سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۵ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است

بازنده

۳۱
شهریور

خب، بله. هنوز موهای سرم سفید نشده است. اما چند نخ سفید ریش‌هایم وقتی کوتاه‌شان نمی‌کنم بهم ثابت می‌کند که یک سال اخیر بهم خیلی بد گذشته است. چند نخی که همین چند ماه اخیر سروکله‌شان پیدا شده است. چرایش را هم تقریبا خودم می‌دانم. ترکیبی از وقایع بیرونی و درونی بوده است و شکست‌های نسبتا بزرگ و ادامه یافتن وضعیت‌هایی که حداقل در این واپسین روز تابستان نباید شاهد ادامه یافتن‌شان می‌بودم و هستم و البته می‌دانم که زندگی هنوز روزهای بدش را برایم رو نکرده است...
شهریور ماه برنامه‌ی رکاب‌زدنم را منظم‌تر کردم. شکل ورزش روزانه بهش دادم. مرحله‌ی اول آزمون زبان آلمانی را با موفقیت از سر گذراندم و کمی خیالم راحت شد و با اعتماد به نفسی که به دست آوردم آلمانی خواندن را شل کردم و رکاب زدن صبحگاهی را به اولویت اول روز تغییر دادم. صبح‌ها که بیدار می‌شوم ذهنم از تلخی وقایع و ته‌نشین افکاری که در خواب هم رهایم نمی‌کنند گس است. آرام آرام رکاب می‌زنم و تا بدنم گرم شود و تمرکزم برود روی رکاب زدن کمی طول می‌کشد. اول صبح قشنگ شبیه پوکرمن‌ها رکاب می‌زنم. بی‌حس، بی‌لبخند، کمی حتی اخمالو. یکی از سوالاتی که این چند هفته همواره اول صبح‌ها من را از درونم می‌خورد این است: چرا من همیشه سمت شکست‌خورده‌ی ماجرا هستم؟ این سوال از بی‌پولی شروع شده. این‌که چرا ول نمی‌کنم بروم یک کاری که حداقل از درآمد ماه آینده‌ام مطمئن باشم و این قدر احساس عدم اطمینان نداشته باشم؟ این‌که چرا من همیشه در سمتی ایستاده‌ام که انگار شکست‌خورده است، بی‌رونق است، هیچ کسی بهش احتیاجی ندارد و اصلا اهمیتی ندارد. چرا کارهایی می‌کنم که نظام کاپیتالیسم آن را فاقد ارزش قلمداد می‌کند و با القای احساس بیهوده بودن من را شلاق می‌زند؟ بعد به رانت‌هایی که آدم‌های مختلف دارند فکر می‌کنم و محرومیتی که از رانت‌ها نصیبم شده حتی اگر کت‌بسته تنم را روحم را بفروشم (من برای خودم یک پا مفیستو‌ هستم اصلا!)... آره. همچه فکرهایی همین‌جور وول می‌خورند و وول می‌خورند تا یکهو می‌بینم که سربالایی اول نفسم درآمده و افزایش ضربان قلب چیزی را درونم آزاد می‌کند. این اتفاق را این ماه‌ها بیشتر غنیمت می‌شمارم. سریع درمی‌یابمش و یک «ک؟ص ام٫ک» نثار همگانی که باعث و بانی این سوالات هستند می‌کنم و تیز رکاب می‌زنم و سعی می‌کنم لذت ببرم، جوری لذت می‌برم که آخر شب وقتی شهروز از روزی که سپری کرده‌ام می‌پرسد می‌گویم بهترین قسمت روزم همین دوچرخه‌سواری است و او هم می‌گوید سفت بچسبش که همان را هم هر کسی درنمی‌تواند یابد.
