(گیریم لحظه­های ناب و درخشانش) مثل هم باشند، آن­وقت یکی از لحظه­های زندگی­ات سوخته است. و مگر تو، توی زندگی­ات چند تا لحظه داری که بخواهی آن ها را تکرار و مثل هم­شان کنی؟...می­گویم شاید به خاطر این بوده. البته به هیچ وجه در آن پیاده­روی لحظه­ای دوباره زنده نشد...بلکه لحظه­های جدیدی آمدند و این لحظه­های جدید بودند که بلاهت بازسازی لحظه­ها را برایم آشکار کردند...

من تصمیم گرفته بودم توی خیابان­های لاهیجان راه بروم... شاید به خاطر این که از همان بدو ورودمان به آن شهر می­دانستم که از این شهر رفتنی هستم و فقط یادی از آن در خاطرم باقی خواهد ماند. می­دانستم که در این شهر ماندنی نیستم و لحظه­ای فراخواهد رسید که نگاهم به پیاده­رو ها، خیابان­ها، مغازه­ها، درخت­ها و آسمانش نگاه آخر خواهد بود. پس از همان اول دنبال یک جور حس خداحافظی بودم. می­خواستم توی خیابان­هایش راه بروم و آن حس آجرهای خانه­ها و مغازه­هایش را بگیرم و جایی از روحم بایگانی کنم که بعدها با تمام وجود بتوانم حس کنم من آن جا بودم، در لاهیجان، در خیابان­هایش، روی پوست تنش و...

شاید هم... شاید هم هیچ هدفی نداشتم. این، فکر می­کنم دلیل بهتر و قشنگ­تری باشد!

%%%

 

دست­هام را فرو کرده­بودم توی جیب­های شلوار لی­ام و حس می­کردم شانه­هام پهن­تر شده­اند. از زیر بیلبورد تبلیغاتی "کلوچه­ی پیمان" رد شدم و نگاه کردم به سکوهای سیمانی­ای که آن سوتر برای برپایی چادرهای مسافرتی ساخته بودند. چند تا دستشویی هم بود. مسافرهای نوروزی...در امتداد آن بلوار روی پیاده­رویی که کف­ش سیمانی بود راه افتادم. نگاه کردم به آن دورها. به کوه­های بنفش...سرم را گرفتم بالا. نفس عمیقی کشیدم. هوا پاکیزه بود. نفسم را دادم بیرون و آرزو کردم ای کاش هوا سرد می­بود تا بخار دهانم را می­دیدم...

%%%

 

توی ذهنم آن خیابان یکی از بهشت­های روی زمین بود. از آن خیابان­ها که موقع راه رفتن در آن­ها نفست حبس می­شود. اسم خیابانه را بلد نیستم. همان خیابان سمت راست میدان انتظام، قبل از پل ورودی لاهیجان. همان که منتهی می­شود به پل تاریخی و قدیمی لاهیجان. و نبشش هم یک دبیرستان پسرانه است و آن یکی نبشش هم تاکسی­های نارنجی رنگ لاهیجان ایستاده­اند.آن خیابان در خیالم شکوه عظیمی داشت، پر از آواز پر چلچله­ها بود. دالان سبزی بود از درخت­هایی که چتر سبزشان را بر خیابان گسترده بودند. در خیالم ابتدایش سردر بهشت بود. ولی وقتی وارد آن خیابان شدم، همان طور دست­ها در جیب شلوار، نفسم حبس نشد. مثل یک خیابان معمولی ازش عبور کردم. مثل یکی از خیابان­های تهران. نه این که درخت­هاش چتر سبز نگسترده باشند، نه. مشکل این بود که  تخیل همیشه رنگین­تر از واقعیت است. همیشه فرای واقعیت است. چیزی قشنگ­تر است...به این فکر کردم که آدم­ها همیشه دوست دارند درجا بزنند. همان جایی که هستند بمانند. انفعال وضعیت حاکم بر خیلی از آدم­هاست. به این فکر کردم که خودم خیلی وقت­ها آدم منفعل و مزخرفی هستم. اخر انفعال هیچ زحمتی ندارد. هیچ کاری نکردن و در خیال خیلی کارها کردن خیلی چیز راحتی است. انفعال مثل ماشینی می­ماند که در سرازیری قرار گرفته باشد. به گاز دادن و بنزین نیازی ندارد. خودش می­رود دیگر...بعد به این فکر کردم که آدم برای این­که کاری انجام بدهد یک گهی بخورد دو حالت دارد: به خیال­هاش پروبال ندهد. آن­ها را در یک حدی نگه دارد. نگذارد که زیادتر از آن حد بزرگ شوند. ظرف خیالش بزرگ نباشد. خیلی چیزها را در خیالش نگنجاند و فقط تلاش کند. آن­قدر تلاش کند که در واقعیت چیزهایی فرای خیالش رخ بدهند... یا این که شجاع باشد. بداند که دنیای واقعیت اصلن قشنگ­تر از دنیای خیال نیست. ولی این را به جان بخرد و تلاش کند. جان بکند تا خیال­ها را جامه­ی عمل بپوشاند...

