سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

عکس از فلیکر Negaresh

هر چه قدر به مغزم فشار می‌آورم که به یادش بیاورم نمی‌توانم. خیلی اتفاقی بود. یک وبلاگ انگلیسی اتفاقی بود که یک روز چند ساعت اسیرش شده بودم. آدرسش و نام و نشانش یادم نمی‌آید. فقط آن طرز وبلاگ نوشتنش و شیوه‌ی کارش...

یک آقای آمریکایی بود که کارش وبلاگ نوشتن بود. وبلاگش پر از آدم‌های مختلف بود. پر از آدم‌هایی بود که هر کدام‌شان یک جور زندگی می‌کردند. هر کدام‌شان توی زندگی دنبال یک چیزهای خاصی بودند. همه‌شان با هم فرق داشتند. ولی همه‌شان انسان بودند. نه این که وبلاگه گروهی باشد و هر کس بیاید با اکانت خودش یک چسناله بنویسد. نه. این جوری نبود. 

کنار وبلاگش یک ستونی داشت که تویش خیلی بزرگ عدد می‌نوشت. یک عدد 6رقمی. مثلن 225000. 225000مایل. پایین عدد هم نوشته بود کیلومترهایی که در خاک آمریکا سفر کرده‌ام تا آدم‌ها را ببینم و بشنوم و ثبت کنم.

توی توضیحات وبلاگش نوشته بود که من توی آمریکا مسافرت می‌کنم. به دیدار آدم‌ها می‌روم. از زندگی‌شان عکس می‌اندازم، ازشان می‌خاهم که در مورد یک روز عادی‌شان از صبح تا شب و این که چه‌طور روزشان را شب می‌کنند حرف بزنند، ازشان فیلم می‌گیرم و توی این وبلاگ می‌گذارم.

وبلاگش عکس و فیلم بود. بیشتر فیلم بود. آن روز که من اسیر وبلاگش شده بودم 360تا ویدئوی 5دقیقه‌ای داشت که تویش کلی آدم نشسته بودند توی اتاق‌شان، یا توی محل کارشان یا کنار جاده یا توی مزرعه یا توی کارخانه و حرف می‌زدند. از پیرزن‌های 70ساله هم بودند تا پسرهای 15-16ساله. بعضی‌ها هم فیلم نداشتند. عکس داشتند. مثلن از کارگاه نجاری یک پیرمرد چند تا عکس انداخته بود و گفته بود ادی 70ساله نجار است و این زندگی‌اش است.

برایم این جالب بود که آن آقای وبلاگ‌نویس به بهانه‌ی آدم‌هایی که قرار است به وبلاگش اضافه‌شان کند توی آمریکا 225000مایل مسافرت کرده بود. خیلی است...

به این فکر کردم که چه قدر کارش جالب بوده. به این فکر کردم که مثلن توی ایران هم می‌شود همچین ایده‌ای را اجرا کرد؟! 

این که بفهمی آدم‌های مختلف از 4گوشه‌ی این خاک هر کدام‌شان چه جوری روزشان را شب می‌کنند و دنبال چه چیزهایی هستند و رنگ‌ها و اشیای زندگی‌شان چه چیزهایی است خیلی وسوسه کننده است... این که نه به بهانه‌ی یک شیء(طبیعت یا آثار باستانی) بلکه به بهانه‌ی یک آدم کیلومترها طی طریق کنی چیز جالب‌تری به نظر می‌آید... بعد به این فکر کردم که آن آقای وبلاگ‌نویس در مورد آدم‌ها نمی‌نوشته، بلکه ازشان عکس و فیلم می‌گرفته. مگر با این اینترنت زغال‌سنگی ایران می‌شود ازین کارها کرد؟! نوشتن همیشه کار سخت‌تری است. نوشتن در مورد آدم‌های واقعی سخت‌ترین کار دنیاست. همیشه آدم‌های واقعی دلخور می‌شوند، هیچ وقت راضی نمی‌شوند...

ولی اجرا کردن این ایده برای من یکی که خیلی وسوسه‌کننده است. محدودیت‌ها و مرارت‌هاش خیلی زیادند. ولی پاری وقت‌ها به این فکر می‌کنم که اگر من هم مثل آن آقای آمریکایی بعد از چند سال 360 نفر آدم را به بهانه‌ی یک وبلاگ دیده باشم چه قدر جالب‌انگیزناک خاهد بود...

پس نوشت: عکس از فلیکر Negaresh
  • پیمان ..

25 خرداد 1392

۲۵
خرداد
25خرداد 1392- دانشکده ی مکانیک دانشکده فنی تهران
از صبح که رفتم دانشکده، تلویزیونِ توی لابی روشن بود. فقط هم کانال 6. بچه‌ها یک پای‌شان توی سایت و کتاب‌خانه و انجام دادن پروژه‌های آخر ترم بود و یک پای‌شان توی لابی جلوی تلویزیون. انگار کن یک مسابقه‌ی فوتبال باشد که ساعت‌ها دارد به طول می‌انجامد و بچه‌ها از دنبال کردنش سیر نمی‌شود. کنترل تلویزیون دست حراست دانشکده بود. یک وقت‌هایی شوخی‌اش می‌گرفت کانال را عوض می‌کرد. یکهو کل دانشکده شروع می‌کردند به هو کشیدن. ساعت 2 که شد، وقت اخبار کانال 1 بود. 1ساعت و نیم بود که نتیجه‌ی جدیدی اعلام نشده بود. همه تشنه بودند. وزیر کشور شروع کرد به حرف زدن. اولش کلی مقدمه چید در مورد حماسه‌ی مردم در انتخابات و فلان و بیسار که همه شروع کردند به هو کشیدن که چرت نگو، نتایج را بگو. و بعد وقتی تعداد آرای نفر اول را گفت همه بالا و پایین پریدند و دست زدند و سوت کشیدند...
@@@
برای درس نقشه‌کشی صنعتی استادی داشتیم که از آن استادهای پرشور و حال سیاسی بود. از آن‌ها که بعد از انتخابات 88 خیلی جوش و خروش داشت و برای حمله به کوی دانشگاه و دانشگاه تهران خیلی حرص زد. یک بار پای حرف‌هاش نشسته بودیم. در مورد فضای بعد از 2خرداد 1376 می‌گفت. با افسوس حرف می‌زد. می‌گفت بعد از 2خرداد همه خوشحال بودیم. همه الکی خوشحال بودیم. هی بالا و پایین می‌پریدیم که ما پیروز شدیم. که اوه چه دست‌آورد مهمی داشته‌ایم. که روزگار سیاه تمام شد و امیدوار بودیم. ولی زیادی خوشحال بودیم. الکی خوشحال بودیم. آن قدر الکی خوشحال بودیم که چند سال گذشت و ما به جز خوشحالی کار خاصی نکردیم...
امیدوارم حالا این حکایت این روزها نشود. 

  • پیمان ..