شهریور ماهی بود که خیلی از درخت‌های قدیمی سرخه‌حصار را بریدند. هر روز صبح مرحله به مرحله بریده شدن درخت‌های با عمر بیش از ۵۰ سال و کچل و کچل‌تر شدن سرخه‌حصار را می‌دیدم. مسافتی به طول ۶ کیلومتر تقریبا عاری از درخت شد یک‌باره. مشابه‌ این اتفاق در خیلی عرصه‌های دیگر زندگی این چند ماه هم برایم در مقیاس‌های گوناگون افتاده. از خشک شدن تمام گل‌های دفتر تا خشک شدن درخت انجیر دوست‌داشتنی حیاط خانه‌مان. هر کدام این‌ها را می‌بینم ته گوشم این جمله دلنگ دلنگ می‌کند که خداوند به زبان نشانه‌ها صحبت می‌کند و غم به دلم می‌نشیند. 
هر روز صبح می‌دیدم که یک گروه چوب‌بر با ماشین‌های پلاک ایران ۷۲ آمده‌اند، وسط جنگل خیمه زده‌اند، ده دوازده تا قاطر دارند و یک چادر بزرگ و چند تا نیسان آبی، روزها درخت‌ها را می‌برند صاف و صوف می‌کنند، با قاطر می‌آورند کنار جاده و سوار نیسان‌های آبی می‌کنند و د فرار. هر ده متر هم پلاکارد زده‌اند که آفت سوسک درخت‌خوار به جان این درخت‌ها افتاده است و این قطع درختان با مجوز سازمان محیط زیست دارد صورت می‌گیرد و از همکاری شما شهروندان محترم متشکریم. هنوز هم باور نمی‌شود که سوسک درخت‌خوار به این وسعت حمله کرده باشد. اگر سوسک درخت‌خوار بوده چرا زودتر جلویش را نگرفته‌اند... بحث پول نیست؟ چوب گران است، حضرات هم که این روزها از فروش هیچ چیزی حتی طبیعت (مادر همه‌ی ما) ابایی ندارد... باری... کاری نمی‌توانستم بکنم. رکاب می‌زدم و گاه گاه از نابودی روزانه‌ی جنگل عکس می‌گرفتم. البته که بلافاصله شروع کرده‌اند به کاشتن نهال به جای درخت‌های قطع‌شده. اما با توجه به خشکی هوا و این‌که اکثر درخت‌های قطع‌شده در کنار اتوبان شهید یاسینی بوده‌اند چشمم آب نمی‌خورد دیگر آن تکه‌ی سرخه‌حصار دوباره جنگل شود. یعنی حداقل می‌‌دانم که به عمر من قد نمی‌دهد.
عصری صحبت قطع شدن درختان سرخه‌حصار شده بود. مامانم برگشت گفت: «همایون می‌گه چوب درخت‌هاش خیلی خوبن». همایون شوهر دختر همسایه‌مان است. دختر همسایه‌مان هم کسی است که ۷-۸ سال پیش همه اصرار می‌کردند به عقد من دربیاید. من طفره رفته بودم و نپذیرفته بودم. حالا یک بچه دارند و در این عرصه هم هر چند خودم نپذیرم و قبول نداشته باشم به هر حال از جانب بیرونی جزء لوزرها به شمار می‌روم. 
گفتم: «از کجا می‌گه؟» 
گفت: «می‌گه آتیش که می‌زنی اصلا دود نمی‌کنه، زغالش هم خیلی موندگاره. چوبش پرمغزه». 
گفتم: «از کجا فهمیده؟» 
گفت: «هیچی. هفته‌ی پیش جمعه با ماشین رفته صندوق ماشین‌شو پر کرده آورده انبار کرده که برای جوجه و کباب و اینا چوب داشته باشن. امروز هم رفته یه صندوق دیگه ماشین‌شو پر کرده آورده. اینا درختارو قطع کردن هنوز شاخه‌ها رو جمع نکردن. تو هم هر روز می‌ری‌ها... روز دو تا شاخه برمی‌داشتی می‌ذاشتی رو ترک‌بند دوچرخه‌ت می‌اوردی کلی می‌شدها».
چیزی نگفتم. باز هم فهمیدم که چرا همیشه سمت شکست‌خورده‌ی ماجرا می‌ایستم....
 