آره...از این جور فکرها می­کردم و از آن خیابان گذشتم. رسیدم به پل خشتی لاهیجان. پل تاریخی لاهیجان. بالای پل نوشته بود: ورود وانت و نیسان ممنوع. پلی با خشت­های نارنجی­رنگ و کف سنگفرش شده. عرض پل فقط برای عبور یک ماشین کافی بود. ماشین­ها از روی آن یا فقط می­رفتند یا فقط می­آمدند. رفتم روی پل و وسطش ایستادم. تکیه  دادم به دیواره­ی خشتی­اش و به پل ورودی لاهیجان که ماشین­ها پشت سر هم از روی آن رفت و آمد می کردند نگاه کردم. پل ورودی لاهیجان از روی پل خشتی انگار در دوردست بود. ولی منظره­ی همچین قشنگی داشت. دو سمت رودِ واصلِ دو پل پر از مراتع سبز بود. قبلن­ها دسته­ای گوسفند را هم توی این مراتع در حال چریدن دیده­بودم. این بار آت­و آشغال­ها را لای سبزه­ها می­دیدم. پلاستیک­های سفید و سیاه. پلاستیک­های قرمز و طلایی پفک و چیپس و هزار کوفت­وزهرمار دیگر که باد آن­ها را روی سبزه­های باطراوت می­غلتاند...به پایین پل، به رودخانه­ی گندیده­ی لاهیجان هم نگاه کردم. سطح آب خیلی پایین بود. ولی گندیدگی آبش بیشتر تو چشم می­زد. همه­جا خانه­های کنار رود سرشارند از روشنی، من ، گل، آب.ولی خانه­های کنار رود لاهیجان پر اند از بوی گند فاضلاب و مگس­ها و پشه­های فزرتی...من روی پل خشتی ایستاده بودم...آنی فکرم رفت به پل­هایی که ازشان عبور کرده ام... بیشتر یاد پل­های عابرپیاده­ی روی بزرگراه­ها و خیابان­های تهران افتادم....و از بین آن­ها بیشتر یاد پل پایین دانشکده­ی فنی، پل روی بزرگراه جلال آل احمد. همان که روبه­روی دانشکده­ی مدیریت است. و صبح­ها از روی آن از یک سمت بزرگراه می­روم آن طرفش و بعد از در پشتی دانشکده­ی فنی می­روم تو...به این فکر کردم که هر وقت آدم از روی یک پل عابر پیاده رد می­شود و به پایین پایش نگاه می­کند دلش می­خواهد یک چیزی بیندازد آن پایین. حالا این چیز می­تواند موبایلش باشد، یا کیف پر از کتابش یا حتی خودش. آدم هوس می­کند که خودش را از روی پل بیندازد پایین و از شر همه­ی رنج­ها و خوشی­های زندگی خلاص شود...ولی روی پل خشتی که ایستاده­بودم اصلن شهوت انداختن نداشتم. به این فکر کردم که شاید خاصیت پل­های قدیمی این است. این که اصلن شهوت انداختن را به دل آدم نمی اندازند، چون که آن­ها برای وصل کردن ساخته شده­اند، نی برای مدرنیسم و نی برای نجات جان آدم­هایی که جان­شان برای­شان ارزشی ندارد...