خوشش می‌آید. از روزهای انتخابات و شب‌های تبلیغات خوشش می‌آید. خوشش می‌آید که برویم خیابان ولیعصر، برویم میدان ونک، برویم پارک وی و به آدم‌ها نگاه کنیم. به پسرها و دخترها نگاه کنیم. به پسرهای مهربانی که هی کاغذهای تبلیغاتی به دست‌مان می‌دهند نگاه کنیم. من غر بزنم که اه چرا این‌ها دارند این همه کاغذ حرام می‌کنند. مگر خانه‌ی باباشان چند تا درخت دارد؟! به دخترهای خوشگل که لباس‌های متناسب با رنگ روز می‌پوشند نگاه کنیم. حتا دوست دارد که خودش را بزند به آن راه. وقتی یکی از این دخترهای خوشگل به سمت‌مان می‌آیند که بگویند حتمن رای بدهید خودش را بزند به آن راه بگوید من برای چه باید رای بدهم؟ خودش را یک دانشجوی در حال اپلای جا بزند که می‌خاهد برود و هیچ چیز برایش مهم نیست و آن‌ها سعی کنند که او را برای رای دادن متقاعد کنند. حتا دوست دارد خودش را یک آدم دگم جا بزند و بگوید می‌خاهم به فلانی رای بدهم ببیند واکنش آن‌ها چیست. ما نگاه می‌کنیم. به ماشین‌هایی که روی شیشه‌ی عقب‌شان ماکت یک کلید بزرگ چسبانده‌اند نگاه می‌کنیم. به ماشینی که از هر کدام از پنجره‌هایش پوستر یکی از کاندیدا را گرفته‌اند بیرون می‌خندیم. 

می‌گوید: این‌ها واقعن به روحانی معتقدن؟! نه. این پوستر روحانی، این هدبند بنفش، این شال بنفش، این تی‌شرت بنفش فقط برای ابراز وجوده. برای بیان خود. برای این‌که گفته بشه که من هستم. من هستم. قشنگیش به همینه. نه؟! عکس روحانی بالا گرفته می‌شه، شاید خبرگذاری‌ها ازش عکس بگیرن. هر کسی برداشتی از اون عکس بکنه. بعضی بگن نگاه کن طرفداراش کی‌ها هستن. بعضی بکن دمش گرم. بعضی بگن عجب احمقی. هر کی هر چیزی بگه. شاید حتا خودش هم بگه فقط روحانی. ولی خبر نداره. اون روحانی می‌تونست هر کس دیگه‌ای باشه. هر کسی که با عکس اون می‌شه ابراز وجود کرد. یه ابزار برای ابراز وجود. قشنگه. نه؟!

می‌گویم: آره. قشنگه. اما...

سر می‌زنم به فیس‌بوک. آدم‌ها را تشخیص نمی‌دهم. همه عکس پروفایل‌شان را تغییر داده‌اند. همه یک جور شده‌اند. همه یک عکس سبز شده‌اند. باید دقت کنم و اسم‌ها را بخانم تا بفهمم کی چی گفته. به وبلاگ‌ها سر می‌زنم. همه پست سیاسی نوشته‌اند. همه نوشته‌اند که چی دارد می‌شود و بیایید رای بدهیم و اگر به فلانی رای ندهیم فلان می‌شود. عجبم می‌گیرد. وبلاگ‌هایی که اصلن انتظار حتا 2خط از سیاست نوشتن درشان نداشته‌ام نوشته‌های غلیظ توی‌شان می‌بینم. دوستانم همه خوره‌ی اخبار شده‌اند. خوره‌ی تحلیل شده‌اند. یک جور احساس عقب‌ماندگی بهم دست می‌دهد. 

همیشه از این جنبه‌ی انتخابات حرصم گرفته. این جنبه در یک انقلاب خیلی پررنگ‌تر است. این که یکهو در یک بازه‌ی زمانی کوتاه مقدار مصرف اطلاعات و خروجی اطلاعات در آدم‌ها به طرز تصاعد هندسی‌واری بالا می‌رود. یکهو همه صاحب‌نظر می‌شوند. یکهو همه به منابع سرشار از اطلاعات و چیزهای گفتنی تبدیل می‌شوند. احساس عقب‌ماندگی بهم دست می‌دهد. زمانی که من اخبار را به شدت دنبال می‌کردم و می‌خاندم و دنبال فهمیدن چی به چی بودم، فلانی اصلن توی باغ نبود. نمی‌دانست کی به کی است. شفتالو بود اصلن. بعد یکهو در طول 2هفته تغییر جایگاه می‌دهیم.

پردیس می‌گفت: ""ما" بودن، خیلی کیف داره، می دونم. یکی از لذت بخش ترین تجربه های آدم تو زندگیش این می تونه باشه که با یه عده که حرف دلشو می زنن، "ما" باشه. ولی گاهی هست که آدم چشم باز می کنه می بینه داره به زور خودشو سعی می کنه بچپونه تو یه گروهی واسه پشت گرمی. خیلی خوبه آدم انتخابات شرکت کنه، تا تلاش کنه واسه اومدن کاندیدای محبوبش. خیلی خوبه آدم انتخابات شرکت نکنه، چون فک می کنه رایشو دزدیدن یا بی تاثیره یا هر چی. خیلی خوبه آدم سنگ عارف و روحانی رو یا جلیلی رو به سینه بزنه، خیلی خوبه آدم اوپوزیسیون باشه و هیچکی به هیچ جاش نباشه. خیلی خوبه آدم بخواد اپلای کنه و در نتیجه بگه گور باباش. خیلی خوبه آدم بخواد اپلای کنه و در نتیجه رای بده که کارش راه بیفته. خیلی خوبه آدم از خودش مانیفست بده و یه عده بیان لایک کنن یا هم صدا شن. خیلی خوبه که آدم، جزء یه "ما" یی باشه..."

روزهای انتخابات برای من یک پارادوکس دوست‌نداشتنی است. آن احساس عقب‌ماندگی یکهویی به کنار. روزهای انتخابات که می‌شود من هم درگیر این "ما" می‌شوم. در ظاهر رایم با یک عده‌ای یکسان است و باید با آن‌ها یک مایی را تشکیل بدهم. ولی نمی‌توانم. واقعن نمی‌توانم خودم را جزء آن ما حساب کنم. . با خودم درگیر می‌شوم. آخر آن سفله‌ی سیاستمدار برای چه باید تحسین بشود؟ من از ناچاری دارم بهش رای می‌دهم. ولی آن سفله را برای چه باید تبلیغ کنم؟ نمی‌توانم. عکس پروفایلم را برای چه باید تغییر بدهم؟ چرا باید نوشته‌هام رنگ و بوی تعریف کردن از یک سفله‌ی سیاستمدار را بگیرد؟ من رای می‌دهم. رایم هم با خیلی‌های دیگر یکسان است. ولی هر کس من را ببیند فکر می‌کند رای نمی‌دهم. فکر می‌کند به یک نفر دیگر رای می‌دهم. فکر می‌کند من شفتالوام. بدی‌اش این است که دوباره چند ماه بعد جا ما عوض می‌شود... می‌دانی؟! من هم ما می‌شوم و هم ما نمی‌شوم...

نمی‌دانم...

همسایه‌ی آن طرفی‌مان 1 خانه‌ی 1 طبقه‌ی با عرض 5متر است. 1 هفته است که 1 بنر خیلی بزرگ از قالیباف را جلوی خانه‌اش آویزان کرده. بنره آن‌قدر بزرگ است که کل فضای نمای ساختمان را گرفته. تازه 1متر از هم بالا میله زده تا ارتفاع قیافه‌ی خندان قالیباف میزان شود. همه‌اش از خودم می‌پرسیدم: آیا قالیباف در تهران رای اول خاهد شد؟ آیا تهرانی‌ها اشتباه احمدی‌نژاد در سال 84 را تکرار خاهند کرد؟ آیا واقعن راست است که ایرانی‌ها حافظه‌ی تاریخی ندارند؟ این بابا چرا دارد از قالیباف حمایت می‌کند؟!