  • پیمان ..

دفعه‌ی پیش که رفته بودیم سر مزار کیارستمی، سبد کوچک گیلاس‌ها غافلگیرم کرده بود. هنوز هم طعم گیلاس خوردن سر مزارش زیر دندانم است. این بار اما مزار کیارستمی غافلگیری دیگری برایم داشت. 
این بار با دوچرخه رفتیم. کله‌ی سحر هنوز آفتاب طلوع نکرده راه افتادیم و آرام آرام سربالایی گردنه‌ قوچک را رکاب زدیم و بعد هم پیچ در پیچ‌های سرپایینی به سمت لواسان را به آنی طی کردیم. نان داغ خریدیم. روی چمن‌های یک پارک کوچک زیراندازمان را پهن کردیم. نیمرو درست کردیم. هنوز آفتاب گرمای تابستانی‌اش را به اوج نرسانده صبحانه‌مان را خوردیم و به سمت قبرستان توک مزرعه رکاب زدیم. در قبرستان باز بود. با دوچرخه رفتیم تا سر مزار عباس کیارستمی. من پاندا را گذاشته بودم کنار مزار و داشتم عکس ازش می‌گرفتم که یکهو حمید اشاره داد به فضای پشت سرم. 
قبرستان توک مزرعه در دامنه‌ی یک تپه واقع شده است. نصف قبرستان هنوز خالی است. قبرستان خیلی کوچکی هم هست. فضای بالای قبر کیارستمی در دامنه‌ی تپه هنوز خالی است. حمید گفت: «اون‌جا رو، پاکوب درست کرده‌اند. یک پاکوب زیگزاگی». برگشتم نگاه کردم. راست می‌گفت. یک نفر برداشته بود زمین را زیگزاگی تا دیوار بالایی قبرستان شیار داده بود و نفراتی چندین بار شیار را رفته و آمده بودند. جوری که پاکوب درست شده بود. یک پاکوب زیگزاگی دقیقا شبیه همان پاکوب دامنه‌ی تپه‌ی فیلم «خانه‌ی دوست کجاست»... توی فیلم پاکوب به قله‌ی تپه می‌رسید، این‌جا به دیوار رسیده بود و تمام شده بود. اما به هر حال آدم را یاد فیلم «خانه‌ی دوست کجاست» می‌انداخت.
به نظرم عباس کیارستمی آدم خوشبختی است. هر بار که سر مزارش می‌روم یک خلاقیت تازه بر اساس فیلم‌هایش در دنیای پیرامونش می‌بینم. خلاقیت‌هایی که حال آدم را دگرگون می‌کنند...
 

  • پیمان ..

