سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۱ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

دیشب صادق زنگ زد به حال و احوال. یک ربعی حرف زدیم. از اوضاع این روزهایم و این روزهایش و ویزا و آزاد کردن مدرک و رفتنش. گفت تو نمی‌خوای این 10کتاب تاثیرگذار زندگیت رو بنویسی؟ همون بازیه که محمدرضا جلایی‌پور راه انداخته. معین هم نوشته بودا. تو هم بنویس. بعد صحبت‌مان کشید به رضا که معلوم نیست رفته آمریکا دارد ادبیات می‌خواند یا مهندسی. گودریدزش که پر شده از فهرست رمان انگلیسی‌های خفنی که خوانده و تو فیس‌بوقش هم رفته با یوسا عکس یادگاری انداخته و چند تا کتاب به امضای او هم گرفته. بعد صحبت‌مان کشید به این که در دوره‌های مختلف زندگی این 10تا کتاب هی تغییر می‌کنند و هیچ چیز ثابتی نیست و... گفتم فیس‌بوق راه دستم نیست. گفت تو وبلاگت بذار خو... این هم 10تا کتاب تاثیرگذار زندگیم:

1-فرشته با بوی پرتقال. نوشته‌ی حسن بنی‌عامری. همین یک ماه پیش بخش‌هایی از این کتاب را دوباره بلندخوانی کردم برای خودم. آن اواخر کتاب که دانیال دلفام پالتوی بلند باباش را می‌پوشد و می‌رود به بازار و صبح بازار و شروع جنب و جوش صبحگاهی در بازار شیراز و توصیف‌های جانانه‌ی حسن بنی‌عامری هنوز هم برایم از لذیذترین خواندنی‌ها و تاثیرگذارترین‌هاست. بارها خوانده‌ام آن تکه را. سال‌های نوجوانی و راهنمایی و دبیرستان بخش‌های خانم مهیمن و ناظم مدرسه‌شان را هی می‌خواندم.

و نیز خانه‌ی شبگردها دور است، داستان آخر مجموعه داستان لالایی لیلی نوشته‌ی حسن بنی‌عامری. قصه‌ی مرد شدن دانیال دلفام در خانه‌ی شبگردها دور است هنوز هم رگ غیرت مردانگی‌ام را می‌جنباند... دانیال دلفام شخصیت به‌یادماندنی عصر نوجوانی من بوده و هست...

حسن بنی‌عامری بعدها فرشته با بوی پرتقال و خانه‌ی شبگردها دور است و یک کتاب دیگر (بابای آهوی من باش) را کنار هم گذاشت و توی یک کتاب چاپ کرد: "فرشته‌ها بوی پرتقال می‌دهند."

2-مومو. نوشته‌ی میشل انده. ترجمه‌ی محمد زرین‌بال. این جا در موردش نوشته‌ام.

3-ناتوردشت. جی دی سلینجر. نفرت معصومانه‌ی هولدن آدم را ویران نکند؟

عقاید یک دلقک. هاینریش بل. آن زمان که خواندمش خیلی ویرانم کرد.

خداحافظ گاری‌کوپر. رومن گاری. ترجمه‌ی سروش حبیبی. آزادی از قید تعلق و ارتفاع گرفتن...

زوربای یونانی. نیکوس کازانتزاکیس. ترجمه‌ی محمد قاضی.

5-جنایت و مکافات. یادداشت‌های زیرزمینی. برادران کارامازوف. جوان خام و ابله. همه از داستایفسکی کبیر. موقع خواندن هر کدام‌شان احساس می‌کردم جانوری هستم که هزاران پیچش در من است و با خواندن واشکافی‌های داستایفسکی دوست داشتم خودم را مثل او بشکافم و پلشتی‌هام را بریزم روی دایره و آن قدر پلشتی و انگیزه و چیزهای ناگفته پیدا می‌کردم که خودم می‌ترسیدم.

6-تحلیل رویا، گفتارهایی در تعبیر و تفسیر رویا. کارل گوستاو یونگ. ترجمه‌ی رضا رضایی. نشر افکار. خواب‌ها و معناهای‌شان. خواب‌ها و هزاران معنای پنهان‌شان. انسان و حجمی از تاریخ و وجود و لایه‌های هستی‌اش که در خواب‌هایش نهفته است. نتوانستم با این کتاب از خواب‌های خودم سر دربیاورم. ولی خب آرزوهایم را این کتاب زیادتر کرد!

7-زمین انسان‌ها و شازده کوچولو. آنتوان دو سنت‌گزوپری. وقتی زمین انسان‌ها را خواندم فهمیدم دوسنت‌گزوپری از هوا شازده کوچولو را ننوشته...

8-یوزپلنگانی که با من دویده‌اند. و دوباره از همان خیابان‌ها و خواهران این تابستان. هر سه از بیژن نجدی. شاعرانگی نگاهش، آن استعاره‌های توی داستان‌هایش که 3-4بار خواندم تا توانستم سردربیاورم و لاهیجانی که توی شعرها و کلمه‌هایش جریان دارد...

9-سفرنامه‌ی حاج سیاح. سبک زندگی و سفر رفتن‌های حاج سیاح تکانم داد.

گلگشت در وطن. (سفرنامچه‌های ایرج افشار). کتاب خواندنی نبود، ولی یادداشت‌های قلم‌انداز ایرج افشار یادگرفتنی بود.

سفرنامه‌ی برادران امیدوار. چه دل و جرئتی داشتند این دو برادر. حسرتش به دلم مانده.

هنر سیر و سفر. آلن دو باتن. ترجمه‌ی گلی امامی. انتشارات نیلوفر. خواندن این کتاب مفهوم سفر را چند لایه کرد برایم...

10-در باب حکمت زندگی. آرتور شوپنهاور. محمد مبشری.


  • پیمان ..

21 آذر 1392

۲۲
آذر

جشنواره ی سینما حقیقت

از خانه که بیرون زدم برف می‌بارید. از آن برف‌های آبکی بود که اگر نصف شب می‌بارید زمین را سفید می‌کرد. ولی نصف شب نبود. کمرکش صبح بود. روز پرکاری در انتظارم بود. پرتقالی را که پوست کنده بودم تا رسیدن به ایستگاه مترو خوردم. ساعت 10:30 با حمید قرار داشتم. با هم‌دیگر راه افتادیم سمت چهارراه ولی‌عصر. حرف زدیم و تکراری بودن مترو را فراموش کردیم. از معنای بودجه‌ی انقباضی در زندگی روزمره‌ی سال آینده‌مان تا سفر کاری به شیراز و شرکت‌های صنعتی ایرانی و... به موق‌ به سینما فلسطین رسیدیم. پردیس و علی هم آمده بودند. بلیطی نبود. همین‌جوری کله‌مان را انداختیم و رفتیم توی سالن دو نشستیم به دیدن فیلم "پیرها اگر نباشند". ساخته‌ی پیروز کلانتری.