پیرمرد دوچرخه­سواری از پشت سرم عبور کرد و برای پیرمردی که داشت از کنارم عبور می­کرد زنگ زد. از منظره­ی رودخانه­ی گندیده خسته شدم و از روی پل رد شدم به آن طرف، به طرف خیابان. بین یک دوراهی قرار گرفتم. دو خیابان آن­جا بودند که میدانکی مثل یک پین آن­ها را با زاویه­ی شصت -هفتاد درجه به هم وصل کرده بود: خیابانی که به سمت چپ می­رفت و خیابانی که به سمت راست می­رفت. و من هم در خیابان­چه­ای بودم که به سمت پل خشتی می­رفت. اسم محله­ی حیابان سمت راست را می­دانستم: پردسر. به فارسی می­شود سرِ پل. شلوغ بود. بازار میوه و تره­بار سمت راستش بود و ماشین­های توی خیابان به کندی حرکت می­کردند. خیابان سمت چپ خلوت بود و ماشین­ها از خیابان سمت راست به میدانک و بعد خیابان سمت چپ که می­رسیدند گازش را می­گرفتند گوله می­کردند. ردیف پرتقال­فروش­ها، سیب­فروش­ها، گوجه­وخیارفروش­ها. دکه­هایی چوبی که سقف­شان پلاستیک سفید بود و این سقف با بند به درخت­های روبه­رو و نرده­های پنجره­ی خانه­ی پشت مغازه بسته شده­بود تا اسمش سقف باشد: سقف­های نایلونی. از این دکه­ها در طول خیابان زیاد بودند، آنقدر که می­شد اسم­شان را مغازه گذاشت. همان­طور دست­هام تو جیب­های شلوارم بود و رد می­شدم. با دقت هم نگاه می­کردم. ولی نگاهم در همان حد نگاه یک عابر بود.

فروشنده­هایی که مشتری نداشتند، با صدای بلند با لهجه­ی گیلکی و با بادی که به گلوی­شان انداخته بودند از جنس­شان تعریف می­کردند: "پرتَقال...پرتَقال...تازَه­پرتَقال...سه کیلو هَزار."

پیاده­رو شلوغ بود. زن­ها و مردهای خریدار.گلابی چینی­های ریخته­شده در یک مجمر جلوی یک مغازه...یک قهوه­خانه که برخلاف قهوه­خانه­های تهران ازش بوی قلیان بیرون نمی­زد. این طرف، توی پیاده­رو مرغ و خروس­هایی که پاهاشان به درخت بسته شده بود و آماده­ی فروش بودند....ماهی­های دودی روی روزنامه­ای برکف پیاده-رو....ماهی­های فلس­دار نقره­ای که فروشنده­اش دائم از سطل کنار دستش روی آن­ها آب می­ریخت....جوجه­اردکهای ناز توی یک جعبه­ی خالی میوه، کنار پیاده­رو...سیر، پیاز، برگ سیر، سبزی...دانه­های گیاهان مختلف...یک مغازه­ی خشکشویی که بخارش را ول می­داد توی پیاده­رو و جمعیت هرچندلحظه یک بار از میان دودومه عبورومرور می­کرد...