نشستم روی صندلی عقب ماشین و بهش زنگ زدم. نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد. نشستن روی صندلی عقب ماشینم را دوست دارم. از روزی که این یکی ماشینه را گرفته‌ام فقط خودم رانندگی کرده‌ام و در اکثریت اوقات هم تنها. جایگاهم طبیعتا همیشه پشت فرمان بوده. وقتی روی صندلی عقب می‌نشینم حس هم‌زمان مالکیت و آسودگی را تجربه می‌کنم. مالکیت یک فضای‌ی ۳-۴ متر مربعی و آسودگی حرکت نکردن و ایستادن و به کار جهان نگریستن. ازم کار سختی نمی‌خواست. یعنی برایم کار آسانی بود. گفتم باشد. بعد ویرم گرفت ضربدری بازی دربیاورم. اصلا آدم این بازی‌ها نیستم راستش. بعضی‌ها این‌جوری‌اند. حتما باید یک لیوان آب به‌شان بدهی تا به تو یک لیوان آب بدهند. نه کمتر و نه بیشتر. ترجیحا هم بدون فوت وقت. اگر هم یک لیوان آب بهت دادند انتظار دارند که در اسرع وقت یک لیوان آب به‌شان بدهی. خودم سعیم این است که این جوری نباشم. اگر خیری رساندم می‌خواهم هیچ انتظاری نداشته باشم و سعی می‌کنم سریع فراموش کنم که خیری رسانده‌ام. ایضا به آدم‌هایی هم که بهم خیر می‌رسانند می‌گویم که از من انتظار آن‌چنانی برای جبران خیرت نداشته باشی‌ها. خیلی وقت‌ها ممکن نیست. کار جهان به نظرم بیشتر به «تو نیکی کن و در دجله انداز» است تا «همان دست بدهی و همان دست بستانی». ولی این‌دفعه ویرم گرفت همان‌موقع ازش درخواستی داشته باشم. یک جور مشاوره. بهش گفتم که این دانشگاه و آن دانشگاه و آن یکی و فلان یکی و این‌ها همه پذیرش گرفتم. اما نتوانستم فول فاند بگیرم و به خاطر همین نشد که امسال بیایم. انتظار داشتم مثل خیلی‌های دیگر بهم بگوید اشتباهت این بوده که برای دکترا اقدام نکردی و فلان و بیسار. اما نه گذاشت و نه برداشت، برگشت گفت: نه، یه چیزای دیگه‌ای بوده که به خاطر اون‌ چیزا امسال نکندی نیومدی. وگرنه با این ادمیشن‌ها تو به هر حال میومدی و پول هم با سه چهار ماه سختی بعدش جور می‌شد. یک چیز دیگر بوده. اون رو حل نکردی.
وقتی این را بهم گفت خشکم زد. من را نمی‌شناخت. اصلا و ابدا من را نمی‌شناخت. نه شخصیتم را و نه داستانم را. اما لعنتی زده بود به هدف. یک لحظه مرور کردم خودم را. بعد خواستم بهش فحش بدهم. بگویم لعنتی، تو از کجا می‌دانی آخر؟ لعنتی، تو چرا این را می‌دانی اصلا؟ در این که باهوش بود هیچ شکی نداشتم. دانشگاهی که درس خوانده بود و کار و بارش این را داد می‌زد. اما وسط آن همه جمله‌ای که می‌توانست بهم برگرداند یک چیزی گفته بود که اصلا انتظارش را نداشتم.
فکر کنم ۲۰-۳۰ ثانیه‌ای سکوت کردم. بعد برای این‌که سه نشود از داستان فاند گرفتن خودش پرسیدم. اگر کمی با هم رفیق بودیم حتما یک فحش بهش می‌دادم. شاید حتی می‌گفتم آره من ۱۷ هزار کلمه نوشتم برای خودم که بفهمم چی شد و چی نشد و ۱۷ هزار کلمه هم سستی کردم و ننوشتم. اما توی لعنتی توی چند جمله جان کلام آن ۱۷ هزار کلمه‌ی من را گرفتی و به رویم تف کردی... بقیه‌ی گفت‌وگوی‌مان بی‌خود بود. الکی چیزهایی به هم گفتیم و آرزوی بهروزی و موفقیت و روزهای خوب و این حرف‌ها. عوضی همان اول کار چیزی گفت که باید همان‌طور دقیقه‌ها روی صندلی عقب می‌نشستم و در سکوتی بودا وار بهش فکر می‌کردم...
باز هم می‌پرسند ازم که چی شد که نرفتی. من قصه ادمیشن‌ها را می‌گویم و وقت سفارت و این‌ها را. امروز یک لحظه می‌خواستم وسط قصه‌هایم برگردم بگویم: ببین نفهمیدی که دارم زر می‌زنم؟ دارم زر می‌زنم‌ها... ولش کن. نرفتم دیگه. چی رو می‌خوای بدونی دقیقا؟ اگر می‌تونستم بگم می‌گفتم دیگه.
نگفتم باز هم. تا ته قصه‌ی تکراری را گفتم. قصه‌ای که برای دیگران می‌سازی. قصه‌ای که دوست دارند بشنوند و قضاوت کنند. می‌شود کاریش کرد؟
 

  • پیمان ..

اقتصاد مهاجرت

۰۳
شهریور

نمی‌دانستم قرار است دعوا شود. یعنی دیدم که سه چهار نفری جلوی در ایستاده‌اند. پسرهای همسایه‌مان را می‌گویم. نمی‌دانستم قرار است در نقش یک گروه مهاجم ظاهر شوند. کارگرهای دروگر را پایین‌تر دیده بودم که کنار جاده خاکی مشغول خوردن ناهار بودند. حتی به خاطرشان تو فاصله‌ی ۵۰متری‌شان یکهو زده بودم روی ترمز و سرعت ماشین را خیلی کم کرده بودم که خاک و خل عبور ماشین اذیت‌شان نکند. بعد که شنیدم چند دقیقه بعد کتک خورده‌اند به خودم تلخند زدم که من را باش مواظب بودم خاک و خلی‌شان نکنم.