اگر پیرها نباشند

به دلم نشست. خوب سرگرمم کرد. خوب درگیرش شدم. من خور رفته بودم. چند سال پیش خور رفته بودم. ولی خورِ این فیلم یک چیز دیگری بود. یک روایت جان‌‌دار دیگر بود. زندگی‌تر از آن‌چه بود که من در سفر 2-3روزه‌ام دیده بودم.
فیلم در مورد روستای خور در خراسان جنوبی بود. قنات روستا ریزش کرده بود و چند تا از پیرمردهای روستا در تکاپو بودند که قنات روستا را احیا کنند. به بهانه‌ی قنات پیروز کلانتری گریز می‌زد به زندگی پیرمردها و پیرزن‌های روستا. می‌نشست پای صحبت‌های‌شان. روزمرگی‌های‌شان را نشان می‌داد. و ایام پیری‌شان را. نه... به هیچ وجه فیلم حوصله‌سر‌بر و پیرانه‌ای نبود. نگاه پیروز کلانتری به پیرها یک نگاهِ ای وای زوال و سستی و آخر عمر نبود. پیرها انگیزه داشتند. بیل برمی‌داشتند می‌رفتند به سراغ قنات که راه آب را باز کنند. پیرزن‌ها می‌رفتند سر زمین و برای دام‌ها علف می‌کندند. پیرمردها جلوی دوربین آواز می‌خواندند. پیرزن‌ها چای می‌خوردند و می‌خندیدند. ولی پیر بودن آن‌ها یک چیز فیزیکی نبود. آن‌ها یک سبک از زندگی بودند در تاریخ ایران که داشت از بین می‌رفت. زنده بود. جاری بود. راضی‌کننده بود. شادی‌بخش بود. ولی این پیرهای خوشحال شاد داشتند سبکی از زندگی را با خودشان می‌بردند...

روستا آب لوله‌کشی داشت. من هم که رفته بودم دیده بودم که از همان سرچشمه‌های قنات چاه کنده بودند و آب لوله‌کشی برای روستا آورده بودند. ولی قنات اصالت روستا بود. حیثیت پیران روستا بود. میراث 2500ساله‌ی روستا بود. (یک جایی از فیلم که پیرها مشغول کندن گل و لای قنات‌اند، حاج غلامی هی بیلش را به خاک و گل‌ها می‌زند و از سفت و سخت بودن‌شان غر می‌زند و می‌گوید این خاک 2500ساله است ها... ببین چی کار کرده بودند آن‌ها!)

پیروز کلانتری توی یکی از مقاله‌هایش یک جمله‌ دارد که جالب است: سینمای مستند اصلا سینمای واقع‌گرایی نیست، اما به شدت سینمای راست‌گویی است!

او توی فیلم پیرها اگر نباشند شخصیت‌پردازی کرده بود. خیلی بهتر از خیلی از فیلم‌های داستانی ساخت سینمای ایران هم شخصیت‌پردازی کرده بود. 4-5تا پیرمرد و پیرزن بودند که بعد از 10-15دقیقه‌ی اول فیلم برای ما شناس می‌شوند و ما مشتاق ماجرای‌شان می‌شویم. خط ظاهری قصه همان ریزش قنات و احیا است. ولی این شخصیت‌های فیلم هستند که قصه‌ را پیش می‌برند. حاج فولادی پیش‌نماز مسجد روستا است که کار بنایی هم می‌کند. خودش می‌گوید همه‌ی خانه‌های ازین جا تا پای کوه را من ساخته‌ام. کربلایی‌عباس پیرترین مرد روستاست که تنها زندگی می‌کند. صدای خوبی دارد و ماجراها برای تعریف کردن. حاج غلامی و زنش یک زوج خوشبخت تمام عیارند و طنزهای موقعیت‌شان کل سالن را قهقهه می‌انداخت! و...

عشق ماشین+امین آزاد

فیلم بعدی "عشق ماشین" بود، ساخته‌ی امین آزاد. در مورد عشق ورزیدن ماشین‌بازها بود. فیلم از یک همایش ماشین‌های کلاسیک شروع می‌شد و بعد به دنبال این سوال بود که بعضی‌ها چرا به ماشین‌های‌شان عشق می‌ورزند؟ 3تا جواب هم بیشتر نداشت: وقار ماشین، قدرت ماشین، سرعت ماشین. برای هر کدام هم سراغ یک نفر رفته بود. در مورد وقار سراغ یک نفر رفته بود که یک ماشین خیلی قدیمی دهه‌ی 50 آمریکا را خریده بود و بازسازی کرده بود. برای قدرت سراغ سلیم سرپولکی رفته بود که عشق ماشین‌های دو دیفرانسیل است و خودش ماشین‌های خودش را سر هم می‌کند و باهاشان می‌گازد. و برای سرعت هم سراغ محمد باقرزاده (ممد 27) رفته بود که ماشین‌ها را برمی‌داشت موتورشان را عوض می‌کرد و به سرعت‌های نجومی می‌رساندشان.

فیلم یک نمونه‌ی افتضاح از کار بدون تحقیق بود. سوژه طوری بود که جلوه‌های بصری خیلی خوبی داشت. از لحاظ کشش به هیچ وجه در مضیقه نبود. ولی خیلی محدود بود. خیلی خیلی محدود. کارگردان می‌توانست سراغ آدم‌های بیشتری برود. به عنوان مثال بخش سرعت کندترین بخش فیلم بود. جایی که آقای ممد 27 با زور زدن‌های مضحکش از نقل قول آوردن از سعدی و حافظ سعی می‌کرد بگوید عشقش به ماشین‌ها عرفانی است. آقای ممد 27 حتا این‌قدر برای فیلم‌ساز این قدر ارزش قائل نبود که به خاطر فیلم و ثبت شدن در تاریخ آن پیکان جوانانش را یک استارتی بزند...
فیلم یک نکته‌ی یادگرفتنی برایم داشت که وقتی آخر شب آخرین فیلمم را دیدم فکری‌ام کرد. به وقتش می‌‌گویم...
سانس ظهرگاهی این طوری‌ها تمام شد. فرشته و مهناز هم همان اول‌های فیلم "اگر پیرها نباشند" خودشان را رسانده بودند. از سالن که زدیم بیرون، هوای پس از باران منتظرمان بود. تا خیابان وصال پیاده رفتیم و در مورد فیلم ها حرف زدیم. سر راه مان جلوی مسجد امام صادق خواستیم مراسم چهلم عسگراولادی هم برویم که گرسنه مان بود نرفتیم! ناهار را توی ساندویچی چشمک خوردیم و بعد راه افتادیم به سمت سینما سپیده. 2تا فیلم ظهر و مجانی بودن فیلم دیدن در سینما(!) ترغیب‌مان کرد که یک سانس دیگر را هم تجربه کنیم. دوتای بعدی متوسط بودند.