آره،.. به همه چیز نگاه می­کردم و نگاهم فقط در حد نگاه یک عابر بود. از خودم بدم آمد که نگاهم در حد یک عابر است و شاید بهتر است یعنی کامل­تر است بگویم یک غریبه­ی عابر. در میان همه­ی مردها و زن­ها و پسرها و دخترهای آن شهر که به زبان گیلکی با هم حرف می­زدند و چاق­سلامتی می­کردند و چانه می­زدند گم شده بودم. نمی­دانستم نمی­فهمیدم الان این گم­شدن خوب است یا بد. اما حس می­کردم طرز قدم­زدن­م طوری است که انگار می­خواهم از این پیاده­رو، از این خیابان، از این مردم بروم؛ انگار هدفم جای دیگری است و من به­شدت عطشناک رسیدن به آن هدفم.

مثل همیشه تند قدم برمی­داشتم، تند راه می­رفتم. دست خودم نیست. تند راه می­روم. نمی­توانم آهسته آهسته راه بروم. اصلن تو فرهنگ لغات من آهسته بودن، آهسته رفتن  یکی از معادل­های لاس­زدن است. و به خاطر همین تندراه­رفتنم این­طور فکر می­کردم که دارم به سمت آن هدف می­روم. انگار دارم از همه چیز به سمت آن هدف فرار می­کنم.

 دقت کردم دیدم تو همه­ی راه­رفتن­هام این­طور بوده­ام. توی خیابان­های تهران هم که راه می­روم انگار دارم فرار می­کنم. بعد یک کم دیگر همان­طور که داشتم از جلوی یک مغازه­ی صوتی تصویری رد می­شدم فکر کردم دیدم تو همه­ی مکان­هایی که قرار گرفته­ام این­طور بوده­ام. توی دبیرستان، توی پیش­دانشگاهی، و حالا حتی توی دانشگاه، خانه­ی خودمان، خانه­ی فامیل­ها، خانه­ی دوستان و هرمکانی که بوده­ام. انگار ملجئی برای من وجود ندارد... اما آزاردهنده این بود: کجا می­خواهی بروی؟ هان؟ کجا می­خواهی بروی؟ و همین سوال بود که حالم را از خودم به­هم می­زد...از خودم بدم آمد که نگاهم در حد یک عابر است. چرا جزئی از همین­ها نمی­شوم؟...

به آخرهای خیابان رسیده بودم. به آن ردیف مغازه­ها که درشان چوبی بود و مغازه اسم خوبی برای توصیف­شان نبود."حجره". حجره کلمه­ی قشنگ­تری برای توصیف­شان بود. از خودم می­پرسیدم: چرا بلد نیستم جزئی از این خیابان، جزئی از پیاده­روش، جزئی از مردم­ش بشوم؟ چرا فقط ازش عبور کردم؟چرا توش نماندم؟ چرا توش جاودانه نشدم؟

مردک، کجا می­خواهی بروی؟

و تنها چیزی که می­توانستم به خودم بگویم این بود: باید بروم...

%%%

 