کار کشاورزی کار ضرب‌الاجل و شدت است. کار پیوسته نیست. زمان طلایی دارد. چند روز خاص است که باید با تمام شدت و حدت کار کرد. بین این روزهای خاص کار خاصی نمی‌طلبد. مثل کار کارمندی نیست که روزی ۸ ساعت با فقط مثلا ۱۰ درصد ظرفیت فکری و جسمی‌ات کار کنی و کار باز پیش برود. روزهای خاصی وجود دارد که باید تمام ظرفیت وجودی و ثروتی به کار گرفته شود. مثلا وقتی برنج به روزهای درو رسید هر روز تأخیر ممکن است به قیمت نابودی تلاش‌های چند ماهه و ضرر یک ساله منتهی شود. فقط بحث رسیدن برنج‌ها نیست. بحث آب و هوا هم هست و این‌که ممکن است اگر امروز کار درو انجام نشود، فردا باران شلاقی ببارد و واویلا.

ماشین‌های دروگر کار را راحت‌تر کرده‌اند. اما ریسک و استرس را کم نکرده‌اند. توی هر روستا معمولا چند ماشین دروگر وجود دارند که باید در یک مدت زمان کم کل زمین‌ها را درو کنند. اما معمولا این ماشین‌ها نمی‌توانند پاسخ تمام نیازها را بدهند. سرشان شلوغ است. محدودیت‌های آب و هوایی برای آن‌ها هم وجود دارد. مثلا این‌که شبنم و خیش بودن هر آن‌چه زیر آسمان خداست، باعث می‌شود آن‌ها نتوانند زودتر از ۹-۱۰ صبح کارشان را شروع کنند. آفتاب باید بالا بیاید و شبنم‌ها را بخار کند تا آن‌ها هم بتوانند کارشان را شروع کنند. این جور وقت‌ها معمولا نیروهای کار مهاجر هم وارد میدان می‌شوند. ماشین‌های دروگر نه تنها از روستاهای کناری بلکه از سایر شهرها و استان‌ها هم می‌آیند. کارگرهای ماشین‌کار برای سه هفته یک ماه خانه‌ای اجاره‌ می‌کنند و ماشین‌ دروگرشان را به روستاهایی که کشاورزی همچنان پررونق است می‌آورند تا کار درو در زمان طلایی‌اش صورت بگیرد.

معمولا این ماشین‌های دروگر از استان‌هایی می‌آیند که کار کشاورزی رونقش کمتر شده. مثلا نرخ تبدیل شالیزارها به ویلا در استان مازندران شدیدتر از استان گیلان است. شالیکاری آن‌قدر کمتر شده که ماشین‌های دروگر در استان مازندران در زمان طلایی برداشت برنج هم سرشان شلوغ نیست. یا بهتر است این‌جوری بگویم که کارمزد ماشین‌های دروگر در مازندران به خاطر کمتر بودن تقاضا پایین‌تر است و برای خیلی‌ از صاحبان ماشین دروگر می‌صرفد که به استان گیلان بیایند و درآمد بالاتری داشته باشند. پس کوچ کوتاه‌مدت به استان گیلان دارند که همچنان اراضی برنجش بیشتر است. هر چند روند نابودی زمین‌های کشاورزی در گیلان‌زمین هم شدید است. 

قصه این بود که پسرهای همسایه‌ی ما هم ماشین دروگر دارند. اما از این که یک ماشین دروگر دیگر از مازندران به ماشین‌های دروگر روستا افزوده شده بود ناراحت بودند. می‌گفتند آن‌ها نباید این جا کار کنند. آن‌ها کار ما را می‌گیرند. آن‌ها نرخ را پایین می‌آورند. باید بیرون‌شان کنیم. وقتی دیده بودند که کارگرهای ماشین دروگر نزدیک خانه‌شان دارند ناهار می‌خورند فرصت را مناسب دیده بودند که ضرب شست نشان بدهند. ریخته بودند سرشان و چک و لگدی کرده بودندشان و ظرف‌های غذایشان را هم شوت کرده بودند که گم شوید بروید از این‌جا.