گلاف+لنج سازی در قشم

گلاف در مورد ساخت لنج در جزیره‌ی قشم بود. لنج‌های چوبی عظیم‌الجثه که ساخت‌شان تماشایی بود. فیلم‌برداری فیلم هم جالب بود. نماهای پایین به بالا و ابتکاری زیاد داشت. یک چیزش روی مخ بود. نریشن فیلم. توی فیلم مستندها یک سبک نریشن هست که من اسمش را می‌گذارم سبک مرتضی آوینی. استفاده از توصیف‌های من‌در‌ آوردی قلمبه سلمبه با یک لحن مرتضا آوینی وار. این لحن صمیمی نیست. خودمانی نیست. دهه‌ی شصتی است. رسمی است. تو را با خودش همراه نمی‌کند. احساس نمی‌کنی که تو با فیلم رفیقی. خیلی از مستندهای تلویزیون ایران این سبک نریشن را دارند. فیلم با آن جور روایت کردن یک راوی ادیب حرام می‌شود. گلاف همین‌جوری بود.

بعدی یک دسته گل مریم بود. در مورد یک زن و شوهر که هر دو به ام اس مبتلا هستند و زندگی روزمره‌شان. فیلم سعی کرده بود تلخ نباشد. تلخ هم نبود. ولی خب، خیلی واقع‌گرا بود. بد نبود. عالی هم نبود.
از سالن که زدیم بیرون یک آقایی با دوربین فیلم‌برداری هی نگاه نگاه می‌کرد که کسی را برای مصاحبه پیدا کند. حمید را انتخاب کرد. بعد دید ما همه با هم هستیم، از تک تک‌مان نظرخواهی کرد در مورد فیلم یک دسته گل مریم. هیچی دیگر. کلن دوربین چیز ترسناکی است آقا. ما که هر بار دوربین می‌بینیم به چرت و پرت و حرف‌های کلیشه‌ای می‌افتیم!
خب... حمید و علی و فرشته و مهناز باید می‌رفتند. تا مترو مشایعت‌شان کردم. ساعت 7 با محمد و محمدحسین و حمید و شهاب قرار گذاشته بودم. یک باگ یک ساعته بین دو گروه از دوستان ایجاد شده بود. هوا هم خیلی خوب بود. از آن هواهای پاییزی بعد از باران که یک نموره سرد است ولی می‌چسبد. از آن هواها که راه می‌روی و هر چه فکر و خیال می‌کنی دلچسب می‌شود...
در طول خیابان انقلاب راه افتادم. بعد تنگم گرفت. سینما سپیده دیگر پاتوقم شده بود. پریدم تو سینما و رفتم دستشویی. بعد گفتم نیم ساعت باقی‌مانده را چه کار کنم؟ هیچی رفتم یک فیلم دیگر هم دیدم: حاج کاظم.
در مورد پرویز پرستویی بود که توی زندگی واقعیش یک عباس پیدا شده بود. عباسی که نمی‌گذاشتند برود آلمان درمان شود و از شیمیایی بودنش کمتر درد بکشد. پرستویی به اعتبار نامش قضیه را رسانه‌ای کرده بود. کار را به 20:30 کشانده بود. کار را به مجلس کشانده بود. نامه‌ای داشت که رییس جمهور احمدی‌نژاد با خروج از کشور ناصر افشار موافقت کرده بود. اما رییس بنیاد شهید این اجازه را نمی‌داد. فیلم دردناک بود. به خصوص جوابیه‌های بنیاد شهید و امور ایثارگران. هزینه‌ی درمان ناصر افشار در آلمان یک سوم هزینه‌ی درمانش در ایران بود. ولی بنیاد شهیدی‌ها نمی‌گذاشتند. می‌گفتند آلمانی‌ها می‌خواهند داروهای جدیدشان را آزمایش کنند. جانبازهای ما موش آزمایشگاهی نیستند. به خرج‌شان نمی‌رفت که آقا من با درمان آن‌ها کمتر درد می‌کشم. بگذارید بروم! جالبش این بود که همه‌ی این دردسرها از سال 1384 برای ناصر افشار شروع شده بود... فیلم یک اعتراض شدید به احمدی‌نژاد بود. ولی این فیلم الان دارد پخش می‌شود... اینش کمی اذیتم کرد... چرا آن سال‌ها همه ساکت بودند؟!

حمید و محمدحسین و محمد و شهاب هم خودشان را رساندند. محمد را سه ماه بود ندیده بودم. خوشحال شدم. شهاب برایم 2-3تا کتاب آورده بود به علاوه‌ی مجله‌ی صلا که یک نوشته ازم توش چاپ شده بود. بعد از مدت‌ها یک نوشته‌ی چاپ شده از من، توی یک نشریه‌ی دانشجویی. خوشحال شدم از دیدنش. می‌دانی؟ به نظر من این نشریه‌های دانشجویی دانشکده فنی شرف دارند به نشریات بیرون. وقتی توی صلا چیزی چاپ می‌کنی، نگران این نیستی که دیگران تو را چطور خط‌کشی می‌کنند و تو را جز‌ء کدام گروه دسته‌بندی می‌کنند و بعدها کی‌ها باهات چپ می‌افتند و کی‌ها ازت طرفداری می‌کنند. مطبوعاتی‌ها خیلی اوضاع‌شان ازین منظر افتضاح است. دوست‌شان ندارم.

راه رفتیم و حرف زدیم. چیزی خوردیم و بعد برگشتیم سینما. فیلم اول را از دست داده بودیم. فیلم دوم "زندگی روزمره‌ی یک خیابان" بود. اسمش خیلی جالب‌انگیزناک به نظر می‌رسید. ولی... بعد از یک ربع از فیلم حس‌مان شبیه کسی بود که توی شهربازی سوار ترن هوایی شده. سرگیجه و احساس تهوع. فیلم در مورد یک خیابان در الهیه‌ی تهران بود. خیابانی که از زیرش گویا یک قنات رد شده بود و هی آسفالت خیابان ور می‌آمد و چاله چوله درست می‌شد. حالا به موضوعش کار نداریم. راوی خانمی بود که در یکی از آپارتمان‌ها زندگی می‌کرد. هی با تلفن حرف می‌زد و از پنجره به خیابان نگاه می‌کرد. دوربین هم نگاه او از پنجره‌ی خانه‌اش به خیابان بود. مشکل این جا بود که انگار خانمه با موبایلش در طول یک و سال و نیم از همان پنجره فیلم گرفته بود و به هم چسبانده بود و مستند زندگی روزمره‌ی یک خیابان را ساخته بود. دیدی با موبایل که فیلم می‌گیری همه‌اش دستت می‌لرزد و تکان می‌خورد؟ این هم همین‌جوری بود. حالا فکر کن آن لرزش‌ها و تکان‌تکان‌های دست در مقیاس پرده‌ی سینما. آن هم به مدت نیم ساعت. الان ازین که توی سینما بالا نیاوردم و گند نزدم به زار و زندگی ملت تعجب می‌کنم!