ولی... چند شب است که شب‌ها صدای بیل و کلنگ و کنده‌کاری می‌آید. فهمیدیم که اصلن قصه چیز دیگری است. این همسایه‌ی ما دارد عملیات ساختمانی انجام می‌دهد. دارد خانه را تغییر کاربری می‌دهد و تبدیلش می‌کند به یک آشپزخانه‌ی پخت غذا برای ادارات و مهدکودک‌ها و این‌ها. دارد حیاط خانه را می‌گیرد و سقف می‌زند برای اشپزخانه. آن عکس قالیباف هم برای این است که مامورهای شهرداری روزها نیایند بهش گیر بدهند! راستش اصلن هم معلوم نیست. هر کس نگاه می‌کند فکر می‌کند آن‌جا ستاد مردمی قالیباف است! 

باز هم نمی‌دانم...


  • پیمان ..

1-یکی بود یکی نبود. یه مملکتی بود که مردمانش خوشحال و شاد بودن. صبح تا شب عرق می‌ریختن و کار می‌کردن و یه لقمه نون درمی‌اوردن و شب می‌شستن با خوشی و خنده می‌خوردن. اونا یه پادشاه داشتن که پادشاه خوبی نبود. پادشاه بدی هم نبود. سالی یه سکه‌ی طلا مالیات می‌گرفت و سعی می‌کرد مردمو زیاد ناراضی نکنه. سعی می‌کرد یه وقت ظلمی در حق‌شون نکنه که اونا نفرینش کنن. چون از مردمش می‌ترسید. اونا مردمی بودن که اگه دعا می‌کردن خدا بلافاصله دعاشونو مستجاب می‌کرد. به خاطر همین پادشاه همیشه مواظب بود. نون و آب شونو به موقع می‌رسوند. مردم هم خوش بودن. تا این‌که بین مردم سروکله‌ی یه پیرمرد پیدا شد. پیرمرد معترض بود. اون اعتراض داشت که چرا پادشاه داره سالی یه سکه‌ی طلا به زور از مردم می‌گیره. پادشاه باهاش خوب تا نکرد. خاست ساکتش کنه. ولی حرف پیرمرد بین مردم پیچیده بود. مردم هم دعا کردن که پادشاه سرنگون بشه. و اونا مردم مستجاب‌الدعوه‌ای بودن. خدا هم دعاشونو برآورده کرد. پادشاه سرنگون شد و مردم هم پیرمرد رو نشوندن به جای اون. پیرمرد به مردم گفت که دیگه نمی‌خاد سالی یه سکه‌ی طلا مالیات بدید. شما فقط 3تا تخم‌مرغ بیارید بذارید جلوی من. همین مالیات‌تون. من با همین مالیات به شما بهترین خدمات رو می‌کنم. مردم خوشحال شدن. نفری 3تا تخم‌مرغ آوردن گذاشتن جلوی پیرمرد و رفتن که به زندگی خوش‌شون ادامه بدن. پیرمرد یه بار دیگه مردمو فرا خوند. گفت: ای مردم. شما نیکوترین مردمان دنیا هستید. 3تا تخم‌مرغ هم ظلم در حق شماست. شما فقط 1تخم‌مرغ مالیات بدهید. 2تا از تخم‌مرغ‌ها را بردارید و بروید. 

مردم به 3تا تخم‌مرغ‌شان نگاه کردند. آن که از همه کوچک‌تر و درب و داغان تر و ترگ برداشته بود باقی گذاشتند و 2تا دیگر را که بهتر و سالم بودند برداشتند بردند. (مردمان آن سرزمین درست است که مستجاب‌الدعوه بودن، ولی خب آدم بودن دیگه. کی می‌یاد تخم‌مرغ شکسته‌هاشو برداره برای خودش. سالم‌هارو بریزه تو جیب دولت؟!)

و همین کافی بود.

فردای اون روز پیرمرد شروع کرد به ظلم کردن. شروع کرد به زور گفتن. شروع کرد به نابود کردن همه‌ی مخالف‌هاش. شروع کرد به مردمو اذیت کردن. مثل هر پادشاه دیگه‌ای او هم دوست داشت که خون مردم‌شو بخوره و می‌خورد. اون از مردم نمی‌ترسید. مردم شروع کردن به نفرین کردن. شروع کردن به دعا کردن که خدایا شر اینو از سر ما کم کن. ولی هیچ توفیری نمی‌کرد. دیگه دعای اون مردم بالا نمی‌رفت. همون تخم‌مرغ‌ها کافی بود. حروم‌لقمگی و کم‌فروشی صفتی بود که چسبیده بود به‌شون و دیگه باید ذلت می‌کشیدن. شروع کردن به ذلت کشیدن...

2-این قصه را دوست بابام برام تعریف کرد. حرف را به این‌جا کشانده بودم که من توی این ملت هیچ اراده‌ای برای تغییر و بهتر شدن نمی‌بینم. گفته بودم که آره خیلی فرق می‌کند که کی رییس‌جمهور آینده نشود. آدم‌هایی هستند که واقعن یک جهنم واقعی‌اند. ولی من طی این سال‌ها یاد گرفته‌ام که همیشه بدتر از بدتر وجود دارد و بهتر بگویم همیشه بدتر از بدتر به وجود می‌آید. ولی این کرختی، این نخاستن، این آتمسفر سستی و بگذار روزهای عمرمان بگذرد و خبری نیست زور نزن، ول کن بذار بخابیم چیزی نیست که با انتخابات و تغییر رییس‌جمهور و این‌ها از بین برود. هدر رفتن و تلف شدن عمر پذیرفته است. بعد صحبت‌مان به حرام‌لقمگی کشیده بود و او این قصه را تعریف کرده بود. ربطش شاید زیاد نباشد. ولی قصه‌اش را دوست داشتم. من نشستم تمام حرف‌های اقتصادی این 8نفر را گوش دادم. همه‌شان مواظب بودند بگویند ای مردم پول یارانه‌تان قطع نمی‌شود، شما پول‌دار می‌شوید، از رنج خلاص می‌شوید... ملت خوبی هستیم. 

3-خیلی‌ها را دیده‌ام که وقتی در مورد انتخابات ایران صحبت می‌کنند از آن 10میلیون بی‌سوادی که حق رای دارند و تعیین‌کننده‌اند نام می‌برند. هر کدام هم از زاویه‌ی خودشان اظهار تاسف می‌کنند در مورد آن 10میلیون نفر و آرزو می‌کنند که بی‌سوادی از بین برود. من راستش از آن 10میلیون نفر شاکی نیستم. آرزوی باسوادی‌شان هم منتهای آرزوی من نیست. 

یک چیزی هست به نام فرهنگ شفاهی و یک چیزی هست به اسم فرهنگ مکتوب. خب معلوم است که فرهنگ شفاهی فرهنگ پیش از مکتوب است و ابتدایی‌تر است و مغز در آن کمتر تکامل‌یافته است و همه چیز بر پایه‌ی شنیده‌ها و طرز شنیدن است و... 