به غایت منظره‌ی ناراحت‌کننده‌ای بود. من رفته بودم توی خانه و این صحنه را ندیده بودم. فقط از جار و جنجال بعدش متوجه شدم چه اتفاقی افتاده. آن سه چهار کارگر مهاجر مازندرانی توان مقابله هم نداشتند. می‌دانستند که در محل غریبه‌اند و اگر بخواهند مقاومت کنند ممکن است تعداد بیشتری بریزند سرشان. فرار کرده بودند. گرسنه و تشنه فرار کرده بودند. رفته بودند سراغ صاحب‌خانه‌شان در روستای بغلی و گفته بودند چه شده و چه نشده. صاحب‌خانه‌شان هم به‌شان خانه اجاره داده بود و هم نقش مباشر برای‌شان داشت. برای‌شان مشتری جور می‌کرد. برادر شهید هم بود و برای خودش اعتباری داشت. سریع سوار موتور شده بود آمده بود جلوی خانه‌ی همسایه‌ی ما داد و بیداد که این چه کاری بود کردید و استدلالش را بسیار دوست داشتم. 

اصلا به وجه اخلاقی ماجرا نپرداخت که داداش سر ناهار و سفره حمله کردن به آدم‌ها در هیچ نظام اخلاقی‌ای پذیرفته نیست. برگشت گفت ببین الان تو داری به من می‌گی این‌ها چون مازندرانی‌اند نباید این‌جا کار کنند. اگر این‌جوری باشد من هم به تو باید بگویم که تو فقط توی روستای خودت کار کن و بیجا می‌کنی می‌آیی زمین‌های روستای ما را هم درو می‌کنی و از اهالی روستای ما هم پول می‌گیری. 

رگ گردنش هم سرخ شده بود. پسر همسایه‌مان برگشت گفت: مازندرانی‌ها توی پاییز هم برنج می‌کارند. ما خواستیم پاییز ماشین دروگر ببریم آن‌جا. نگذاشتند اصلا ماشین را پایین بیاوریم. جلوی‌مان را گرفتند. بعد این‌ها برای خودشان این‌جا راحت کار کنند؟
برگشت جوابش را داد که: کار کشاورزی است. همه باید همین امروز و فردا برنج‌ها را برداشت کنند. الان این‌ها آمده‌اند این‌جا تو مگه بیکار شده‌ای؟ تو اصلا می‌رسی همه‌ی این زمین‌ها را دو روزه درو کنی؟ نمی‌رسی دیگه. 

ازش خوشم آمد. هر چند خودش ذینفع بود، اما شدت و حدت اعتراضش را دوست داشتم. اگر آخوند یا معلم اخلاق یا نظام حکمرانی درست و درمانی هم وجود می‌داشت، او هم باید یک دور دیگر می‌آمد و با همین شدت و حدت پسر همسایه‌مان را به چهار میخ می‌کشید که این چه طرز برخورد است؟ برای من انتقام‌گیری شخصی راه می‌اندازی؟ آن هم سر سفره ناهار؟! 

  • پیمان ..

خاکستر؟

نه. خاکستر اسم درستی نیست. 

باقی‌مانده‌ها... ته‌نشین... چیزهایی که بعد از یک دوره‌ی سکوت ته ذهن رسوب می‌کنند و گاه خیی سنگین‌اند، گاه خیلی خیلی چسبناکند. شکر خالص نیستند. نمک خالص هم نیستند. قروقاطی‌اند و چون سکوت است و آرامش و آب در لیوان در سکون، مزه‌ی تلخ و شیرین‌شان خیلی غلیظ است.

راه حل؟

شاید توربولانس و هم خوردن و هم زدن و زیر و زبر کردن و زیر و زبر شدن...

فعالیت بدنی هم خودش یک جور توربولانس در مقیاس خیلی کوچک است. دیشب که می‌خوابیدم به این فکر می‌کردم که امروز صبح سوار بر «کوشین» در جاده‌های خلوت و دم‌دار و شرجی و شبنم‌زده‌ی و پر از بوی برنج صبح زود به باقی‌مانده‌ها و ته‌نشین‌شده‌هایی که کاری هم نمی‌توانم باهاشان بکنم فکر می‌کنم و برای دل خودم رکاب می‌زنم و رکاب می‌زنم و نوازش نسیم بر صورتم را حس می‌کنم. اما رکاب زدن و شر و شر عرق ریختن یک توربولانس بود از نوع فراموشی‌آور، زیر و زبر کردن بود، با قاشق هم زدن بودن و البته که گردابی که تووی لیوان وجودم به راه می‌افتد حول یک ستون ثابت (خودم) می‌گردد و می‌گردد و من هم نهایتش از خودم خسته...

  • پیمان ..