فیلم بعدی اسمش تکراری بود: کوچ. کمی مرهم بود به زخم فیلم زندگی روزمره‌ی یک خیابان. یک سبک زندگی عجیب بود. سوادکوه مازندران. اصلن قابل تصور نبود که در این روزها و این سال‌ها و قرن بیست‌ویک و عصر اطلاعات یک زن و شوهر جوان آن سبک زندگی را داشته باشند. عشایر نبودند. مازندرانی‌ها عشایر نیستند که. ولی خیلی عجیب بودند. گاودار بودند. گله‌ی گاو داشتند. بعد به خاطر مرتع و علف گاوهای‌شان را در دل جنگل‌های مازندران کوچ می‌دادند. حین کوچ باید مواظب خیلی چیزها می‌بودند. تو سربالایی‌ها گوساله‌ها را خودشان کول می‌گرفتند می‌بردند. شب‌ها توی جنگل می‌خوابیدند. برای هر کدام از گاوهای‌شان یک اسم انتخاب کرده بودند. دقیقا به همان عللی که آدم‌‌ها برای هم اسم انتخاب می‌کنند. قاطر سوار می‌شدند و از زندگی شهری و روستایی و هر چه تکنولوژی رها بودند... فیلم در دل جنگل‌های مه‌آلود مازندارن می‌گذشت...

فیلم بعدی نشستن بین دو صندلی هادی معصوم‌دوست بود. از هادی معصوم‌دوست کتاب "به روایت کیان فتوحی" را خوانده بودم. کتابش مجوز ارشاد را نگرفته بود و او کتاب را اینترنتی و مجانی انتشار داده بود. فونت فایل پی‌دی‌افش جوری بود که توی موبایل می‌شد خواند. لحن کتاب هم ساده و راحت بود. من همه‌اش را توی مترو خوانده بودم. خوشم آمده بود. خیلی شاخ نبود. ولی حداقل توی مترو یک کتاب خوانده بودم. کیان فتوحی توی کتاب تدوینگر بود. نمی‌دانستم خود هادی معصوم‌دوست هم دستی بر آتش فیلم‌سازی دارد. و راستش مستند خوبی بود.

چند تا سیر داستانی داشت که خوب به هم چفت شده بودند. اصل فیلم در مورد یک نویسنده‌ی جوان (هادی معصوم‌دوست) بود که می‌خواست به جواب این سوال برسد که آیا می‌شود با فقط نویسندگی توی ایران زندگی کرد؟ در مرحله‌ای از زندگی‌اش به دنبال جواب این سوال بود که باید انتخاب می‌کرد. پدرش این کار را نکرده بود. زن و بچه و زندگی معمولی داشت و معلمی می‌کرد تا خرج زندگی را دربیاورد و در کنار کار کردن فقط برای پول درآوردن به عشق خودش (فیلم‌سازی) فکر می‌کرد و این قدر ازین بابت بهش فشار آمد که در سن پایینی سکته کرد و از دنیا رفت. او  مجبور شده بود که عشقش را در حاشیه قرار بدهد. حالا هم هادی معصوم‌دوست امکانی برایش فراهم شده بود که بتواند کاری به هم بزند و پول دربیاورد. ولی دو به شک بود که به دنبال پول درآوردن برود و بعدش به عشق بپردازد یا... برای جواب این سوال سراغ چند تا نویسنده (حسین سناپور، منیرالدین بیروتی، رضا امیرخانی، ابوتراب خسروی، مهدی یزدانی‌خرم، محمدحسن شهسواری و یونس تراکمه) رفته بود. خط جانبی دیگر انتخابات ریاست‌جمهوری خرداد 92 بود. از روزهای تبلیغات و حرف‌ها و وعده وعیدها تا روز رییس‌جمهور شدن روحانی. خط دیگر که بار نمادین خیلی خوبی داشت ساخت یک کفش در کارگاه کفاشی دایی هادی معصوم‌دوست بود. از اول فیلم تکه به تکه مراحل برش و دوخت و دوز و آماده شدن کفش در لابه‌لای مصاحبه‌ها و روایت‌ها نشان داده می‌شد تا آخر فیلم که کفش ساخته می‌شد و پشت ویترین مغازه قرار می‌گرفت: آماده‌ی فروش و آماده‌ی به پا کردن و رفتن و رفتن...

سناپور به خاطر ادبیات زندگی معمولی‌اش را از دست داده بود. زن نگرفته بود، چون از راه ادبیات نمی‌توانست یک حقوق ثابت داشته باشد. سفرهای زیادی نتوانسته بود برود. منیرالدین بیروتی سر کار به جای انجام کارهای اداری که وظیفه‌اش بوده ذهنیاتش را می‌نوشته و سر همین هی اخراج می‌شده. امیرخانی بچه‌پولدار بود. از نظر مالی مشکل چندانی نداشت. ولی خودش هم گفت که اگر بچه‌پولدار نبود خیلی زندگی بهش سخت می‌شد. دفتر کار پرنورش و لپ‌تاپش و نمودارهای پیشرفت کاری‌اش را هم نشان داد. یک چیز جالبی هم گفت. گفت ما نویسنده‌های ایرانی مشکل از خودمونه. تعریف کرد که وقتی کتابم توی وزارت ارشاد سانسور شد، تصمیم گرفتم کتابم را اینترنتی از طریق آمازون نشر بدهم. این در آن در زدم و ایمیل انگلیسی فرستادم این طرف آن طرف تا بتوانم کتابم را از طریق آمازون منتشر کنم. ولی آمازون زبان فارسی را حمایت نمی‌کند. چرا؟ چند تا از نویسنده‌های ایرانی به عوض غر زدن پا شدند بروند نامه‌ی انگلیسی به همین آمازون بنویسند که بتوانند کتاب‌های‌شان را به صورت پی‌دی‌اف انتشار بدهند؟ تنبلی از خودمان هم هست. نویسنده‌های ایرانی از آن طرف آبی‌ها دل‌شان به این خوش است که دعوتش کنند تا برود توی یک کافه‌ی اروپایی بنشیند و داستانی بخواند و تفرجی کند. خب معلوم است. این جوری باید به گونه‌ای بنویسد که صاحب آن کافه خوشش بیاید و... این را که گفت یاد فیلم عشق ماشین سر ظهر افتادم. اپیزود اول در مورد یک نفر بود که یک ماشین مدل 1950-1960 آمریکا دستش بود. تعریف می‌کرد که ماشین را 3میلیون تومان خریدم. ولی من خودم این ماشین را بازسازی کردم. 10میلیون تومان خرجش کردم. قطعاتش توی ایران گیر نمی‌آمد. نشستم این در آن در زدم، یک شرکت استرالیایی را پیدا کردم که با یک شرکت آمریکایی لینک بود. ازین طریق قطعات را گیر آوردم. کارش برایم جالب بود. او آدم کتاب‌خوانده‌ای نبود. ولی شیوه‌ی کار را بلد بود...