قصه‌اش را بگویم راحت‌تر است:

5شنبه عصر بود و دور همی نشسته بودیم داشتیم املت می‌خوردیم. یکهو ح گفت که فلانی اسمس فرستاده. فلانی را دورادور می‌شناختم. می‌دانستم دانشجو است و مهندسی می‌خاند.  چی فرستاده بود؟ این: "بچه‌ها یه نظرسنجی: آیا در انتخابات شرکت می‌کنید؟ اگر آره به کی رای می‌دید؟" خندیدیم. بعد گفتیم عجب سوال احمقانه‌‌ای. هر کدام‌مان چیز بی‌ربطی پراندیم که بهش بگو به میگ میگ رای می‌دم. به سرنتی‌پی‌تی رای می‌دم. اصلن این سوال از لحاظ امنیتی مشکل داره. مطمئنی طرف وزارت اطلاعاتی نیست؟ فردایش که به فیس‌بوق سر زدم دیدم حضرت فلانی نوشته که بیشتر دوستان من(مثلن 10نفر) دارند به فلان کاندیدا رای می‌دهند و بهمان تعداد نفر رای نمی‌دهند و یک نفر هم چرت و پرت نوشته و من هم به فلان کاندیدا(همان کاندیدای مورد نظر 10نفر) رای می‌دهم احتمالن. 

این همان فرهنگ شفاهی است. تو نگاه بکن. ذات قصه را نگاه بکن. بین این دانشجوی رشته‌ی مهندسی که از تکنولوژی‌های روز بهره می‌برد و به منابع سرشار اطلاعات دسترسی دارد و آن 10میلیون نفر چه تفاوتی وجود دارد؟ جفت‌شان بر اساس این که دیگران چه می‌گویند عمل می‌کنند دیگر. حالا 20سال دیگر بگذرد. خب او و امثالش لیسانسه‌ی مملکت محسوب خاهند شد. بی‌سواد نیستند. خاندن و نوشتن بلدند. شاید 20تا کتاب مهندسی و 30تا رمان عاشقانه هم خانده باشند. اما...

دِلعنتی. این چیزها آدم را تا فیهاخالدون می‌سوزاند دیگر. به چه زبانی بگویم؟!

4-من امیدوارم. به طرز خنده دار و خوشحال کننده ای امیدوارم. کور شوم اگر دروغ بگویم.
  • پیمان ..

5نفر بودند. یک خانواده‌ی 5نفره. پدر، مادر، و 3تا پسر. یکی 12ساله، یکی 15ساله و یکی 21 ساله. تعطیلات 4روزه و مسافرت به شمال، تجدید قوا، خوش گذراندن، دور هم بودن. ولی... 5نفره سوار ماشین‌شان شدند و راه افتادند به سمت شمال و شد آن چه که نباید می‌شد. توی جاده تصادف کردند. تصادف فجیع. با ماشین دیگری برخورد نکردند. "چپ" کردند. ماشین‌شان چند تا کله‌معلق زد و به مشتی آهن‌پاره تبدیل شد. 4نفرشان زخمی شدند، دست و سرشان شکست و مادر خانواده در همان لحظه... این که اول تعطیلات 5نفره بلند شوند بروند شمال و آخر تعطیلات بدون مادر 4نفره بخاهند برگردند خیلی سخت است... نمی‌خاهم قصه پر آب چشم بگویم. آن‌ها "چپ" کردند.

آقای پلیس راهنمایی و رانندگی در مورد آمار تصادفات نوروز 1392 می‌گوید که 38درصد تصادفات به علت واژگونی و 22درصد انحراف به چپ و 20درصد سرعت غیرمجاز بوده. بعد خیلی خوش‌خیالانه هم می‌گوید که علت واژگونی خستگی و خاب‌آلودگی بوده. نمی‌دانم. شاید من اشتباه می‌کنم. ولی به نظرم آن آمار 38درصد همه‌اش به خاطر خستگی و خاب‌آلودگی نیست. حداقل چیزهایی که من دیده‌ام بهم ثابت کرده که چیزهای دیگری هست، اتفاقات دیگری توی جاده‌های ایران می‌افتد که پلیس نه کاره‌ای است و نه می‌تواند کاری کند.

رانندگی نماد است. نمادی از شخصیت و طرز برخورد آدم‌های یک شهر، و یک کشور. به نظرم آن قدر بدیهی است که لازم به درازرودگی نیست. رانندگی ایرانی‌ها توی جاده‌ها هم تبلوری از شخصیت‌شان است. ما ایرانی‌ها کوته‌فکریم. کوچک‌ایم. آدم‌هایی هستیم که یک پیروزی چند ثانیه‌ای برای‌مان تا حد جان را فدا کردن ارزش دارد. آدم‌هایی هستیم که از بس ذهن‌مان تهی است می‌توانیم تمام وجودمان را در 10یا 20 ثانیه خلاصه کنیم. زدن یک حرفی که طرف مقابل را بسوزاند برای‌مان به اندازه‌ی از دست دادن تمام منافع دیگر ارزش دارد. خیلی افتخار می‌کنیم که دیدی زدم تو حالش؟ دیدی ریدیم تو هیکل آمریکا؟ دیدی 5+1 رو نابود کرد با اون حرفش؟ یک چیز کوچک را می‌توانیم آن قدر بزرگ کنیم که کل حجم مغزمان را دربربگیرد. 

لج‌بازی. آن خانواده‌ی 5نفره به خاطر خاب‌الودگی پدر نبود که چپ کردند. به خاطر نوربالاهای پی در پی برای کنار زدن ماشین جلویی و بعد کنار رفتن ماشین جلویی و گاز دادنش بود. آن‌ها نوربالا زده بودند و باید سبقت را می‌گرفتند و ماشین جلویی هم می‌خاست ثابت کند که ماشینش هیچ از آن‌ها کم ندارد که آن‌ها هی نوربالا می‌زدند. هر دو پای‌شان تا ته روی گاز بود. برای این که جلوی هم کم نیاورند و بعد ماشین‌ جلویی برای این‌که بگوید و ثابت کند من جلوی شما بودم و هستم ناگهان پیچیده جلوی آن‌ها و ترمز و ترمز و بعد بریدن فرمان و چپ کردن  و چپ کردن و مرگ. ماشین جلویی رفته. حتا توقف نکرده که ببیند چه اتفاقی افتاده. شاید راننده‌اش خوشحال هم شده و به بغل‌دستی‌اش گفته دیدی عرضه نداشت؟!

اتوبان قزوین تهران. 40-50کیلومتر بعد از قزوین. نمی‌دانم چرا این تکه از جاده را ماشین‌ها این قدر وحشی می‌شوند و خوره‌ی سرعت می‌شوند. من داشتم لاین وسط می‌رفتم. سرعت هم مثلن 100تا 110. لاین سبقت خالی بود. یکهو دیدم یک پرشیا دارد با 140-150تا سرعت می‌آید. بعد پشت سرش یک ال90 چسبانده به ماتحتش و هی دارد برایش نوربالا می‌زند. پشت بندشان هم یک 405 با کمی فاصله و با همان سرعت. از کنار من که رد شدند ال90 برای ماشین جلوییش بوق زد که برود کنار. ولی خب لاین وسط هم خیلی سرعت کمی داشتند ماشین‌ها نسبت به آن‌ها. نمی‌دانم چه شد. چند دقیقه بعد یکهو دیدم 2کیلومتر جلوتر از من ال‌90 دارد پشتک و وارو می‌زند. قشنگ یک صحنه‌ی کبرا یازدهی تمام عیار بود. ال90 داشت پشتک و وارو می‌زد و بعد 405 پشت سریش هم نتوانسته بود جمع کند و خورده بود به گاردریل کنار و او هم "واژگون" شد. بعدش هم ما ماشین‌ها بودیم که ناگهان ترمز می‌گرفتیم و خط ترمز می‌انداختیم. اگر و اماهای زیادی دارد. آن ال90 که با سرعت 150تا چسبانده بود پشت پرشیا مگر می‌خاست چند تا سرعت برود؟! 180تا ماکزیمم سرعتش است دیگر. با 180تا چند دقیقه زودتر می‌رسید؟! نه... این دلایل و این استدلال‌ها احمقانه است. مشکل جای دیگری است. مشکل این است که او باید پرشیای جلویش را کنار می‌زد. تمام وجود راننده اش و سرنشینانش در همان چند ثانیه خلاصه شده بود و در واژه ی "واژگونی" خلاصه شدند...