چهارگوشه­ی میدان مهم بودند. یک سمت مسجدجامع لاهیجان بود. سمت دیگر حمام گلشن. حمام تاریخی گلشن. تابه­حال توش نرفته بودم. هرچه­قدر هم خوانده بودم که معماری داخلش بسیار دیدنی است نتوانسته بودم خودم را قانع به رفتن کنم. من و حمام عمومی؟! آره... حمام گلشن یک اثر تاریخی لاهیجان به شمار می­رفت ولی هیچ توریستی توش نمی­رفت. فقط آن­هایی سعادت دیدار این حمام را پیدا می­کردند که حمام نداشتند...یادم آمد که این حمام پیش­روی بیشری در خیابان داشت و یک کنجش یک گوشه­ی میدان بود. ولی الان آن کنج دیگر نیست، همین­جایی که ماشین­ها راحت می­پیچند می­روند. به شک افتادم که آیا هنوز هم اجاق این حمام روشن است؟ هنوز هم گالش­های لاهیجان برای حمام می­آیند این­جا؟بعد به این فکر کردم که چه­قدر باحال می­شد اگر به خاطر دیدن حمام، رنج حمام عمومی رفتن را به جان خرید. یعنی برای دیدن زیبایی آن مکان بهایی بیش از پول نقد پرداخت. برای دیدن زیبایی معماری­اش دست به یک تجربه هم زد. چه­قدر حمام جالبی است چون­که زیبایی­اش را به سوسول­های مشتاق(خودم؟)نشان نمی­دهد... شاید اگر پایه­ای پیدا می­کردم می­رفتم، دست به این تجربه هم می­زدم، شاید... ولی آیا دیگر در این حمام باز هست؟ نکردم از کسی بپرسم.رد شدم از خیابان رفتم آن طرف. آن روبه­رو مسجد چهارپادشاهان بود و آن طرف هم بالای مغازه­ی نبش کته­پزی سلیمی. از خودم پرسیدم چندتا از این توریستها و مسافرها می­آیند کته­پزی سلیمی غذای محلی بخورند؟ واقعن چندتاشان؟ بعد به رستوران بوف تو پایین شیطان­کوه فکر کردم، با آن میزوصندلی­های مدرنش که هیچ چیزی از فست فودهای تاپ تهران کم نداشت...کته­پزی سلیمی!

%%%

 

لاهیجان شهر دختران فروشنده است...

 

 

 

و دیگران...

 

 

 

پس­نوشت:این نوشته­های ناتمام امانم را بریده­اند...خداااا، چرا همیشه نصف حرف­هام ناگفته می­مانند؟!!...این نوشته­های ناتمام...

 

  • پیمان ..

فغان و امید

۲۵
فروردين

آن روز(۱۳ اسفند) وقتی وارد تالار شد همه­مان فریاد برآوردیم: "درود بر میرحسین." او میان عکاس­ها و بادیگاردهاش گم بود و پنهان. لحظه­ای از میان آن­ها سربرآورد و به بالا به ما که خروشان درودش می­فرستادیم نگاه کرد. نگاه­ش هم خوشحال بود و هم نگران و البته آن روز برای ما سوال­برانگیز که آیا می­آید.

 فریادهای "درود بر میرحسین" ما مثل مجسمه­ی ژانوس که خودش بعدن توی سخنرانی­اش گفت دو وجهی بود. فریادهامان هم فغان بود و هم امید.

برای لحظه­ای خودم را جای صاحب آن نگاه نگران گذاشتم. این همه جوان که هرکدام­شان نماد و نماینده­ای از هر کجای ایران­اند به فغان آمده باشند و امیدشان دست­آویزشان فقط به تو باشد و... لرزم گرفت. به خودم گفتم، هنوز هم می­گویم: چه­قدر سخت است میرحسین بودن...چه­قدر سخت است افسانه­ی 1360 بودن...

  • پیمان ..

ح

۲۱
فروردين

بی­اعتنا بودیم. به دسته­ی پسرهایی که ایستاده بودند آن­جا، دسته­ی دخترانی که داشتند رد می­شدند، زن و مردی که دست در دست هم زیر دالان سبز درختان گام برمی­داشتند، به همه­ی این­ها بی­اعتنا بودیم. انگار که از پس همه­ی صداها و هیاهوی آدم­ها و طبیعت­ سکوت را حس می­کردیم. یک سکوت ممتد. قدم­زنان رفتیم پشت ساختمان. آن­جا که درختان سبز سکوت را درک­شدنی­تر می­کردند. و روی دو تا صندلی دسته­دار امتحانات نشستیم و او حرف زد من حرف زدم و دیدیم که هردومان رفتنی هستیم. هردومان باز هم فرار خواهیم کرد، فقط این بار، صندلی­هایی که روی­شان نشسته بودیم موازی و کنار هم نبودند...او بزرگ بود و بزرگی­اش من را راسخ می­کرد...

  • پیمان ..