مهدی یزدانی‌خرم هم جالب بود. با اضافه وزن محسوسش  ورزش رزمی کار می‌کرد و با لباس رزمی مصاحبه کرد. ابوتراب خسروی هم خیلی شکننده‌تر از ظاهرش بود. صدایش شکننده و ترد و ضعیف بود و سیگار از دستش جدا نمی‌شد. می‌گفت بچه‌هایم از کتاب متنفرند. اسم فیلم از گفته‌های یونس تراکمه آمده بود. تراکمه تعریف می‌کرد که همه‌ی نویسنده‌های ایرانی علاوه بر نویسندگی برای معاش یک کار دیگر هم داشته‌اند. این مثل آن می‌ماند که آدم بین دو تا صندلی بنشیند. یک صندلی مشخص برای خودش انتخاب نکند. وقتی بین دو تا صندلی می‌نشینی خشتکت جر می‌خورد و پاره می‌شوی...

فیلم با صحنه‌های شادی مردم از رییس‌جمهور شدن روحانی و کفش مغازه‌ی دایی هادی معصوم‌دوست که آماده شد بود تمام شد... فیلم که تمام شد دیدیم خود هادی معصوم‌دوست هم بوده. حسین سناپور هم بود. کاری به کارشان نداشتیم. مستند خوبی بود. ساعت 11 شب شده بود. هوا سرد نبود. ملس بود. باران دل دل می‌کرد که ببارد یا نبارد. محمد ماشین آورده بود. تلپش شدم که من را تا خانه برسان. 5نفر بودیم. من و محمد و محمدحسین و حمید و شهاب. توی ماشین حرف زدیم و شر و رو گفتیم. محمدحسین یکهو قاطی می‌کرد مصاحبه‌های انگلیسی ظریف را با همان لحن خود ظریف پشت سر هم تکرار می‌کرد. اندر کفش مانده بودم که این بشر چه استعداد تقلیدی دارد... رساندمان. من شرقی‌ترین مسافر ماشین بودم...

  • پیمان ..

زمستان نزدیک است- پیکان جوانان

عکس از فلیکر F.A.R.S.H.I.D

  • پیمان ..

زمستان نزدیک است

عکس از فلیکر helen

  • پیمان ..

زمستان نزدیک است

عکس از احسان عباسی

  • پیمان ..

زمستان نزدیک است - عکس از larrissajerome

عکس از larrissajerome

  • پیمان ..

نلسون ماندلا و همسر اولش

نشستم به خواندن زندگی‌ نلسون ماندلا. سختی‌ها و چغر بودن‌ها و اعتراض‌ها و تحسین‌ها و ستایش‌ها و همه‌ی این‌ها به کنار. یک چیز دیگر بود توی زندگی‌اش که فکری‌ام کرد. این همان چیزی است که توی زندگی مصطفا چمران هم فکری‌ام کرده بود. 

ماندلا توی 26سالگی (سال 1944) با Evelyn Mase ازدواج کرد. ماندلا او را توی خانه‌ی دوستش والتر سیسولو دیده بود و یک دل نه صد دل عاشقش شده بود. بعدها که مبارز بزرگ علیه آپارتاید شد و بیست و چند سال زندان بود، سیسولو از لندن مبارزات را هدایت می‌کرد و... Evelyn زن خوب و مهربانی بود. تا سال 1953 ماندلا و او صاحب 4تا بچه شده بودند. بعد اما نلسون ماندلا روز به روز بیشتر درگیر ANC و اعتراض علیه آپارتاید شد و کمتر به زن و بچه رسید، تا این که سال 1956 دستگیر و زندانی شد. یک سال زندانی بود. توی زندگی‌نامه‌اش نوشته بودند که Evelyn از همان اول هم با کارهای سیاسی ماندلا مشکل داشت و وقتی او زندانی شد، دست بچه‌هایش را گرفت و ماندلا را ترک کرد. اما به نظر من این تصمیم یک‌طرفه نبود... 

ماندلا یک سال بعدش آزاد شد. به محض این که آزاد شد، با Winnie Nomzamo Madikizala دوست شد. دختری که از ماندلای 39 ساله، 16سال جوان‌تر بود. یک سال بعدش هم با وینی عروسی کرد. یک مرد 39ساله با یک دختر 23ساله. وینی یار و همراهش بود. از او هم بچه‌دار شد. سال‌ها زن و شوهر هم بودند. تمام بیست و چند سالی که ماندلا زندان بود، وینی بهش وفادار ماند و علیه آپارتاید مبارزه می‌کرد و سعی می‌کرد که به دیدن ماندلا برود. بعد از زندان هم چند سالی با هم زندگی کردند. تا این که به مشکل برخوردند و ماندلا تو سن 79سالگی طلاقش داد و رفت به سراغ زن سوم زندگیش...

مشکل من زن اول ماندلا و بچه‌هاش‌اند. ماندلا بعد از این که از زندان آزاد شد چی کار کرد؟ به زن اولش سر زد؟ به زن اولش کمک کرد؟ 3تا بچه‌ی قد و نیم‌قد را به یک زن تنها سپردن باورکردنی است؟ اگر رهای‌شان نکرده پس ازدواجش با وینی چی بوده؟ اگر زن اول و بچه‌هایش را رها نکرده، پس ازدواجش با وینی 23ساله و بعد از آن جدی‌تر مبارزه کردن چه بوده؟! توی زندگی‌نامه‌ی ماندلا نوشته که وقتی Evelyn در سال 2004 مرد، ماندلا به همراه همسر دوم و همسر سومش او را تشییع جنازه کرد. کار بزرگی کرد؟!

مصطفا چمران نابغه‌ی دهری بوده برای خودش. همه می‌دانیم و شنیده‌ایم. او آمریکا رفت. برای ادامه‌ی تحصیل به آمریکا رفت. آن‌جا یک زن آمریکایی هم ستاند. زنش آن قدر او را دوست داشت که به خاطر او اسم آمریکایی‌اش را به پروانه تغییر داد. بچه‌دار هم شدند. 3تا بچه‌ی قد و نیم‌قد. بعد اما چه شد؟ مصطفا چمران شوهر پروانه و پدر 3تا بچه‌هایش ماند؟ نه. آن‌ها را رها کرد و زد زیر زندگی و رفت مصر تا آموزش‌های نظامی ببیند. بعدترش رفت جنوب لبنان، تا در کنار شیعیان جنوب لبنان باشد. رفت آن‌جا و پدر بچه‌های یتیم مدرسه‌ی جبل عامل شد. اما پدر آن 3بچه‌ی آمریکایی‌اش چی؟ پدر آن‌ها شد؟ 

از گوگل که پرسیدم نوشته بود، زن آمریکایی و 3تا بچه‌هایش بعد از 2سال همراه او به لبنان هم آمدند. اما او آن قدر درگیر کارهای خودش بود که آن‌ها مجبور شدند به همان آمریکا برگردند. بعدتر هیچ وقت مصطفا چمران به آن زن و 3تا بچه‌اش برنگشت. زن لبنانی ستاند. وزیر جنگ ایران شد و... 

چه بگویم؟ چه جوری به این نقطه‌های عجیب زندگی مردان نگاه کنم؟

این کارهای نلسون ماندلا و مصطفا چمران عادی نبوده. اخلاقی نبوده. حتا شاید نامردی بوده. به شکوه یک زندگی عادی نگاه کنم؟ شکوه شوهر بودن و پدر بودن یک مرد... یک مرد معمولی بودن... کار آسانی نیست.  به زندگی ماندلا که نگاه می‌کنی با خودت دو به شک می‌شوی که شاید زندگی معمولی هم شکوهی دارد برای خودش...