سامان فولکس گل داشت. یک ماشین هاچ‌بک با موتور 1800 که خیلی قوی است و پرشتاب است و پرزور است وفلان است. جاده‌ی عباس‌آباد کلاردشت بود. من بودم و ام اچ ام و صادق. من را انداخته بودند که جلو بنشینم بغل‌دستش. جاده‌ی عباس‌آباد کلاردشت هم خب دوطرفه است و باریک و این حرف‌ها. جلوی‌مان یک جیپ شهباز بود که معلوم بود بومی آن جاده است. خیلی سرعت می‌رفت. سامان ولی بیشتر عقده‌ی سرعت بود. هی می‌خاست ازش سبقت بگیرد. ولی جیپ شهبازه انگار تمام جاده را حفظ بود و می‌دانست که کجا باید گاز بدهد و کجا نباید ترمز بیخود بگیرد و دور ماشینش را از دست نمی‌داد که سامان ازش سبقت بگیرد. آخرش یکهو سامان قاطی کرد و سر یک پیچ با تمام سرعت سبقت گرفت. من که زهره ترگ شده بودم. واقعن نفهمیدم چه طور ما نرفتیم توی باقالی‌ها و چپ نکردیم. خودش و دوستش می‌گفتند دست‌فرمان. ولی به نظرم شانسی بود. همان طور که کل گذاشتنش با آن دخترها توی کلاردشت و ان پیچ تند که پچیده بود و او نپچیده بود شانسی بود و او باید می‌رفت ته دره. همه‌اش برای این‌که کم نیاورد یک وقت.

یک چیزی که برایم کلیشه شده این است: توی اتوبان همه 110-120تا می‌روند. یکهو سر وکله‌ی 4-5تا ماشین پیدا می‌شود که 150-160تا می‌روند. جلوییه یک پژو(405 یا 206 یا پرشیا) است و بعدی یک ال90 است (جایش با پژوها قابل تعویض) و بعد از آن یک ماشین لوکس(مثلن آذرا یا سوناتا یا کمری) و پشت بند همه‌ی این‌ها یک پراید جوگیر(آدم را سگ بگیرد جو نگیرد). بعد این‌ها به شدت با هم کل دارند که همدیگر را بگیرند. آن ماشین لوکس همیشه پشت ماشین‌جلویی‌ها گیر می‌کند. تصادف این کلیشه را ندیده‌ام. ولی خب احتمالن تصادف می‌کنند.

جاده‌ی سمنان به مشهد. داشتم می‌رفتم. لاین کندرو پشت یک تریلی که 95تا ثابت می‌رفت می‌رفتم. مطئنم که تریلیه کروز کنترل داشت که ثابت همه جا 95تا می‌رفت. بعد انداخت توی لاین سبقت که از تریلی جلوییش سبقت بگیرد. باز هم با همان 95تا. توی این حیص و بیس یکهو سروکله‌ی یک ال 90 یشرکش پیدا شد. با 120-130تا همین‌جوری رفت تو دل کانتینر تریلی. هی نوربالا زد. ولی تریلیه راه دیگری نداشت. مشغول سبقت گرفتن بود. 25متر خودش بود. قرار بود از یک 25متری دیگر هم سبقت بگیرد. ال 90 هی رفت تو شانه‌ی خاکی جاده. هی نوربالا زد. خلاصه تریلیه که سبقت گرفت ال 90 هم سبقت گرفت. ولی وقتی رسید به تریلی یکهو پیچید جلوی تریلی و ترمز زد. نفرت‌انگیز بود. قدر نخود مغز توی کله‌اش نبود که آن پراید نیست، تریلی 18چرخ است. او یک ایرانی تمام‌عیار بود. تریلیه ترمز زد و البته حتا بوق ماشینش را هم حرام آن سفله نکرد. من خدا را شکر کردم که قیچی نکرد. وگرنه هم آن تریلی و هم من و هم تریلی پشتی همه با هم باید "واژگون" می‌شدیم...

نمی‌دانم. باز هم می‌توانم ازین چیزها تعریف کنم. می توانم از شهوت سبقت گرفتن و کنار انداختن ماشین جلویی در ذهن ما ایرانی ها کلی قصه ببافم... این که بقیه‌ی کشورها هم ازین جور سبک‌مغزی‌های ایرانی‌وار را دارند راستش نمی‌دانم. راه چاره‌اش را هم نمی‌دانم. فقط می‌دانم کارشناس راهنمایی و رانندگی و اورژانس وقتی بعد از 2ساعت به محل حادثه می‌رسند فقط واژگون شدن ماشین‌ها را می‌بینند و چه‌طور واژگون شدن را...


  • پیمان ..

حاج سیاح-3

۱۵
خرداد

"چرا باید حاج سیّاح را بهتر شناخت؟ می‌شود جواب‌های متعددی به این پرسش داد: برای این که او اوّلین ایرانی است که سیر و پُر، در دوران مدرن، جهان را دیده است، با بسیاری از بزرگان نیمة دوّم سدة نوزدهم میلادی، از جمله تزار روس، گاریبالدی؛ امپراطور بلژیک، رئیس جمهور آمریکا، دیدار و بحث کرده و از آن گزارشی به دست داده است؛ برای این‌که او نخستین نویسنده روزنامة زندان در تاریخ معاصر ما است؛ برای این‌که او نخستین ایرانی است که عبارت «حقوق بشر» را به همان معنا و زاویة کاربرد امروزی آن به کار برده است؛ برای این که از نخستین کسانی است که مشروطه‌خواهی کرده است و مطلوبش از آن فرهنگ‌سازی مدرن بوده است؛ برای این که پس از دیدن بخش بزرگی از جهان سرتاسر ایران را هم گشته است تا نخستین آدمی باشد که کوشیده باشد تمامی این «گربه» را در دل و ذهنش داشته باشد به‌عنوان یک پدیدة آمپریک و برای ارجاع به آن به وقت اندیشه و سخن، و...

حاج سیّاح با راه افتادنش به دور دنیا برای، به قول خودش، «پیدا کردن آدمیّت،» برای «کشف» خودش به عنوان سوژة مدرن، در روزگاری جهانی‌‌شده، در اقالیمی بیرون از اقلیم عرفی و مذهبی‌اش، یکی «از نقطه عطف»های تاریخ شناخت و پرداخت «خود» است در فرآیند تجدد ایران. حاج سیّاح -‌این طلایه‌دار رویاروئی گوشت و پوستی ما با وسعت جهانی مدرنیّت- به کشف جهان می‌رود تا خودِ مدرن را کشف کند؛ این سفر آفاق آن روی سکّة سفر انفس است، در عصر مدرن. میرزا محمد علی محلاتی از محلات راه می‌افتد و می‌رود و می‌رود و از خود دور و دورتر می‌شود تا این خود نوین را، که همیشه همواره دُور و روبروی او جائی آویخته از افق مقابل است، دنبال کند. من می‌خواهم به‌خصوص توجّه شما را به این عبارت در متن «مصاحبه» جلب کنم: «من پوینده‌ای بودم به دنبال دانش، نه به دنبال باختن خود.»....

از مقدمه‌ی ترجمه‌ی مصاحبه‌ی حاج سیاح با روزنامه‌ی آمریکایی اینتراوشین به تاریخ 12 ژوئن 1875


  • پیمان ..