این جوری هم می‌شود نگاه کرد: آن زن و آن بچه‌ها قربانی بوده‌اند. فداکاری بوده‌اند. ماندلا عزیزترین‌هایش را رها کرد تا خیلی‌های دیگر بعدها بتوانند به عزیزترین‌های‌شان برسند... بالاخره باید کسی کاری می‌کرد، کسی باید اعتراض می‌کرد، کسی باید امید و عدالت را به زندگی خیلی‌ها برمی‌گرداند. مگر می‌شود تو کاری را انجام بدهی و هزینه نداشته باشد؟! ...کار بزرگی کرده،مگر نه؟!

نمی‌دانم.

  • پیمان ..

دوشنبه - آراز بارسقیان

من از کتاب دوشنبه‌ی آراز بارسقیان خیلی خوشم آمد. 

با ترس و لرز خریدمش. هی به خودم می‌گفتم نکند این هم مثل آن یکی‌ها پر باشد از قر و قمیش‌های جایزه ادبی‌پسند. از همان‌ها که یک جوری می‌نویسند که رفقای‌شان توی مجله‌ها و سایت‌ها به‌به چه‌چه کنند و بعد تو هم بروی بخری و بعد بفهمی عجب پولی حرام کرده‌ای. کتاب بد مثل غذای بد نیست. غذای بد را می‌خوری، نهایتش دل‌پیچه می‌گیری و می‌روی دستشویی تخلیه‌اش می‌کنی می‌رود پی کارش. وقتی یک کتاب بد می‌خری مثل آینه‌ی دق می‌ماند. می‌گذاری توی کتابخانه‌ات و هر وقت می‌بینی‌اش داغ دلت تازه می‌شود که آه من برای این کتاب مزخرف هم پولم رفت هم کلی از وقتم. 

دوشنبه را توی کتاب‌فروشی سگ‌خور کردم. تمام فصل‌هاش را نگاه کرده بودم و هر چند صفحه یک پاراگراف خوانده بودم و دیده بودم که از جاهای مختلف تهران نوشته. سر همین خریدمش و بعد که شروع کردم به خواندن از خریدم به هیچ وجه پشیمان نشدم.

دوشنبه یک پست وبلاگی خیلی خوب 170 صفحه‌ای است. بارسقیان از صبح کله‌ی سحر شروع می‌کند و لحظه به لحظه‌ی روزش را تا آخرین لحظه‌ی شب تعریف می‌کند. از خیال‌هاش، فکرهاش، جاهایی که می‌رود، آدم‌هایی که می‌بیند، چیزهایی که می‌گوید و می‌شنود، سعی و تلاشی که برای زندگی می‌کند، از عشق از دست‌رفته‌اش، از نداری‌اش، از آزادی، از فشار زندگی معمولی. یک دوشنبه‌ی معمولی از دوشنبه‌های یک جوان معمولی بیست‌وچندساله از ایران سال‌های دهه‌ی 90. 

چرا از دوشنبه خوشم آمد؟ به دو دلیل. اولی خیلی مشخص‌تر و واضح تر است. دوشنبه یک شهرنویسی کامل است. تهران در این کتاب 170صفحه‌ای جاری است. آراز بارسقیان توی این کتاب هی از این طرف شهر به آن طرف می‌رود. در یک روز تابستانی مسافر خیابان‌های تهران است. این کتاب یک جورهایی یک سفرنامه‌ی کامل از تهران است. تهران کتاب او تهران امروز است. متروی حقانی دارد. دعواهای خیابانی دارد. بزرگراه مدرس دارد. موتورسوارهایی دارد که به خاطر 2000تومان پول بیشتر همه‌ی قانون‌های شهری را زیر پا می‌گذارند. چهارراه ولی‌عصر کتابش، همانی است که من هر روز هر روز می‌بینمش: دارند زیرش زیرگذر می‌زنند. پیاده‌روی میدان انقلاب تا چهارراه ولی‌عصرش همانی است که من 1000بار تا به حال تویش راه رفته‌ام. آش‌فروشی نیکوصفتش همانی است که با روح و روانم بازی‌ها کرده. میرداماد و رودخانه‌اش هم همان است که با حمید و محمد و احسان و مقداد و خیلی‌های دیگر رفته‌ام دیده‌ام شنیده‌ام. وقتی توی میدان انقلاب است یکهو یک آشنای قدیمی می‌بیند. برای همه‌ی ما پیش می‌آید... می‌دانی؟ خواندن همه‌ی این‌ها توی یک کتاب داستان خیلی می‌چسبد. خوبی‌اش این است که هیچ کدام تصنعی و زورچپان درنیامده‌اند. کتاب خیلی ساده روایت شده. خیلی خیلی ساده. و بی‌شیله پیله. انگار که آراز بارسقیان نشسته باشد وبلاگ نوشته باشد. به نظرم من وبلاگی بودن یک کتاب به هیچ وجه نقطه ضعف نیست. وبلاگ چیزی است که همه می‌خوانند. کتاب هم نوشته می‌شود که خوانده بشود. تو کتابی بنویسی که خواندنی نباشد به چه دردی می‌خورد آخر؟

دلیل دوم خود شخصیت این کتاب است. او کار درست و درمانی ندارد. یک شغل روتین که هر روز به خاطرش برود و بیاید و آخر هر ماه هم چندرغاز پول دربیاورد ندارد. زندگی‌اش پایدار نیست. می‌داند که در کل چی می‌خواهد. اما در جزئیات... برای خیلی از تصمیم‌های روزانه‌اش شیر یا خط می‌اندازد. شانسی شانسی. خودش هم نمی‌خواهد شغل روتین داشته باشد. دوست ندارد به ذلت زندگی روزمره تسلیم شود. می‌نشیند ترجمه می‌کند و فیلم‌نامه می‌نویسد. یک جورهایی روزنامه‌نگار است. ولی هیچ حقوق ثابتی ندارد. شیما را به خاطر همین از دست داد. به خاطر این که پول درست و درمانی نداشت. او را دوست داشت. ولی نمی‌توانست... سعی می‌کند برای آیلین (خواهرش) کاری کند. دوستی دارد که می‌تواند 4ترم مشروطی آیلین را سمبل کند و یک مدرک برایش جور کند. فقط چند میلیون تومان پول لازم دارد. او سعی می‌کند بیفتد دنبال وام. سعی می‌کند 5میلیون تومان پول جور کند تا بتواند برای خواهرش کاری کرده باشد. ولی... او آدم برتری نیست. آدم پرخاشجو و قهرمانی هم نیست. این طوری نیست که علیه زندگی معمولی و روزمره‌ی آدم‌های دور و برش باشد و شورش کند. فقط می‌خواهد خودش باشد. اما...