حاج سیاح-2

۱۵
خرداد

سفرنامه‌ی حاج سیاح شیرین و پرکشش نیست. جزئیات تکراری فراوان دارد. او به هر شهری که وارد می‌شود از مساجد و کلیساها و موزه‌ها و مدرسه‌ها و یونیورسیته‌ها و دارالفنون‌ها و چاپ‌خانه‌ها و و کتاب‌خانه‌ها و آثار باستانی و کارخانه‌جات دیدن می‌کند و همه را هم ذکر می‌کند. باید با حوصله بنشینی و بخانی. این که او چه طور روسی و ترکی استانبولی و ارمنی و ایتالیایی و فرانسوی و انگلیسی و نمساوی(اتریشی) یاد گرفت کلی غیرت من قرن بیست و یکی را به جوش آورد. مثلن این‌ها بخشی از یادداشت‌هایش در بدو ورود به لندن است که انگلیسی را بلد نبوده:

"اما از درد نادانی چنان حوصله‌ام تنگ شده که گویا همه جا برای من قفس و محبس است. زیرا که جزء اعظم لذت سیاحت فهمیدن زبان است و من زبان ایشان را نمی‌فهمیدم. بسیار دلگیر بودم. مصمم شدم که تحصیل زبان انگلیسی کنم. لهذا مشغول شدم، در شب‌های دراز هر چه می‌توانستم می‌خواندم و ضبط می‌کردم ولی استادی نداشتم که غلط‌هایم را بگوید. گاهی گریه گلویم را گرفته می‌گفتم سبحان الله ما هم از بندگان توایم و این مخلوق هم چرا ایشان هر چه می‌خواهند از علم و اسباب مهیا دارند و من بیچاره که از جان و دل مایل به تحصیلم باید به جان کندن و تملق بردن در نهایت ذلت و عسرت تحصیل کنم، باز در دلم آمد که به زحمت باید علم آموخت کسی که رنج برد و زحمت کشید و مال به دست آورد هنر نموده نه آن که به میراث پدر و دیگران چیزی دارد یا هنری تحصیل کرده زیرا که به مال موروثی صاحب مکنت و علم و هنر شدن همان مراتب هم به ارث رسیده هیچ دخلی به خود او ندارد. به این خیالات خود را آسوده داشته...." ص202

"من از نادانی چنان می‌پنداشتم که به زیرکی و فراست پاره‌ای لغات را می‌فهمم، بعد معلوم شد که ابدا نفهمیده و غلط دانسته‌ام. قدر پاریس آن جا مشخص گشت که حلاوت گفتار مردم در قهوه‌خانه‌ها هر که زبان‌فهم بود جمع بود از یونان و ارمن و ترک و عرب که همه با هم در مقام همشهری بودند، بعضی زبان بلد را مطلع بودند. با خود می‌گفتم سبحان‌الله مگر نافهمی در عالم نصیب من شده... باری زیاده از حد از نافهمی متاثر بودم، شب را مراجعت به منزل نموده عزم آموختن زبان کردم. به صاحب منزل گفتم کتاب مکالمه‌ی فرانسوی و انگلیسی را لازم دارم. او خود داشت آورده گفت بهترین کتاب‌های مقصود شماست. زیرا که تلفظ را هم اینجا فهمانده است. گرفته دیدم الحق راست می‌گوید ولی با به وجود یک استادی محتاجم. زن صاحب منزل بسیار زن مهربانی بود چون دید من طالبم خودش به قدر امکان پاره‌ای لغات را می‌نمود و شوهر را هم بر این مطلب مجبور داشت. همه روز بعد از مراجعت به منزل مشغول بودم و لی از اهالی لندن ممکن نبود کلمه‌ای بیاموزم..."ص195

این زبان یاد گرفتن‌هایش به کنار. توی شهرهای اروپا که می‌رود در توصیف مردمان اروپا یک جمله‌ای را هی تکرار می‌کند: 

و احدی را با دیگری کاری نیست.

این جمله‌اش را بسیار دوست دارم. برایم بار معنایی بسیاری دارد. راستش این جمله‌ی توصیفی‌اش برایم دردناک هم هست. او از مملکتی آمده که همه‌ی آحاد را با دیگران کار هست. همه بی‌کاره‌اند و از بی‌کارگی مشغول جست و جو در احوالات دیگران. در حال غیبت کردن از دیگران. در حال دسیسه چینی و نقشه‌کشی برای دیگران. در حال دزدیدن و زورگیری از دیگران‌اند. دیگران وسیله‌ی سرگرمی و ممر درآمد آحاد مملکتش است. زیر پای هم را خالی می‌کنند. تملق هم‌دیگر را می‌گویند. از هم‌دیگر دزدی می‌کنند. مسیر مشخص و کار مشخصی ندارند که به آن بپردازند و این همه دیگران را انگولک نکنند. او از ایران عهد قاجار آمده و وقتی می‌رسد به اروپا و می‌بیند که هر کسی برای خودش کاری دارد که تمام تمرکز او را می‌طلبد فی‌الفور این جمله را بیان می‌کند: 

و احدی را با دیگری کاری نیست. 

وقتی می‌رسد به پاریس به بازدید از یک کارخانه‌ی قاشق چنگال سازی می‌رود. بعد شروع می‌کند به توصیف رستوران  حوالی آن کارخانه که تمیز است وکارکنان برای ناهار می‌روند آن‌جا و ما توی ایران از این جور چیزها نداریم:

چون شخص داخل می‌شود میزها نهاده‌اند، پارچه‌ی سفیدی بر آن پوشیده و ظروغ منظم چیده، کارد و قاشق و چنگال در ظروف چیده و روزنامه‌ها به میز نهاده که هنگام غذا خوردن آن‌جا می‌روند، قیمت کاغذ طعام بر میز گذاشته است، چون داخل می‌شوند بدان ورقه ملاحظه نموده، سفارش هر گونه غذایی که بخواهد می‌کند، تا آوردن غذا مشغولند به خواندن روزنامه که وقت ایشان بیهوده صرف نشده باشد، حتا در حین غذا خودرن دیدم که هم طعام می‌خوردند و هم مشغول به خواندن روزنامه بودند. پرسیدم مگر ممکن نیست بعد از غذا بخوانید؟ گفتند فرصت نداریم، مشغلمه‌مان بسیار است و وقت کم در این صورت نباید عمر بیهوده صرف شود. باز حیرت زده شده با خود گفتم سبحان‌الله ما مخلوق عمرمان مادام به عبث صرف می‌شود و هیچ افسوس نداریم و این‌ها دمی بیهوده نمی‌گذرانند، جمله‌ی آن مردم خواندن و نوشتن می‌دانند..." ص 189

و سبحان‌الله من که پیمانم بعد از 150 سال با حسرت عمیقی جمله‌ی "و احدی را با دیگران کاری نیست" می‌خانم...


  • پیمان ..

حاج سیاح-1

۱۵
خرداد

حاج سیاح محلاتی

این روزها روی مخم است. حاج سیاح را می‌گویم. کتاب سفرنامه‌اش را دست گرفته‌ام و شخصیتش علامت سوالی شده این روزها برای من. این مرد چه قدر مرد بوده! روح ناآرامش ستودنی است...

علی دهباشی سفرنامه را از روی نسخه‌ی دستنویس تصحیح کرده و یک مقدمه هم نوشته. خیلی سال پیش. سال 1363. مقدمه و شرح حال حاج سیاح را این طوری ها شروع می‌کند:

"محمدعلی سیاح (تولد 1215 مرگ 1304 هجری شمسی) نزدیک صد سال زندگی کرده و بیست سال از عمر را خارج از ایران بوده است. سیاحت‌ها کرده و به قول کامران‌میرزا پسر ناصرالدین قاجار و حاکم تهران فلان دنیا را پاره کرده و دو سه سالی از تنگ و تبعید قجری طعمی چشیده و در چهل و دو سه سالگی به خاطر مادر پیر و به توصیه‌ی حاج ملاعلی کنی ازدواج کرده و فرزندانش همایون و حمید و محسن هر کدام پس از وی مصدر اموری شده‌اند و..." ص10 

همه چیز از 23سالگی‌اش شروع می‌شود. از همان موقعی که برای خودش آخوندی شده بوده و عمامه به سر می‌گذاشته و وقت زن گرفتنش بوده. دخترعمویش را برایش نشان کرده بودند. او را فرستاده بودند که برود دخترعمویش را بستاند. عمویش شرط و شروط گذاشته بود و او باید بیشتر طلبگی می‌کرد و کرد و برگشت و در شرف ستاندن دخترعمویش در یک روز بهاری بود که یکهو زد زیر همه چیز... درست روز قبل از عقدش زد زیر همه چیز. عمامه‌اش را دست گرفت و شبانه از خانه‌ی عمو فرار کرد. پای پیاده فرار کرد. همه چیز را رها کرد و رفت. یک هفته‌ی تمام پای پیاده راه می‌رفت. پاهایش تاول زد. ولی او باید می‌رفت. رفت همدان. رفت بیجار. رفت تبریز. رفت مراغه. رفت ایروان. رفت تفلیس. رفت اسلامبول. رفت ایطالیا. رفت فرانسه. رفت لندن. رفت بازل و ژنو و روسیه و... 20سال بعدش بود که به ایران و وطنش برگشت...

چرا؟!

علی دهباشی توی همان مقدمه در مورد این چرا چیزهای جالبی می‌گوید:

"محمدعلی سیاح می‌نویسد:

به فکر رفتم که هر گاه این امر[ازدواج] واقع شود باید تمام عمر در این‌جا [مهاجران؟ همدان؟ ایران؟] بگذرد. از هیچ جا و و هیچ چیز باخبر نباشم.

پسرش می‌نویسد:

با توشه‌ی مختصری، بی‌خبر به قصد خارج شدن از مملکت فرار کرده و...

تعبیر حمید سیاح را بیشتر منطبق با واقع ‌می‌دانم. تعبیر خود حاج سیاح از احول جوانی‌اش بیشتر یک توجیه است. یک تعلیل سهل‌انگارانه از احوال ایام بلوغ که چه بسا از خاطرش رفته است آن تب و تاب‌های بلوغ را. در حالی که حمید سیاح تعبیرش را در فاصله‌ی نزدیکی با سنین بلوغ نوشته است.

انگیزه‌ی سیاح از سفر فرار است. فرار از مهاجران همدان. فرار از سلطان‌آباد اراک. فرار از محلات. فرار از ایران. فرار از طلبگی. فرار از پدر و عمو و برادر و ... فرار از فرهنگ بومی. ولی نه فرار از خود. هر فرارکننده از خودی بلد است که چگونه خود را سربه نیست کند. سیاح بیست و سه ساله از خود فرار نمی‌کند. دست بر قضا چنان به خود باور دارد و به خود مطمئن است که همه چیز را دست می‌اندازد...

شخصی ابراهیم نام[در همدان] از حالم پرسید که: برادر غریب می‌نمایی؟

گفتم: بلی. [از منزلم پرسید.]

گفتم: الان این مسجد. قبل از این را فراموش کرده‌ام و از بعد هم خبر ندارم.

@@@

شخصی سلام کرد و پرسید شما اهل کدام بلد هستید و چه کاره اید؟

گفتم: همین زمین و همین عبا و کارم بیهوده گری..." ص14

فرار.... رفتن... این کلمه‌ها را که توی زندگی آن مرد می‌بینم هی با خودم فکری می‌شوم...


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۵ خرداد ۹۲ ، ۱۷:۱۶
  • ۴۶۷ نمایش
  • پیمان ..

در سالن نمایش

۱۵
خرداد

سریع تکه کاغذی از کیفم درآوردم. و در آن تاریکی سالن سعی کردم به خوش‌خط‌ترین دست‌خطم بنویسم. نوشتم: 

موهات منو دیوونه می‌کنه. دوست دارم سرمو فرو کنم بین موهات، بو کنم موهاتو و بعد بخندم و بعد گریه کنم و تمام بوی موهاتو ببلعم و بمیرم.

و در آن تاریکی که بازیگر روی صحنه مشغول تک‌گویی بود، آرام به شانه‌اش زدم و تکه کاغذ را به دستانش دادم و دوباره زل زدم به سیاهی موهایش و طلایی دم اسب موهایش. صحنه کمی روشن‌تر شد. کاغذ را خاند. باید برمی‌گشت نگاهم می‌کرد؟ شالش را که روی گردنش افتاده بود با دو دستش بالا کشید، آن را از دمب اسبیِ انبوه موهایش عبور داد و تا فرق سرش پایین برد. نگاهم نکرد. روی یک تکه کاغذ دیگر نوشتم: بهشت را از من دریغ می‌کنی؟!

و بعد مردد ماندم که دوباره کاغذ را به او بدهم یا نه... از مستی افتاده بودم انگار...


  • پیمان ..

چیدن سپیده دم

۰۶
خرداد
"سلام
شاید این پیام کمی طولانی باشه، اگه وقت ندارید نخونید.
اگه اشتباه نکرده باشم اسم شما پیمان است و متولد 68. من هم مهدی م[...] هستم.
امروز به صورت خیلی خیلی اتفاقی و به صورت غیر قابل باوری وبلاگ شما را پیدا کردم ( با سرچ باغ کتاب تهران!!!) 
از دیدن وبلاگت خیلی خوشحال شدم، چرا؟!
جواب دادن به این سوال کمی مقدمه داره.
من متولد سال 59 هستم و مهندسی صنایع خوندم بعدشم کارشناسی ارشد مدیریت اجرایی گرفتم، الانم تو یه شرکت خیلی بزرگ صنعتی ایران(!) کار می کنم. همیشه به همکارام می گفتم این نسل جدید اصلا مثل ما نیستن! نه رفاقتی، نه کتابی، نه فیلمی و نه... همش زندگیشون شده فیس بوک! ته مملکت با اینا چی میشه؟! اصلا اگه دانشگاه رفتن، یا زور پدر و مادر بوده یا جبر سنگین مدرک دار شدن ...
امروز با دیدن وبلاگت با خودم گفتم اشتباه برزگی مرتکب شده بودم. هنوز هستن بچه هایی که کتاب می خونن (خیلی خوب)، فیلم می بینن، سفر می رن ( برای شناخت بیشتر، و نه سفر فقط براشون خوردن باشه و آشامیدن)، رفاقت می کنن (مثل نه، بهتر از قدیمای ما)
واقعا هم حسودیم شده به تو و دوستات و روابطتون (من بچه محل موسا هستم)
هم ازت خیلی چیزا یاد گرفتم (بدون تعارف)
هم از معرفی کتابت خیلی استفاده کردم
هم آرزو کردم کاش روابطتون همینطور حفظ بشه با دوستات
هم آرزو کردم کاش این روحیه جستجوگر بودنت و یادگیر بودنت حفظ بشه
هم آرزو کردم کاش من هم دوستی داشتم مثل تو
راستی امروز از ساعت 6 عصر تا الان که شده 1 نصفه شب وبلاگت وقتمو گرفت. (البته خوشحالم)
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
به رسم ادب است که باید تشکر کنم به خاطر اظهار لطف‌تان. وگرنه خودم بهتر می‌دانم که تعارف کرده‌اید و من آنم که خود دانم و این حرف‌ها. راستش این روزها یک شعر ترجمه از احمد شاملو است که مکرر گوش می‌کنم... گوش دادنش از همه‌ی این وبلاگ و از همه‌ی دراز رودگی‌های من شایسته‌تره...