"طرف بوفه می‌روم و یک لیوان چای می‌خرم. از کنار یک گروه‌ِ سبزپوش که به نظر می‌رسد بازیکن فوتبال باشند رد می‌شوم. باید اعضای تیم نوجوانان باشند. هنوز ریش‌هاشان درنیامده و حالا حالاها باید دور پارک بدوند. باید چند سال صبر کنند تا بتوانند وارد تیم جوانان بشوند، اتفاقی که برای همه‌شان نمی‌افتد. ریزش دارند. بعد از آن تیم بزرگ‌سالان است که باز بیشترشان به ‌آن‌جا نمی رسند. یعنی وقتی که ریش و سبیل‌شان سبز شده و باشگاه بزرگ‌تر. بعد رسیدن به لیگ‌ حرفه‌ای و بعد تیم‌ملی. نگاه‌شان می‌کنم. چند سال باهاشان اختلاف سنی دارم؟ کی نوبت چیزهایی مثل زن و زندگی و کار و بعدترش ماشین و خانه و بچه و بعدترش میان‌سالی آن‌ها می‌رسد؟ دارند به حرف‌های مربی‌شان گوش می‌دهند. شاید چون هر کدام‌شان در این لحظه فکر می‌کند که می‌خواهد از دیگری بهتر باشد، بهتر بدود، می‌خواهد از تیم نوجوانان به جوانان برسد و بعد بزرگ‌سالان و ملی پوش شود...

کنار آمدن با دیگران اصلی‌ترین چیزی است که می‌تواند تو را از تیم جوانان به بزرگ‌سالان برساند، نه خوب دویدن. خوب دویدن یعنی این که بدو، برای خودت دور این دایره آن قدر بدو تا پاهایت قوی شوند، بزرگ شوند، بعد آرام آرام تحلیل بروند و آخرش بگندند. یعنی جز دایره‌ای که دور خودت کشیده‌ای جای دیگری نداری که بروی. یعنی به روزی بیفتی که حتا نای چند قدم آخر را هم نداشته باشی؛ حتا نای این را نداشته باشی که بگویی می‌خواهی بروی به انتخاب‌های دیگر فکر کنی: زن و بچه و کار و زندگی."

کتاب نرم و راحت پیش می‌رود. اذیت نمی‌کند. قصه می‌گوید و دیالوگ‌های بی‌شیله پیله و خوبی هم دارد. شخصیت‌ها و حرف‌های‌شان باورپذیر است. فقط یک شخصیت اوستا وجود دارد که به نظرم خوب پرداخت نشده. روایت‌های منقطع در طول روز ازین شخصیت تصویر کامل و راضی‌کننده‌ای نمی‌سازد. در مسیر صاف و بی‌دست‌انداز و روان کتاب، اوستا یک حفره و یک دست‌انداز ناجور است. آن آخرهای کتاب 3صفحه تک‌گویی (صفحات 168 تا 170)دارد. بارسقیان در صفحه‌ی آخر نوشته که این تک‌گویی از دو کتاب برداشت شده. در صفحات‌ قبل‌تر هم جمله‌ها و شعرهایی از کتاب‌های دیگر برداشت  شده بود. ولی آن‌ها در متن کتاب جاگیر شده بودند. این تک گوییه یک جورهایی ساز ناساز بود. دنده معکوس دادنی بود که دور موتور کتاب را بالای ردلاین برده بود. نچسبیده بود. هر چند دروغ نبود. باید گفته می‌شد. ولی نچسب بود...

حیف است این کتاب فروش نرود و خوانده نشود...


دوشنبه/ آراز بارسقیان/ نشر زاوش/ پاییز 1392/ 178 صفحه- 8800تومان

  • پیمان ..

همین جوری الکی هی به سایتش سر می‌زنم. هیچی نمی‌نویسه‌ها. یعنی عرضه‌ی نوشتن نداره. انتظاری هم ازش نیست. عرضه‌ی یه سری کارای دیگه رو داره و یه جوری عرضه‌ی اون کارا رو داره که توی یه سال اندازه‌ی کل 10سال کار کردن من و بابام پول درمی‌یاره. کی عرضه‌ی نوشتن رو داره آخه؟ نوشتن و روایت کردن و بودن رو گفتن همچین کار آسونی نیست. یعنی اصلن کار آسونی نیست. خب آدمی که سایت داره وبلاگ نداره که. سایت یه چیزیه مربوط به کار و شغل آدم. اگه نویسنده باشه انتظار منظم و وبلاگی نوشتن هست. یه چی بگم نگم می‌میرم. محمدرضا کاتب. رو مخمه. اگه کسی بهش دسترسی داره و رفیق‌شه بهش برسونه. تازگی‌ها وبلاگ‌شو می‌خوندم. رو مخم رفت‌ها. اولش خوشحال شدم که نویسنده به این فعالی که به تقریب داره سالی یه کتاب می‌ده بیرون مثل خیلی از هم‌سن‌وسال‌هاش تعطیل نیست و به اینترنت و جهان مجازی بدبین نیست. وبلاگ داره برای خودش. ولی وبلاگش کپی پیست نقدها و معرفی کتاب‌هاش توی روزنامه‌ها و مجله‌ها بود. هیچی از خودش توی وبلاگش نبود. همه‌ش نوشته‌های منتقدانه‌ی روزنامه‌نگارها از روزنامه‌ی شرق و آرمان و فرهیختگان و اینا. آقای محمدرضا کاتب تو نویسنده‌ای. وقتی می‌یام وبلاگ‌تو می‌خونم دوست دارم تو هم یه چیزی نوشته باشی. درست که تو از نوشتن قراره پول دربیاری و وبلاگ نوشتن مفته و مفت در اختیار قرار دادن کلمه‌های هنرمندانه چرخ زندگی رو نمی‌چرخونه. ولی باید یه فرقی باشه. حالا یه چیزای کوچولو نوشتن مثل اشانتیون می‌مونه. ضرر نمی‌کنی. وقتی می‌بینم یه نویسنده‌ی حرفه‌ای داره وبلاگ می‌نویسه دوست دارم ببینم چی می‌نویسه. دوست دارم بخونم و پیش خودم بگم آها... اینه. همین کوچولونوشته‌هاش هم نشون می‌ده که این نویسنده‌ست. این فرق داره. این یه چیز دیگه‌ست... آره. هر روز همین‌جوری الکی هی به سایتش سر می‌زنم. هیچی نمی‌نویسه. ولی هر دو سه روز یه کاری می‌کنه: جواب بعضی کامنتا رو می‌ده یا یه لینکی می‌ذاره یا یه اطلاعیه‌ای می‌ده. شاید هفته‌ای یه بار باشه این کارهاش‌ها. ولی می‌دونی چیه؟ همین کوچولو بودن‌ هاش، همین نشونه‌های کوچولو که می‌گن این بابا به سایتش سر زده، هستش، زنده‌ست، داره ادامه می‌ده بهم انرژی می‌ده.