  • پیمان ..

آخرش کار به دادگاه می‌کشه. 

آخر بیگانه‌ی آلبر کامو کار به دادگاه کشید. جنایت و مکافات هم آخرش به دادگاه کشید و محکومیت و حساب و کتاب. چند سال پیش می‌گفتن آخر کار ما و خدا هم به دادگاه می‌کشه. ترازوی عدل الاهی و سنجش اعمال و به یاد آوردن و روسیاهی. 

من زیاد خودمو محکوم کردم. می‌دونستم که عیب و ایراد از منه که نمی‌تونم خدا رو بپرستم، عیب و ایراد از منه که نمی‌تونم دختری رو دوست داشته باشم. عیب و ایراد از منه که نمی‌تونم دل به کار بدم و زودی خسته می‌شم و بی‌خیال می‌شم. من زیاد به خودم کوفتم... زیاد خودمو اذیت کردم.  ولی از ته دل می‌خام که یه دادگاهی وجود داشته باشه. نه برای محکومیت و سنجش اعمال من. من خودمو نابود کردم به حد کافی. برای محکومیت آدمایی که باعث شده‌ن یه چیزایی تو زندگیم تموم شه و تموم شدن اون چیزا برام زندگی رو نومیدکننده کرده باشه. هیچ چیزی مثل نومیدی آدمو به فنا نمی‌ده.

همه چیز تموم شده. همه چیز از همون روزی تموم شد که اسد کثیف مغازه‌شو به بهونه‌ی تعمیرات و نوسازی بست. قبلن هم ازین کارها کرده بود. مغازه رو 3-4هفته می‌بست و بنایی می‌کرد توش. سنگ دیوارها رو عوض می‌کرد مثلن. ولی بعدش ساندویچی پارس همون ساندویچی پارس سال‌های دور می‌شد. همبرگرهای مخصوص و استیک و بندریش سالار تمام ساندویچی‌های دنیا بود. میز و صندلی هم نداشت. یه تاقچه کنار دیوار و سرپا می‌ایستادی، آقا اسد و علی‌آقا نگاهت می‌کردن: "چی می‌خوری عزیز؟"  می‌گفتی و اسد آقا توی 3سوت سریع‌تر از هر کالباس‌فروش فست‌فودی همبرگر برات آماده می‌کرد. سرش که شلوغ می‌شد عصبانی نمی‌شد. عرق از پیشونی‌ش جاری می‌شد و او حس طنزش گل می‌کرد و همین‌جوری چیزای خنده‌دار می‌گفت و تند و تیزتر ساندویچ می‌پیچید. من شیفته‌ی اون وقتی بودم که می‌خاست کاغذ ساندویچ را از روی یخچال برداره. با تمام پهنای دستش می‌کوبید روی دسته‌ی کاغذ و تو جا می‌خوردی و بعد او یه کاغذ از اون همه دسته برمی‌داشت و لبخند می‌زد و می‌پیچید دور ساندویچ و تو هم لبخند می‌زدی و... روزهایی بوده که من خسته و درب و داغون پیاده خیابون‌ها را گز می‌کردم و بعد آخرسر خودمو می‌رسوندم به چهارراه تیرانداز و ساندویچی پارس و همبرگر می‌خوردم و از مرگ نجات پیدا می‌کردم...

حالا همه چیز تموم شده. همه چیز از ماه رمضون پارسال تموم شد که مغازه رو تعطیل کرد و بنایی داشت و وقتی دوباره باز کرد دیگه ساندویچی پارس ساندویچی پارس نبود. تمام مزه‌ش این بود که خودش بهت بگه چی می‌خای. مدرن شده بود. یک آقایی را گذاشته بود جلوی مغازه و یک کامپیوتر هم جلوش. سفارشت رو به او می‌گفتی و بعد منتظر می‌شدی و شماره‌ات رو می‌گفتن و می‌رفتی ساندویچت رو می‌گرفتی. علی‌آقا اون پشت بود و کم پیش می‌اومد روش رو برگردونه. دیگه همبرگرها و بندری‌ها اون مزه‌ی سابق رو نداشتن. دیگه نمی‌شد آقا اسد رو عرق‌ریز و در حال تیکه پروندن دید. همه چیز مکانیزه شده بود. لعنتی. 

هنوز اون تاقچه‌های سنگی مغازه بودن. ولی... من خدا رو شکر می‌کردم که اسد کثیف جلوی مغازه‌اش برای سفارش گرفتن آقا گذاشته و این قدر پست‌ نشده که بره ازین دختر مانکنا بذاره و گه بزنه به حال من و روزگار. اما... حالا چند وقتی هست که مغازه‌ی بغلی ساندویچی پارس تعطیل شده. یه پارچه زده‌ن روش نوشته‌ن: به زودی در این مکان پیتزا پارس افتتاح می‌شود.

تمام عشق من به ساندویچی پارس این بود که مثل ساندویچی‌های در پیت نبود که هم پیتزا داشته باشند و هم چیزبرگر و هم کالباس. تمام عشق من به ساندویچی پارس این بود که ساندویچ‌هایی که می‌دهد تا من بخورم حاصل عرق‌ریزان است. تمام عشق من این بود که یک ساندویچی سرپایی از زمان 6سالگی من تا به الان باقی مانده و خودش را به گه نکشیده که میز و صندلی بذاره و دختر پسرها بیان توش و عوض خوردن و زنده شدن همدیگرو نگاه نگاه کنن...

ساندویچی جام هم همین جوری شد. اولش سرپایی بود. یه مغازه‌ی 2متر در 3متر وسط پاساژ سبز لاهیجان. آقای جام کشتی گیر بود و اومده بود ساندویچی زده بود. دیدن گوش های شکسته ش وقتی داشت ساندویچ آماده می کرد تشخصی بود برای خودش. بعد لعنتی شد. مغازه‌ بغلی‌شو گرفت. گنده‌ش کرد. میز و صندلی گذاشت. "خانوادگی"ش کرد. تف به خانواده. ساندویچی وقتی خانوادگی می‌شه دیگه نمی‌شه بعد از یه عالم راه رفتن و گرسنگی بهش پناه آورد. ساندویچی وقتی خانوادگی می‌شه یه جایی می‌شه مثل تمام مغازه‌های دیگه‌ی خیابون...

باید یه دادگاهی وجود داشته باشه. باید یه دادگاهی وجود داشته باشه که اسد کثیف و آقای ساندوچی جام توش محکوم بشن. محکوم بشن که به بهانه‌ی توسعه‌ی کارشون سرپناه‌های خستگی منو ازم گرفتن و منو گرسنه‌تر و نابودتر رها کردن... باید اینا محکوم بشن... با تموم شدن مغازه‌هاشون خیلی چیزا برای منم تموم شده. خیلی چیزا نومیدکننده شده...


  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۰۱ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۵۶
  • ۵۴۱ نمایش
  • پیمان ..