چه جوری بگم. می‌گن (ما که نرفتیم ندیدیم، شنیدیم...) می‌گن تو فرانسه برای هر حرفه و شغلی یه مجله‌ی هفتگی یا حتا یه روزنامه چاپ می‌شه. مثلن یارو شغلش اپراتور دریل آسفالت‌سوراخ‌کن تو شهرداریه. می‌گن هر هفته یه مجله براش درمی‌یاد که در مورد دریل‌ها و مته‌ها و گوشی‌های ضد صدا و روایت‌های آدمای همکار از کارهاشون نوشته داره. نشریه به زود زود چاپ شدنشه که نشریه ست. تو همین ایران هم تو دانشگاه‌ها سالی یه بار دو سالی یه بار یه سری نشریه‌ی خشک و جدی و حرفه‌ای چاپ می‌شه. ولی اینا انرژی نمی‌دن. اینا در مورد روزمرگی اون شغل و رشته نیستن. چیزی نیستن که بگن تو تنها نیستی. تو باید ادامه بدی. تو باید بهتر شی. تو می‌تونی بهتر شی. چیزی نیستن که به آدم هی بگم خسته نشو. ما هم هستیم. تو هم مثل ما باش... می‌دونی؟ الگوها و چهارچوب‌ها مهم‌اند. خلاقیت و این حرفا رو بریز دور. خلاقیت آخر کاره. آدمی که اول کار خلاقیت به خرج می‌ده آخرش به پت پت می‌افته. آدم وقتی از کاری خوشش می‌یاد و می‌ره به سمتش، وارد یه سیستم و یه مجموعه می‌شه. وقتی وارد یه مجموع و سیستم می‌شی باید اول خوب سیر کنی، خوب نگاه کنی و چرخه‌های تکراری رو پیدا کنی. هر سیستمی هر کاری یه چرخه‌ی تکراری داره. یه سری چرخه‌ی تکراری داره. این چرخه‌ها هم خوبن هم بدن. بدی‌شون تکراری بودنه. خوبی‌شون اینه که وقتی شناختی‌شون می‌تونی سعی کنی تو تله‌ها نیفتی. می‌تونی سعی کنی خسته نشی. می‌تونی سعی کنی بهترش کنی. آخر کار می‌تونی یه کاری کنی که چرخه عوض بشه. خلاقیت آخر کاره. مممم.... چی می‌خواستم بگم؟ هیچی. نیست. خیلی چیزا نیست. تو دکه‌های مطبوعاتی باید هی چشم بگردونی هی چشم بگردونی شاید یه نشریه‌ی مرتبط پیدا کردی. بعد ترسون لرزون کلی پول‌شو می‌دی به خودت می‌گی نکنه ازین استاد دانشگاهی‌ها باشه که به درد عمه‌شونم نمی‌خوره. نکنه یه جوری نوشته باشه که به آدم انرژی نده.... مجله‌ای نیست. مجله‌ها خیلی کم‌اند. تو اینترنت هم... مدام بودن خیلی خوبه. مدام بودن یه آدم دیگه خیلی خوبه. به تو هم انرژی می‌ده. حالا زیاد مهم نیست که خوب و باکیفیته کارش یا نه. همین که ادامه می‌ده انگیزه‌ی ادامه دادن بهت می‌ده...


  • پیمان ..

خیابان نادری+خیابان ایتالیا+تهران- تاریکی حق ما نیست

پیاده‌روها تاریک‌اند. همه‌شان از دم تاریک‌اند. از همان میدان‌ ولی‌عصر که بپیچی توی بلوار کشاورز بعد از آن چند مغازه‌ی اول خیابان یکهو تاریکی تو را می‌گیرد. یکهو می‌بینی که آدم‌ها سایه‌اند. درخت‌ها هستند. پیاده‌روی بزرگ هست. هوای خنک پس از باران هست. ولی همه چیز فقط سایه است. چراغی اگر هست، تیربرقی اگر هست خم شده به سمت خیابان. به جای این که خم شده باشد سمت پیاده‌رو که آدم‌ها جلوی پای‌شان را ببینند خم شده به سمت آن چهارچرخه‌هایی که خودشان به اندازه‌ی 10متر جلو‌ترشان نور دارند. خیابان روشن است. ولی پیاده‌رو... وقتی می‌پیچی توی خیابان فلسطین یا خیابان قدس یا خیابان نادری وضع بدتر می‌شود. یکهو می‌بینی پیاده‌رو در تاریکی مطلق فرو رفته است. یکهو می‌بینی پایت صاف رفته توی برکه‌ی آبی که از باران عصرگاهی درست شده و در تاریکی گم شده و پشنگه‌های آب گند زده‌اند به پاچه‌های شلوارت. یکهو ترس می‌گیردت که آن مرده که دارد از روبه‌رو می‌آید چاقوکش نیست؟ قرار نیست چاقو را بگذارد بیخ گلویت و توی تاریکی پیاده‌رو لختت کند؟! نگاه می‌کنی به آن تیر چراغ برقی که با نور زردش وسط خیابان را برای ماشین‌ها روشن کرده اما...

من شب‌ها که از خیابان نادری می‌آیم پایین همیشه به این تاریکی فکر می‌کنم. به آدم‌های توی بلوار کشاورز فکر می‌کنم. به پسرها و دخترها. به مردهای خسته. به پیرمردهای آرام. به زن‌های دونده. همه‌شان موبایل دارند. موبایل بیشتری‌های‌شان چراغ قوه هم دارد. چرا کسی به تاریکی پیاده‌روهای تهران اعتراض نمی‌کند؟ مثلن یک هفته‌ی تمام عابران بلوار کشاورز به محض این که وارد پیاده‌رو شدند چراغ‌قوه‌های موبایل‌شان را روشن کنند و تا آخر بلوار با چراغ روشن راه بروند. این ماشین‌های لعنتی مگر چراغ ندارند؟ روشنایی باید از آن عابرپیاده باشد.... مثلن یک هفته همه با چراغ قوه‌ی روشن حرکت کنند. پیاده‌روها روشن می‌شوند. هر عابرپیاده‌ تبدیل می‌شود به یک کرم شب‌تاب نازنین که آرام آرام خیابان را طی می‌کند. منی که در تاریکی‌ها گم و گور می‌شوم با نور چراغ قوه‌ی موبایلم بودنم را داد می‌زنم. بعد باید روزنامه‌ها شب‌ها از بلوار کشاورز عکس بگیرند. تلویزیون‌ها بیایند فیلم بگیرند. بگویند عابران پیاده در اعتراض به تاریکی پیاده‌روهای تهران یک حرکت اعتراضی زیبا را راه انداخته‌اند... بعد بیایند مصاحبه کنند با عابران پیاده. عابران پیاده بگویند که ما هستیم. لعنتی‌ها ما هستیم. برای چه باید همه‌ی امکانات برای این ماشین‌های لعنتیِ هوا گه کن فراهم باشد؟ باید تیر برق‌ها برای ما خم شوند... چرا عابرپیاده باید این قدر مظلوم باشد؟! تاریکی حق ما نیست... و...


پس نوشت: عکس از فلیکر Hamid Habibollah

  • پیمان ..

  • پیمان ..